چهارشنبه، خرداد ۲۱، ۱۴۰۴

فصل هفدهم: دروازه‌های خاموش

 

فصل هفدهم دروازه‌های خاموش 

باد گرم عصرگاهی، بوی خاک و آتش را از دامنه‌های کوه شنگال به دشت می‌آورد. آسمان، رنگی میان سرخ و خاکستری داشت؛ گویی خورشید هم نمی‌خواست به این زمین غمزده پشت کند.

هیوا آرام از پیچ‌ وخم جاده خاکی پایین می‌آمد. کوله‌ای کهنه بر دوش داشت و عصای چوبی‌اش هر چند قدم یکبار بر سنگها ضربه می‌زد. الان هیوا هجده سال بیشتر نداشت، اما در نگاهش سنگینی سالهای یک مرد سی‌ ساله موج می‌زد. شاید چون در کودکی، مادر و خواهر کوچکش را در همان روزی از دست داده بود که پنج کامیون پر از مواد منفجره، اردوگاه آوارگان ایزدی در اطراف نینوا را به جهنمی بی‌انتها بدل کرد. هزار زن و کودک، در چشم‌ به‌همزدنی خاکستر شدند و او، به شکلی معجزه‌آسا، از زیر آهن و آتش بیرون کشیده شد.

آن روز، شعله‌های مرگ، بذر مکاشفه را در دلش کاشتند. سالها بعد، در یکی از همان شبهای بی‌پایان تبعید،برای چندمین بار شیخ اشراق را در خوابی روشن  در حیاط مدرسه لالش نوین دید که به او گفت:

« ای پسر نور، زمان آن رسیده که دانایی را از اسارت دیوارها رها کنی. مدرسه‌هایت را در هوای آزاد بساز، جایی که آسمان سقف باشد و زمین محراب .». 

اکنون، هیوا به شنگال برگشته بود تا نخستین مدرسه بی‌دیوار را بنا کند. جایی نه برای تکرار درسهای قدرتمندان، که برای زنده کردن ریشه‌های فراموش‌شده.

یک روز، در دامنه کوه، زیر سایه بلوطی کهنسال، حلقه‌ای از شاگردان با استاد شان از همان دیار جمع شدند: دختران ایزدی که هنوز رد زنجیرهای داعش بر مچ دستشان مانده بود، پسران یارسان که نسلها هویت خود را پنهان کرده بودند، شبکها، زرتشتی‌ها، مسلمانان و حتی بی‌ دینهایی که از جستجوی حقیقت به این حلقه آمده بودند.

پس از آنکه استاد، درس تاریخ را با موضوع انکار آیینهای باستانی در زیر سایه خلافت راتمام کرد، کلاس را به هیوا واگذار کرد. 

هیوا، با صدایی آرام ولی نافذ، گفت:

«  خوشحالم که شما را می بینم  در این مدرسه که از روستاها و  شهرها و اطراف استان نینوا آمده اید ، تا حقیقت را دریابید که چرا پدران ما سکوت کردند؟ چرا مادرانمان دعاهایشان را فقط در تاریکی زمزمه کردند؟»

پسری از میان جمع گفت:

«چون می‌ترسیدند. اگر می‌دانستند کی هستیم، ما را می‌سوزاندند.»

دختری ایزدی، با چشمانی که از آفتاب کویر رنگ گرفته بود، آهسته گفت:

«سالها گفتم مسلمانم تا به مادرم آسیبی نرسانند.»

هیوا نگاهش را به آسمان دوخت:

«اما تا کی می‌توان از نور فرار کرد؟ نور، حتی اگر پنهانش کنی، از زیر در بسته هم راهش را پیدا می‌کند.»

سپس، داستانی از مکاشفه خود با شیخ اشراق را بازگو کرد:

«در عالم مثال، پرنده‌ای طلایی هست که رازهای نخستین را بر بال دارد. اما او تنها بر شانه کسی می‌نشیند که جرأت نگاه کردن در آینه جانش را داشته باشد. امروز، من پرنده را بالای این حلقه می‌بینم»

سکوتی ژرف افتاد. تنها صدای باد و خش‌خش برگها بود. 

