جمعه، تیر ۲۰، ۱۴۰۴

میترا، خدای فراموش‌شده کوههای کوردستان

 

 ادامه فصل پنجاه ویکم:

مقاله: میترا، خدای فراموش‌شده کوههای کوردستان

پس از بازگشتن به خانه، روژیار مقاله ای را که سالیان اخیر، در رابطه با میترا و پیوند آن با آیینهای ایزدی و یارسان برای یکی از مجلات دانشگاه نوشته بودند ،  به پیر روشنا و هیوا نشان می دهد.

نویسندگان: روژدا افشار، روژیارر عبدالرحمن


دانشگاه: مرکز مطالعات تاریخی خاور نزدیک، دانشگاه آرتوین


راهنمای علمی: دکتر هانس گراف، استاد میترائیسم در دانشگاه وین


چکیده:

در این مقاله کوشیده‌ایم ردپای حضور میترا (یا مهر) را در فرهنگ بومی کوهستانهای زاگرس، به‌ویژه در نواحی کردنشین از هورامان تا وان، آشکار سازیم. میترا که در ایران باستان نماد پیمان، روشنی، نگهبانی از عهد، و خدای کوههای بلند بود، در دوره‌های بعد به‌ویژه با ظهور اسلام و تغییرات فرهنگی - سیاسی، آرام‌آرام از حافظه تاریخی مردم حذف شد. با این حال، آیینها، اصطلاحات، و حتی ضرب‌المثل‌هایی در مناطق کردنشین هنوز حامل عناصر پنهان‌شده‌ آیین مهرپرستی است.


۱. مقدمه: خدای فراموش‌شده یا نماد پنهان؟

میترا که در اوستا به‌صورت «میثرا» (Miθra) ذکر شده، یکی از مهم‌ترین ایزدان در آیین مزدایی و بعدها یکی از محبوب‌ترین خدایان در آیین میترائیسم شد که در سراسر امپراتوری روم گسترش یافت (Ulansey, 1991). اما آنچه در تحقیقات اخیر مهم است، بازشناسی میترا در بافت‌های زبانی و فرهنگی مناطق کردنشین به‌مثابه نماد عدالت، کوه و نور است.


۲. میترا و کوهستان: نشانه‌شناسی در جغرافیای مقدس زاگرس

در نواحی همچون شاخ شمیران، چیای گاره، چیا ئاڵ،  پیره مه گرون و کوههای پیرمهران در نزدیکی پاوه، اسامی مکانها و افسانه‌های محلی نشانه‌هایی از پیوند با «خدای مهر» را دارند. در مراسم سالانه‌ی «روژبر»، مردم با افروختن آتش بر فراز کوه، نمادهای مهرپرستی را تکرار می‌کنند، بی‌آنکه به ریشه باستانی آن آگاه باشند.

در افسانه‌ای از اورامان، پیر دانایی که مردم او را «مه‌ریا پیر» می‌خوانند، بر بلندای کوه تاریکی را با نور دل می‌شکند؛ این تصویرگر وجه میتراییِ «پیکار با تاریکی» است.


۳. عناصر میترایی در آیین‌های ایزدی و یارسانی

بسیاری از پژوهشگران معتقدند که آیین یزیدی و یارسانی، بقایای شفاهی و رفتاری دینهای کهن ایرانی را حفظ کرده‌اند (Kreyenbroek, 1995). در گفتوگو با پیر ایزیدی از لالش، او به ما گفت:

« ما آتش را نه می‌پرستیم، بلکه پاس می‌داریم؛ چون روشنایی پیمان خدای ماست.»

این واژه «پیمان»، در زبان کردی به‌صورت "په یمان یا سوز" و در متون میترایی به‌صورت "میثرا" آمده، که خود به‌معنای نگهبان عهد است.


۴. زوال و حذف میترا در سده‌های متأخر

با گسترش اسلام، به‌ویژه در دوره عباسی و سپس صفوی، آیینها و نمادهای غیر اسلامی به‌تدریج در حاشیه قرار گرفتند. در متون عربی، مهرپرستی با «زندیق» بودن یکی دانسته شد (Tabari, Tarikh al-Rusul). همچنین با ترکی ‌سازی فرهنگی در شمال زاگرس، واژگان کردی مرتبط با مهر و نور نیز تحت فشار زبانی قرار گرفتند. در منابع شوروی پیش از ۱۹۳۰، زبان کردی شمالی (کرمانجی) در کوههای قفقاز، حامل اشعار میترایی تشخیص داده شده است (A. Minorsky, 1957).


