یکشنبه، خرداد ۲۵، ۱۴۰۴

فصل بیست‌وسوم (چهار پیام برای صدای گل و آتش کوهستان )

 


فصل بیست‌وسوم

« چوار پەیام بۆ دەنگی گڵ و ئاگری کوێستان »

)چهار پیام برای صدای گل و آتش کوهستان )

در آن روزگار که هنوز دیوارها میان دل انسان و طبیعت کشیده نشده بودند، بچه‌های مدرسه‌های بی‌دیوار، در دامان کوه و چمن، کنار پیران و نیاکان می‌نشستند. آنجا کسی با تخته‌سیاه حرف نمی‌زد؛ بلکە با آواز پرندگان، صدای شمشال و بوی خاک پس از باران. 

هر هفته، پیره‌زن مهربانی از دل هورامان، برای کودکان افسانه‌ای می‌گفت. افسانه‌هایی نه از دیو و اژدها، بلکە از احترام، توازن و روشنایی...

 

۱. 🌸 افسانەی « گوڵێک لە ناو خاکدا »

روزی پسربچه‌ای در دامنه‌های پاوه،  میخواست گلی را  در خاک بکارد. مادرش آهی کشید و گفت:

ــ گلم! خاک را به این شدت زخمی نکن...

پسرک گفت: «مگر خاک زنده است؟»

مادر لبخند زد: «خاک، مادرمان است... ریشەی همەی زندگی

 

از آن روز، پسرک هربار گلی می‌چید، نخست با خاک حرف می‌زد، از او اجازه می‌گرفت. و گل، نرم‌تر و شادتر در دستش می‌نشست...

 

۲. 🔥 افسانەی «ئاگر و کەراماتی پیری شاڵیار»

در سرمایی سخت، آتشی در دهی از هورامان خاموش شد. تاریکی همه جا را پوشاند. کودک کوچکی گفت:

ــ آیا تاریکی دشمن ماست؟ 

پیر دهکده که از تبار پیر شالیار بود، گفت: 

ــ نە گلم... تاریکی، جایی‌ست کە نور می‌خواهد دیده شود. نە جنگ، نە دشمنی... بلکە نیاز.

 

آنان شاخەای خشک سوزاندند. آتش بازگشت. و از آن پس، کودکان دانستند کە نور و تاریکی، زن و مرد، شب و روز... هەر دوو پێویستن بە یەکتر.

 

۳. 🌬️ افسانەی « نەفەسی کەڵەهور»

دخترکی در دره‌ی «کەڵەهور» همیشه با باد حرف می‌زد. مردم می‌خندیدند، اما او ایمان داشت. 

سالی رسید که باران نبارید. همه ناامید شدند، مگر آن دختر.

هر روز می‌گفت:

ــ «بادا! تو هەستی، و هەستی دەفامێت...بە مێهرەبانیت، باران ببارێنە بە سەر خاكماندا

و یک روز، ابر آمد و باران بارید...

مردم از او آموختند: حتی باد هم روح دارد. حتی خاک، آگاه است. مهربانی را می‌فهمد.

 

۴. 🌱 افسانەی «دەنگی دارستان»

پیرمردی در دهکده‌ای در دولەگرم، تنها یک تبر داشت. می‌خواست درختی ببرد.

کنار درخت ایستاد و گفت:

ــ «ببورە، ئەگەر رەزامەندیی تۆی لە سەر هە بێت. دەتبرم، پێویستمان پێت هەیە»

درخت، خش خش کرد. انگار گفت: «ببر، اگر نیازمندی... بە شرطی کە تەنها من باشم، نە خانوادەی من

او تنها همان یک درخت را برید. چوبش گرمابخش چند خانوار شد.

 

کودکان دهکده آموختند: هیچ درختی بی‌صدا نمی‌میرد. هیچ جنگلی، بی‌دلیل نمی‌گرید...

🌿 و این بود مدرسه‌ای بی‌دیوار...

جایی که نه نمره‌ای در کار بود، نه تنبیهی، نه اجبار.

بلکە آموزش، آواز بود و مهربانی.

