جمعه، خرداد ۳۰، ۱۴۰۴

فصل سی‌ویکم: درس نور از سهروردی

فصل سی‌ویکم: درس نور از شیخ شهاب‌الدین سهروردی

اتوبوس قدیمی آرام از جاده‌ی پرپیچ‌وخم بالا می‌رفت. صداى موتور، با آواز پرندگان و زنگوله‌های گوسفندان که از دور شنیده می‌شد، در هم می‌آمیخت. درون اتوبوس، جمعی از استادان و شاگردان مدارس بی‌دیوار نشسته بودند؛ کودکانی از ایلام، کرماشان، لرستان، هورامان، و حتی چند نفر از اورمیه و سنه که به کاروان نور پیوسته بودند. مقصدشان قلعه‌ی باشکوه فلک‌الافلاک در خرم‌آیاد بود؛ جایی که تاریخ هنوز در سنگهایش نفس می‌کشید.

هیوا در میان صندلی‌ها ایستاد. نگاهش به چشم‌های پرشور شاگردان افتاد. لبخندی زد و گفت:

ــ «یادتان هست که درباره‌ی زندگی خوب حرف زدیم؟ از شادی، از آرامش، از معنا؟ امروز می‌خواهم شما را با مردی آشنا کنم که زندگی‌اش را وقف همین نور کرد شیخ شهاب‌الدین سهروردی، شیخ اشراق. مردی از خاک کوردستان، از روستای سُروَرد میان تکاب و زنجان.»

همهمه‌ای آرام در میان شاگردان پیچید. هیوا ادامه داد:

ــ «او از کودکی تشنه‌ی دانستن بود. از سروَرد به مراغه رفت، از آنجا به بغداد، سپس به شام. نزد بزرگانی چون فخر رازی درس گرفت، اما هیچگاه به دانستن تنها بسنده نکرد. او به دنبال حقیقتی دیگر بود حقیقتی به نام نور. می‌گفت:

«جهان چیزی نیست جز نور.


انسان نیز از نور ساخته شده است.


نور کوچک، نور بزرگ را روشن می‌کند،


و نور بزرگ، راه را برای نور کوچک هموار می‌سازد.»

این همان اشراقی است که سهروردی به جهان آورد؛ دانشی که نه در کتاب، بلکه در دل انسان زنده می‌شود.

اتوبوس در پیچ جاده تکان خورد. نگاه کودکان به چهره‌ی هیوا دوخته شده بود. او ادامه داد:

ــ «شیخ سهروردی می‌گفت زندگی خوب، یعنی نور تو، راه دیگری را روشن کند. و نور دیگری، راه تو را. او می‌دانست انسان، زمانی بزرگ می‌شود که هم از نور دیگران بهره گیرد و هم نور خود را ببخشد. زندگی یعنی اشراق: یعنی روشنایی، یعنی شوقِ رساندن نور از دل به دل، از جان به جان.»

در این لحظه، پیر روشنا که در صندلی جلو نشسته بود، به آرامی عصایش را کنار گذاشت و گفت:

ــ «فرزندانم، آنچه هیوا می‌گوید، همان چیزی است که حکمت خسروانی، هزاران سال پیش، در دل این کوهها نجوا می‌کرد. نیاکان ما خورشید را نه به‌خاطر گرما، بلکه به‌خاطر راستی می‌پرستیدند. آنان می‌گفتند: حقیقت، نوری است که از درون می‌تابد، نه از بیرون. سهروردی این حکمت کهن را دوباره زنده کرد؛ نور را فلسفه کرد، و فلسفه را به زبان دل آورد.»

شاگردی از سنه با شگفتی پرسید: «پیر جان، یعنی ما هم می‌توانیم از درون خود نور پیدا کنیم؟»

پیر روشنا لبخند زد و گفت:


ــ «آری، هرکس چراغی درون دارد. اما چراغ اگر در غبار جهل بماند، خاموش می‌نماید. کار شما، صیقل دادن آینه‌ی دل است. اگر آینه پاک شود، نورش جهان را روشن خواهد کرد.»

هیوا سخنش را کامل کرد:


ــ «سهروردی، به‌خاطر این اندیشه‌ها، دشمنان بسیار یافت. او را کشتند و شیخ شهید نامیدند، اما نورش هنوز خاموش نشده. امروز، شما وارث همان نوری هستید. از کوچک‌ترین روستا، از دورترین نقطه، می‌توانید نوری بیافروزید که دیگران را راهنمایی کند.»

اتوبوس وارد خرم‌آیاد شد. از پنجره‌ها، قلعه‌ی سترگ فلک‌الافلاک پیدا شد؛ همچون سفینه‌ای سنگی که قرنهاست در دل آسمان لرستان لنگر انداخته. بچه‌ها با هیجان به سمت پنجره‌ها خم شدند.

پیر روشنا آرام زمزمه کرد:


ــ «این قلعه، دیوار دارد، اما حالا نور ندارد. شما، مدارس بی‌دیوارید شما باید آن نوری باشید که دیوارها نتوانند پنهانش کنند.»