۵. میترا در زبان کردی: نشانه‌های زبانی

در گویش هورامی و سورانی واژگان زیر مرتبط با مفاهیم میترایی‌اند:

  • ڕۆژ (roj) – خورشید / نور روز(هنوز هم در اکثر مناطق کوردستان به روژ و نوور سوگند میخورند.)
  • مهر یا مه‌ری – عشق، عهد (ریشه «مهر»)
  • رووناکی – روشنایی / روشنی دل
  • کوی روژان – محلی که خورشید بر آن می‌تابد (نام محلی مقدس در نزدیکی سردشت)

این مفاهیم زبانی نشان می‌دهند که با وجود حذف میترا از دستگاه رسمی دینی، رد او در حافظه واژگانی کردها همچنان باقی مانده است.


نتیجه‌گیری: احیای معنا در پرتو تاریخ

در پایان این مقاله، تأکید می‌کنیم که بازشناسی میترا نه‌تنها بازگشت به گذشته‌ای دور است، بلکه فرصتی برای بازیابی مفهوم عدالت، پیمان و روشنی در بافت مدرن و بحران‌زده خاورمیانه است. شاید میترا همان «نور»ی باشد که سهروردی در پی آن بود و پیران یارسان ولالش آن را در دل تاریکیِ قرن بیست‌ویکم می‌جویند.


منابع:

  • Ulansey, David. The Origins of the Mithraic Mysteries. Oxford University Press, 1991.
  • Kreyenbroek, Philip G. Yezidism: Its Background, Observances and Textual Tradition. E. J. Brill, 1995.
  • Minorsky, Vladimir. “Kurds and the Persian Language.” Bulletin of the School of Oriental and African Studies, University of London, 1957.
  • Boyce, Mary. Zoroastrians: Their Religious Beliefs and Practices. Routledge, 1979.
  • Tabari, Muhammad ibn Jarir. Tarikh al-Rusul wa al-Muluk  (تاریخ طبری)

(نقش برجسته متعلق به سده نخست پیش از میلاد از میترا درکوە نمرود )

گفتوگوی پیر روشنا و هیوا پس ازصرف نهار و خواندن مقالج

هیوا ( در حال ورق زدن کتابی درباره‌ میترائیسم در تبلت):

پیر جان... آیا این نور، همان نوری‌ است که در آیین مهر نیز از آن یاد می‌شود؟


گاهی فکر می‌کنم این «ایزد نور» فقط یک استعاره نیست... بلکه یک حافظه‌ زنده‌ است، که در ژرفای جان ما کردها خانه کرده...

پیر روشنا ( لبخند آرام، نگاهی به دوردست ها):

در لالش، ما هنوز با نور بیدار می‌شویم، نه با ساعت.


ما هنوز نذر «چراغ» می‌کنیم، نه طلا.


و هنوز باور داریم که «خورشید» نخستین آموزگار ما بوده، نه فرمانروایی با شمشیر.

هیوا:
پس یعنی ایزدی‌گری ادامه‌ همان آیین مهر است؟

پیر روشنا (آهسته، گویا چیزی را در دل می‌سنجد):

نه تنها ادامه‌ آن است، بلکه تنفس آن در تاریکی است.


در آیین مهر، «قَربانی‌کردن گاو» یک رمز است؛


یعنی انسان باید نفس تاریک خویش را، برای تولد دوباره‌ی نور، در خود قربانی کند.


و این، عین همان چیزی‌ است که ما در آیین ایزدی با «جشن خدرز» و «چراغ‌دان لالش» ادامه‌ می‌دهیم.

هیوا (با کنجکاوی):


اما چرا اینهمه قرن، کسی باور نکرد که این آیینها، کردیزه شده‌اند؟


چرا همه می‌خواهند ایزدی را یک قوم یا دین منزوی بدانند، نه یک حافظه‌ فرهنگی؟


نه یک «زبان پنهان» از گذشته‌ روشنی؟

پیر روشنا ( با صدایی لرزان و شفاف):

چون نور، هرگاه در میان ظلمت بدرخشد، یا پرستیده می‌شود یا سوزانده می‌شود.
همان‌طور که سهروردی را سوزاندند، چون گفت:

« من از تبار خورشیدم. نور، خویشاوند من است.»

