چهارشنبه، تیر ۱۱، ۱۴۰۴

فصل چهل و دووم : شب نخست - در سایه فروغ دو پیر(یارسان و ایزدی)


فصل چهل و دووم :در سایه فروغ دو پیر( یارسان و ایزدی )

شب نخست - گفتوگوی در جمخانه: پیر روشنا و پیر خورشید

غروب بر گنبدهای تبریز سایه افکنده بود، و پرتوهای آخرین آفتاب از پنجره‌های مشبک جمخانه پیر خورشید، بر فرشهای رنگین و نقش‌دار می‌تابید. عطر اسپند و بخور، فضا را پر کرده بود. «هیوا» در سکوت نشسته بود، کلاه مهری بر سر و چشمانش به دو مرد کهنسال دوخته شده بود: «پیر روشنا» با ردای سفید ایزدی و عصای درخت بلوط و «پیر خورشید» با عبایی خاکی‌رنگ و چهره‌ای شبیه سنگ‌نوشته‌های کهن هوری.

پیر روشنا لب گشود:

ــ پیر خورشید، من و تو از دو شاخه‌ایم که ریشه‌مان در یک زمین است؛ همان خاکی که در آن، «ده‌یۆ» و «هور» پرستیده می‌شدند، نه شیطان.

پیر خورشید سر تکان داد:

ــ آری، برادرم. آنچه ما را به هم پیوند می‌دهد، فروغیست که از مهری اصیل سرچشمه می‌گیرد، نه از دوگانگی زرتشتی یا ابراهیمی. اما... جهان فرادست همیشه ما را نفی کرده. در طول قرون، ما چه ایزدی چه یارسان نه تنها رانده شدیم، بلکه تحریف هم شدیم. گفتند دیوپرستیم، شیطان‌پرستیم، چون خداوند ما، « ده‌یۆ »، را «دیو» معنا کردند.

 

پیر روشنا آرام گفت:

 

ــ و ملک طاوسِ ما را شیطان خواندند. همان که در اصل تمثیل نور خورشید بود، و وارث ده‌یۆ. این نام از «ده‌ئو» به «دیوس» بدل شد، وقتی شمشیرهای اسکندر رسیدند. همان زمان که « ئۆلە» خدای خورشید نامی شد که دیگر کسی نفهمید از کجا آمده.

 

پیر خورشید چشم بر دیوار انداخت، جایی که نقش خورشید زرین، بر کاشی‌های لاجوردی نشسته بود:

 

ــ در آیین ما، داوود، فقط یک پیر نیست. داو، خودِ خداست. اگرچه بسیاری از یارسانها این را نمی‌دانند، اما وقتی می‌گویند «گِر داوو»، یعنی همان فروغ و فَرّی را می‌خوانند که در آیین مهر، حافظ انسان بود. ما هنوز هم با طلوع و غروب خورشید نیایش می‌کنیم؛ نه چون خورشید را می‌پرستیم، بلکه چون خورشید، چهره‌ی دیدنی خداست.

 

پیر روشنا گفت:

 

ــ در آیین ما نیز، روزی سه‌بار رو به خورشید نیایش می‌شود، و در پایان دعاها می‌گوییم: «ئۆلە! ئۆلە! ئۆلە!» چون «ئۆلە» همان «اور» سومری و «هور» مهری است. شگفتا که ما ایزدیان و یارسانان در زیر تهمت‌های قرون، هویت مهری خود را از دست ندادیم، اما آنان که مدعی روشنی‌اند، خود به تاریکی تحریف تن دادند.

 

پیر خورشید آهی کشید:

 

ــ حتی واژه‌ی «یار»، که در آیین ما، و در دفترهای سرانجام، هزار بار تکرار می‌شود، از همان «ایرمن» مهری آمده. یار نه یک عاشق است، نه یک دلدار؛ بلکه راهبر است، «آتربان» است. آری، «یار» همان آتش است و همان فروغی که زروان در دل شب روشن کرد.

 

پیر روشنا در پاسخ گفت:

 

ــ و ما، ایزدیان، خود را «ایزَه» می‌نامیم به معنی خدا. حتی نام ما، بازمانده همان مهر است. «ایزی سور» یعنی خداوند سرخ، یعنی خورشید. ملک طاوس نیز نماد همان سرخی مقدس است. اما گفتند که او شیطان است، چون در دین فرادست، نور و شور جایی ندارد.