هیوا ادامه داد:

«قرار نیست انتقام بگیریم. قرار نیست نفرت بیافرینیم. ما باید حقیقت را به شعر بازگردانیم، به موسیقی، به داستان و به فلسفه. این مدرسه‌ها، خاکستر کینه نیستند، چراغهای بیداری‌اند.»

شاگردی یارسان پرسید:

«استاد، ما که از یک دین و یک شاخه نیستیم، پس چه چیزی ما را به هم پیوند می‌دهد؟»

هیوا لبخند زد:

«شاید نه از یک شاخه، اما از یک ریشه‌ایم و آن ریشه، نور است. نوری که از کوههای ما تا دل تاریخ می‌رود و هر بار که خواستند خاموشش کنند، شعله‌ورتر شد.»

 

آن روز، نخستین کلاس بی‌دیوار شنگال پایان گرفت. اما همه می‌دانستند این تنها آغاز است؛ آغازی که از دل خاکستر، مسیر خود را به همه کوهها و دشتهای کوردستان باز خواهد کرد.

 

شعله‌هایی که دیوار نمی‌شناسند

خبر «مدرسه بی‌دیوار شنگال» مثل نسیمی بهاری از کوهها گذشت و به دشتها رسید. در روستاهای دورافتاده بهدینان، در کوچه‌های باریک حلبچه، در دشتهای کرکوک و حتی در حیاطهای کوچک هورامان، ایلام و لورستان، پیرمردان قصه‌گو و زنان کتابخوان، از هیوا و حلقه شاگردانش حرف می‌زدند.

گفته می‌شد که در آن کلاسها، هیچ پرچمی جز آسمان نیست، هیچ دیواری جز دایره همدلی، و هیچ قانونی جز جستجوی حقیقت. هر کس می‌توانست بیاید: چوپان یا دانشجوی فلسفه، دختر نوجوان یا پیرزن حافظ شعرهای کهن.

یکماه بعد، دو جوان ایزدی که از شاگردان هیوا بودند، به دهوک رفتند و زیر درختان انار، کلاس دوم را برپا کردند. سه هفته بعد، جوانی یارسان از کرمانشاه، با الهام از آن حلقه، نخستین مدرسه بی‌دیوار روژهلات را در باغی قدیمی برپا نمود. 

هیوا، در نامه‌ای که برایشان فرستاد، نوشت:

«مدرسه بی‌دیوار یعنی جایی که سقفش آسمان باشد تا افق نگاهت محدود نشود. یعنی کتابت، سنگی باشد که روی آن می‌نویسی، یا برگی که از درخت افتاده. یعنی معلم و شاگرد، هر دو در جستجوی یک نور باشند.»

پیر روشنا نیز، وقتی از گسترش این حلقه‌ها شنید، گفت:

«این همان حکمتی است که شیخ اشراق در گوش من زمزمه کرد: نور را نمی‌توان در قفس گذاشت، حتی اگر قفسش از طلا باشد.» 

برای همین پیر روشنا بنا به سفارش شیخ اشراق،تصمیم گرفت در این راه یار و همراه هیوا باشد، تا این مدرسه ها  به بهترین شیوه اداره شوند و شاگردان این مدارس، فلسفه و شیوه درست زندگی کردن را یاد بگیرند و در سفر اشراقی به هر چهار بخش کوردستان هیوا تنها نباشد.

اما گسترش مدارس بی‌دیوار، تنها یک حرکت آموزشی نبود؛ آرام‌ آرام به جنبشی فرهنگی-فلسفی بدل شد. در حلقه‌ها، تاریخ واقعی کوردستان روایت می‌شد، داستانهای ممنوعه یارسان و ایزدی و علوی گفته می‌شد، و فلسفه اشراق با اسطوره‌های کوهستان پیوند می‌خورد.

حتی در شهرهایی که سایه امنیتی سنگینی داشت، مردم پنهانی حلقه‌هایی کوچک برپا می‌کردند. یک معلم زن از ارومیه نوشت:

«هر بار که کلاس شروع می‌شود، حس می‌کنم از تاریکی یک تونل به نور بازگشته‌ام.»