در هزاره‌هایی که ما را تبعید کردند، زبانمان را بریدند، جشن‌هایمان را ممنوع کردند،


ما در زیر پوست دنیا، آیین مهر را نگاه داشتیم،


در نغمه‌های مقام‌خوان‌ها، در چراغدانی لالش، در آیین "کوچ سور"...


روایت پیر روشنا از زنده‌ماندن نور میترائی

پیر روشنا:


ما گواهی زنده‌ایم.


در خاکی که هنوز ستاره را می‌پرستند، نه سیاستمدار را،


در روستاهایی که هنوز در غار جشن می‌گیرند، نه در تالارهای رسمی...


در دلی که هنوز با کوردی کرمانجی با خورشید حرف می‌زند، نه با دستورالعمل حزبی.


ما، کردها، نه تنها وارث نوریم،


ما هنوز آن را پاس می‌داریم... بی‌آنکه آن را ابزار قدرت کنیم.

هیوا:
و آیا وقتش نرسیده که این نور را دوباره در واژه‌هایمان، در مدرسه‌هایمان، در خواب بچه‌هایمان بجوییم؟

پیر روشنا (با چشم‌هایی روشن تر ):


تو، هیوا، یکی از آنانی.


و بچه‌هایی که در مدارس بی‌دیوار درس می‌خوانند، هرگاه با کلمات راستین تربیت شوند،


می‌توانند نسل بعدی حاملان نور باشند...


نه فقط برای کردستان،


بلکه برای تمام مردمی که در تاریکی هویت گم شده‌اند.

ادامە فصل پنجاە ویکم: صبحانە در پاییز وان و رازهای قلعە اورارتو


صبحانه در پاییز وان و رازهای قلعه اورارتو

خانه‌ی سنگی روژیار وروژدا، در حاشیه‌ی شهر وان، بر پشته‌ای با چشم‌انداز به دریاچه‌ی کبود و آرام، گویی از زخم زمان برکنار مانده بود. بوی نان تازه و دارچین، فضای خانه را در آغوش گرفته بود. هیوا پس از روزی سخت و دیالوگ‌های طولانی با پیر روشنا و غلامعلی در قطار، حالا در آن خلوت گرم، روی پتوهای نازک دراز کشیده بود و در فکر فرو رفته بود.

 

سحرگاه پاییزی با مه نازکی آغاز شده بود. درختان، با برگهایی طلایی، سرخ و قهوه‌ای، چون شعله‌هایی آرام در باد تکان می‌خوردند. نسیم خنک از پنجره نیمه‌باز داخل شد و صدای دور گله‌داران در افق، هوشیاری تازه‌ای به خانه آورد.

 

پیر روشنا با شالی بر دوش، کنار بخاری چوبی نشسته بود و کتابی از افلاطون در دست داشت.

 

روژدا، با لیوانی چای در دست، رو به مهمانان کرد:

 

ــ تابستان امسال، مدارس بی‌دیوار در سراسر استان وان فعال بودند. از گورو تا بَشکاله، از ایدیر تا مرزهای خوزستانِ کوردی، بچه‌ها بیش از همیشه درک عمیق‌تری نسبت به موضوعاتی مثل «پیوند با هستی»، «فلسفه‌ی زندگی»، «آیین‌های باستانی» و حتی اشعار خانی و سهروردی پیدا کردند.

 

هیوا کنجکاو شد:

 

ــ کدام موضوع برایشان بیشتر جلب توجه کرده بود؟

 

روژیار، که مسئول هماهنگی آموزشگران در منطقه بود، پاسخ داد:

 

ــ فلسفه کودک با تمرکز بر پرسش‌گری. مثلاً در کارگاهی با نام «هستی له چاوه روانیدا»، بچه‌ها سؤالاتی از این جنس می‌پرسیدند: "چرا بودن، سخت‌تر از نبودن است؟"، یا "آیا زمان می‌تواند خواب ببیند؟".

