یکشنبه، خرداد ۲۵، ۱۴۰۴

فصل بیست‌وسوم: (چهار پیام برای صدای گل و آتش کوهستان )

 

 

فصل بیست‌وسوم: چهار پیام برای صدای گل و آتش کوهستان

در یکی از روزها، هیوا در کنار چشمه‌ای زلال، مدرسه‌ای بی‌دیوار را برپا کرده بود. آنجا نه دیواری میان شاگردان و کوهستان بود و نه فاصله‌ای میان دلها و طبیعت.

استاد آن کلاس پیرمردی خردمند از هورامان بود؛ نامش خانی. سینه‌اش پر از حکایتها و افسانه‌های کهن. او که با هر چین پیشانی‌اش قصه‌ای نهفته داشت، رو به شاگردان کرد و گفت:

ــ امروز شما را به سفری می‌برم، سفری نه به سرزمینهای دور، بلکه به دل همین خاک و کوه و جنگل.

آن روزگار، هنوز دیوارها میان انسان و طبیعت کشیده نشده بودند. کودکان در آغوش سبزه‌ها و سنگها، پای سخن پیران می‌نشستند. تخته‌سیاهشان پرواز پرندگان بود، دفترشان بوی خاک پس از باران، و موسیقی‌شان صدای شمشال چوپانان.

هر هفته، زنی سالخورده از دل هورامان برای بچه‌ها افسانه می‌گفت؛ افسانه‌هایی نه از دیو و اژدها، بلکه از احترام، توازن و روشنایی.

خانی همان رسم کهن را زنده کرد و برای شاگردانش چهار افسانه بازگفت:

 

۱. 🌸 افسانه «گولی در خاک»

روزی پسربچه‌ای در دامنه‌های پاوه خواست گلی در خاک بکارد. مادرش آهی کشید و گفت:

ــ گلم، خاک را این‌گونه زخمی نکن...

پسرک پرسید: « مگر خاک زنده است؟» 

مادر لبخند زد: «خاک، مادر ماست. ریشه‌ی همه زندگی از اوست.» 

 

از آن روز، پسرک پیش از چیدن هر گل، با خاک سخن می‌گفت، از او اجازه می‌خواست. و گلها نرمتر و شادتر در دستانش می‌نشستند.

 

۲. 🔥 افسانه‌ی « ئاگر و پیر شالیار» 

در سرمایی سخت، آتشی در دهکده‌ای خاموش شد. همه جا در تاریکی فرو رفت. کودکی لرزان پرسید:

ــ آیا تاریکی دشمن ماست؟

پیر ده، که از تبار پیر شالیار بود، پاسخ داد:

ــ نه فرزندم... تاریکی دشمن نیست؛ جایی ا‌ست که نور می‌خواهد دیده شود.

مردم شاخه‌ای خشک سوزاندند، آتش بازگشت و خانه‌ها روشن شد. از آن روز کودکان آموختند: نور و تاریکی، زن و مرد، شب و روز... همه در پیوندند و بی‌یکدیگر معنا ندارند.

۳. 🌬️ افسانه‌ «نفسی کلهور» 

دخترکی در دره‌ کلهور با باد سخن می‌گفت. مردم به او می‌خندیدند، اما او ایمان داشت.

سالی بی‌باران رسید. همه ناامید شدند جز همان دختر. هر روز می‌گفت:

ــ بادا، مهربانم! ابرهای باران زا را به دیار ما بفرست.

روزی ابر آمد و باران بارید. مردم دریافتند که حتی باد هم روح دارد، حتی خاک می‌فهمد و به مهربانی پاسخ می‌دهد.

۴. 🌱 افسانه‌ی «صدای دارستان» 

پیرمردی در شینوه تنها یک تبر داشت و می‌خواست درختی ببرد. کنار درخت ایستاد و گفت:

ــ اگر شما راضی باشید، مرا ببخشید. من نیازمندم.

درخت با خش‌خشی آرام گفت: «ببر، اگر نیازمندی... اما تنها مرا، نه خانواده‌ام.» 

 

پیرمرد همان یک درخت را برید و چوبش گرمای چند خانواده را فراهم کرد. کودکان آموختند: هیچ درختی بی‌صدا نمی‌میرد، هیچ جنگلی بی‌دلیل نمی‌گرید.