و در همان لحظه، نسیم کوهستان، کلمات او را همراه با نور صبحگاهی در دل شاگردان نشاند.

اتوبوس در دل خرم‌آیاد پیچید و در برابر دیوارهای سترگ قلعه‌ی فلک‌الافلاک ایستاد. کودکان از پنجره‌ها به بیرون خم شده بودند، شگفت‌زده از شکوه سنگهایی که قرن‌ها در برابر باد و باران ایستاده بودند.

هنگامی که دروازه‌ی قلعه گشوده شد، گروه به‌همراه استادان و هیوا و پیر روشنا وارد شدند. هر سنگ، هر دیوار، بوی تاریخ می‌داد.

هیوا ایستاد، دستش را بر دیوار قطور نهاد و گفت:


ــ «این قلعه، یادگار اجداد شماست. همانانی که در روزگار ساسانیان، هنر و دانش و قدرت خود را در سنگ جاودانه کردند. نگاه کنید این دیوارها نه‌فقط سنگ‌اند، بلکه خاطره‌ی هزاران سال مقاومت و اندیشه‌اند.»

شاگردی از ایلام پرسید:


ــ «استاد، این قلعه برای چه ساخته شده بود؟.»

هیوا لبخندی زد:


ــ «در آغاز، نقشی نظامی داشت. زندان بود برای اسیران، حتی برای رومی‌هایی که در جنگ شکست خوردند. اما در قرن چهارم، کاربری‌اش تغییر یافت و به مقر حکومتی این سرزمین بدل شد. خزانه‌ی حاکمان لرستان هم همین‌جا بود؛ جایی که ثروت و منابع منطقه نگهداری می‌شد. این قلعه بارها تغییر کاربری داد، اما هر بار روحی تازه یافت. پلان هشت‌ضلعی نامنظمش، نشانی ا‌ست از پیچیدگی و هوش معماران ساسانی؛ معمارانی که نیاکان شما بودند.»

چشمان شاگردان برق زد. کودکی از کرماشان با غرور گفت:


ــ «پس این قلعه از دست اجداد ماست؟ یعنی همان‌ها که ساسانیان بودند؟.»

پیر روشنا به آرامی لبخند زد و گفت:


ــ «آری، فرزندانم. شما از نسلی هستید که روزگاری در همین کوهها و دژها زندگی می‌کردند. اجدادتان نه تنها جنگاور، بلکه هنرمند و معمار و اندیشمند بودند. هر سنگ این قلعه، شعاعی از همان نوری است که شیخ سهروردی گفت: نوری که در خاک و دل انسان می‌تابد.»

شاگردی از اورمیه زمزمه کرد:


ــ «استاد، پس ما هم می‌توانیم دوباره بنایی بسازیم که نسل‌های آینده به آن افتخار کنند؟.»

هیوا نگاهش را به برجهای بلند قلعه انداخت و گفت:


ــ «حتماً اما بنای امروز شما، نه تنها سنگ و آجر، بلکه اندیشه و فرهنگ و دانایی است. اگر نگذارید زبانتان فراموش شود، اگر افسانه‌های مادربزرگتان را بنویسید، اگر نور دل خود را روشن کنید همان‌ وقت شما هم قلعه‌ای می‌سازید؛ قلعه‌ای بی‌دیوار، قلعه‌ای از نور.»

پیر روشنا اضافه کرد:


ــ «بدانید که افتخار به گذشته، تنها آغاز راه است. حکمت خسروانی می‌گفت: آن‌که ریشه‌اش را بشناسد، می‌تواند شاخسارش را به آسمان برساند. این قلعه، گواه ریشه‌های شماست. اما شاخسار فردا، به دست شما ساخته خواهد شد.»

سکوتی پرشور بر جمع افتاد. شاگردان، دیوارهای کهن را لمس کردند؛ هرکدام گویی تکه‌ای از تاریخ خویش را در میان دستانشان می‌یافتند.

آن روز، قلعه‌ی فلک‌الافلاک تنها یک بنای تاریخی نبود؛ به کلاس درسی بدل شد. کلاسی که دیوار داشت، اما شاگردان مدارس بی‌دیوار، روح آن را آزاد کردند:


کلاسی از نور، افتخار، و بازگشت به خویشتن
.

فصل سی‌ام: درس زندگی خوب

فصل سی‌ام: درس زندگی خوب

خورشید هنوز از پشت کوههای زاگرس بالا نیامده بود. مه نازکی روی شاخه‌های بلوط نشسته بود و نسیم صبحگاهی میان برگها می‌رقصید. شاگردان مدارس بی‌دیوار گرد هم آمده بودند؛ بعضی بر سنگها نشسته، بعضی روی چمن خیس از شبنم. چشمهایشان پر از انتظار بود.