 

روژدا لبخند زد:

 

ــ و جالب این بود که خیلی‌هایشان به سراغ آیینهای باستانی هم رفتند. درباره‌ی یارسان، درباره‌ی زن‌ خدایان دوران ماد و اورارتو، حتی کودکانی بودند که گفتند: "ما نمی‌خواهیم فقط ترک باشیم، ما می‌خواهیم خودمان باشیم."

 

پیر روشنا آهی عمیق کشید و گفت:

 

ــ چه زیباست وقتی زبان کودک، راه نور را نشان می‌دهد. این نسل را اگر به حال خود رها کنیم، نه تنها دیوار مدرسه را، بلکه دیوار تعصب را هم فرومی‌ریزند.

 

صبح، با طلوع خورشید بر سطح آینه‌گون دریاچه وان، طلایی و خاموش آغاز شد. همه بر سر میز «وان کاهوالتیسی» نشسته بودند. ظرف‌های پر از پنیر گوسفندی، عسل کوهی، زیتون‌های سبز و سیاه، املت‌های محلی، خاگینه‌ی گرم، مربای هویج و بادمجان و لیوان‌های بزرگ چای سیاه، میز را زیباتر از هر تابلوی نقاشی کرده بود.

 

هیوا از پشت بخار لیوان چایش گفت:

 

ــ اینجا، حتی صبحانه هم فلسفی‌ است. طعمی از گذشته و آیین دارد...

 

پس از صبحانه، روژیار پیشنهاد کرد به دیدن قلعه‌ی وان بروند. ماشین‌شان از پیچ‌وخم‌های کوه بالا رفت و پس از نیم ساعت، ویرانه‌های سرافراز قلعه، چونان پیکری کهن‌سال، در برابرشان قد کشید.

 

پیر روشنا ایستاد. دستش را به سنگی بلند تکیه داد و آرام گفت:

 

ــ در این مکان، نه فقط دیوارها، بلکه صداهای تاریخ نیز در گوش ما زنده‌اند.

آیا می‌شنوید؟ این قلعه، صدای اورارتو را در خود حفظ کرده است.

 

هیوا از میان آجرها و ویرانه‌ها، به لوحی بزرگ نگاه کرد. راهنمای کنار دیوار توضیح داد: این سنگ‌نوشته‌ی خشایارشا است. خط میخی، بر سینه‌ی کوه، در سه زبان: فارسی باستان، عیلامی، و اکدی.

 

هیوا آرام زیر لب خواند:

 

« خدای بزرگ است اهورامزدا، که این زمین را آفرید، که آسمان را آفرید، که مردم را آفرید... و خشایارشا را شاه کرد»

 

پیر روشنا آهی کشید و ادامه داد:

 

ــ این‌جا سرزمین آیینهای خاموش است، جایی که نور در خاک تنیده شده و هر تمدن، بذر خود را در دل این سنگها کاشته.

اما آنچه باقی مانده، نه نامها، بلکه صدای فرزندان خورشید است.

 

هیوا به آسمان پاییزی، که لکه‌هایی از ابرهای تیره در آن شناور بودند، نگریست و در دل زمزمه کرد:

 

«و من، در پی صدای آن کودکی‌ام، که در دل مدرسه‌ای بی‌دیوار، از هستی پرسید.»

 

 

 

 

ظهر، در نزدیکی دیواره‌های قلعه‌ی اورارتویی

صدای باد از شکافهای سنگ‌ها عبور می‌کند و نور خورشید، سینه‌ی کوه را طلایی کرده است. سه نفر ایستاده‌اند: پیر روشنا با دستی بر دیوار سنگی، روژیار با دفتر یادداشت در دست، و هیوا که مشغول ثبت لحظه‌ها با دوربین است.

 

روژیار (با تحیر و اندوه):

باورتان می‌شود که این قلعه‌ی با‌شکوه، بخشی از تمدنی بوده که نام خود را بر سنگها کنده، اما ما... حتی نام آن را درست نمی‌دانیم؟

اورارتو... یا به کوردی "ئورارتی"، اینجا بود، در دل کوردستان. ولی هیچکس یادش نمی‌آورد.

 

پیر روشنا (آرام، با صدایی عمیق و تفکرآمیز):

کسی یادش نمی‌آورد چون «فراموشی» را به ما یاد داده‌اند.