و فلسفه‌ی زندگی این بود:

 

« ما جزئی از طبیعتیم، نه حاکم آن.

اگر یک درخت بگرید، روحمان تاریک می‌شود.

اگر برگی بخندد، جانمان روشن خواهد شد.»


شنبه، خرداد ۲۴، ۱۴۰۴

فصل بیست‌ودوم : پیر شالیار، وارث نور و راز


فصل بیست‌ودوم : پیر شالیار، وارث نور و راز

بر فراز کوه‌های پر رمز و راز هورامان، جایی که هر سنگ و بوته‌ای خاطره‌ای از گذشتگان در خود نهفته دارد، کلاس بی‌دیوار مدرسه‌ای دوباره برپا شده بود. باد ملایم میان درختان بلوط می‌پیچید و نوای دوردست نی همچون زمزمه‌ای از آسمان به گوش می‌رسید.

استاد، پیرمردی با عبایی روشن و چشمانی که آسمان را در خود داشت، کنار آتش کوچکی نشسته بود. شاگردان دایره‌وار گرد او بودند، مشتاق شنیدن روایت امروز.

استاد گفت:

« امروز سخن از مردیست که کوه‌ها هنوز صدایش را در خود دارند. پیر شالیار، نه فقط یکی از بزرگان تاریخ ما، بلکه از پیشوایان اهل یارسان و یکی از مریدان راستین شاه خوشین لرستانی بود. کسی که اگرچه در دل کوه‌های هورامان می‌زیست، دلش با تمام گیتی یکی بود

شاگردی با احترام پرسید: « استاد، مگر پیر شالیار فیلسوف نور نبود؟ »

استاد لبخند زد و گفت:

« آری، او هم فیلسوف بود، هم عارف، و هم درمانگر. اما فراتر از همه، او تجسم هماهنگی بود، پیرو آیینی که انسان را بخشی از هستی می‌دانست، نه برتر از آن 

شاگرد دیگر گفت: «شنیده‌ام در متون مقدس یارسان، نام او آمده»

استاد سر تکان داد و  این کلام را تکرار کرد:


یاشای ساحیب شه‌رت، یاشای ساحیب شه‌رت

ئامانه‌ن ئامان یاشای ساحیب شه‌رت

ئاسارش به‌رئارد وردش که‌رو به‌رد

کنگور دنیا دنیاش که‌رد وه‌گرد

سکوتی معنوی فضا را فرا گرفت. باد از روی دل کوه‌ها گذشت و گویی خودش نیز این ذکر را با احترام شنید.

استاد ادامه داد:

« پیر شالیار از مقربان شاه خوشین بود و به همین خاطر، شاه خوشین قلعه پالنگان را برگزید تا به پیر نزدیک باشد. نزد اهل یارسان، پیر شالیار نه‌تنها رهبری روحانی، بلکه واسطه‌ای بین عالم نور و عالم جسم بود. دیدگاه او به تاریکی و روشنایی همانند دیدگاه اشراق بود. تاریکی را طرد نمی‌کرد. بلکه آن را همزاد نور می‌دانست 

او گفت:

« برای پیر شالیار، گیتی همچون آینه‌ای دو رو بود: یکی از نور، یکی از سایه. هر دو لازم بودند تا حقیقت کامل گردد. درست همان‌طور که زن و مرد، شب و روز، خیر و شر، همه در تضاد ظاهرند اما در حقیقت، توازن می‌آفرینند

 

استاد در ادامە گفت:

« در مکتب پیر شالیار هم، درمان، موسیقی، دعا و مهربانی همه از نور می‌آمدند. نور درون انسان، اگر بیدار شود، می‌تواند حتی کوه را هم شفا دهد. و این نور، در تعادل با تاریکی معنا پیدا می‌کند. اگر شر نبود، خیر شناخته نمی‌شد. اگر زمستان نبود، بهار معنی نداشت 

استاد رو به شاگردان کرد و افزود:

« در آیین یارسان، تناسخ تنها انتقال روح نیست، بلکه بازتاب رشد روح است. روح، اگر درس خود را نیاموزد، دوباره بازمی‌گردد؛ نه برای مجازات، بلکه برای ادامهٔ تکاملش. این همان چیزی‌ست که هم سهروردی در حکمت انوارش می‌گوید، و هم پیر شالیار در اندیشه‌اش: سفر روح تا رسیدن به کمال ادامه دارد 