هیوا در میانشان نشست. نگاه پر از پرسش کودکان را دید، لبخندی زد و گفت:

ــ «یادتان هست در شب پیش، از زبان شاه‌خوشین سخنان بزرگی شنیدیم؟ او از زندگی گفت، از عشق و آزادی، از راهی که به ستاره‌ها می‌رسد. امروز می‌خواهم راز دیگری را برایتان بگویم:


چگونه می‌توان یک زندگی خوب داشت؟.»

شاگردان با دقت گوش سپردند. هیوا ادامه داد:

ــ «زندگی خوب، مثل یک افسانه‌ زیباست. مهم نیست چند سال ادامه یابد؛ مهم این است که چگونه روایت شود. حتی یک روز می‌تواند چنان خوب زیسته شود که از هزار روز بی‌معنی ارزشمندتر باشد.»

او سه واژه را بر خاک نوشت: شادی، رضایت، آرامش.

ــ «این سه گوهر، پایه‌های زندگی خوب‌اند:


🌞 شادی، یعنی دیدن و شنیدن و چشیدن زندگی. وقتی کنار هم هستید، وقتی از آب چشمه‌ای کوچک می‌نوشید یا آواز پرنده‌ای را می‌شنوید، قدر همان لحظه را بدانید.


🌱 رضایت، یعنی راهی را بروید که دلتان می‌خواهد. حتی اگر سنگی بر سر راه باشد، آن سنگ را پله کنید. انسان تنها زمانی احساس ارزش می‌کند که راهش از جنس عشق و معنا باشد.


🌊 آرامش، یعنی جنگ را از دل بیرون کنید. یعنی وقتی چشمها را می‌بندید، از بودن خود، سبک‌بال شوید. زندگی میدان شکست دادن دیگران نیست؛ بستری است برای رشد، عشق و آموختن.»

پیر روشنا که تا آن لحظه ساکت در کناری نشسته بود، عصایش را بر خاک نهاد و گفت:

ــ «فرزندانم، آنچه هیوا می‌گوید، همان است که حکمت خسروانی و فلسفه‌ی اشراق سهروردی نجوا کرده‌اند. حقیقت، چراغی‌ است که از درون می‌تابد. زندگی خوب یعنی آینه‌ی دل را صیقل دهید تا نور در آن بدرخشد. شادی و رضایت و آرامش، از خود شما برمی‌خیزد، نه از بیرون.»

شاگردان با شگفتی به او گوش سپردند. پیر ادامه داد:

ــ «زندگی خوب، هماهنگی با طبیعت است. هر برگ، هر قطره باران، درسی دارد. اگر با گوش جان بشنوید، خواهید دید که کوه کلاس است، درخت آموزگار، و نسیم پیام‌رسان. مدرسه‌ی بی‌دیوار، یادآور همین حقیقت است: دانایی در قلب شماست، نه در کتاب‌ها.»

هیوا سر تکان داد و افزود:

ــ «پس، راز زندگی خوب ساده است:


🌳 بر لحظه‌ی حال تمرکز کنید،


☀️ شاکر باشید،


🌺 پیوندهای محبت و دوستی را عمیق کنید،


🏔️ شجاع باشید و راه دلتان را بروید،


🌊 مراقب روحتان باشید، چون ارزشمندید.»

کودکی دست بلند کرد و پرسید:


ــ «یعنی ما هم می‌توانیم زندگی‌مان را خوب بنویسیم، استاد؟.»

هیوا لبخند زد، دست بر شانه‌اش گذاشت و گفت:


ــ «بله تو، من، تک‌تک ما نویسندگان داستان زندگی خویشیم. زندگی مثل افسانه‌ای است؛ مهم نیست چقدر طول بکشد، مهم این است که چگونه روایت شود.»

پیر روشنا نگاهش را به افق انداخت و زمزمه کرد:


ــ «و هر صفحه‌ی این داستان، اگر با عشق، احترام، آزادی و آرامش نوشته شود، نوری خواهد بود که هرگز خاموش نمی‌شود.»

نسیم صبحگاهی دوباره میان شاخه‌های بلوط پیچید. خورشید سر از پشت کوه برآورد، و کلاس بی‌دیوار، در روشنایی روز، به درسی زنده بدل شد؛ درسی برای نوشتن یک «زندگی خوب.»

پنجشنبه، خرداد ۲۹، ۱۴۰۴

فصل بیست‌ونهم: افسانه‌های شعله‌ور در قلب کوه


فصل بیست‌ونهم: افسانه‌های شعله‌ور در قلب کوه

باد خنک شبانه از لابه‌لای بلوط‌های زاگرس می‌وزید. اتوبوس شاگردان مدارس بی‌دیوار را به دامنه‌ی کوههای نزدیک غار کلماکره رسانده بود. شب، آرام و رازناک، همه جا گسترده بود.

شاگردان گرد شعله‌ی آتشی کوچک نشسته بودند. و در همان هنگام، چهره‌ای از دل تاریکی پدیدار شد. پیرمردی لرستانی با جامه‌ای سنتی و گام‌هایی استوار از شیب تپه پایین آمد. نگاهش ژرف و صدایش نرم اما پرهیبت بود.

هیوا به احترام برخاست.