قومی که بر بلندیهای زاگرس می‌زیست، با خدایانش زندگی می‌کرد.

یکی از آن خدایان، میترا بود...

نه آنگونه که امروز فقط نامی بر کتابهای اسطوره‌ای باشد،

بلکه آنگونه که خورشید، هر بامداد، نام او را زمزمه می‌کرد.

 

هیوا (با کنجکاوی):

پیر، این میترا که گفتی... همان ایزد نور بود؟ مگر نه اینکه در اوستا هم آمده؟ یعنی قبل از زرتشت؟

 

پیر روشنا (با نگاهی به کوه پشت قلعه):

بله... خیلی قبل‌تر از زرتشت.

در سنگ‌نوشته‌های هیتی، در الواح آشوری، حتی در کوههای آگری و دره‌های وان،

میترا زنده بود.

رب‌النوع پیمان، خورشید، روشنایی، و قاضی میان انسانها و خدایان.

زاده‌ی کوه، شاید کوه "ئاگری" که معنایش «آتشفشان» است.

۲۵ دسامبر، درست در تاریک‌ترین شب، میترا در دل کوه، به نور متولد شد...

 

روژیار (یادداشت برمی‌دارد):

درست مثل آپولو در یونان... و شاید حتی پیش‌تر.

 

پیر روشنا:

بله، این تشابهات تصادفی نیستند.

این سرزمین، پیش از آنکه نامی داشته باشد، نور داشت.

اما افسوس... این دیواره‌ها، این گورها، که زمانی آرامگاه شاهان و فرمانروایان ماد و اورارتو بودند...

امروز یا محل زباله‌اند یا دستشویی بازدیدکنندگان.

 

هیوا (با خشم ملایم):

آنقدر کثیف که انسان نمی تواند وارد شود!

 

پیر روشنا (با صدای اندوه‌آلود):

این خود ویرانی است.

نه ویرانی به دست طبیعت، بلکه ویرانی به دست «فراموشی سیستماتیک».

چون اینجا کوردستان است... و نه استانبول و آنکارا.

پس قلعه‌ی اورارتو مهم نیست.

معبد میترا باید در سایه بماند، چون نورش ممکن است کسی را بیدار کند...

 

روژیار:

ولی مگر نه اینکه شاهان اورارتو و ماد، گورها را در دل کوه می‌کندند تا جاودانه شوند؟

این یعنی تقدس کوه... یعنی ایمان به زندگی پس از مرگ؟

 

پیر روشنا (لبخند محزون):

آری، آنها مرگ را پایان نمی‌دانستند.

گور در دل کوه، بازگشت به سرچشمه بود... به خاک، به آتش، به نور.

آنها به میترای جاودانه باور داشتند؛ به "فرّه ایزدی"، همان ایده‌ی پادشاهی مقدس.

ولی حالا، این گورها به جایی برای بی‌احترامی تبدیل شده‌اند.

نه به مردگان، بلکه به تاریخ و به خودِ ما.

 

هیوا:

پیر... آیا هنوز امیدی هست؟ آیا می‌توانیم چیزی از این فراموشی را بازگردانیم؟

 

پیر روشنا (سکوتی کوتاه، سپس به آرامی):

امید... نور است.

و تا زمانی که کسانی چون شما هستید که دوربین‌ به‌دست، دفتر در دست، و دل پر از پرسش دارند،

میترا هنوز نمرده.

این قلعه، هرچند ویران، هنوز ایستاده...

و اگر از نو بنویسید، از نو روایت کنید، از نو «باور» بسازید،

روزی باز خواهد درخشید.

پنجشنبه، تیر ۱۹، ۱۴۰۴

فصل پنجاە ویکم : دروازه‌های وان ـ دیدار با آموزگاران بی‌دیوار

 

فصل پنجا‌ه ویکم : دروازه‌های وان ـ دیدار با آموزگاران بی‌دیوار

قطار، با صدای نرم آهن بر آهن، از کنار دریاچه وان می‌گذرد. آبیِ آرام دریاچه زیر آفتاب صبح سرد پاییزی، می‌درخشد. در دوردست، قله‌های پوشیده از برف کوهستان سوبهان سر بلند کرده‌اند.