و هیوا در پاسخ نوشت:

«همین حس، یعنی فلسفه زنده است 

 

تا پیش از پایان زمستان، مدارس بی‌دیوار در بیش از سی نقطه از کوردستان برپا شده بود.

فصل شانزدهم نجات بی‌انتقام؛ بازگشت به کرامت

 

فصل شانزدهم: نجات بی‌انتقام؛ بازگشت به کرامت

در آستانه‌ی شب، هنگامی که آسمان بالای مدرسه‌ی "لالش نوین" به رنگ آبی-نقره‌ای درمی‌آمد و ستارگان، آرام ‌آرام چون دانه‌های نور بر سقف آفرینش می‌نشستند، هیوا درمکاشفه ای درحیاط مدرسه کنار شیخ اشراق نشسته بود. سکوتی ژرف، آمیخته با عطر آرامِ خاک نم‌خورده و بوی چوب‌های کهنه‌ای که دیوارهای مدرسه را ساخته بودند، آن فضا را پر کرده بود. چراغهای نفتی آرام می‌سوختند؛ همچو قلبهایی که در تاریکیها، هنوز از نور سخن می‌گفتند.

هیوا سرش را پایین انداخته بود، اما چشمانش پر از روایت بود. سپس با صدایی آرام و محزون گفت:

« شیخ من، در این سفر، دیدم که چگونه انسان می‌تواند از گوهر انسانی خویش دور شود، تنها به سبب ترس، قدرت یا نادانی. دیدم که چگونه می‌توان نور را خاموش کرد، اما باز از دل خاکسترها شعله‌ای برمی‌خیزد. در سازمان ملل، سخن گفتم، نه برای قدرت، که برای کرامت. گفتم که ما کوردها، هفتاد و سه بار سوختیم، ولی از انتقام دم نمی‌زنیم، چرا که انتقام، تنها آتش را به آتش می‌افزاید، و ما پیام‌آوران نوریم، نه آتش 

شیخ اشراق، با دستانی در هم گره‌خورده، سرش را کمی خم کرد و گفت:

« آنکه نور را شناخت، می‌داند که نجات در پیوند با هستی است، نه در جدایی از آن. انتقام، سایه‌ی خویش را بر روح می‌افکند و راه وصال را می‌بندد. اما کرامت، بازسازی می‌آفریند. تو، ای هیوا، با فلسفه‌ی اشراق، نه برای ملت خویش که برای انسان سخن گفتی. و این آغازِ رهایی حقیقی است . »

هیوا آهی کشید و ادامه داد:

 « سفرم به قلب درد بود. دیدم که کودکان ایزدی هنوز شبها در خواب از ترس می‌لرزند. دیدم که مادرانشان هنوز امید را در چشمان خورشید می‌جویند. دیدم که چگونه تاریخ می‌تواند تکرار شود، اگر ما از آن نیاموزیم. اما در دل همین دردها، جوانانی دیدم که لبخند می‌زدند. دختری که کتاب فلسفه‌ تو را در اردوگاه خوانده بود و گفت: “من دیگر قربانی نیستم، من وارث نورم.”»

شیخ اشراق تبسمی ملایم کرد. آنگاه برخاست و آرام به سوی درخت کهنسال باغ رفت. دستی بر تنه‌ی درخت کشید و گفت:

« این درخت، قرنهاست که ایستاده، بارها طوفان دیده، ولی ریشه در خاک دارد. انسان نیز چنین است، اگر به اصل خویش بازگردد. نه اصلی قومی یا مذهبی، بلکه آن اصل اشراقی که پیش از هر دین و فرهنگ، در جانش نهاده شده است.»

هیوا بلند شد و نزد شیخ رفت. گفت:

« می‌خواهم فصل نوین را با مهر آغاز کنیم، نه کینه. اگر بناست ما نماینده‌ی نور باشیم، پس باید حتی دشمنان دیروز را نیز در دایره‌ی انسانیت ببینیم. باید بنویسیم و بیاموزانیم، نه برای اثبات، بلکه برای بیدار کردن.»