 

🌿 این بود مدرسه‌ای بی‌دیوار؛ جایی که نه نمره‌ای بود، نه تنبیهی و نه اجبار. آموزش در آنجا آواز بود، قصه بود، و مهربانی.

و فلسفه‌ی زندگی چنین آموخته می‌شد:

 

« ما جزئی از طبیعتیم، نه فرمانروای آن.

اگر درختی بگرید، روحمان تاریک می‌شود.

اگر برگی بخندد، جانمان روشن خواهد شد.»

شنبه، خرداد ۲۴، ۱۴۰۴

فصل بیست‌ودوم : پیر شالیار، وارث نور و راز


فصل بیست‌ودوم : پیر شالیار، وارث نور و راز

بر فراز کوههای پر رمز و راز هورامان، جایی که هر سنگ و بوته‌ای خاطره‌ای از گذشتگان در خود نهفته دارد، کلاس بی‌دیوار مدرسه‌ای دوباره برپا شده بود. باد ملایم میان درختان بلوط می‌پیچید و نوای دوردست نی همچون زمزمه‌ای از آسمان به گوش می‌رسید.

استاد، پیرمردی با عبایی روشن و چشمانی که آسمان را در خود داشت، کنار آتش کوچکی نشسته بود. شاگردان دایره‌وار گرد او بودند، مشتاق شنیدن روایت امروز.

استاد گفت:

« امروز سخن از مردیست که کوهها هنوز صدایش را در خود دارند. پیر شالیار، نه فقط یکی از بزرگان تاریخ ما، بلکه از پیشوایان اهل یارسان و یکی از مریدان راستین شاه خوشین لرستانی بود. کسی که اگرچه در دل کوههای هورامان می‌زیست، دلش با تمام گیتی یکی بود.»

شاگردی با احترام پرسید: « استاد، مگر پیر شالیار فیلسوف نور نبود؟ »

استاد لبخند زد و گفت:

« آری، او هم فیلسوف بود، هم عارف، و هم درمانگر. اما فراتر از همه، او تجسم هماهنگی بود، پیرو آیینی که انسان را بخشی از هستی می‌دانست، نه برتر از آن 

شاگرد دیگر گفت: «شنیده‌ام در متون مقدس یارسان، نام او آمده»

استاد سر تکان داد و  این کلام را تکرار کرد:

یاشای ساحیب شه‌رت، یاشای ساحیب شه‌رت

ئامانه‌ن ئامان یاشای ساحیب شه‌رت

ئاسارش به‌رئارد وردش که‌رو به‌رد

کنگور دنیا دنیاش که‌رد وه‌گرد

سکوتی معنوی فضا را فرا گرفت. باد از روی دل کوهها گذشت و گویی خودش نیز این ذکر را با احترام شنید.

استاد ادامه داد:

« پیر شالیار از مقربان شاه خوشین بود و به همین خاطر، شاه خوشین قلعه پالنگان را برگزید تا به پیر نزدیک باشد. نزد اهل یارسان، پیر شالیار نه‌تنها رهبری روحانی، بلکه واسطه‌ای بین عالم نور و عالم جسم بود. دیدگاه او به تاریکی و روشنایی همانند دیدگاه اشراق بود. تاریکی را طرد نمی‌کرد. بلکه آن را همزاد نور می‌دانست 

او گفت:

« برای پیر شالیار، گیتی همچون آینه‌ای دو رو بود: یکی از نور، یکی از سایه. هر دو لازم بودند تا حقیقت کامل گردد. درست همان‌طور که زن و مرد، شب و روز، خیر و شر، همه در تضاد ظاهرند اما در حقیقت، توازن می‌آفرینند.»