ــ «این شاه‌خوشین است... پیر یارسانی لرستان.»

شاه‌خوشین نشست. دستی بر خاک گذاشت و آرام گفت:


ــ «منم شاه‌خوشین... راوی قصه‌هایی که افسانه نیستند؛ بلکه حقیقت‌اند، حقیقت‌هایی که غبار زمانه بر آنها نشسته تا کسی نپرسد از ما و ریشه‌مان.»

بچه‌ها خاموش شدند. شعله‌ها در چشمانشان می‌رقصید.

شاه‌خوشین آغاز به سخن گفت، از شجاعت، از رنج، از آزادی. سخنش چون شعله‌ای آرام، دلها را روشن می‌کرد. آنگاه که به پایان سخنانش رسید، پیر روشنا که تا آن لحظه ساکت بود، آرام عصای چوبی‌اش را بر زمین نهاد و لب به سخن گشود:

ــ «برادر، سخنانت بوی نور دارد. حکمت یارسانی تو و اشراق ما، هر دو از یک سرچشمه‌اند. نور، پیش از هر آیین و هر مرز، در دل انسان بوده است.»

شاه‌خوشین لبخند زد، نگاهی به او انداخت و گفت:


ــ «آری، پیر روشنا... آنچه ما را پیوند می‌دهد، نه نام است و نه آیین؛ بلکه همان نوری است که هرگز خاموش نشد، حتی اگر قرنها در دل سنگ و غار پنهان ماند.»

پیر روشنا به شاگردان اشاره کرد:


ــ «شما وارثان این نورید. از ما، تنها قصه و هشدار می‌ماند. اما شما باید دیوارهای جهل را بشکنید. مدرسه‌های بی‌دیوار، سنگ‌نوشته‌ی تازه‌ی این سرزمین‌اند. شما قلم‌اید، شما حافظه‌اید.»

شاه‌خوشین عصا را در خاک فرو برد و گفت:


ــ «یادتان باشد، آزادی آن نیست که بندی بر پا نباشد؛ آزادی آن است که اسیر هیچ چیز نباشید. اگر دل آزاد باشد، کوهها نیز با شما هم‌نوا می‌شوند.»

پیر روشنا زمزمه کرد:


ــ «و دل آزاد، جز با نور آگاه نمی‌شود. شیخ اشراق گفت: حقیقت، چراغی است که از درون می‌تابد. بگذارید این چراغ، راه آینده‌ی شما باشد.»

سکوتی پرمعنا بر جمع نشست. تنها صدای بلوط‌ها بود که در باد می‌خروشیدند. شاگردان، شانه به شانه، به این دو پیر می‌نگریستند؛ گویی دو رود از دو دیار، در یک دریاچه‌ی روشنایی یکی شده باشند.

شاه‌خوشین برخاست. پیش از رفتن، به سوی قله‌ی کوه اشاره کرد و گفت:


ــ «هر سنگ این کوه حافظه دارد. اما تنها با گوش جان شنیده می‌شود. مقصدتان را روشن کنید، و با نیت راست، بادهای سرنوشت به یاری‌تان خواهد آمد.»

پیر روشنا سر فرود آورد:


ــ «و بدانید، هر گامی که برای بیداری برمی‌دارید، ادامه‌ی نوری است که نیاکانتان به شما سپرده‌اند.»

آنگاه، شاه‌خوشین در تاریکی محو شد و پیر روشنا همچنان کنار آتش نشست. هیوا، در سکوت، شعله‌ی باقی‌ مانده‌ی آتش را به شاگردان سپرد و گفت:

ــ «این شعله را در دلهایتان نگاه دارید... زیرا افسانه‌ها تنها در کتاب نمی‌مانند؛ آنها در قلب شما دوباره زنده می‌شوند.»

و شب، با همه‌ رازهایش، شاگردان را در آغوش گرفت.

فصل بیست‌و‌هشتم: دره‌ی فراموش‌شده

فصل بیست‌وهشتم: دره‌ی فراموش ‌شده

از ما نوشتند، بی‌ما نوشتند.

اکنون زمان بازگویی ماست.

نه با خشم، نه با شمشیر،

بلکه با نور واژه و حافظه‌ی کوه.

اتوبوس قدیمی، با صدای خس‌خس موتور، پیچهای کوهستانی دالاهو را پشت سر می‌گذاشت. شیشه‌ها نیمه‌باز بود و بوی خاک و علف تازه، با نسیم خنک صبحگاهی، در میان بچه‌ها می‌چرخید.


پیر روشنا، در صندلی جلو نشسته بود؛ دستش را بر عصای چوبی تکیه داده، و نگاهش در امتداد جاده، گویی در افقی دورتر از دید همه فرو رفته بود.

هیوا کنار او بود. صدای آرام اتوبوس، مجالی برای گفتوگو می‌داد.

پیر روشنا گفت:


ــ «می‌دانی، فرزندم، این سفر تنها دیدن یک غار نیست. این راه، بازگشت به حافظه‌ی فراموش‌شده است. حکمت خسروانی می‌گفت: حقیقت، در کوه‌ها دفن نمی‌شود، تنها صبر می‌کند تا دوباره خوانده شود.»