شیخ گفت:

« و این همان خسروانی است؛ حکمت شاهانه‌ای که برای قدرت نیست، بلکه برای نگهبانی از معناست. برای آن است که حتی در برابر ظلم، فرو نغلتیم، که ظلم، با ظلم از بین نمی‌رود. با نوری دیگر باید پاسخ گفت 

در همان شب، هیوا قلم برداشت و در دفتر خود نوشت:

« من بازگشته‌ام، نه با پرچمی در دست، بلکه با فانوسی از حکمت. نجات، تنها زمانی معنا دارد که انتقام، جای خود را به آموزش، و نفرت، به فهم بدهد. در جهانی که صدای انسان زیر نقاب سیاست گم شده، شاید صدای یک کودک کورد، با جامه‌ای ساده، بتواند ندای نور را دوباره بر دلها بنشاند.»

و آنگاه، تاریکی شب از هم شکافت، و نخستین پرتوهای فجر، از فراز کوههای پیرکوردستان، آرام آرام پدیدار شد...

نور، هنوز زنده بود.


درپایان فصل شانزدهم
"سفر آغاز می‌شود"

آن شب، در حیاط گِلی و خاموش مدرسه‌ی «لالش نوین» در اربیل، جایی میان کتابهای خاک‌خورده و دیوارهای بی‌روح، شیخ اشراق چراغی از نگاهش به دل هیوا بخشید. دستی بر شانه‌اش گذاشت و گفت:

« زمان آن رسیده که دانایی را از اسارت دیوارها آزاد کنی... برو آنجا که هنوز لبخندها بوی سوختگی می‌دهند، اما کودکان، امید را از خاکستر بازمی‌سازند.»

هیوا چیزی نگفت. تنها دل سپرد. 

روانه شد به سرزمین خستگان. به شنگال، جایی که کوه هنوز سوگوار بود. اما در دامنه‌های پرزخم آن، کودکانی بودند که هنوز رؤیا را بلد بودند.

و آنجا، زیر آفتاب خاموش، در سایه‌ی یک درخت انجیر، نخستین مدرسه‌ بی‌دیوار برپا شد.

هیوا دیگر تنها شاگرد شیخ اشراق نبود.

او آموزگاری شده بود با مشقی به نام امید، و تخته‌ای به نام آزادی.

سه‌شنبه، خرداد ۲۰، ۱۴۰۴

فصل پانزدهم: بازگشت صفیر نور

 

فصل پا نزدهم: بازگشت صفیر نور

هیوا بازگشت.

بی‌هیاهو، بی‌عنوان.

نه چون رهبر سیاسی، بلکه چون مشعل ‌داری تنها، با فانوسی در دست و صدایی آرام،

که از گردنه‌های جهان گذشته بود تا دوباره از دل خاک لالش برخیزد.

در میدان اصلی مهاباد، مردم گرد آمده بودند.

بر پرده‌ای بزرگ، سخنرانی هیوا از لاهه دوباره پخش می‌شد.

مردم گریه نمی‌کردند، اما چشمها می‌درخشید.

پیرمردی که در دهۀ شصت شاهد اعدام قاضی محمد بود،

به نوه‌اش گفت:

« گوش کن جان من، این صدای آینده‌ است، نه صدای شکست...» 

پیرمردی در سنندج، نامش "ماموستا شاهو"، ۷۸ ساله، معلم بازنشسته‌ای که عمرش را با ترس از زبان مادری سپری کرده بود، با هیوا تماس گرفت.

با گریه‌ای پنهان گفت: 

« برای اولین بار حس می‌کنم واژه‌هایی که دهه‌ها در سینه‌ام زندانی بودند، حالا آزاد شده‌اند...»

در شنگال، دختری ایزدی، نامش "دلال"، ۱۶ ساله، که در اسارت داعش تولدی دوباره یافته بود،

مترجم کتابهای اشراق شد.

او هر روز یک پاراگراف از "تلویحات" را با صدای بلند برای همسالانش می‌خواند و بعد از آن می‌گفت:

« در تاریکی مطلق، این نور بود که من را زنده نگه داشت 

در کرماشان، پسری نوجوان به نام "سیروان" که در تبعید به بلژیک رشد کرده و شعر می‌نوشت،

به پروژه‌ی نوور پیوست تا شعرهایی در ستایش نور و بازگشت بنویسد.