استاد در ادامه گفت:

« در مکتب پیر شالیار هم، درمان، موسیقی، دعا و مهربانی همه از نور می‌آمدند. نور درون انسان، اگر بیدار شود، می‌تواند حتی کوه را هم شفا دهد. و این نور، در تعادل با تاریکی معنا پیدا می‌کند. اگر شر نبود، خیر شناخته نمی‌شد. اگر زمستان نبود، بهار معنی نداشت 

استاد رو به شاگردان کرد و افزود:

« در آیین یارسان، تناسخ تنها انتقال روح نیست، بلکه بازتاب رشد روح است. روح، اگر درس خود را نیاموزد، دوباره بازمی‌گردد؛ نه برای مجازات، بلکه برای ادامه تکاملش. این همان چیزی‌ است که هم سهروردی در حکمت انوارش می‌گوید، و هم پیر شالیار در اندیشه‌اش: سفر روح تا رسیدن به کمال ادامه دارد 

سپس شاگردی خردسال که نور چشمش درخشان بود، آرام گفت:

« استاد، ما باید چکار کنیم که مثل پیر شالیار نورانی شویم؟»

استاد لبخند زد:

« مهربانی کنید. طبیعت را گرامی بدارید. دل کسی را نشکنید. بخندید، دعا کنید، و با نور درون خود آشتی کنید. چون هر کدام از شما، ذرّه‌ای از نور همان خورشیدید که پیر شالیار آن را می‌ستود.»

آفتاب آهسته بر شانه کوه نشست، و کلاس بی‌دیوار، چون آتشی خاموش‌نشدنی، در دل بچه‌ها روشن ماند...

فصل بیست‌و‌یکم: آواز زمین و درخت

 


فصل بیست‌و‌یکم: آواز زمین و درخت

صبحی مه‌آلود بود. دشتها پوشیده از شبنم و پرندگان در همهمه‌ی ترانه‌ تازه‌ای بودند. در مدرسه‌ای بی‌دیوار، میان کوههای بلند هورامان، بچه‌ها گرد معلمی نشسته بودند که جامه‌ای از تنبور و رایحه‌ جنگل پوشیده بود. معلمی که نامش "آواز خاک" بود، اما بچه‌ها او را ماموستا دلزار صدا می‌زدند.

دلزار آهسته گفت:

ــ بچه‌ها، امروز برایتان قصه‌ای دارم. قصه‌ای که از ریشه‌های کهن سرزمینمان روییده. قصه‌ای از گولریشان، دختری از تبار آب و آتش و باد و خاک.

یکی از بچه‌ها پرسید:

ــ ماموستا،گولریشان واقعی بود؟

ــ گولریشان در دل هر کوردی هست، اگر خوب گوش کنید، صدای نفسش را از دل برگها می‌شنوید...

دلزار ادامه داد:

گولریشان دخترکی بود که در روستایی میان جنگل و رودخانه به دنیا آمده بود. مادرش زمین بود و پدرش باد. همیشه با پرندگان می‌خواند، با برگها نجوا می‌کرد و با چشمه‌ها می‌دوید. او از بچگی آموخته بود:

"ما رئیس طبیعت نیستیم، ما یکی از فرزندان اوییم."

مادربزرگ گولریشان هر بهار، وقتی زمین باردار می‌شد، به او یاد می‌داد:

ــ دخترم، آرام قدم بردار. زمین دارد نوزاد سبز خودش را می‌پروراند.

پدرش هر وقت به جنگل می‌رفت، می‌گفت:

ــ ما هیچ درختی را بی‌اجازه‌ی روحش نمی‌بُریم. اگر هم مجبور شدیم، دعا می‌کنیم تا روحش آرام گیرد...

دلزار لبخند زد و از درون خورجینش شاخه‌ خشک بیرون آورد و ادامه داد:

ــ بچه‌ها، این شاخه، داستان دارد. زمانی جوان بوده، درختی بلند در جنگل شیخان. اما حالا پیر شده، خشک شده، و خودش خواست تا به هیزم تبدیل شود. ما هم با احترام، او را به چرخه‌ی زندگی برگرداندیم.

یکی از بچه‌ها به آهستگی گفت:

ــ ماموستا، من یک بار دیدم کسی درخت سبز را برید، بدون دعا... آن روز دلم خیلی درد گرفت.

دلزار با چشمانی آرام گفت:

ــ وقتی دل تو درد گرفت، یعنی درخت گریه کرد... جنگل با هم می‌گرید، وقتی یکی از درختانش بی‌دلیل می‌افتد. دل آدم هم اگر گوش بدهد، با طبیعت یکی می‌شود.

سپس به آسمان اشاره کرد و گفت:

ــ بچه‌ها، آسمان پدر ماست. وقتی باران می‌بارد، یعنی دارد برای ما شعر می‌خواند، شادترین آواز هستی ا‌ست، چون آب را برای زمین می‌آورد.