سپس شاگردی خردسال که نور چشمش درخشان بود، آرام گفت:

« استاد، ما باید چکار کنیم که مثل پیر شالیار نورانی شویم؟»

استاد لبخند زد:

« مهربانی کنید. طبیعت را گرامی بدارید. دل کسی را نشکنید. بخندید، دعا کنید، و با نور درون خود آشتی کنید. چون هر کدام از شما، ذرّه‌ای از نور همان خورشیدید که پیر شالیار آن را می‌ستود

آفتاب آهسته بر شانهٔ کوه نشست، و کلاس بی‌دیوار، چون آتشی خاموش‌نشدنی، در دل بچه‌ها روشن ماند...

فصل بیست‌و‌یکم: آواز زمین و درخت

 


فصل بیست‌و‌یکم: آواز زمین و درخت

صبحی مه‌آلود بود. دشت‌ها پوشیده از شبنم و پرندگان در همهمه‌ی ترانه‌ی تازه‌ای بودند. در مدرسه‌ای بی‌دیوار، میان کوه‌های بلند هورامان، بچه‌ها گرد معلمی نشسته بودند که جامه‌ای از تنبور و رایحه‌ی جنگل پوشیده بود. معلمی که نامش "آواز خاک" بود، اما بچه‌ها او را مامۆستا دڵەزار صدا می‌زدند.

دڵەزار آهسته گفت:

ــ بچه‌ها، امروز برایتان قصه‌ای دارم. قصه‌ای که از ریشه‌های کهن سرزمینمان روییده. قصه‌ای از گۆڵەڕێشان، دختری از تبار آب و آتش و باد و خاک.

یکی از بچه‌ها پرسید:

ــ مامۆستا، گۆڵەڕێشان واقعی بود؟

ــ گۆڵەڕێشان در دل هر کوردی هست، اگر خوب گوش کنید، صدای نفسش را از دل برگ‌ها می‌شنوید...

دڵەزار ادامه داد:

گۆڵەڕێشان دخترکی بود که در روستایی میان جنگل و رودخانه به دنیا آمده بود. مادرش زمین بود و پدرش باد. همیشه با پرندگان می‌خواند، با برگ‌ها نجوا می‌کرد و با چشمه‌ها می‌دوید. او از بچگی آموخته بود:

"ما رئیس طبیعت نیستیم، ما یکی از فرزندان اوییم."

مادربزرگ گۆڵەڕێشان هر بهار، وقتی زمین باردار می‌شد، به او یاد می‌داد:

ــ دخترم، آرام قدم بردار. زمین دارد نوزاد سبز خودش را می‌پروراند.

پدرش هر وقت به جنگل می‌رفت، می‌گفت:

ــ ما هیچ درختی را بی‌اجازه‌ی روحش نمی‌بُریم. اگر هم مجبور شدیم، دعا می‌کنیم تا روحش آرام گیرد...

دڵەزار لبخند زد و از درون خورجینش شاخه‌ای خشک بیرون آورد و ادامه داد:

ــ بچه‌ها، این شاخه، داستان دارد. زمانی جوان بوده، درختی بلند در جنگل شێخان. اما حالا پیر شده، خشک شده، و خودش خواست تا به هیزم تبدیل شود. ما هم با احترام، او را به چرخه‌ی زندگی برگرداندیم.

یکی از بچه‌ها به آهستگی گفت:

ــ مامۆستا، من یک بار دیدم کسی درخت سبز را برید، بدون دعا... آن روز دلم خیلی درد گرفت.

دڵەزار با چشمانی آرام گفت:

ــ وقتی دل تو درد گرفت، یعنی درخت گریه کرد... جنگل با هم می‌گرید، وقتی یکی از درختانش بی‌دلیل می‌افتد. دل آدم هم اگر گوش بدهد، با طبیعت یکی می‌شود.