در یکی از گردهمایی‌ها، او این شعر را خواند:

« ما تبعیدی نبودیم، ما بذری بودیم

که در خاک دور، ریشه زدیم تا روزی با خورشید بازگردیم...»

 

و در حلبچه، پیرزنی به نام "دایه تارا"، تنها بازمانده‌ یک خانواده‌ی قربانی سلاح شیمیایی،

پس از سالها سکوت، دوباره به زبان مادری لب گشود.

او در نشست محلی پروژه نوور گفت:

« تا دیروز از دود می‌ترسیدم... امروز از نور حرف می‌زنم. فرقش را هیوا به من یاد داد.»

 

در چنین فضایی، مدارس بی‌دیوار در سرتاسر کوردستان شکل گرفتند:

کتابخانه‌هایی که در چادرها ساخته می‌شد،

کلاسهایی که در دل کوهها تشکیل می‌شدند،

آیینهایی که نور را می‌ستودند، نه قدرت را.

 

و هیوا، در کنار همه، بی‌هیچ درجه یا عنوانی، می‌گفت:

« نور اگر فقط در من بماند، می‌میرد...

باید در شما شکوفا شود.

نور را نجات ندهید، نور شما را نجات خواهد داد.

 نور، تنها از آسمان نمی‌تابد...

گاهی از چشمان یک کودکِ بی‌پناه، از لبخند یک مادر ایزدی،

از جسارت یک پیرزن کورد که دیگر نمی‌ترسد، می‌درخشد.

 جهان، با جنگها اداره نخواهد شد...

تنها نوری که از حکمت برخیزد، می‌تواند ملتها را نجات دهد.»

 

سازمان ملل، بار دیگر در برابر این "رستاخیز خاموش" حیرت کرد.

هزاران چشم به لالش نوین دوخته شد، جایی که خورشید، هنوز بر همان قله می‌تابید

اما این بار، با امیدی تازه.

و در پایان، دختری خردسال، که در میان خرابه‌های کوبانی متولد شده بود،

از هیوا پرسید: 

« تو از کجا می‌آیی؟»

هیوا خندید و گفت:

«من از آینده آمده‌ام آینده‌ای که با تو آغاز می‌شود.»


فصل چهاردهم – عرق شرم بر پیشانی تاریکی

 

 فصل چهاردهم عرق شرم بر پیشانی تاریکی

چند ساعت پس از سخنرانی تاریخی هیوا در صحن اصلی سازمان ملل، موجی از واکنش ها، نشست اضطراری‌ را در ساختمان شورای حقوق بشر سازمان ملل رقم زد. نشستی که در ابتدا تنها برای گفتوگو تشکیل شده بود، به‌سرعت رنگی دیگر گرفت؛ چرا که صدای نور، خواب وجدان جهان را به هم ریخته بود.

 

نمایندگان رسمی چهار کشور ـ ایران، عراق، ترکیه، و سوریه ـ با ظاهری دیپلماتیک اما چهره‌هایی سرد و مضطرب در تالار حضور یافته بودند. در میان هیاهو و نگاه‌های محتاطانه، هیوا در سکوتی عارفانه وارد شد؛ نه چون یک سیاستمدار، که همچون یک درویش روشن‌ بین. ردای سپید ساده‌اش با نشان لالش و علامت اشراق بر سینه، در میان کت و شلوارهای رسمی همچون پیامبری در عصر ماشین می‌درخشید.

صدا که گرفت، تاریکی سکوت شکست:

« من از کوههای شنگال آمده‌ام... از دل خاکی که دخترانش را دزدیدند، زبانش را بریدند، و تاریخش را انکار کردند.

اما هنوز، نور خاموش نشد.

نیامده‌ام برای دادخواهی گذشته،

بلکه برای دعوت به آینده‌ام.

آینده‌ای که در آن، ملت کورد نه ابزار سیاست،

بلکه شریک انسانیت است.»

هیوا با قامتی استوار، چشمانی فروزان، و صدایی نرم و نافذ سخننانش را ادامه داد و گفت:

« من از سرزمین خورشید آمده‌ام.

از دیاری که هنوز زخمهای آن از دست داعش خشک نشده،

از لالش، جایی که صدای نور هنوز در غارهایش طنین‌انداز است.