هیوا آهسته پاسخ داد:


ــ «و این کودکان، همان خواننده گانند. مدرسه‌های بی‌دیوار، چراغی بودند در آغاز راه، اما این سفر، آزمونِ روشنایی است. باید یاد بگیرند حقیقت را لمس کنند، نه فقط بشنوند.»

اتوبوس آرام کنار جاده‌ای خاکی توقف کرد. همه پیاده شدند. مسیر سنگلاخ، آنان را به سوی دهانه‌ی غار کلماکره برد. صدای قدم‌های شاگردان بر خاک، در سکوت کوه طنین می‌انداخت.

پیرمردی از اهالی، با لباس سنتی لُری، در ورودی غار ایستاده بود. چشمانش در تاریکی می‌درخشید. با صدایی پرلرزش گفت:
ــ «اینجا... گنجینه‌ی ساماتورا بود. تاج و زر و جواهر آوردند و پنهان کردند. اما باور کنید، گنج واقعی، این سنگها نیست... حافظه است.»

هیوا اندکی مکث کرد، نگاهی به سیاهی دهانه‌ی غار انداخت، سپس رو به شاگردان گفت:


ــ «بشنوید... اینجا، حافظه‌ای دفن شده است. گنج واقعی نه طلاست، نه نقره. گنج، صدایی ا‌ست که از دل خاک خاموش شد، چون زبانش را بریدند.»

شاگردی نوجوان پرسید:


ــ «استاد، یعنی همه‌ی آنچه در کتابهای تاریخ خوانده‌ایم، دروغ است؟»

هیوا با دستی که خاک را لمس می‌کرد، گفت:


ــ «نه، دروغ نیست... اما ناقص است. حقیقتی ا‌ست که ما در آن جایی نداشتیم. آنانکه قلم در دست داشتند، خود را فرشته نوشتند و ما را دیو. اسطوره‌های ما را اهریمن خواندند، زبانمان را بی‌ارزش کردند، حتی نام کودکانمان را ربودند.»

صدای شاگردی دیگر از میان جمع برخاست:


ــ «یادم هست پدرم می‌گفت، سالها اسم کوردی برای بچه‌ها ممنوع بود...»

هیوا لبخندی تلخ زد:


ــ «و این، تنها آغاز فراموشی بود. هرجا که واژه‌ای را نتوانی به زبان خود بگویی، آنجا حافظه‌ات را از تو می‌گیرند.»

سکوتی عمیق بر جمع نشست. غار کلماکره پیش رویشان دهان گشوده بود، همچون سیاهچالی که اسراری هزارساله را در خود نگاه داشته.

هیوا دوباره گفت:


ــ «اما امروز، وقت بیداری است. نه با خشونت، نه با انتقام... بلکه با پرسش. با بازگشت به فلسفه و طبیعت. با نوری که در وجودتان هست. ما باید حافظه‌ی تبعیدشده را پس بگیریم. هر واژه‌ی کوردی که بر زبان می‌آورید، هر افسانه‌ای که از نو بازگو می‌کنید، تکه‌ای از این حافظه را زنده می‌کند.»

پیر روشنا عصایش را بر زمین کوبید و آرام زمزمه کرد:


ــ «نور، در دل هر کدام شماست. شیخ اشراق می‌گفت: حقیقت، چراغی ا‌ست که از درون می‌تابد. بگذارید، این غار تنها تاریکی نباشد؛ آینه‌ای باشد برای دیدن روشنایی خودتان.»

آن شب، گرد آتشی کوچک در دامنه‌ی کوه نشستند. ستاره‌ها خاموش و شکیبا بر فراز می‌درخشیدند. شاگردان، با نگاهی روشن‌تر، به آسمان چشم دوختند.


نه برای کشف کهکشانها، بلکه برای یافتن راه بازگشت به خویش.

فصل بیست و هفتم:خاکی که فراموش کردیم از آنیم

فصل بیست‌وهفتم: خاکی که فراموش کردیم از آنیم

سپیده‌دم، نسیم از دل هورامان برخاست. در آن روشنایی نخستین، هیوا همراه پیر روشنا، بی‌صدا، کوهستان را ترک گفت.

نه چون کسی که می‌رود، بلکه چون کسی که بازمی‌گردد؛ به ریشه‌ای، به اصلی، به نوری که هرگز خاموش نشده بود.

پیر روشنا گفت:

ــ «فرزندم، راهی که آغاز کرده‌ای، تنها سفری از این کوه به آن کوه نیست. این، هجرتی ا‌ست از تاریکیِ فراموشی به روشناییِ یادآوری. حکمت خسروانی می‌گفت: انسان، آینه‌ی مهر است. اگر غبار بگیرد، نور را از دست نمی‌دهد؛ فقط چشمها توان دیدن ندارند. »

هیوا آهسته پاسخ داد:

ــ «پس مدرسه‌ی بی‌دیوار، نه فقط برای آموختن واژه‌هاست، بلکه برای زدودن همین غبار. تا کودک، در آینه‌ خویش، خورشید را ببیند.» 