سپس به آسمان اشاره کرد و گفت:

ــ بچه‌ها، آسمان پدر ماست. وقتی باران می‌بارد، یعنی دارد برای ما شعر می‌خواند، شادترین آواز هستی‌ست، چون آب را برای زمین می‌آورد.

و همان‌طور که نسیمی در کلاس پیچید، دڵەزار ادامه داد:

ــ ما کوردها هزاران سال است با طبیعت پیمان داریم. ما گندم را می‌کاریم، ولی هیچ‌گاه خاک را زخمی نمی‌کنیم. ما ماهی را شکار می‌کنیم، ولی با دعا، نه با طمع. چون باور داریم که:

"اگر حتی یک درخت را بی‌جهت ببُریم، سایه‌ی مهربانی از روی دلمان کم‌کم کنار می‌رود..."

و آن‌گاه، تنبورش را از دیوار سنگی آویزان برداشت، نوایی آرام نواخت، و در سکوت کلاس، صدای تنبور آمیخته شد با ترنم رود و پر زدن پرنده‌ها.


نتیجه و پیام درس:

در پایان روز، بچه‌ها با چشمانی درخشان به خانه برگشتند. آنها یاد گرفتند:

  • طبیعت فقط یک منظره نیست، یک مادر است.
  • باد، نجواگر رازهای کوه است.
  • آتش، تنها برای سوختن نیست، برای گرم‌کردن جان آدمیان است.
  • آب، آیینه‌ای‌ست که دل زمین را می‌شوید.
  • خاک، بستر هر رویشی‌ست. ما از اوییم و به او باز می‌گردیم.

و چنین بود که گۆڵەڕێشان، از طریق دلەزار، به دل تک‌تک بچه‌های مدرسه بی‌دیوار برگشت. و از آن پس، هیچ‌کس حتی یک برگ را بی‌اجازه‌ی طبیعت، نمی‌چید...


جمعه، خرداد ۲۳، ۱۴۰۴

فصل بیستم: آینه‌های نور و خاک

 

فصل بیستم: آینه‌های نور و خاک

خورشید از پشت قله‌های برفی سرازیر می‌شد. درختان بلوط، آرام در نسیم تکان می‌خوردند. هیوا، در سکوت در کنار چشمه‌ای نشسته بود، شاگردان دورش جمع بودند. سکوت جنگل، صدای نفس گیتی بود.

 

آن روز، نه برای آموزش علوم، بلکه برای لمس حکمت آمده بودند؛ حکمتِ آمیخته با خاک، باد، آب، و آتش.

پیرمردی از اهالی «دوره یارسان» نیز همراهشان بود. نامش «خاوەندگار» بود و در صدای آرامش، تاریخ نفس می‌کشید.

 

هیوا دست بر زمین گذاشت و گفت:

« در کوردستان، پیش از آن‌که واژه‌ای نوشته شود، طبیعت کتاب بود. هر درختی، کلمه‌ای‌ست. هر چشمه‌ای، جمله‌ای. هر کوه، فصلی از حکمت است

 

پیر خاوەندگار به آرامی گفت:

« در آیین ایزدی و یارسان، گیتی همچون انسانی زنده است؛ با روان، با احساس. این‌طور نیست که ما بر طبیعت فرمان رویم، بلکه خود طبیعت، آموزگار ماست. خاک، مادر ماست. باد، نفس ما. آب، جُنبنده جان ما. و آتش، چراغ معرفت

 

کودکی از شاگردان، دستی در آب فرو برد. انعکاس نور بر سطح چشمه، او را خیره کرد.

هیوا به لبخند گفت:

« شیخ اشراق، سهروردی، می‌گوید که زیبایی، همان نور است که از شیء ساطع می‌شود. وقتی آبی زلال، یا نوای دف، یا چهره‌ای معصوم را زیبا می‌دانیم، درواقع، نور را می‌بینیم؛ نه با چشم، بلکه با نفس

 

پیرمرد آهسته ادامه داد:

« زیبایی، همان نور اسپهبدی‌ست. نور جان. به همین دلیل است که در نیایش‌های باستانی کورد، سرودهایی هست که خورشید را، رود را، ماه را، گیاه را، و حیوان را می‌ستاید. این ستایش، ستایش نور است

 

و آنگاه، از دل کوله‌اش، تنبوری کوچک بیرون آورد. نغمه‌ای نواخت. نغمه‌ای آرام و روان چون بوی خاک خیس.