 

در اینجا، هیوا کمی جلو آمد. سکوت را شکست، اما تنها برای پرسش:

 

ــ اگر این‌همه فروغ و حقیقت در آیین شما هست، چرا اینهمه نسل‌کشی؟ چرا اینهمه تحریف؟

 

پیر خورشید لبخند زد:

 

ــ چون حقیقت، همیشه زیر شمشیر دروغ له می‌شود. ما نه پیروان دین نو، بلکه حافظان دینی کهن بودیم. ما بر جای ماندیم، چون خاک را ترک نکردیم، چون خورشید را فراموش نکردیم. اما امروز، باید این فروغ را دوباره به نسل جوان رساند.

 

پیر روشنا گفت:

 

ــ ای هیوا، تو گوش کن، و تو بنویس. از مهر بنویس، از ده‌یۆ، از داوود، از فروغ، از یار. از ما که نه فرقه‌ای نوظهوریم و نه فراموش‌ شدگان؛ ما ریشه‌ایم.

 

سکوتی ژرف بر فضا حاکم شد. آفتاب  کم کم داشت در بلندای کوها پنهان میشود، اما در جمخانه، نور اندیشه هنوز می‌تابید.

 

ادامه گفتوگو: در سایه فروغ دو پیر

 

غروب پاییزی بود و آفتاب نیم‌خسته، آخرین پرتوهایش را بر پشت بام جمخانه پیر خورشید در تبریز می‌پاشید. بوی اسپند در هوا پیچیده بود و زنگوله‌های رقصان در باد، نغمه‌ای آرام و سنگین می‌نواختند. پیر خورشید، جامی از چای گل‌گاوزبان در دست داشت و با نگاهی عمیق به شعله چراغ برنزی گوشه جمخانه می‌نگریست.

 

پس از یک وقفه از گفتوگو و استراحت  کوتاه بار دیگر پیر روشنا، با ردای بلند و عصای نورافشانش، در سکوت وارد شد. هیوا، جوانی از تبار لالش، بی‌کلام بر گوشه‌ای از فرش نشسته بود، دل در گرو شنیدن.

 

پیر خورشید با نگاهی گرم گفت:

خوش آمدی، پیر روشنا. این جمخانه به فروغ آگاهی‌ات نیاز دارد.

 

پیر روشنا لبخند زد، نگاهی به آتش افکند و گفت:

خورشید در این خانه نرمدل است و فروغ آن، از تو برمی‌تابد، پیر خورشید. آمده‌ام گفتوگو را ادامه دهیم، این دفعه ؛ از پیر و پادشاه، از نطفه نور و فرزند بی‌پدر، از سرّ مهر و راز خداوندی.

 

پیر خورشید سر خم کرد.

بسم الله مهر و مهربانی. آغاز کن.

 

پیر روشنا عصایش را بر زمین نهاد و آهسته گفت:

در آیین ما، ایزدیان، "شیخ"  همان پیر است ونماد پادشاهی مینوی است. شیخ  یا پیرشمس، شیخ حسن، و شیخ ئادی، نه چون پادشاهان دنیوی، بلکه چون فروغی از سرمد الهی‌اند. مگر نشنیده‌ای که شیخ ئادی از نوری نازل شده بر قندیل پدید آمد؟

 

پیر خورشید لبخند زد.

شنیده‌ام. در دین ما نیز، جلاله خانم، مادر پیر شاخوشین، بدون همسر، با نوری از چشمه سیمره آبستن شد. می‌دانم، نور، نطفه مهر است. در باور ما این «خوشین» است، اوشیدر است، موعود دین مهر.

 

هیوا، با چشمانی درخشان، مشتاقانه گوش می‌داد.

 

پیر روشنا ادامه داد:

و مگر نه این است که این نور از آب برمی‌خیزد؟ از آناهیتا، که در آیینهای کهن، خدای بانوی آب بود. ما ایزدیان می‌گوییم آن آب، سرچشمه خلقت شیخ است. شما چه می‌گویید؟

 

پیر خورشید:

ما می‌گوییم، پیر از آب روشن می‌شود. از سیمره، از سرچشمه فروغ. و در اشعار خوشین آمده: «هرکس رازنامه پیر را دریابد، او خوشین است»، یعنی اوشیدر، آنکه روشنی را دوباره زنده می‌کند. پس پیر ما، هم پیشواست، هم پیام‌آور روشنی، هم پادشاه دلها.