و همان‌طور که نسیمی در کلاس پیچید، دلزار ادامه داد:

ــ ما کوردها هزاران سال است با طبیعت پیمان داریم. ما گندم را می‌کاریم، ولی هیچگاه خاک را زخمی نمی‌کنیم. ما ماهی را شکار می‌کنیم، ولی با دعا، نه با طمع. چون باور داریم که:

"اگر حتی یک درخت را بی‌جهت ببُریم، سایه‌ی مهربانی از روی دلمان کم‌کم کنار می‌رود..."

و آنگاه، تنبورش را از دیوار سنگی آویزان برداشت، نوایی آرام نواخت، و در سکوت کلاس، صدای تنبور آمیخته شد با ترنم رود و پر زدن پرنده‌ها.


نتیجه و پیام درس:

در پایان روز، بچه‌ها با چشمانی درخشان به خانه برگشتند. آنها یاد گرفتند:

  • طبیعت فقط یک منظره نیست، یک مادر است.
  • باد، نجواگر رازهای کوه است.
  • آتش، تنها برای سوختن نیست، برای گرم‌کردن جان آدمیان است.
  • آب، آیینه‌ای ا‌ست که دل زمین را می‌شوید.
  • خاک، بستر هر رویشی ا‌ست. ما از اوییم و به او باز می‌گردیم.

و چنین بود که گولریشان ، از طریق دلزار، به دل تک‌تک بچه‌های مدرسه بی‌دیوار برگشت. و از آن پس، هیچکس حتی یک برگ را بی‌اجازه‌ی طبیعت، نمی‌چید...


جمعه، خرداد ۲۳، ۱۴۰۴

فصل بیستم: آینه‌های نور و خاک

 

فصل بیستم: آینه‌های نور و خاک

خورشید از پشت قله کوههای هورامان سرازیر می‌شد. درختان بلوط، آرام در نسیم تکان می‌خوردند. هیوا، در سکوت در کنار چشمه‌ای نشسته بود، شاگردان دورش جمع بودند. سکوت جنگل، صدای نفس گیتی بود.

آن روز،  شاگردان نه برای آموزش علوم، بلکه برای لمس حکمت آمده بودند؛ حکمتِ آمیخته با خاک، باد، آب، و آتش.

پیرمردی از اهالی «یارسان» نیز همراهشان بود. نامش «خاوه ندگار» بود و در صدای آرامش، تاریخ نفس می‌کشید.

هیوا دست بر زمین گذاشت و گفت:

« در کوردستان، پیش از آنکه واژه‌ای نوشته شود، طبیعت کتاب بود. هر درختی، کلمه‌ای ا‌ست. هر چشمه‌ای، جمله‌ای. هر کوه، فصلی از حکمت است.»

پیر خاوه ندگار به آرامی گفت:

« در آیین ایزدی و یارسان، گیتی همچون انسانی زنده است؛ با روان، با احساس. اینطور نیست که ما بر طبیعت فرمان رویم، بلکه خود طبیعت، آموزگار ماست. خاک، مادر ماست. باد، نفس ما. آب، جُنبنده جان ما. و آتش، چراغ معرفت.»

کودکی از شاگردان، دستی در آب فرو برد. انعکاس نور بر سطح چشمه، او را خیره کرد.

هیوا به لبخند گفت:

« شیخ اشراق، سهروردی، می‌گوید که زیبایی، همان نور است که از شیء ساطع می‌شود. وقتی آبی زلال، یا نوای دف، یا چهره‌ای معصوم را زیبا می‌دانیم، درواقع، نور را می‌بینیم؛ نه با چشم، بلکه با نفس.»

پیرمرد آهسته ادامه داد:

« زیبایی، همان نور اسپهبدی ا‌ست. نور جان. به همین دلیل است که در نیایش‌های باستانی کورد، سرودهایی هست که خورشید را، رود را، ماه را، گیاه را، و حیوان را می‌ستاید. این ستایش، ستایش نور است.»

و آنگاه، از دل کوله‌اش، تنبوری کوچک بیرون آورد. نغمه‌ای نواخت. نغمه‌ای آرام و روان چون بوی خاک خیس.

