سه‌شنبه، خرداد ۲۰، ۱۴۰۴

فصل چهاردهم – عرق شرم بر پیشانی تاریکی

 


📖 فصل چهاردهم – عرق شرم بر پیشانی تاریکی

چند ساعت پس از سخنرانی تاریخی هیوا در صحن اصلی سازمان ملل، موجی از واکنش‌ها، نشست اضطراری‌ای را در ساختمان شورای حقوق بشر سازمان ملل رقم زد. نشستی که در ابتدا تنها برای گفت‌وگو تشکیل شده بود، به‌سرعت رنگی دیگر گرفت؛ چرا که صدای نور، خواب وجدان جهان را به هم ریخته بود.

 

نمایندگان رسمی چهار کشور ـ ایران، عراق، ترکیه، و سوریه ـ با ظاهری دیپلماتیک اما چهره‌هایی سرد و مضطرب در تالار حضور یافته بودند. در میان هیاهو و نگاه‌های محتاطانه، هیوا در سکوتی عارفانه وارد شد؛ نه چون یک سیاستمدار، که همچون یک درویش روشن‌بین. ردای سپید ساده‌اش با نشان لالش و علامت اشراق بر سینه، در میان کت و شلوارهای رسمی همچون پیامبری در عصر ماشین می‌درخشید.

صدا که گرفت، تاریکی سکوت شکست:

« من از کوه‌های شنگال آمده‌ام... از دل خاکی که دخترانش را دزدیدند، زبانش را بریدند، و تاریخش را انکار کردند.

اما هنوز، نور خاموش نشد.

نیامده‌ام برای دادخواهی گذشته،

بلکه برای دعوت به آینده‌ام.

آینده‌ای که در آن، ملت کورد نه ابزار سیاست،

بلکه شریک انسانیت است

هیوا با قامتی استوار، چشمانی فروزان، و صدایی نرم و نافذ سخننانش را ادامە داد و گفت:

« من از سرزمین خورشید آمده‌ام.

از دیاری که هنوز زخم‌های آن از دست داعش خشک نشده،

از لالش، جایی که صدای نور هنوز در غارهایش طنین‌انداز است.

آمده‌ام به‌جای اسلحه، با شعله‌ی اشراق سخن بگویم.

نه برای جنگیدن، که برای یادآوری این حقیقت:

ما ملت کورد، پیش از دین، پیش از مرز، و پیش از دولت،

وارثان نور بوده‌ایم.»

سپس، هیوا یکی‌یکی به گذشته هر چهار کشور پرداخت، نه با اتهام، بلکه با آینه‌ای از حقیقت.

🔹 به عراق گفت:

« کجای قانون اساسی‌تان، که خود نگاشته‌اید،

به گورهای جمعی انفال وحلبچه پاسخ داده است؟

چه جوابی برای پیمان‌شکنی‌های‌تان در مناطق مورد مناقشه دارید؟

آیا نور را در چاه‌های نفت دیدید و یاد انسان افتادید؟»

🔹 به سوریه گفت: 

« کوردها در قامیشلو، حسکه و عفرین بودند،

پیش از تولد دولت مدرن سوریه.

اما در مدرسه‌های تان، نه نامشان بود و نه زبانشان.

و امروز که خودمختاری را لمس کرده‌اند، می‌خواهید با داس مذهب یا قومیت،

دوباره از ریشه برکنید؟»

🔹 به ترکیه گفت:

« چند دهه، صدای این ملت را "ترک کوهستانی" نامیدید.

زبان را جرم کردید، فرهنگ را تروریسم خواندید.

امروز اما نور در دل همان کوه‌ها شعله‌ور است.

آیا زمان آن نرسیده به جای انکار، به آشتی فکر کنید؟»

🔹 و به ایران گفت:

« کوردها، مانند لر، بلوچ، عرب و ترک،

فرزندان این سرزمین‌اند، نه مهمانانش.

اما چرا همیشه در حاشیه‌اند؟

چرا نوور، در سایە اند؟

شیخ اشراق را در حلب کشتند، اما اندیشه‌اش از مرزهای شما برخاست.

آیا زمان آن نرسیده دوباره گوش به حکمت بدهید،

نه به سرنیزه؟»

هیوا سپس، دست بر سینه گذاشت و ادامه داد:

« من در مدرسه‌ی لالش نوین، با شیخ اشراق آموختم

که ظلم، حتی اگر در زر پیچیده شود، باز هم تاریکی‌ست.

و نور، اگر چه خاموش به نظر آید، با یک جرقه، جهانی را روشن می‌کند.

بیایید به‌جای دیوار، پل بسازیم.

به‌جای ترس، اعتماد بکاریم.

به‌جای سرکوب، حقیقت را بپذیریم

در تالار، سکوت سنگین شده بود. اما نه از بی‌توجهی، بلکه از سنگینی حقیقت.