 

پیر روشنا:

پس همنوا شده‌ایم. «شیخ» ما همان است که شما «پیر» می‌نامید. اما نام «پادشاه» نیز در آیین ایزدی و یارسان یکسان است. در نزد ما، شیخ شمس هم سلطان است، هم خورشید.

 

پیر خورشید:

و در نزد ما، پیر شاخوشین هم پیر است، هم شا. در نام او، هم پادشاهیست، هم راهبری. شا، در زبان ما، از «خشائیتی» آمده، همانکه در اوستا آمده است؛ نگهبان «اشا»، راه راستی. مگر نه اینکه اهورامزدا را نیز شاه خوانده‌اند؟

 

پیر روشنا:

درست می‌گویی. اما زردشتیان، در این میان، راه را نیمه رفته‌اند. آنان تا وهومانا رسیده‌اند، دانایی را نهایت دانسته‌اند، اما مهر، نه به دانایی، بلکه به فَرّ می‌انجامد. همان فره‌ایزدی که بسطامی و حلاج بدان رسیدند.

 

پیر خورشید چای را جرعه‌ای نوشید و گفت:

سبحانی، ما اعظم شأنی! صدای بایزید بود، که مهر در درونش شعله کشیده بود. و حلاج، که گفت: «أنا الحق». آنان از مهر آمده بودند. و در دین یارسان، این همان راهیست که سلطان سهاک و پیر خوشین رفتند: رسیدن به الوهیت.

 

هیوا بی‌اراده زمزمه کرد:

پس انسان می‌تواند خدا شود؟

 

پیر روشنا آرام گفت:

خدا در انسان است، اگر انسان آن را دریابد. در آیین ما، شیخ، هم نور است، هم بشر. همان‌گونه که در ایزدشناسی مهر آمده: «خداوند خود را در انسان کامل متجلی می‌سازد.»

 

پیر خورشید:

و این همان راز سرنوشت است. در کتاب سرانجام آمده: «خاوندکار در سیمای بهلول، شاخوشین و سهاک، ظاهر شده است.» در مهر، خدا دور نیست. خدا، در دل می‌تابد.

 

پیر روشنا:

در کوه قندیل، در چشمه سیمره، در قلب مومن. نور از آب می‌گذرد، در وجود زنی پاک حلول می‌یابد و رستگاری به جهان می‌آید. چه در ایزدیه، چه در یاری، این راز یکی است.

 

پیر خورشید سر به آسمان گرفت:

اما در زردشتی، اوشیدر دیر می‌آید، و تنها نجات‌دهنده آینده است. در مهر، و در ما، اوشیدر آمده، زیسته، مرده، و دوباره بازمی‌گردد. همانگونه که خورشید می‌تابد، می‌میرد، و باز طلوع می‌کند.

 

پیر روشنا:

و این است تفاوت. در ما، ظهور، اکنون است؛ در دل ماست، در پیر و شیخ ماست. نه در وعده‌ای دور.

 

هیوا آرام برخواست. نگاهی ژرف به آتش کرد.

پس من کی باید بجویم این نور را؟

 

پیر خورشید با نگاهی عمیق گفت:

آنگاه که پند پیر بشنوی و دل به راز بسپاری.

 

پیر روشنا افزود:

و آنگاه که از آب نوری بجوشد در جانت شاید آن روز، تو نیز خوشین شوی.

 

فصل چهل و یکم: آتش در دل کوچه‌های سنگی

 

فصل چهل و یکم: آتش در دل کوچه‌های سنگی

خورشید پاییزی تبریز از لابه‌لای شاخسارهای سپیدارهای بلند می‌تابید. صدای زنگ ساعت شمس‌العماره در میدان ساعت تازه خاموش شده بود. پیر روشنا، پیر خورشید، و هیوا آرام از درب جمخانه بیرون آمدند، با گامهایی نرم و آهسته، گویی در رؤیایی روشن قدم برمی‌داشتند.

 

هیوا با چشمانی مشتاق به در و دیوار شهر نگاه می‌کرد، اما هنوز در ذهنش طنین گفتوگوی دیشب میان پیر روشنا و پیر خورشید بود. ذهنش لبریز از سوال بود. اما ساعاتی آرام و پر تأمل لازم داشتند.