آمده‌ام به‌جای اسلحه، با شعله‌ی اشراق سخن بگویم.

نه برای جنگیدن، که برای یادآوری این حقیقت:

ما ملت کورد، پیش از دین، پیش از مرز، و پیش از دولت،

وارثان نور بوده‌ایم.»

سپس، هیوا یکی‌یکی به گذشته هر چهار کشور پرداخت، نه با اتهام، بلکه با آینه‌ای از حقیقت.

🔹 به عراق گفت:

« کجای قانون اساسی‌تان، که خود نگاشته‌اید،

به گورهای جمعی انفال وحلبچه پاسخ داده است؟

چه جوابی برای پیمان‌شکنی‌هایتان در مناطق مورد مناقشه دارید؟

آیا نور را در چاه‌های نفت دیدید و یاد انسان افتادید؟»

🔹 به سوریه گفت: 

« کوردها در قامیشلو، حسکه ، عفرین و حلب بودند،

پیش از تولد دولت مدرن سوریه.

اما در مدرسه‌های تان، نه نامشان بود و نه زبانشان.

و امروز که خودمختاری را لمس کرده‌اند، می‌خواهید با داس مذهب یا قومیت،

دوباره از ریشه برکنید؟»

🔹 به ترکیه گفت:

« چند دهه، صدای این ملت را "ترک کوهستانی" نامیدید.

زبان را جرم کردید، فرهنگ را تروریسم خواندید.

امروز اما نور در دل همان کوهها شعله‌ور است.

آیا زمان آن نرسیده به جای انکار، به آشتی فکر کنید؟»

🔹 و به ایران گفت:

« کوردها، مانند لر، بلوچ، عرب و ترک،

فرزندان این سرزمین‌اند، نه مهمانانش.

اما چرا همیشه در حاشیه‌اند؟

چرا نوور، در سایه اند؟

شیخ اشراق را در حلب کشتند، اما اندیشه‌اش از مرزهای شما برخاست.

آیا زمان آن نرسیده دوباره گوش به حکمت بدهید،

نه به سرنیزه؟»

هیوا سپس، دست بر سینه گذاشت و ادامه داد:

« من در مدرسه‌ی لالش نوین، با شیخ اشراق آموختم

که ظلم، حتی اگر در زر پیچیده شود، باز هم تاریکی‌ است.

و نور، اگر چه خاموش به نظر آید، با یک جرقه، جهانی را روشن می‌کند.

بیایید به‌جای دیوار، پل بسازیم.

به‌جای ترس، اعتماد بکاریم.

به‌جای سرکوب، حقیقت را بپذیریم.»

در تالار، سکوت سنگین شده بود. اما نه از بی‌توجهی، بلکه از سنگینی حقیقت.

عرق شرم، بر پیشانی نمایندگان نشست کرده بود. برخی سر به زیر انداخته بودند، برخی به برگه‌های یادداشتشان پناه بردند، اما هیچ‌کس نتوانست چشم در چشم هیوا بدوزد.

سپس، هیوا گفت:

« من خواهان استقلال نیستم چون از شما می‌ترسم؛

بلکه چون شما از همزیستی می‌گریزید.

اما هنوز دیر نیست.

فدرالیسم، کنفدرالیسم، یا هر نامی که می‌خواهید بر آن بگذارید،

اگر در آن کرامت باشد، نور هم خواهد بود.

فقط یک اصل باید پذیرفته شود:

کورد بودن، جرم نیست؛

بلکه بخشی از حقیقت انسان بودن است.»

در پایان، شورا به اجماع تصمیم گرفت تا کمیسیون ویژه‌ای برای بررسی حقوق کوردها در هر چهار کشور تشکیل شود. تصمیمی که اگر چه هنوز ضمانت اجرایی نداشت، اما نشان از تغییری در هوا می‌داد.

پس از پایان رسمی سخنرانی، خبرنگاری فریاد زد:

 « آیا شما از این پس رهبر سیاسی ملت کورد هستید؟»

 هیوا مکثی کرد. به تصویر شیخ اشراق در دلش اندیشید، به شنگال، به دختران ایزدی، به کوههای خابور و گفت:

« من نه رهبرم، نه سیاست‌مدار.