هیوا گفت:

« وقتی موسیقی می‌نوازیم، یا شعری می‌خوانیم، یا نقشی بر سنگی حک می‌کنیم، نور را آزاد می‌کنیم.

در فلسفه اشراق، همه چیز نوری دارد. حتی سنگ. و طبیعت، چون آینه‌ای‌ است که نور هستی را بازتاب می‌دهد  

در سکوت، صدای آب و موسیقی تنبور در هم آمیخت. بچه‌ها چشمانشان را بستند.

پیر به آرامی شعری زمزمه کرد، برگرفته از آیینهای باستان:

 

« آتش را می‌ستایم،

که مرا گرم و روشن می‌دارد.

آب را می‌ستایم،

که گرسنگی خاک را می‌کاهد.

باد را می‌ستایم،

که پیام های آسمان را با خود می‌آورد.

خاک را می‌ستایم،

که خوابم را در خویش آرام خواهد کرد.» 

هیوا سر بلند کرد.

« در جهانی که از زیبایی فاصله گرفته،

ما باید مبلغان نور باشیم.

نه با سیاست، نه با شعار،

بلکه با موسیقی، با درخت کاشتن،

با احترام به هر سنگ و قطره و برگ.»

 

و آن شب، هنگامی که شاگردان به خانه برگشتند، برای نخستین بار، به درختی خشکیده در راه سلام کردند،

و با بادی که بر گونه‌شان وزید، آهسته گفتند:

«سپاس.»

فصل نوزدهم: نغمه‌هایی که از کوه برخاستند

 


فصل نوزدهم: نغمه‌هایی که از کوه برخاستند

بادی آرام از دل کوهستانهای هورامان می‌وزید. هوا آکنده بود از بوی بلوط و خاک تازه. درختان با برگهای سبزشان، سایه‌ای گسترده بودند بر حیاط یکی از مدرسه‌های بی‌دیوار، جایی که کلاس موسیقی، نه با تخته و میز، که با صدای نی آغاز می‌شد.

هیوا آن روز لباسی سپید به تن داشت، چهره‌اش مثل همیشه آرام بود، اما در نگاهش جرقه‌هایی از شور و رسالتی دیرینه می‌درخشید. دایره‌ای از کودکان، نوجوانان، هنرمندان محلی و حتی سالخوردگانی که سازشان را آنروز، برای استقبال از هیوا با خود آورده بودند، گرداگرد او نشسته بودند. در میان آن جمع، یک مرد یارسان، تنبوری بر زانو نهاده بود و دستی بر پوست دف داشت. دفی که گویی صدها سال نور و نجوا را در خود نگه داشته بود.

هیوا، به‌عنوان معلمی که فلسفه‌ نور را از شیخ اشراق و پیر لالش آموخته بود، نه برای آموزش یک ساز، بلکه برای بازگشت روح انسان به خویشتنِ خویش، این فصل را آغاز کرد. شاگردان، تنبور و دف  و دیگر آلات را نه برای موسیقی، بلکه برای درک معنا نواختند. در آن روز، مفهومی تازه به زندگی بازگشت:

"موسیقی در سرزمین ما، نه تفنن، بلکه تجلی نور است؛ و نجات انسان از راه زیبایی می‌گذرد، نه خشونت."

هیوا گفت:

« موسیقی برای ما کوردها، یک ابزار نیست نفس است، نیایش است، زندگی است. آنگاه که حرفی نمی‌توان زد، نغمه‌ها زبان ما می‌شوند. امروز فرصت این را داریم که تا از این نغمه‌ها سخن بگوییم، نه برای شنیدن، بلکه برای به یاد آوردن. موسیقی ما بر خاکستر نفرت ساخته نشده، بلکه بر ستونهای شعر، عرفان، و نیایش استوار است. هیچگاه در تاریخ، کُرد آوای خود را برای نفرت بلند نکرده، بلکه برای صلح، عشق، و شوق زندگی.»

 

و نخستین نغمه از دل تنبور برخاست صدایی ژرف و کهن که زمین را به رعشه می‌انداخت، انگار ریشه‌اش به پیش از تاریخ می‌رسید، به نیایش‌هایی در کوه‌های زاگرس، جایی که هنوز هیچ خدایی نامی نداشت، اما صدا بود، سکوت بود، نور بود.