 

پیر خورشید، لباسی از پارچه‌ای ساده بر تن داشت. با زبان ترکی از پیرزن بقال کنار کوچه میوه‌ای خرید و به پیر روشنا تعارف کرد. پیر روشنا با همان آرامش همیشگی لبخند زد، اما نگاهش ناگهان میان دو مرد جوان که در آن سوی خیابان ایستاده بودند، گیر افتاد. آنها به هیوا که با لباس کُردی و زبان کُردی چیزی می‌پرسید، خیره شده بودند.

 

یکی‌شان بلند گفت:

ــ "تبریز جای کورد نیست، برو سنه‌جا!"

 

دیگری خندید:

ــ "کوردی حرف بزنی یعنی باشا؟!"

 

هیوا سرش را پایین انداخت. پیر خورشید اخم کرد، اما چیزی نگفت. پیر روشنا اما بی‌هیچ خشم یا واکنشی از آن دست، لبخندی تلخ زد. دستی بر شانه هیوا گذاشت و به راه ادامه دادند.

 

در بازگشت، جمخانه نیمه‌روشن بود. پیران و جوانان یارسان در سکوت نشسته بودند. برخی زبانشان ترکی شده بود، برخی هنوز کوردی سخن می‌گفتند. اما درد، در چشمان همه مشترک بود. درد فراموش‌شدگی، تحقیر، و تلاش بی‌پایان برای حفظ ایمان.

 

پیر روشنا در وسط جمخانه ایستاد. قامتش چون شمعی در دل تاریکی روشن شد. صدایش آرام بود اما کوه‌سان.

 

ــ «برادران و خواهرانم...

ما امروز در خیابان تبریز، نه با گلوله و نه با شمشیر، بلکه با نگاه و کلمه زخمی شدیم. اما زخم ما تازه نیست. از قرنها پیش، هر بار که زبانمان را بریدند، دینمان را انکار کردند، و لباس مان را مسخره کردند، این زخم تازه‌تر شد.

 

آیا نسیمی را فراموش کرده‌اید؟ شاعری که زبانش ترکی شده بود اما ایمانش هنوز از آتش یارسان می‌سوخت؟ مگر نه اینکه شمس تبریزی خود در همین کوچه‌ها آواره بود؟ مگر نه اینکه سهروردی، حکیم نور، در شام با فتوی ظلم کشته شد، چون نور را بالاتر از نژاد، دین، و زبان می‌دانست؟»

 

جمع، در سکوتی سنگین فرو رفته بود.

 

ــ «آری، زبان ما شاید ترکی شده باشد، اما اگر دل، روشن به نور حقیقت باشد، زبان هم از آن نور سیراب می‌شود. دشمنی نه در زبان است و نه در لباس. دشمنی در تعصب است، در نادانی، و در آن خشم کور که ما را از شناختن یکدیگر بازمی‌دارد.

 

امروز به ما گفتند تبریز جای کُرد نیست. اما من می‌گویم: تبریز جای همه‌ی ماست. تبریز، همچون دل، باید گنجایش هزاران صدا را داشته باشد.

 

شما که ترکی حرف می‌زنید، از خود شرم نکنید؛ شرم از کسانی باد که زبانشان شمشیر تبعیض است، نه واژه‌ی مهر

 

سکوت شکست. زنی جوان اشک ریخت. مردی مسن، که زبان کوردی را تنها در نیایش به یاد داشت، دستانش را بالا گرفت.

 

ــ «پیر جان، تو نور آوردی. ما سالها شرم می‌کشیدیم که چرا زبان مادریمان را فراموش کرده‌ایم. اما امروز فهمیدیم که آنچه باید حفظ شود، جوهر مهر است، نه صرفاً واژگان

 

پیر روشنا لبخند زد. نگاهش را به نور فانوس گرفت که از سقف آویزان بود.

 

ــ «تعصب کور است. اما همدلی، بینا.

بیایید از امروز، تعصب را بسپاریم به تاریکی، و با نور سهروردی، با عشق شمس، و با ایمان نسیمی، راهی شویم. نه فقط برای یارسان، که برای هر انسانی که زیر بار تحقیر خم شده.

بیایید تفرقه را دفن کنیم، و به‌جایش در دل شهرها، جمخانه‌های دل بسازیم...»

 

آن شب، تبریز سکوت کرد. اما در دل بسیاری، نوری آغاز شد که شاید روزی، دیوارهای نژاد و مذهب و قوم را درهم فرو ریزد.