عرق شرم، بر پیشانی نمایندگان نشست کرده بود. برخی سر به زیر انداخته بودند، برخی به برگه‌های یادداشتشان پناه بردند، اما هیچ‌کس نتوانست چشم در چشم هیوا بدوزد.

سپس، هیوا گفت:

« من خواهان استقلال نیستم چون از شما می‌ترسم؛

بلکه چون شما از همزیستی می‌گریزید.

اما هنوز دیر نیست.

فدرالیسم، کنفدرالیسم، یا هر نامی که می‌خواهید بر آن بگذارید،

اگر در آن کرامت باشد، نور هم خواهد بود.

فقط یک اصل باید پذیرفته شود:

کورد بودن، جرم نیست؛

بلکه بخشی از حقیقت انسان بودن است

در پایان، شورا به اجماع تصمیم گرفت تا کمیسیون ویژه‌ای برای بررسی حقوق کوردها در هر چهار کشور تشکیل شود. تصمیمی که اگر چه هنوز ضمانت اجرایی نداشت، اما نشان از تغییری در هوا می‌داد.

پس از پایان رسمی سخنرانی، خبرنگاری فریاد زد:

 « آیا شما از این پس رهبر سیاسی ملت کورد هستید؟»

 هیوا مکثی کرد. به تصویر شیخ اشراق در دلش اندیشید، به شنگال، به دختران ایزدی، به کوه‌های خابور… و گفت:

« من نه رهبرم، نه سیاست‌مدار.

من فقط شعله‌ای از لالش‌ام که به سازمان ملل رسید.

صدای مردمی‌ام که نه برای قدرت، بلکه برای کرامت جنگیده‌اند.

سیاست را به آنان واگذار می‌کنم که با خرد و مشورت ملت سخن می‌گویند.

من اما به کوه‌ها بازمی‌گردم،

به مدرسه‌ی نور،

به پرورش کودکان روشن،

به بنای نسلی که به‌جای سلاح، با شعور،

راه نجات را از دل تاریکی خواهند گشود

هیوا، آرام و بی‌ادعا، از تالار خارج شد. نه چون سیاستمداری پیروز، بلکه چون چراغی که شعله‌ای دیگر را روشن کرده و خاموشی نمی‌پذیرد.

 

دوشنبه، خرداد ۱۹، ۱۴۰۴

فصل سیزدهم: سخنرانی هیوا در سازمان ملل



 فصل سیزدهم: سخنرانی هیوا در سازمان ملل – صدای روشنایی از سرزمین خورشید

در مقر سازمان ملل در ژنو،

در اجلاس سالانۀ «ملت‌های بی‌دولت و هویت‌های فراموش‌شده،»

برای نخستین‌بار، یک کودک ایزدی از مدرسۀ لالش نوین

دعوت شد تا به نمایندگی از مردم کورد و بازماندگان نسل‌کشی شنگال، سخن بگوید.

 

سالن مملو از نمایندگان ملت‌ها بود.

عده‌ای با پرچم، عده‌ای با کت و شلوارهای سیاسی.

اما هیوا، با لباس ساده‌ی سفید ایزدی،

با چشمانی روشن و کتابی در دست، پشت تریبون رفت.

 

🎙️ متن کامل سخنرانی هیوا – "دعوتی برای زیستِ نو"

« من از کوردستان آمدەام؛

نه از یک دولت، بلکه از ملت نور؛

از شنگال، جایی که هزاران دختر ایزدی به اسارت رفتند

و هنوز صدای نیایش‌شان در کوه‌های لالش پیچیده است.

 

اینجا، در مقر سازمان ملل، من تنها یک سخن دارم:

ما نیز انسان‌ایم.

ما نیز سزاوار زندگی‌ای هستیم که دیگران آن را بدیهی می‌دانند.

 

در سال ۲۰۱۷، بیش از ۹۳٪ مردم اقلیم کوردستان به استقلال رأی دادند؛

اما هیچ‌کس ما را ندید.

چرا؟ چون سلاح نداشتیم؟ چون منافع دیگران در خطر افتاد؟

 

من از سرزمینی می‌آیم که خورشید قبلۀ ما بود،

و امروز هنوز هم، با تمام جینوسایدهایی که دیدیم،

هنوز به نور ایمان داریم، نه به تاریکیِ انتقام.

 

من با خود، کتاب حکمت خسروانی شیخ اشراق را آورده‌ام.

فیلسوفی که قرن‌ها پیش، در همان سرزمین ما، گفت:

"اگر راهی به سوی رهایی هست، از درونِ نور می‌گذرد."

 

ما کوردها، فرزندان سومر و لولوبیان، ایلام و ماد،

با زبانی که ریشه در خورشید دارد،

با فرهنگی که ترانه بود پیش از آن‌که قانون باشد،

همواره ایستاده‌ایم — اما خاموش.

 

اما امروز، این سکوت شکسته است.

ما اینجاییم، برای طرحی نو در انداختن.