هیوا ادامه داد:

 « در میان ما، در دل یارسانها، تنبور بیش از سه هزار سال است که در آیینها نواخته می‌شود؛ نه برای طرب، که برای سلوک. دف نیز، که در مراسم پیر شالیار هزاران نفر با آن به کوه می‌کوبند، تنها سازی کوبه‌ای نیست. صدای دف، صدای هستی است.»

سپس، سرنا نواخته شد و دهل با آن همراه گشت. نغمه‌ای آغاز شد که «چمری» نام داشت، نغمه‌ای مخصوص بدرقه جانهای بزرگ. کودکان پرسیدند: « چرا در سوگ هم موسیقی می‌زنید؟»

هیوا لبخند زد و پاسخ داد:

« زیرا ما حتی به مرگ هم با نغمه پاسخ می‌دهیم؛ نغمه‌ای که او را با احترام به نور بازگرداند .»

پس از سکوتی کوتاه، یکی از پیران، شروع به خواندن «هوره» کرد. صدایش همچون غبار کهنی بود که از دل ایلام و کرماشان برمی‌خاست. او از اهورامزدا خواند، از عشق، از وفاداری. هیوا در گوش شاگردان زمزمه کرد:

 

« هوره، مرثیه‌ای نیست، نیایش است؛ آوازی برای درک روشنایی، برای پاسداشت بزرگان، نه در غم که در احترام.»

پس از آن، آوای «گورانی» برخاست. سبک نغمه‌هایی که در شمال کوردستان و نواحی کوردستان - ترکیه، در لاوژه‌های عاشقانه و نیایش‌های زنانه در دل کوههای ارومیه شنیده می‌شود. ریتم آنها آرام بود، همچون گامهای نازک بر برف؛ سبکی به نام «قه‌تار» که ریشه در واژه «گاتا» داشت سروده‌های مقدس زرتشتی، که اکنون در ترانه‌های کوردی دوباره زنده شده بودند.

هیوا ادامه داد:

« ما تنها از گذشته موسیقی نمی‌گوییم، بلکه از آینده آن هم می‌پرسیم. اگر نغمه در دل ما خاموش شود، تاریخ‌مان از یاد خواهد رفت. ما موسیقی را با خود حمل می‌کنیم، در عروسی با دهول و سرنا، در عزا با چمری، در سماع با دف و تنبور، در خلوت با نی.»

و پس از آن، یکی‌یکی سازها را به شاگردان شناساند:

شمشال: سازی برای رازهای شبانه‌ی چوپانان.

 دوزله و نایه: صدای شادیهای روستایی.

 باغلاما، دیوان، کمانچه: ابزار شعرخوانی و حماسه‌سرایی.

 بالابان، قوشمه، دوتار: پیوندهای شرقی ما با برادران کورد خراسانی.

 

در پایان آن روز، سکوتی گرم در جمع پدید آمد. دف ها در آغوش گرفته شدند، نی ها بوسیده شدند، تنبورها آرام بر خاک نهاده شدند. هیوا ایستاد و گفت:

 

« موسیقی ما بخش جدایی‌ناپذیر از روح‌مان است. نه تنها برای نواختن، بلکه برای زیستن. این موسیقی، سرودی ا‌ست برای آزاد زیستن، برای یاد گرفتن زندگی بدون نفرت، بدون انتقام. ما آواز سر می‌دهیم تا عشق را، تا حقیقت را، تا روشنی را به یاد بسپاریم.»

و وقتی شاگردان از آن کلاس برخاستند، گویی نه تنها درس موسیقی، که تکه‌ای از هویت با خود بردند نغمه‌ای در دل که تا کوههای دور هم شنیده می‌شد.

چهارشنبه، خرداد ۲۱، ۱۴۰۴

📖 فصل هجدهم: آیین زندگی در سرزمین نور و بازگشت بە ریشەها

 

 

📖 فصل هجدهم: آیین زندگی در سرزمین نور

( بازسازی کرامت انسانی در زیست روزمره بر بنیاد حکمت اشراق )

در روزهایی که مدرسه‌های بی‌دیوار در سراسر کوهها، دشتها و شهرهای کوردستان شکوفه می‌دادند، آموزش دیگر فقط دانستن نبود؛ بلکه زیستن در نور بود. نه فقط فلسفه، بلکه هنرِ نان خوردن، سخن گفتن، شنیدن، خندیدن و حتی خاموش ماندن، معنای دوباره می‌یافت. در کلاسهایی که دیوار نداشت، ولی دل داشت، استادان و شاگردان با هم می‌ساختند آنچه سالها ویران شده بود: آیین زندگی کوردی انسانی.