پیر روشنا لبخند زد:

ــ «آری، در فلسفه‌ی اشراق، دانش چراغی نیست که دیگری به دستت بدهد. دانش، همان جرقه‌ای ا‌ست که از درون تو می‌جوشد. کار ما، تنها دمیدن بر خاکستر است تا آتش پنهان سر برآورد. تو با این مدارس، کودکان را به طبیعت بازمی‌گردانی، جایی که نور بی‌واسطه بر دلشان می‌تابد. »

هیوا به دامنه‌های سبز که در مه پنهان بود، نگریست:

ــ «وقتی دیوارها را برداشتیم، دیدم بچه‌ها دوباره با پرنده و درخت همزبان شدند. دیگر نیازی به نمره نبود؛ کافی بود خاک را لمس کنند، به رود گوش دهند، و با باد گفت‌وگو کنند. » 

پیر روشنا با چشمانی کهن اما درخشان، زمزمه کرد:

ــ «این همان مدرسه‌ای ا‌ست که نیاکان ما می‌شناختند. در حکمت خسروانی، آموزگار، کوه بود؛ کتاب، آسمان پرستاره؛ و درس، همنوا شدن با آهنگ هستی. تو آن رسم را زنده کرده‌ای، هیوا جان»

سکوتی کوتاه میانشان نشست. آواز پرندگان از دره‌ای دور شنیده می‌شد. پیر روشنا دوباره گفت:

ــ «به یاد داشته باش، رسالت تو نه ساختن مکتب تازه، که یادآوری فراموشی‌هاست. ما از خاکیم، و روزی که این حقیقت را فراموش کردیم، بندگی بر ما چیره شد»

هیوا سر به نشانه‌ی تأیید تکان داد:

ــ «مدرسه‌های بی‌دیوار، اردوی نور خواهند شد. جایی برای بازگشت به ریشه. نه جنگ، نه نفرت... فقط بیداری»

پیر روشنا چشمانش را بست، گویی صدای نیاکان از لابه‌لای کوه با او سخن می‌گفت:

ــ «و به یاد داشته باش، آنکه خاکش را فراموش کند، خود را فراموش کرده است. اما آنکه خاک را به یاد آورد، آسمان را هم دوباره خواهد یافت.»

 

راه ادامه داشت. کوه‌ها خاموش بودند، اما گویی گوش می‌سپردند.

و این‌گونه، سفری آغاز شد که نه فقط گامهای هیوا و پیر روشنا، که صدای نسلهای خاموش را با خود حمل می‌کرد.

راهی که هیوا همرا با پیر روشنا در پیش گرفتند، بیش از آنکه مقصدی بیرونی داشته باشد، سفری بود به درون خویش.

پیر روشنا گفت:

ــ «فرزندم، تو ادامه‌دهنده‌ی راهی هستی که از دل نور آغاز شده است. اشراقیان می‌گفتند، جهان از پرتوهای گوناگون ساخته شده و هر انسانی چراغی است در این سپهر. اما این چراغ، اگر به فراموشی سپرده شود، خاموش می‌نماید. کار تو، یادآوری این نور است.»

هیوا پاسخ داد:

ــ «پس مدرسه‌های بی‌دیوار، کاری جز بیدار کردن همین چراغها ندارند. کودکانی که در آغوش طبیعت درس بخوانند، دیگر اسیر سایه‌ها نخواهند شد.»

پیر روشنا لبخند زد:


ــ «حکمت خسروانی می‌گفت: دانایی، از آسمان می‌بارد و در خاک ریشه می‌گیرد. اگر خاکت را فراموش کنی، هیچ نوری بر تو نخواهد تابید. این مدارس، خاک را به یاد کودکان می‌آورند؛ خاکی که از آنیم و روزی به آن بازمی‌گردیم.»

...

چند روز بعد، در دامنه‌های دالاهو، شاگردانی از کرماشان، لرستان، ایلام و هورامان، گرد آمدند. نه کلاسی بود، نه سکویی؛ تنها دایره‌ای از انسانها، نشسته بر چمن، با شعله‌ای افروخته در میانه.

هیوا آرام ایستاد. نه دست برافراشت، نه فریاد زد. همان‌گونه که درختی در باد می‌ایستد: ساده و استوار.

ــ «من نه پیامبرم، نه قاصدی از آینده. من صدای خاکی خاموشم که قرنها زیر پای تاریخ مانده، اما هنوز گوش دارد. آمده‌ام تا نگوییم که کی بودیم، بلکه بفهمیم چرا فراموش شدیم.»

سکوتی بر جمع سایه افکند. کوه هم گویی به احترام، ساکت تر شد.

هیوا ادامه داد:

ــ «آنانی که بر ما چیره شدند، زمینمان را گرفتند و آسمانمان را هم ربودند. زبانمان را تحقیر کردند، اسطوره‌مان را دیو نامیدند و خورشیدمان را به اهریمن بدل کردند. ما تاریخ ننوشتیم، چون همیشه در حال فرار بودیم. و وقتی ایستادیم، قلم در دست دیگران بود.»