من فقط شعله‌ای از لالش هستم که به سازمان ملل رسید.

صدای مردمی‌ هستم که نه برای قدرت، بلکه برای کرامت جنگیده‌اند.

سیاست را به آنان واگذار می‌کنم که با خرد و مشورت ملت سخن می‌گویند.

من اما به کوهها بازمی‌گردم،

به مدرسه‌ی نور،

به پرورش کودکان روشن،

به بنای نسلی که به‌جای سلاح، با شعور،

راه نجات را از دل تاریکی خواهند گشود.»

هیوا، آرام و بی‌ادعا، از تالار خارج شد. نه چون سیاستمداری پیروز، بلکه چون چراغی که شعله‌ای دیگر را روشن کرده و خاموشی نمی‌پذیرد.

دوشنبه، خرداد ۱۹، ۱۴۰۴

فصل سیزدهم: سخنرانی هیوا در سازمان ملل



فصل سیزدهم: سخنرانی هیوا در سازمان ملل صدای روشنایی از سرزمین خورشید

در مقر سازمان ملل در ژنو،

در اجلاس سالانۀ «ملتهای بی‌دولت و هویت های فراموش‌شده،»

برای نخستین ‌بار، یک کودک ایزدی از مدرسۀ لالش نوین

دعوت شد تا به نمایندگی از مردم کورد و بازماندگان نسل‌کشی شنگال، سخن بگوید.

 

سالن مملو از نمایندگان ملتها بود.

عده‌ای با پرچم، عده‌ای با کت و شلوارهای سیاسی.

اما هیوا، با لباس ساده‌ی سفید ایزدی،

با چشمانی روشن و کتابی در دست، پشت تریبون رفت.

 

🎙️ متن کامل سخنرانی هیوا "دعوتی برای زیستِ نو"

« من از کوردستان آمده ام؛

نه از یک دولت، بلکه از ملت نور؛

از شنگال، جایی که هزاران دختر ایزدی به اسارت رفتند

و هنوز صدای نیایش‌شان در کوههای لالش پیچیده است.

اینجا، در مقر سازمان ملل، من تنها یک سخن دارم:

ما نیز انسانیم.

ما نیز سزاوار زندگی‌ هستیم که دیگران آن را بدیهی می‌دانند. 

در سال ۲۰۱۷، بیش از ۹۳٪ مردم اقلیم کوردستان به استقلال رأی دادند؛

اما هیچ کس ما را ندید.

چرا؟ چون سلاح نداشتیم؟ چون منافع دیگران در خطر افتاد؟

من از سرزمینی می‌آیم که خورشید قبلۀ ما بود،

و امروز هنوز هم، با تمام جینوسایدهایی که دیدیم،

هنوز به نور ایمان داریم، نه به تاریکیِ انتقام.

 

من با خود، کتاب حکمت خسروانی شیخ اشراق را آورده‌ام.

فیلسوفی که قرنها پیش، در همان سرزمین ما، گفت:

"اگر راهی به سوی رهایی هست، از درونِ نور می‌گذرد."

 

ما کوردها، فرزندان سومر و لولوبیان، ایلام و ماد،

با زبانی که ریشه در خورشید دارد،

با فرهنگی که ترانه بود پیش از آنکه قانون باشد،

همواره ایستاده‌ایم اما خاموش.

اما امروز، این سکوت شکسته است.

ما اینجاییم، برای طرحی نو در انداختن.

 

🔸 چهار اصل «ملت روشنایی» بر پایۀ حکمت اشراق:

  • آزادی ملتها نه از راه جنگ، بلکه از راه آگاهی درونی و حکمت فطری 
  • بازسازی هویت، نه بر خاکستر نفرت، بلکه با زبان شعر، فلسفه و هنر
  • زیست جمعی نو، نه با مرز و نفرت، بلکه با نور و معنا
  • پیوند فلسفۀ کهن با تمدن نوین، بدون ذوب شدن در شرق یا غرب

 

« ما کودکان نوریم .

ما دولت نداریم، اما نور داریم.

و اگر جهان چراغی برای ما نیفروزد،

ما خود خورشید خواهیم شد.»