 

🔸 چهار اصل «ملت روشنایی» بر پایۀ حکمت اشراق:

  • آزادی ملت‌ها نه از راه جنگ، بلکه از راه آگاهی درونی و حکمت فطری
  •  
  • بازسازی هویت، نه بر خاکستر نفرت، بلکه با زبان شعر، فلسفه و هنر
  •  
  • زیست جمعی نو، نه با مرز و نفرت، بلکه با نور و معنا
  •  
  • پیوند فلسفۀ کهن با تمدن نوین، بدون ذوب شدن در شرق یا غرب

 

« ما کودکان نوریم .

ما دولت نداریم، اما نور داریم.

و اگر جهان چراغی برای ما نیفروزد،

ما خود خورشید خواهیم شد

 

سالن ژنو در سکوتی عمیق فرو رفت.

عده‌ای اشک می‌ریختند، برخی می‌نوشتند.

و شاید همان‌جا،

ملت‌هایی که خود نیز بی‌صدا بودند،

با هیوا احساس خویشاوندی کردند.

 

پایان فصل سیزدهم

« و اینگونه، صدای یک کودک،

نه فقط تاریخ را به یاد آورد،

بلکه افقی تازه پیش چشم جهان گذاشت...»


یکشنبه، خرداد ۱۸، ۱۴۰۴

فصل دوازدهم: زادۀ نو، در مدرسه‌ی نور

 



فصل دوازدهم: زادۀ نو، در مدرسه‌ی نور

در حاشیه‌ی شرقی اربیل، در سایه‌ی دیوارهایی که به تازگی آهک خورده بودند،

مدرسه‌ای ساده اما پُر امید ساخته شد.

بر سر درِ آن نوشته بودیم:

« لالش نوین – جایی برای تولد انسان نو،

نه از دین، نه از نژاد،

بلکه از شعله‌ی درون

کودکانی از شنگال، خانکی، دهوک و حتی از کرکوک و سلیمانی و سایر بخشهای کوردستان  آمده بودند.

مسلمان، ایزدی، مسیحی، زردشتی...

اما همه کورد.

دختران ایزدی، که حالا آموزگارانی شده بودند، دست کودکانی را گرفته بودند که هنوز بوی خاکستر جنگ می‌دادند.

و شیخ اشراق، در حیاط مدرسه، زیر سایه‌ی درخت بلوطی کهنه، نشسته بود.

با نگاهی ژرف گفت:

« در روزگار من، عباسیان بر جهان حکومت می‌کردند،

سلجوقیان شمشیر می‌کشیدند، سلاح الدین بە جنگهای صلیبی مشغول بود،

و هم در شرق و هم در غرب، کورد باشی و غیر مسلمان گناه بود.

آنان از نور ما می‌ترسیدند.

می‌دانستند که اگر کورد به اصل خود بازگردد،

به آیین خورشید،

به زبان مادری،

به فلسفه‌ی هستی‌محور،

آنگاه خوابِ سلطه‌ی آنان پایان می‌گیرد

او به دیوار مدرسه اشاره کرد؛

بر آن، نقشه‌ای از مهاجرت‌های ایزدیان نقش بسته بود:

از سامرا و بصره، به کوهستان؛

از کربلا، به قفقاز؛

از لالش، به تبعید.

« این قوم، ریشه در سومر دارند؛

خدای خورشید در نیایش‌شان، نه مجسمه است، نه ابهام،

بلکه شعور ناب است.

و آنان را در هفتاد نسل کشتند،

تا از حافظه‌ی جهان پاک شوند

اما این مدرسه، همان حافظه بود.

کودکی به نام "هیوا"، با چشمانی نافذ، اولین سخنران کوچک مدرسه بود.

او گفت:

« من از شنگال آمده‌ام،

نه برای تکرار تاریخ،

بلکه برای ساختن آینده‌ای که دیگر نیازی به جنگ، تبعیض یا پنهان‌کاری نداشته باشد.

من کوردم، اما نه آن‌گونه که تاریخ تحقیرم کرد؛

من انسانی نو هستم،

از دل فرهنگی که دیگر به دنبال هژمونی نیست،

بلکه روشنایی را گسترش می‌دهد

شیخ اشراق، آرام رو به من کرد و گفت:

« تو خواستی نور را از داستان به واقعیت بیاوری،

حالا ببین، نور به زبان کودکان جاری‌ست.

این انسان نو، زاده شده است.

نه برای انتقام، بلکه برای هدایت.

نه برای شکست دادن دشمنان،

بلکه برای پایان دادن به دوگانه‌ی دشمن و دوست.

این انسان نو،

خود آغاز یک ملت است

و شاید، همان است که در مکاشفات آمد،

که کوردان، پس از فراموشی بزرگ،

دوباره خواهند درخشید؛

نه با شمشیر،

بلکه با شعور

و شاید همین مدرسه، همان نقطه‌ی آغاز باشد.