 

هیوا کنار پنجره نشسته، نگاهش را به افق دوخته؛ به دریاچه‌ای که در تاریخ، نامش «نائیری» بوده است، به زمینی که قرنها پیش پای خالدی و میترا و ناهید در آن نهاده شده بود. قطار به ایستگاه نزدیک می‌شود. پیر روشنا، لبخندی آرام دارد، چنانکه گویی با هر جنبش این قطار، لایه‌ای از گذشته بیدار می‌شود.

ایستگاه وان.

روژیار و روژدا پیش از ورود قطار، از خانه‌شان در نزدیکی قلعه باستانی وان، به ایستگاه آمده‌اند. آنها هیوا و پیر را در آغوش می‌گیرند. گفتوگوی صمیمانه‌ای میان چهار تن در می‌گیرد. پیر روشنا نگاهی آرام به قلعه‌ اورارتویی در دوردست می‌اندازد.

 

در مسیر خانه‌ روژیار و روژدا، گفتوگو آغاز می‌شود...

 

هیوا: از لالش تا دالاهو، از دالاهو تا تبریز، هر گام یک مکاشفه بود. هر واژه، گشاینده‌ دردی، و هر سنگ، شاهدی از تاریخ.

 

روژیار (با لحنی فلسفی): مسیرتان شبیه سفر به درون بوده. از چشمه‌ آیین تا مرزهای فراموشی... و اکنون ایستاده‌اید بر آستانه‌ نائیری. سرزمین نور و فراموشی.

 

پیر روشنا (آرام): در این خاک، هر تخته‌سنگ گواهی‌ است؛ نه فقط از ستیز آشوریان با اورارتو، بلکه از جنگهای بی‌صدا علیه زبان و هویت. گورهایی که نام نداشتند، کودکان بی‌شناسنامه، و معلمانی بی‌کتاب.

 

روژدا: ما هنوز هم در این مدارس بی‌دیوار، با همان سنگها کلاس می‌سازیم. تابستان گذشته، دختری بود که می‌گفت: «می‌خواهم نویسنده شوم... تا وقتی دیگران من را حذف کردند، من بنویسم که بودم.»

 

هیوا: او دقیقاً فهمیده بود. حذف تاریخی یعنی حذف واژه، حذف تصویر، حذف رؤیا. شما اینجا حافظ رؤیاها هستید.

 

روژیار (با نگاهی عمیق): بله، اما آسان نیست. از همان مهد کودک، کودکان را با تعصب تغذیه می‌کنند. به آنها می‌گویند کدام زبان «بزرگ» است، و کدام زبان «دهاتی». و آنها از پنج سالگی از هویت خود شرم می‌کنند.

 

پیر روشنا: و این همان چرخه‌ خشونت است که اگر قطع نشود، قرنها ادامه خواهد یافت. ما وظیفه داریم حقیقت را همان‌گونه که بوده، بنویسیم... بی‌طرف و بی‌تعصب.

 

کنار قلعه‌ وان

خانه‌ سنگی روژیار وروژدا در نزدیکی قلعه‌ تاریخی قرار دارد. پس از رسیدن، همگی بر ایوانی با نمایی به دریاچه و دیوارهای اورارتویی می‌نشینند. هیوا با کنجکاوی به خطوطی بر روی صخره‌ها نگاه می‌کند.

هیوا: اگر هزار سال پیش اینجا دفتری می‌بود، شاید می‌توانستیم داستان واقعی این ملت را بنویسیم... بدون تحریف، بدون سانسور.

 

روژدا (با نگاهی امیدوار): حالا وقتش است. ما، شما، و بچه‌های مدارس بی‌دیوار، دفتر جدیدی می‌سازیم...

بی‌دیوار، بی‌ترس.

 

روژیار (آهسته، اما عمیق): در این سرزمین، گربه‌هایی با چشمهای دورنگ داریم... چون مردمش هم با دو نگاه به دنیا می‌نگرند؛ یکی از عمق تاریخ و یکی از ترس حال. کار ما این است که آن نگاه اول را حفظ کنیم.

 

پیر روشنا: و برای آن، باید کودکان را از پیش از مدرسه تا درون رؤیاهای ‌شان، با نور آشنا کنیم.

چون تاریکی تنها با حقیقت زایل می‌شود.