دوشنبه، تیر ۰۹، ۱۴۰۴

فصل چهلم: آوای فراموش‌ نشدنی ماد


فصل چهلم: آوای فراموش‌نشدنی ماد

پس از گذر از راه‌های مه‌آلود و کوهستانی، در گرگ‌ومیش یک شامگاه پاییزی، هیوا و پیر روشنـا سرانجام به شهر تبریز رسیدند. شهری که هم در آن غربت بود، هم خاطره؛ هم هیاهوی زبانهای گوناگون، و هم خاموشی تاریخهایی که زیر خروارها خاک مانده‌اند.

پیر روشنا پیش‌تر گفته بود که در دل یکی از محله‌های قدیمی شهر، جمخانه‌ای قدیمی وجود دارد. جمخانه‌ای که آیین یارسان هنوز در آن زنده است؛ نه فقط به‌مثابه آیینی، که به‌مثابه حافظه‌ای که هنوز فراموش نکرده از کجا آمده است.

در کوچه‌ پس‌کوچه‌هایی با دیوارهای گلین و پنجره‌های زنگ‌زده، به خانه‌ای رسیدند که نشانی از بیرون نداشت؛ جز در چوبی ساده و چراغی کوچک که نور ضعیفی از آن به کوچه می‌ریخت. صدای نی‌ کهنه، با حزن عجیبی در هوا پیچیده بود.

در را که کوبیدند، مردی کهنسال با چشمانی روشن و ریش سپید گشود. پیش از آنکه سخنی بگوید، گویا حضور پیر روشنا را حس کرد. سر تعظیم فرود آورد و گفت:

«سلاو،پیر روشنا... خوش هاتن.»

زبانش کوردی بود، اما لهجه‌ای دیگر داشت. همان‌ زبان کهن که هیوا نیز می‌فهمید، اما با واژگانی کهن تر، نرمتر، آمیخته به خاکی دیگر. پیر روشنا با لبخندی گفت:

« این تعابیر به زبان تاتی است، اما این خود کرمانجی است... زبانی مادی است، زبان خودمان است.»

مرد آنها را به درون برد. فضای درونی خانه، تاریک اما زنده بود؛ عطر اسپند، صدای تنبور از دور، و گروهی از یاران که در سکوتی عمیق، گرد شمعی نشسته بودند.

آن پیر نامش "خورشید" بود. سالها بود که در تبریز مانده بود، در میان ترک‌ زبانان، اما زبان مادری‌اش را هنوز با افتخار نگاه داشته بود. به زبان خود گفت:

« زبان من، زبان پدر و مادرم است. آن زبانی است که در دل درسیم، بر روی آب کوبانی، آتش کرمانشاه آوازش را می‌خوانند. آن زبان ماست، ترکها برای کوچک کردن زبان ما می‌گویند "تاتی"... اما این همیشه کرمانجی است، زبان ماست.

هیوا با شگفتی گوش می‌داد. گویی صدای گذشته بود که در آن جمخانه هنوز زنده بود. زبان نه فقط ابزاری برای حرف‌ زدن، که پلی بود به جهانی فراموش‌شده، به هویت، به ریشه.

در آن شب، آوازها به کوردی کرمانجی بلند شد؛ نه کوردی امروزین مهاباد، نه زبان رسمی، بلکه آن لهجه‌ای که میان خاکهای فراموش‌شده مادها، هنوز می‌زیست.

پیر خورشید شعری خواند که از پدرش شنیده بود:

گەر دێ هەبووا مە ئیتتیفاقەک
ڤێکرا بکرا مە ئینقیادەک
ڕۆم و عەرەب و عەجەم تەمامی
هەمیان ژ مەرا دکر غولامی
تەکمیل دکر، مە دین و دەوڵەت
تەحسیل دکر مە عیلم و حیکمەت

هیوا حس کرد چیزی درونش روشن شد؛ گویی شعله‌ای که سالها زیر خاکستر بوده، اینک آرام‌آرام بیدار می‌شود. در نگاهش، دیگر فقط آینده نبود، بلکه گذشته نیز حضور داشت؛ و این گذشته با زبان زنده بود.

گفت‌وگوی پیر روشنا، پیر خورشید و هیوا

در این شب که آسمان پرستاره و کوههای بلند اطراف جمخانه در سکوتی رازآلود فرو رفته بودند. مهتاب نقره‌ای بر قله‌ها می‌تابید. هیوا، جوانی از نسل امروز، میان دو پیر در حیاط جمخانه نشسته بود: پیر روشنا که از لالش آمده بود، و پیر خورشید از تبار یارسان تبریز.