شاگردی جوان برخاست و گفت:


ــ «استاد، پس ما چه باید بکنیم؟ اگر تاریخمان را از ما گرفتند، از کجا آغاز کنیم؟»

هیوا لبخند زد، نگاهش را به شعله‌ی آتش دوخت:

ــ «از همین‌جا. از پرسش. از شک. از نوشتن با زبان خودتان. اگر ما تاریخمان را ننویسیم، دیگران به‌جایمان خواهند نوشت. اگر فرهنگمان را نشناسیم، با نامهای دیگر اسطوره‌هایمان را خواهند ربود.»

شاگردی دیگر گفت:

ــ «اما استاد، ما سالها از خود شرم داشتیم. به ما آموختند که اگر فارسی یا عربی یا ترکی بدانیم، برتر می‌شویم. »

هیوا سر تکان داد

ــ «این همان فراموشی است که بر ما چیره شد. امروز زمان آن است که با نور درون برخیزیم. نه برای نفرت، که برای شناخت. نه برای جنگ، که برای آشتی با خویشتن.»

آن شب، ستارگان خاموش بر آسمان چشم دوخته بودند و کودکان، با آتشی در دل، بیدار ماندند.
هیوا در پایان گفت:

ــ «شیخ اشراق می‌گوید: حقیقت، نوری ا‌ست که از درون می‌تابد. ما از نور بودیم، به خاک افتادیم، اما هنوز زنده‌ایم. هرکدام از شما می‌تواند شمعی باشد در این شب دراز. بگذارید، از امروز، به روشنی خویش سوگند یاد کنیم.»

باد آرامی بر دالاهو وزید. شعله‌ها لرزیدند، اما خاموش نشدند. و هیچکس نخوابید، چون هر دل، به یاد آورده بود که:

«ما از خاکیم، و خاک هرگز فراموش نمی‌کند.»

چهارشنبه، خرداد ۲۸، ۱۴۰۴

پایان فصل بیست وششم:کردار درست

 

پایان داستانهای شبانه از زبان پیر روشنا

شب دوانزدهم -کردارِ درست

باران ریز و آرامی، خاک کوهستانهای هورامان را تازه کرده بود. بوی گیاهان خیس در هوا پیچیده بود و ابرها، همچون خواب‌روهای خاموش، از فراز دره‌ها می‌گذشتند.

پیر روشنا آن شب، آرام روی تخته‌سنگی نشسته بود و با انگشت، طرحی را روی خاک می‌کشید؛ شبیه پرنده‌ای که بال گشوده، اما هنوز به پرواز درنیامده است.

یکی از شاگردان گفت:

ــ «استاد، چرا برخی از ما، خوب حرف می‌زنیم ولی بد رفتار می‌کنیم؟»

پیر سر برداشت و نگاهش را بر حلقه‌ی گرد آمده انداخت:

ــ «زیرا گفتار آسان است... کردار، آزمون است. زبان را می‌شود آراست، اما دل را باید پرداخت.»

او به دستانش نگاه کرد؛ دستهایی پیر و پینه‌خورده:

ــ «کردار درست، یعنی هر عمل ما، ردِ نوری باشد در تاریکی جهان. حتی اگر کسی آن را نبیند.»

پسری نوجوان، زمزمه کرد:

ــ «ولی گاهی خوبی می‌کنی، و بد می‌بینی... دل‌ سرد می‌شوی.»

پیر با نگاهی مهربان گفت:

ــ «اگر نیکی می‌کنی تا دیده شوی، آن نیکی از تو نیست... از غرور توست. کردار درست، مثل کاشتن درختی ا‌ست که شاید میوه‌اش را هیچ‌وقت نبینی، اما سایه‌اش روزی، بر کسی آرامش می‌دهد.»

دختری با صدای آرام پرسید:

ــ «چطور بفهمیم رفتارمان درست است یا نه؟»

پیر روشنا مشتی خاک برداشت و در باد پاشید:

ــ «هر کرداری، یا دل را سبک می‌کند، یا سنگین. دلِ تو، نخستین داور توست. اگر رفتارت بویی از خودخواهی، دروغ، یا آسیب داشت... دل، بی‌آنکه کسی چیزی بگوید، آرام نمی‌گیرد.»

او بلند شد، به آسمان نگاه کرد که اکنون ستارگانش، از پس ابرها نمایان شده بودند:

ــ «کردار درست، یعنی هماهنگی میان آنچه می‌اندیشی، آنچه می‌گویی، و آنچه می‌کنی. اگر یکی از این سه راهِ خود را برود، انسان، تکه‌پاره می‌شود.»

و آن شب، شاگردان در خاموشی، هر کدام به یاد آوردند یکی از لحظاتی را که شاید باید کار نیکی می‌کردند و نکردند یا شاید کرده بودند، و به خاطرش نکته‌ای نیندیشیده بودند.

