فصل بیستوسوم
« چوار پەیام بۆ دەنگی گڵ و ئاگری کوێستان »
)چهار پیام برای صدای گل و آتش کوهستان )
در آن روزگار که هنوز دیوارها میان دل انسان و طبیعت کشیده نشده بودند، بچههای مدرسههای بیدیوار، در دامان کوه و چمن، کنار پیران و نیاکان مینشستند. آنجا کسی با تختهسیاه حرف نمیزد؛ بلکە با آواز پرندگان، صدای شمشال و بوی خاک پس از باران.
هر هفته، پیرهزن مهربانی از دل هورامان، برای
کودکان افسانهای میگفت. افسانههایی نه از دیو و اژدها، بلکە از احترام، توازن و روشنایی...
۱. 🌸 افسانەی « گوڵێک لە ناو خاکدا »
روزی پسربچهای در دامنههای پاوه، میخواست گلی را در خاک بکارد. مادرش آهی کشید و گفت:
ــ گلم! خاک را به این شدت زخمی نکن...
پسرک گفت: «مگر خاک زنده است؟»
مادر لبخند زد: «خاک، مادرمان است... ریشەی همەی زندگی.»
از آن روز، پسرک هربار گلی میچید، نخست با خاک
حرف میزد، از او اجازه میگرفت. و گل، نرمتر و شادتر در دستش مینشست...
۲. 🔥 افسانەی «ئاگر و کەراماتی پیری شاڵیار»
در سرمایی سخت، آتشی در دهی از هورامان خاموش شد. تاریکی همه جا را پوشاند. کودک کوچکی گفت:
ــ آیا تاریکی دشمن ماست؟
پیر دهکده که از تبار پیر شالیار بود، گفت:
ــ نە گلم... تاریکی، جاییست کە نور میخواهد
دیده شود. نە جنگ، نە دشمنی... بلکە نیاز.
آنان شاخەای خشک سوزاندند. آتش بازگشت. و از
آن پس، کودکان دانستند کە نور و تاریکی، زن و مرد، شب و روز... هەر دوو پێویستن بە یەکتر.
۳. 🌬️ افسانەی « نەفەسی کەڵەهور»
دخترکی در درهی «کەڵەهور» همیشه با باد حرف میزد. مردم میخندیدند، اما او ایمان داشت.
سالی رسید که باران نبارید. همه ناامید شدند، مگر آن دختر.
هر روز میگفت:
ــ «بادا! تو هەستی، و هەستی دەفامێت...بە مێهرەبانیت، باران ببارێنە بە سەر خاكماندا
و یک روز، ابر آمد و باران بارید...
مردم از او آموختند: حتی باد هم روح دارد. حتی
خاک، آگاه است. مهربانی را میفهمد.
۴. 🌱 افسانەی «دەنگی دارستان»
پیرمردی در دهکدهای در دولەگرم، تنها یک تبر داشت. میخواست درختی ببرد.
کنار درخت ایستاد و گفت:
ــ «ببورە، ئەگەر رەزامەندیی تۆی لە سەر هە بێت. دەتبرم، پێویستمان پێت هەیە»
درخت، خش خش کرد. انگار گفت: «ببر، اگر نیازمندی... بە شرطی کە تەنها من باشم، نە خانوادەی من.»
او تنها همان یک درخت را برید. چوبش گرمابخش
چند خانوار شد.
کودکان دهکده آموختند: هیچ درختی بیصدا نمیمیرد. هیچ جنگلی، بیدلیل نمیگرید...
🌿 و این بود مدرسهای بیدیوار...
جایی که نه نمرهای در کار بود، نه تنبیهی، نه
اجبار.
بلکە آموزش، آواز بود و مهربانی.
و فلسفهی زندگی این بود:
« ما جزئی از طبیعتیم،
نه حاکم آن.
اگر یک درخت بگرید، روحمان تاریک میشود.
اگر برگی بخندد، جانمان روشن خواهد شد.»