سه‌شنبه، خرداد ۲۷، ۱۴۰۴

ادامە فصل٢٦: نان پاک

شب ششم: « نان پاک »

(معاش درست انتخاب شغلی که به دیگران آسیب نرساند)

باد ساکت‌تر شده بود و فقط صدای خش‌خش برگها باقی مانده بود. بچه‌ها مثل همیشه دور آتش نشسته بودند و منتظر بودند پیر روشنا دوباره سخن بگوید.

او تکه چوبی در آتش انداخت و گفت:

– بچه‌ها،

امشب می‌خوام براتون قصه‌ای بگم از مردی که نونش بوی پاکی می‌داد... 

زمانی نه‌چندان دور، در دهی به نام دولکان، مردی زندگی می‌کرد به نام هادی.

کارش سنگ‌تراشی بود. مجسمه نمی‌ساخت، سنگِ آسیاب درست می‌کرد. برای نان مردم.

 

کارش سخت بود؛ روزی سه سنگ می‌تراشید، آن ‌هم با دست.

اما مزد زیادی نمی‌گرفت. چون می‌گفت: 

– نانی که از رنج مردم دربیاد، به گلوی خودم نمی‌ره.

روزی یکی از تجار بزرگ شهر آمد و گفت:

– هادی، اگه چند سنگ تیز و زهرآلود بتراشی، باهاش کارهایی می‌کنیم...

پولت سه برابر می‌شه! 

اما هادی گفت:

– من سنگ می‌تراشم برای چرخیدن نان مردم، نه بریدن دست کسی.

آن شب، خواب دید مادربزرگش آمده و نان گرد و گرمی در سینی گذاشته جلوش و گفت:

– این نان، بوی تو را دارد. بوی دل آسوده.

پیر روشنا به بچه‌ها نگاه کرد و آرام گفت:

– بچه‌ها، معاش درست یعنی همین.

یعنی کاری که از آن شر درنیاید. کاری که نانی باشد از دل زمین، نه از رنج آدمی. 

هر شغل اگر بوی وجدان بدهد، شریف است.

و هر شغل اگر بوی دروغ و آزار بدهد، ننگ است، حتی اگر تاج طلا رویش باشد.

 

دخترکی به نام هژین پرسید:

 

– اگه یکی فقیر باشه، ولی کار ناپاک نکنه چی؟ 

پیر روشنا چشمهایش را بست و با صدای محکم گفت:

– چنین آدمی، از ثروتمندترین‌هاست.

چون قلبش غنی ا‌ست، نانش پاک است و شبش آرام.

ادامە فصل ٢٦: دستهایی که می‌سازند

 

شب پنجم: «دستهایی که می‌سازند»

(کردار درست انجام اعمال نیک و پرهیز از رفتارهای نادرست)

باد خنک شبانگاهی از لابه‌لای درختان گردو می‌وزید. شعله‌ی آتش کم‌کم بالا گرفت و نور گرم آن بر چهره‌ بچه‌ها بازی می‌کرد. پیر روشنا چشمهایش را به آسمان دوخت و با صدایی آرام گفت:

– بچه‌ها...

اگه گفتار درست، زبان آدمه،

کردار درست، دست و پای آدمه.

و بعد، داستانی دیگر را آغاز کرد:

در روستای میرگه سور، پسری بود به نام هژار.

هژار زبون ‌دار نبود. کمتر حرف می‌زد، اما همیشه کاری می‌کرد.

هر وقت پُل خراب می‌شد، خودش بی‌صدا سنگ و چوب می‌آورد و تعمیرش می‌کرد.

هر وقت بزی از کوه می‌افتاد، بی‌چشم‌داشت می‌رفت دنبال کمک.

مردم زیاد حواسشون بهش نبود.

چون نه اهل دعا بود، نه اهل نصیحت.

فقط «می‌ساخت»... بی‌ادعا.

یه سال زمستون سختی اومد. راه‌ها بسته شد. برق قطع شد. نون و هیزم کم بود.

مردم حیرون و دست‌خالی.

ولی یه شب، چراغی تو دل مه پیدا شد.

هژار بود. با یه الاغ، بار نون، بار هیزم، بار امید...

 

هیچ‌کس نفهمید چطور تونسته اینهمه کمک جمع کنه. فقط گفت:

– وقتی می‌تونم کاری بکنم، چرا نکنم؟

 

بعدش مردم گفتن:

– کردار درست، همینه.