پیر روشنا در حالی که عصایش را در خاک فرو می‌برد گفت:

«هیوا جان، می‌دانی... هیچ‌کس ما را به پایان نرساند. ما خود با باورهایمان تا لب پرتگاه رفتیم، اما نیفتادیم. از آتش گذشتیم، نه چون از آهن بودیم، بلکه چون دلمان از معنا گرم بود.»

پیر خورشید نگاهش را به آسمان دوخت و آرام گفت:

«در تبریز، ما یارسانان با سکوت زنده ماندیم. در لابه‌لای شعرها، در آواز تنبور، در سکوت چشمان پدرانمان. چون هرگاه سخن گفتیم، لب‌ها را دوختند. نه با نخ، با شعله، با داغ.»

هیوا با حیرت نگاه‌شان می‌کرد. پرسید:

«پس چرا ادامه دادید؟ وقتی این‌همه رنج دیدید، چرا نایستادید؟»

پیر روشنا لبخندی تلخ زد:

«چون باور، قرار نیست آسایش بیاورد. باور، آینه‌ای‌ است که باید در آن خودت را ببینی، نه فقط دنیا را. اگر برای آسایش آمده‌ای، برو در سایه قدرت بخواب. اما اگر آمده‌ای که انسان شوی، باید رنج معنا را بچشی.»

پیر خورشید با صدایی محزون افزود:

«مشکل ما همیشه این نبود که عقیده‌ای داشتیم، مشکل آن بود که در عقیده‌مان از دیگری نمی‌ترسیدیم. مردمانی بودند که عقیده را زندان می‌کردند، و ما عقیده را پرنده‌ای آزاد می‌دیدیم. و پرنده‌ها، همیشه هدف تیرند.»

هیوا لحظه‌ای سکوت کرد و سپس گفت:

« من آمده‌ام که بفهمم، نه اینکه بپرسم. آمده‌ام که تماشا کنم، نه قضاوت. اما هنوز نمی‌دانم که این راه را چطور باید رفت.»

پیر خورشید گفت:

— « راه، همان‌جاست که سکوت هست، اما دل آشوب دارد. جایی که لب بسته‌ است، اما جان پر ترانه. باور نکن هر که بلند حرف می‌زند، دانا‌تر است. گاهی حکمت در زمزمه‌هاست، نه در فریادها.»

پیر روشنا به آرامی برخاست و خاک دامنش را تکاند:

« و به یاد داشته باش، پسرم... در تاریخ، آنها که برای معنا زیستند، کشته نشدند. حتی اگر سوزانده شدند، دودشان تا امروز باقیست. ما مرده‌ایم، اما بوی خاکسترمان هنوز می‌گوید: “در این جهان، کسانی بودند که به روشنی دل بستند.”»

 

هیوا سرش را پایین انداخت. شب، سنگین‌تر شده بود. اما در دلش روشنایی کوچکی جوانه زد. 

 

توجە: واژة تات در تاريخ پرفراز و نشيب حيات خود معاني و مفاهيم متعددي داشته است. تركها بر هر ملتي كه غلبه مي‌كردند، آن ملت را «تات» مي‌خواندند. لفظ تات به زعم آنان هر ايراني غير ترك را شامل مي‌شده است. در متن تركي زير «تات» به معني ايراني است :

«گوموشي ويرديم تاتا * تات منه داري ويردي * داريني سپيدم قوشا * قوش منه قانات ويردي * قانادلانديم اوچماقا * حق قاپوسين آچماقا * 

يعني پول را به تات دادم * تات به من ارزن داد * ارزن را به مرغ دادم * مرغ به من بال و پر داد * بال و پر پرواز را گشودم * تا در حق را باز كنم *

در ستون دوم صفحه 370 قاموس تركي، شمس‌الدين سامي ذيل واژة «تات» مي‌نويسد : «تركان قديم اكرادي را كه زير فرمان خود داشتند، تات مي‌ناميدند و اين كلمه در مقام تحقير استعمال مي‌شد. در ادامه مي‌گويد : «در مثل مشهور (بوسوز هيچ تاتين كتابندا يوخدور) اين حرف در كتاب هيچ تاتي نيست از لفظ تات شخص دانشمند را اراده كرده است.»