🌿 ۱. نان را باید بوسید: بازگشت حرمت به سفره

در آیین نور، نان نه فقط غذا، بلکه پیمان است. نان را کسی پرت نمی‌کند. کودک از نخستین روزها می‌آموخت که: 

نان را با دو دست به بزرگتر بدهد.

اگر نان افتاد، آن را ببوسد و بالا بگذارد.

غذا را با تشکر بخورد، نه با غفلت.

و هرگز تنها نخورد.

 

در مدرسه، آموزش تغذیه یعنی آموزش سپاس و همدلی. آموزش بر پایه سفره‌ای است که خاک، آفتاب، زن، مرد، و کار در آن شریکند.

 

🌞 ۲. سلام، نور است: آموزش گفتوگو

سلام در سنت کوردی همیشه نور داشته. نه سلام اداری، بلکه سلامی که از دل برمی‌خیزد، به چشم می‌رسد، و روی لب می‌نشیند.

در مدرسه‌های بی‌دیوار، بچه‌ها می‌آموختند:

چگونه با مهربانی حرف بزنند.

چگونه با ادب نقد کنند.

چگونه بدون تحقیر، مخالفت کنند.

هیوا می‌گفت: «در جهانی که سیاستِ تاریکی، زبانِ دشنام است، ما با زبانِ نور سخن می‌گوییم.»

 

🔥 ۳. جشن، یک آیین مقدس است

بزرگ‌ترین انقلاب فرهنگی در کلاسها، بازگرداندن جشن به قلب مردم بود:

جشن نوروز، نه فقط با آتش، بلکه با شعر و گفتوگوی چندنسلی.

جشن میانه تابستان، با موسیقی کهن، بازیهای دسته‌جمعی، و افسانه‌خوانی شبانه.

 

و حتی آیینهای ایزدی، یارسان، زرتشتی که از ترس فراموشی، در دلها خاک می‌خوردند، اکنون به زبان کودکان می‌آمدند.

 هر مدرسه، محفل بازگویی داستان نیاکان بود. آوازها، لالایی‌ها، مثل‌ها و شعرها... از زیر خاک بیرون آمدند.

 

💧 ۴. تطهیر بدون خشونت

در این مدرسه‌ها، اخلاق با چماق تحمیل نمی‌شد.

هیوا گفته بود: «نجات، بدون انتقام زیباست.»

و اکنون این را در رفتار می‌دیدی:

هیچکس برای خطا شرمنده نمی‌شد، بلکه راه بازگشت را می‌آموخت.

هیچ شاگردی مجازات نمی‌شد، فقط دوباره شنیده می‌شد.

هیچ اعتقادی تحقیر نمی‌شد؛ هر کیش و آیینی، تکه‌ای از خورشید دانسته می‌شد.

 

🌌 ۵. نور و تربیت: از مانی، شبک و یارسان تا ایزدی

یکی از مهم‌ترین دروس این فصل، گفتوگو درباره ادیان و آیینهای فراموش‌شده بود: 

ریشه‌های مشترک میان یارسان و ایزدیها.

آداب نیایش، راز سکوت، نقش نور در کیش‌های باستان.

تشریح آیینها بدون ترس، بدون تقیه، بدون شرم.

بچه‌ها می‌آموختند که گذشته‌شان تاریک نیست، بلکه نور را سالها در زیر خاک حفظ کرده‌اند.

 

 پایان: زندگی همان زیستن در نور است

فصل با گفتوگویی میان یک کودک و هیوا پایان می‌یابد:

 

– هیوا، آیا این همه درس و فلسفه یعنی ما باید دانشمند شویم؟

– نه فرزندم، فقط کافی‌ است انسان بمانیم.

– چگونه؟

با مهربانی، با شنیدن، با نان خوردن با هم، با نگه داشتن زبان‌مان، و با سلام گفتن به خورشید...