آتش آن شب کمتر شعله کشید اما بیشتر روشن کرد.

ادمە فصل ٢٦: گفتار درست

 



شب یازدهم -گفتارِ درست

شب از نیمه گذشته بود. آتش هنوز می‌سوخت، اما دیگر شور شعله‌ها فروکش کرده بود. نسیمی خنک از دل کوه پایین می‌آمد، و صدای جویبار دوردست، انگار حرفی را زمزمه می‌کرد که کسی جرأت گفتنش را نداشت.

پیر روشنا، سر در گریبان، چیزی نمی‌گفت.

سکوتی سنگین بر جمع نشسته بود، تا آنکه صدایی شکسته، اما صادق از گوشه‌ای شنیده شد:

ــ «استاد... چرا گاهی حرف زدن، مثل سنگی ا‌ست که می‌افتد و دیگر جمع نمی‌شود؟»

پیر، آرام سر بلند کرد. نگاهش به دوردست بود، به جایی که مه و کوه یکی شده بودند.

ــ «زیرا هر واژه‌ای، سایه‌ای دارد... سایه‌ای که یا پناه است، یا تازیانه.»

او عصایش را بلند کرد و در خاک دایره‌ای کشید:

ــ «گفتار درست، یعنی شمشیری که زهر ندارد، اما دروغ هم نمی‌برد. سخنی که زخمی نکند، اما سکوتِ ترس هم نباشد.»

پسری نوجوان پرسید:

ــ «اما اگر سکوت کنیم، شاید فکر کنند که چیزی برای گفتن نداریم...»

پیر تبسمی کرد:

ــ «گاهی نگفتن، فریادی‌ است که تنها دلهای بیدار می‌شنوند. و گاهی گفتن، اگر بی‌درنگ باشد، تنها پژواکِ ترس است، نه روشنی.»

او مشت خاکی برداشت و در آتش ریخت. شعله فرو نشست.

ــ «هر سخنی آتش است. اگر درست گفته شود، خانه را گرم می‌کند. اگر نابه‌جا، خاکسترش، دلها را می‌سوزاند.»

شاگردی دیگر آهسته گفت:

ــ «یعنی همیشه باید راست گفت؟ حتی اگر درد داشته باشد؟»

پیر روشنا مکثی کرد. نگاهی به چشمها انداخت:

ــ «نه هر راستی را باید گفت، و نه هر راستی را باید پنهان کرد. گفتار درست، یعنی سنجیدنِ واژه با مهربانی، با حقیقت، و با سود.»

باد در کوه زوزه کشید. صدای گرگی دور دست آمد. پیر روشنا برخاست:

ــ «در تاریکی، صدای راست، مثل فانوس است. و در غوغا، گفتار دروغ، مثل آتش در باد؛ نه روشنی می‌دهد، نه گرما، فقط خاکستر.»

آن شب، هیچ‌کس جز برای دعا، چیزی نگفت. و شاید آن سکوت، از هزار سخن، درست‌تر بود.


ادامە فصل ٢٦: دیدگاه درست

 

📖شب دهم- دیدگاه درست

آن شب، آسمان صاف بود، اما کسی به بالا نگاه نمی‌کرد. همه چشم به پیر روشنا داشتند، که آرام روی تکه‌چوبی نشسته بود. در سکوتی ژرف گفت:

ــ «چشمان ما همیشه بازند، اما همیشه نمی‌بینند.»

همه ساکت بودند، جز آتش که با جرقه‌ای کوچک، انگار تأیید کرد.

پیر ادامه داد:

ــ «دیدن با چشم نیست... با دل است. آنکس که دلش کور باشد، از چشمان روشن نیز جز سایه نمی‌بیند.»

او مشتی خاک برداشت، آن را از لای انگشتانش ریخت:

ــ «اگر جهان را تنها با عادت ببینی، می‌شود مثل همین خاک... می‌لغزد، می‌ریزد، می‌پاشد. اما اگر با بینش ببینی، همین خاک را می‌توان خانه کرد، چراغ، یا حتی باغ.»

کسی آهسته گفت:

ــ «اما چطور درست ببینیم، وقتی آنچه می‌بینیم، تاریک است؟»

پیر لبخندی زد:

ــ «با پرسیدن. با نترسیدن از پاسخ. با ایستادن کنار حقیقت، نه پشت ترس. دیدگاه درست، یعنی دیدن جهان همان‌گونه که هست... نه همان‌گونه که ما دوست داریم باشد.»

شعله در چشمهاشان می‌درخشید. آن شب، خیلی‌ها فهمیدند که دانستن، با درست دیدن آغاز می‌شود؛ با شستن چشم از تعصب، با زدودن دل از پیش‌داوری.

پیر گفت:

ــ «دیدگاه درست، آینه‌ای ا‌ست صاف. اگر صورتت را کج ببینی، آینه را مقصر ندان... خودت را راست کن.»

و آنگاه، سکوت شب سنگین‌تر از پیش، اما روشن‌تر از قبل شد...