 

سالن ژنو در سکوتی عمیق فرو رفت.

عده‌ای اشک می‌ریختند، برخی می‌نوشتند.

و شاید همان‌جا،

ملتهایی که خود نیز بی‌صدا بودند،

با هیوا احساس خویشاوندی کردند.

 

پایان فصل سیزدهم

« و اینگونه، صدای یک کودک،

نه فقط تاریخ را به یاد آورد،

بلکه افقی تازه پیش چشم جهان گذاشت...»

یکشنبه، خرداد ۱۸، ۱۴۰۴

فصل دوازدهم: زادۀ نو، در مدرسه‌ نور

 

 

فصل دوازدهم: زادۀ نو، در مدرسه‌ نور

در حاشیه‌ی شرقی اربیل، در سایه‌ی دیوارهایی که به تازگی آهک خورده بودند،

مدرسه‌ای ساده اما پُر امید ساخته شد.

بر سر درِ آن نوشته بودیم:

« لالش نوین جایی برای تولد انسان نو،

نه از دین، نه از نژاد،

بلکه از شعله‌ی درون.»

کودکانی از شنگال، خانکی، دهوک و حتی از کرکوک و سلیمانی و سایر بخشهای کوردستان  آمده بودند.

مسلمان، ایزدی، مسیحی، زردشتی...

اما همه کورد.

دختران ایزدی، که حالا آموزگارانی شده بودند، دست کودکانی را گرفته بودند که هنوز بوی خاکستر جنگ می‌دادند.

و شیخ اشراق، در حیاط مدرسه، زیر سایه‌ی درخت بلوطی کهنه، نشسته بود.

با نگاهی ژرف گفت:

« در روزگار من، عباسیان بر جهان حکومت می‌کردند،

سلجوقیان شمشیر می‌کشیدند، سلاح الدین به جنگهای صلیبی مشغول بود،

و هم در شرق و هم در غرب، کورد باشی و غیر مسلمان گناه بود.

آنان از نور ما می‌ترسیدند.

می‌دانستند که اگر کورد به اصل خود بازگردد،

به آیین خورشید،

به زبان مادری،

به فلسفه‌ هستی ‌محور،

آنگاه خوابِ سلطه‌ی آنان پایان می‌گیرد.»

او به دیوار مدرسه اشاره کرد؛

بر آن، نقشه‌ای از مهاجرت‌های ایزدیان نقش بسته بود:

از سامرا و بصره و بابل، به کوهستان؛

از کربلا، به قفقاز؛

از لالش، به تبعید.

« این قوم، ریشه در سومر دارند؛

خدای خورشید در نیایش‌ شان، نه مجسمه است، نه ابهام،

بلکه شعور ناب است.

و آنان را در هفتاد نسل کشتند،

تا از حافظه‌ی جهان پاک شوند.»

اما این مدرسه، همان حافظه بود.

کودکی به نام "هیوا"، با چشمانی نافذ، اولین سخنران کوچک مدرسه بود.

او گفت:

« من از شنگال آمده‌ام،

نه برای تکرار تاریخ،

بلکه برای ساختن آینده‌ای که دیگر نیازی به جنگ، تبعیض یا پنهان‌کاری نداشته باشد.

من کوردم، اما نه آنگونه که تاریخ تحقیرم کرد؛

من انسانی نو هستم،

از دل فرهنگی که دیگر به دنبال هژمونی نیست،

بلکه روشنایی را گسترش می‌دهد.»

شیخ اشراق، آرام رو به من کرد و گفت:

« تو خواستی نور را از داستان به واقعیت بیاوری،

حالا ببین، نور به زبان کودکان جاری ا‌ست.

این انسان نو، زاده شده است.

نه برای انتقام، بلکه برای هدایت.

نه برای شکست دادن دشمنان،

بلکه برای پایان دادن به دوگانه‌ی دشمن و دوست.

این انسان نو،

خود آغاز یک ملت است —

و شاید، همان است که در مکاشفات آمد،

که کوردان، پس از فراموشی بزرگ،

دوباره خواهند درخشید؛

نه با شمشیر،

بلکه با شعور.»

و شاید همین مدرسه، همان نقطه‌ی آغاز باشد.