بازگشت به ریشه‌ها

وقتی هیوا مطمئن شد که مدرسه‌های بی‌دیوار در باشور کوردستان دیگر بدون او هم نفس می‌کشند، دلش به سوی زادگاهش کشیده شد. شنگال... جایی که هم خاکستر فاجعه را در خود داشت، هم نخستین جرقه‌ این راه را.

اما مقصد او تنها شنگال نبود. از آنجا می‌خواست به روژهلات برود، به هورامان. هم برای دیدن مدرسه‌های بی‌دیوار آنجا و هم برای اینکه خودش، به‌عنوان معلم، میان بچه‌ها بنشیند و داستان تاریخ را نه از کتابهای تحریف‌ شده، که از زبان خودشان و زمینشان روایت کند.

در هر شهری که گذشت اربیل، سلیمانیه، دهوک، کرکوک، حلبچه، نینوا شاگردان دیروز را به‌عنوان آموزگاران امروز در مدرسه‌ها گذاشت. کسانی که همان حلقه‌های کوچک بی‌دیوار، در دل خاک و آفتاب، پرورده بودشان.

آتش شنگال

بر تپه‌ای که بر کلاس بی‌دیوار شنگال سایه انداخته بود، ایستاد. شاگردان زیر انجیری کهنسال نشسته بودند و آموزگاری جوان برایشان از «واژه‌های خاموش» می‌گفت؛ همان واژه‌هایی که سالها در گلو مانده بودند تا مبادا زندگی را بسوزانند.

پیرمردی از اهالی روستا نزدیک آمد، دستی بر شانه‌اش گذاشت:

— «هیوا، تو که بروی، این آتش را چه کسی روشن نگه می‌دارد؟»

هیوا لبخندی زد:

— «اگر این آتش فقط از نفس من باشد، با رفتنم خاموش می‌شود. اما اگر از دل شما برخاسته باشد، طوفان هم خاموشش نمی‌کند.» 

شب، پیش از رفتن، همه دور آتش حلقه زدند. شعله‌ها بر چهره‌ها می‌رقصیدند. هیوا گفت:

— «من دیگر آموزگار یک مکان نیستم. من مسافرم، رهنمای راهی که از هر دره و هر مرز می‌گذرد. هرجا که خاموشی باشد، باید بروم. اما شما... شما نگهبان این چراغ باشید 

راه هورامان

صبحگاه، خط مینی بوس شنگال راه افتاد؛  چمدانی پر از لباس و کتاب در دست، و جاده‌ای پر پیچ‌ وخم که از شنگال به خانقین، از خانقین به کرمانشاه می‌رفت. بعد، پیاده، در دل کوهستانی که بوی بنفشه و آویشن می‌داد: هورامان.

شبها، گاهی در جمخانه‌های پنهان یارسانان می‌خوابید؛ گاهی در خانه‌های خاکی روستاییان که تنها نشانه‌ی حیاتشان شمعی لرزان بود.  یا حجره‌ای از خانقاه نقشبندیه که دیگر ذکری در آن گفته نمی‌شد، اما عطر گلهای خشک هنوز مانده بود.

در هر جایی که کلاس نبود، کلاس می‌ساخت. اگر آموزگار نبود، خودش می‌نشست. اما بیشتر وقتها، فقط گوش می‌داد: به مادرانی که از سالهای تبعید می‌گفتند، به پیرمردهایی که دیگر حتی نام دینشان را بر زبان نمی‌آوردند، و به کودکانی که برایشان «وطن» نه خانه، که زخمی در دل بود.

آستانه کلاس نو

هیوا حالا بیشتر شبیه پیران خردمند شده بود تا یک معلم جوان؛ نه از سال و سن، که از نوری که بی‌صدا، بی‌ادعا، میان دلها پخش می‌کرد.

و سرانجام، صبحی رسید که بر بلندای دره‌ی هورامان ایستاد. مه سرد در میان کوه‌ها می‌رقصید و آسمان پیامی داشت که فقط او می‌توانست بشنود:

«روشنایی از جایی آغاز می‌شود که جرأت کنیم تاریکی خود را ببینیم.»

از پشت سنگ‌ها صدای بچه‌ها آمد:

— «آموو... آمو هیوا!»

لبخند زد.

سفر تازه آغاز شده بود.