فصل سی ونهم: سفر به سرزمین آتش و فراموشی

 

 

فصل سی‌ونهم: سفر به سرزمین آتش و فراموشی

صحنه‌ی آغازین

سپیده هنوز لب از کوه نگشوده بود که نسیم سحرگاهی، عطر خاک باران‌خورده‌ی زاگرس را در هوا پراکند.
اردوی مدارس بی‌دیوار به پایان رسیده بود. کودکانی که از ایلام و کرماشان و لرستان و هورامان آمده بودند، هر یک به خانه‌های خویش بازگشته بودند؛ اما رد پای خنده‌ها و دفترهای اشراقشان هنوز در دشتها موج می‌زد.

سکوتی سنگین در هوای کوه دالاهو پیچیده بود. سکوتی نه از جنس پایان، که شبیه مکثی میان دو نغمه.
پیر روشنا، در کنار غاری که «دهانه‌ی روشنایی» می‌خواندنش، فانوسی بی‌روغن به دست داشت. درون چشمانش نوری می‌درخشید که انگار از خورشید وام گرفته بود.

او رو به هیوا، شاگرد و همسفر جوانش، گفت:

ــ «فرزندم، مدارس بی‌دیوار در این تابستان پایان یافت، اما دیوار نداشتن یعنی نفس کشیدن در همه‌ی فصلها.
آن کودکان، با داستان‌های شبانه، فلسفه را بوییدند، طبیعت را شنیدند، و تاریخ فراموش‌ شده را دوباره دیدند. این کار ادامه خواهد یافت، حتی اگر ما نباشیم.

اکنون نوبت سفر ماست؛ سفری از دالاهو تا سرزمین آتش. جایی که خاکش هنوز از شعله‌های خاموش‌ ناشده‌ی نیاکان گرم است

هیوا آرام سر تکان داد؛ دلش می‌لرزید، اما شوقی پنهان در رگهایش می‌دوید.


دالاهو: غار درون

آن شب را در غار گذراندند؛ غاری که به‌گفته‌ی پیر، «دالانِ دل» بود.


هیوا در تاریکی پرسید:


ــ «استاد، بی‌دیوار بودن یعنی چه؟»

پیر روشنا پاسخ داد:


ــ «یعنی دیوارهای نفس را برداری. دیوار ترس، دیوار حرص، دیوار فراموشی.


مدارس بی‌دیوار، نه فقط کلاس کودکان است، بلکه هر جایی‌ است که دیوار جهل فروبریزد.

کافی‌ است شبی، داستانی بگویی و چراغی در دل کودکی روشن کنی همان‌جا مدرسه‌ی بی‌دیوار برپا شده است.»

هیوا آهسته زمزمه کرد:


ــ «پس این کار ادامه خواهد داشت، حتی بدون ما.»

پیر روشنا لبخند زد:


ــ «آری مدارس بی‌دیوار، مانند آب روانند؛ از سنگ می‌گذرند و راه می‌سازند.»


مسیر سفر: از دالاهو تا تاورژ

چند روز بعد، سفر آغاز شد. گاه سوار بر تاکسی‌های کرایه‌ای، گاه بر اتوبوسهای شلوغ، و گاه پیاده در دره‌های کوهستانی.
از دالاهو گذشتند، به همدان رسیدند، سپس به مراغه و در نهایت به تاورژ؛ سرزمین آفتاب‌ریزان.

در هر ایستگاه، تاریخ و اشراق با هم در می‌آمیختند.

 

گفت‌وگوی ۱: نام آذربایجان، زاده‌ی آتش است

 

هیوا:

ـ استاد، چرا آذربایجان را چنین نامیدند؟ مگر نه اینکه در دل خاک، نه آب که آتش جاریست؟

 

پیر روشنا:

ـ آذربایجان، یا به زبان نیاکان ما، «ئاترپاتکان» یعنی سرزمین آتش نگهبان.

از «ئاتر» به‌معنای آتش، و «پات» یا «بان» یعنی پاسدار، حافظ.

این سرزمین، همزاد آتش است؛ آتشی که بر کوه می‌تپد، نه برای سوزاندن، بلکه برای روشن کردن.

 

هیوا متعجب:

ـ یعنی آتشِ فره اسپه و باکو، هر دو تقدیس‌شده بودند؟

 

پیر روشنا:

ـ بلی. آتش فره اسپه، از کوه آتشفشان می‌آمد و دیگری از دل خاک آران، بی‌آنکه خاموشی گیرند.