هیوا گفت:

« وقتی موسیقی می‌نوازیم، یا شعری می‌خوانیم، یا نقشی بر سنگی حک می‌کنیم، نور را آزاد می‌کنیم.

در فلسفه اشراق، همه چیز نوری دارد. حتی سنگ. و طبیعت، چون آینه‌ای‌ست که نور هستی را بازتاب می‌دهد 

 

در سکوت، صدای آب و موسیقی تنبور در هم آمیخت. بچه‌ها چشمانشان را بستند.

پیر به آرامی شعری زمزمه کرد، برگرفته از آیین‌های باستان:

 

« آتش را می‌ستایم،

که مرا گرم و روشن می‌دارد.

آب را می‌ستایم،

که گرسنگی خاک را می‌کاهد.

باد را می‌ستایم،

که پیام‌های آسمان را با خود می‌آورد.

خاک را می‌ستایم،

که خوابم را در خویش آرام خواهد کرد

 

هیوا سر بلند کرد.

« در جهانی که از زیبایی فاصله گرفته،

ما باید مبلغان نور باشیم.

نه با سیاست، نه با شعار،

بلکه با موسیقی، با درخت کاشتن،

با احترام به هر سنگ و قطره و برگ

 

و آن شب، هنگامی که شاگردان به خانه برگشتند، برای نخستین بار، به درختی خشکیده در راه سلام کردند،

و با بادی که بر گونه‌شان وزید، آهسته گفتند:

«سپاس.»


فصل نوزدهم: نغمه‌هایی که از کوه برخاستند

 


فصل نوزدهم: نغمه‌هایی که از کوه برخاستند

بادی آرام از دل کوهستان‌های هورامان می‌وزید. هوا آکنده بود از بوی بلوط و خاک تازه. درختان با برگ‌های سبزشان، سایه‌ای گسترده بودند بر حیاط یکی از مدرسه‌های بی‌دیوار، جایی که کلاس موسیقی، نه با تخته و میز، که با صدای نی آغاز می‌شد.

هیوا آن روز لباسی سپید به تن داشت، چهره‌اش مثل همیشه آرام بود، اما در نگاهش جرقه‌هایی از شور و رسالتی دیرینه می‌درخشید. دایره‌ای از کودکان، نوجوانان، هنرمندان محلی و حتی سالخوردگانی که سازشان را با خود آورده بودند، گرداگرد او نشسته بودند. در میان آن جمع، یک مرد یارسان، تنبوری بر زانو نهاده بود و دستی بر پوست دف داشت. دفی که گویی صدها سال نور و نجوا را در خود نگه داشته بود.

هیوا، به‌عنوان معلمی که فلسفه‌ی نور را از شیخ اشراق و پیر لالش آموخته بود، نه برای آموزش یک ساز، بلکه برای بازگشت روح انسان به خویشتنِ خویش، این فصل را آغاز کرد. شاگردان، تنبور و دف  و دیگر آلات را نه برای موسیقی، بلکه برای درک معنا نواختند. در آن روز، مفهومی تازه به زندگی بازگشت:

"موسیقی در سرزمین ما، نه تفنن، بلکه تجلی نور است؛ و نجات انسان از راه زیبایی می‌گذرد، نه خشونت."

 

هیوا گفت:

« موسیقی برای ما کوردها، یک ابزار نیست… نفس است، نیایش است، زندگی است. آن‌گاه که حرفی نمی‌توان زد، نغمه‌ها زبان ما می‌شوند. امروز آمده‌ایم تا از این نغمه‌ها سخن بگوییم، نه برای شنیدن، بلکه برای به یاد آوردن . 

موسیقی ما بر خاکستر نفرت ساخته نشده، بلکه بر ستون‌های شعر، عرفان، و نیایش استوار است. هیچ‌گاه در تاریخ، کورد آوای خود را برای نفرت بلند نکرده، بلکه برای صلح، عشق، و شوق زندگی.»

و نخستین نغمه از دل تنبور برخاست… صدایی ژرف و کهن که زمین را به رعشه می‌انداخت، انگار ریشه‌اش به پیش از تاریخ می‌رسید، به نیایش‌هایی در کوه‌های زاگرس، جایی که هنوز هیچ خدایی نامی نداشت، اما صدا بود، سکوت بود، نور بود.

 

هیوا ادامه داد:

« در میان ما، در دل یارسان‌ها، تنبور بیش از سه هزار سال است که در آیین‌ها نواخته می‌شود؛ نه برای طرب، که برای سلوک. دف نیز، که در مراسم پیر شالیار هزاران نفر با آن به کوه می‌کوبند، تنها سازی کوبه‌ای نیست. صدای دف، صدای هستی است 

 

سپس، سرنا نواخته شد… و دهل با آن همراه گشت. نغمه‌ای آغاز شد که «چمری» نام داشت، نغمه‌ای مخصوص بدرقه جان‌های بزرگ. کودکان پرسیدند: «چرا در سوگ هم موسیقی می‌زنید؟»

هیوا لبخند زد و پاسخ داد:

« زیرا ما حتی به مرگ هم با نغمه پاسخ می‌دهیم؛ نغمه‌ای که او را با احترام به نور بازگرداند 

 

پس از سکوتی کوتاه، یکی از پیران، شروع به خواندن «هوره» کرد. صدایش همچون غبار کهنی بود که از دل ایلام و کرماشان برمی‌خاست. او از اهورامزدا خواند، از عشق، از وفاداری. هیوا در گوش شاگردان زمزمه کرد:

« هوره، مرثیه‌ای نیست، نیایش است؛ آوازی برای درک روشنایی، برای پاسداشت بزرگان، نه در غم که در احترام  

پس از آن، آوای «گورانی» برخاست. سبک نغمه‌هایی که در شمال کوردستان ، در لاوژه‌های عاشقانه و نیایش‌های زنانه در دل کوه‌های ارومیه شنیده می‌شود. ریتم آن‌ها آرام بود، همچون گام‌های نازک بر برف؛ سبکی به نام «قه‌تار» که ریشه در واژه «گاتا» داشت — سروده‌های مقدس زرتشتی، که اکنون در ترانه‌های کوردی دوباره زنده شده بودند.

هیوا ادامه داد:

« ما تنها از گذشته موسیقی نمی‌گوییم، بلکه از آینده آن هم می‌پرسیم. اگر نغمه در دل ما خاموش شود، تاریخ‌مان از یاد خواهد رفت. ما موسیقی را با خود حمل می‌کنیم، در عروسی با دهول و سرنا، در عزا با چمری، در سماع با دف و تنبور، در خلوت با نی.» 

و پس از آن، یکی‌یکی سازها را به شاگردان شناساند:

شمشال: سازی برای رازهای شبانه‌ی چوپانان.

 دوزله و نایه: صدای شادی‌های روستایی.

 باغلاما، دیوان، کمانچه: ابزار شعرخوانی و حماسه‌سرایی.

 بالابان، قوشمه، دوتار: پیوندهای شرقی ما با برادران کورد خراسانی.

در پایان آن روز، سکوتی گرم در جمع پدید آمد. دف‌ها در آغوش گرفته شدند، نی‌ها بوسیده شدند، تنبورها آرام بر خاک نهاده شدند. هیوا ایستاد و گفت:

« موسیقی ما بخش جدایی‌ناپذیر از روح‌مان است. نه تنها برای نواختن، بلکه برای زیستن. این موسیقی، سرودی‌ست برای آزاد زیستن، برای یاد گرفتن زندگی بدون نفرت، بدون انتقام. ما آواز سر می‌دهیم تا عشق را، تا حقیقت را، تا روشنی را به یاد بسپاریم 

و وقتی شاگردان از آن کلاس برخاستند، گویی نه تنها درس موسیقی، که تکه‌ای از هویت با خود بردند… نغمه‌ای در دل که تا کوه‌های دور هم شنیده می‌شد.