خودِ یزدان، آتش را در این دو جای مقدّس، به مردم بخشیده بود؛ تا دلشان خاموش نشود، حتی اگر روزگارشان بسوزد.

 

گفت‌وگوی ۲: خرّمدینان؛ سربازان آتش در دل شب

 

در سایه‌ی کوه‌های مراغه، در کنار خرابه‌ای از یک معبد، هیوا و پیر روشنا می‌ایستند. صدای باد از میان سنگها می‌گذرد. پیر دستی بر دیوار معبد می‌کشد.

 

هیوا:

ـ این‌جا کجاست، استاد؟ دیوارها بوی خون می‌دهند.

 

پیر روشنا (با اندوه):

 

ـ این‌جا جای زخم است زخم پاپک، زخم بابک

از این دیوارها، آوای خرم‌دینان برخاست. همان یارسان و ایزدیان بودند که باور به چرخش جان داشتند.

و چون بهارِ پی در پی ایمان داشتند، آنان را خُرَّم گفتند

ولی عباسیان، از همین نام نیز بیمناک شدند.

 

هیوا:

ـ من خوانده‌ام که از سال ۱۹۲ تا ۲۲۳ هجری، خرم‌دینان خواب بغداد را آشوب کردند

 

پیر روشنا:

ـ آری، و بغداد از آن شب‌ها نمی‌گذرد

با تمام سپاه‌اش، با سرداران ترک، با طلا و فریب و شکنجه

ولی کوهها، پشت بابک ایستادند.

آنقدر که سرداران عباسی بهانه می‌ساختند: "سرمای زمستان، راه‌های سخت، کوه‌های نامهربان"

 

هیوا:

ـ ولی دردِ ایشان این نبود.

دردشان آتش بود. نوری که از دل مردم می‌درخشید.

 

گفت‌وگوی ۳: خیانت، تلخ‌تر از شکست

 

در نزدیکی تبریز، در دشت ایلخچی، هنگام غروب، هیوا خاموش و مغموم نشسته است.

 

هیوا:

ـ استاد مگر می‌شود فرزندی، دست به شمشیر برده باشد برادرش را؟

افشین، آن شاهزاده‌ی اسروشنه، مگر خود از خاک همین سرزمین نبود؟

چگونه با سپاه فرغانه آمد تا بابک را بشکند؟

 

پیر روشنا:

ـ خنجریست که هر ملتی، ناچار در دل خود فرو می‌برد.

زخم خیانت، از زخم دشمنی عمیق‌تر است.

عباسیان، با زر، و با وعده‌ی قدرت، بسیاری از ما را به جان هم انداختند

نه فقط افشین که تاریخ ما پر است از فرزندان خفته.

 

هیوا (آهسته):

 

ـ مردم ما، تاریخ خود را فراموش کرده‌اند

و فراموشی، شکل دیگر مرگ است.

 

گفت‌وگوی ۴: شمس، نسیمی، و خاطره‌ی تاورژ

 

در محله‌های کهن و باستانی اطراف تبریز، هیوا و پیر روشنا به دیدار آرامگاه شمس می‌روند.

 

پیر روشنا:

ـ این‌جا، تاورژ است؛ آفتاب ریزان.

شمس، همین‌جا از خورشید نوشید.

نسیمی، با ایمان به تناسخ، پوست از چهره‌ی دروغ برکند.

ولی اکنون، تبریز فراموش کرده است

 

هیوا:

ـ استاد، اگر روزی مردم، زبان و آیین و هویت خود را فراموش کنند، آیا می‌توان بیدارشان کرد؟

 

پیر روشنا (نگاهش را به کوههای دور می‌دوزد):

 

ـ آتش خاموش می‌شود، اما خاک گرم می‌ماند.

کافیست که یک جرقه، یک نسیم، دوباره بیدارش کند.

حقیقت، مثل آتش فره اسپه است زیر خاک هم زنده می‌ماند.

 

پایان فصل: سوگند بر آتش

 

در شبی تاریک، بر بلندای تپه ای ، هیوا و پیر روشنا آتشی می‌افروزند.

 

پیر روشنا:

ـ این آتش، نشانه‌ی ماست.

نه برای جنگ، که برای بیداری.

به نام شمس، به نام نسیمی، به نام بابک

ما خاموش نمی‌شویم.