دعا خوبه، حرف خوبه، ولی دستی که کار کنه، نجات می‌ده.

 

پیر روشنا نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

 

– بچه‌ها، گاهی کار نیک یعنی یه نون پخش کردن، یه در باز کردن، یه حیوان رو آب دادن...

کاری که هیچ‌کس نمی‌بینه، ولی خدا می‌بینه.

 

و یادتون باشه،

نیکی کوچیک نیست، اگر از دل بیاد.

 

یکی از بچه‌ها دستش را بلند کرد و گفت:

 

– پیر روشنا... اگه کسی اشتباه کرده باشه چی؟

 

پیر روشنا لبخند زد:

 

– بهتر از نیکی، «جبران»ه.

کسی که راه درست رو بعد از اشتباه پیدا کنه، روشنتر از روزه.

دوشنبه، خرداد ۲۶، ۱۴۰۴

ادامە فصل٢٦: ( گفتار درست – پرهیز از دروغ، بدگویی و سخنان نادرست )

 

 

شب چهارم: « زبان دوتا نیست، دل یکی ا‌ست »

( گفتار درست پرهیز از دروغ، بدگویی و سخنان نادرست )

آن شب آسمان پر از ستاره بود. صدای جیرجیرکها از دشتهای هورامان به گوش می‌رسید. پیر روشنا چوب‌ دستی‌اش را به زمین زد، لبخندی زد و گفت:

– امشب از زبان می‌گم... از زبانی که می‌تونه مثل آب زلال باشه یا مثل تیغ برنده.

و براتون داستان "سید علی" رو تعریف می‌کنم.

بچه‌ها چشمانشان را ریز کرده بودند. بعضی ها نیم‌خواب، بعضی‌ها با دلِ مشتاق. پیر روشنا ادامه داد:

– سید علی پسر چوپانی بود از روستای نیسر. زبانش شیرین بود، اما دو رنگ.

اگر کسی جلوی او بود، از خوبی‌اش می‌گفت.

اگر می‌رفت، پشت سرش بد می‌گفت.

هر جا می‌رفت، بین مردم کینه می‌کاشت با حرفهایی که نباید می‌زد.

یه روز پیر زن دانایی بهش گفت:

– سید علی، تو دوتا زبان داری، ولی یه دل. حواست باشه کدومش رو داری به دنیا نشون می‌دی.

سید علی خندید و گفت:

– من فقط شوخی می‌کنم!

چند روز بعد، میان دو دوست قدیمی درگیری پیش اومد. همه گفتن: کار، کار زبان سید علی است.

مردم ازش فاصله گرفتن. دیگه تو گله‌داری تنها بود.

تا اینکه یه شب، گرگی به گله‌اش زد. هیچ‌کس نیومد کمکش. وقتی برگشت، گله‌اش پاشیده بود و خودش خسته و گرسنه بود.

همون پیرزن بهش گفت:

– دیدی زبان می‌تونه گله ازت بگیره؟

زبان، یا پل می‌سازه یا دیوار. تو با دیوارهایت خودت را زندانی کردی.

سید علی نشست و گفت:

– حالا می‌فهمم. از این به بعد، فقط حقیقت می‌گم. حتی اگر سکوت باشه، بهتر از دروغ گفتنه.

پیر روشنا رو کرد به بچه‌ها: 

– بچه‌ها، گفتار درست یعنی هر چی می‌گی، بوی راستی بده. نه دروغ، نه غیبت، نه حرفِ زخمی.

زبان اگر مثل چاقو ببره، دل رو زخمی می‌کنه.

ولی اگر مثل آینه باشه، حقیقت رو نشون می‌ده.

شب آرام شد. یکی از بچه‌ها زیر لب گفت:

کاش زبانم آینه باشه، نه تیغ...

ادامە فصل ٢٦:(نیت درست – داشتن نیت و هدف صحیح در زندگی)

 

شب سوم: « دست‌های خالی گردوک »

(نیت درست داشتن نیت و هدف صحیح در زندگی)

آن شب، نسیم خنک کوه از پنجره‌های شکسته‌ی مدرسه‌ بی‌دیوار می‌وزید. آتش هیزمی در میانه‌ی حیاط شعله‌ور بود و بچه‌ها مثل هر شب، گرد پیر روشنا نشسته بودند.

پیر، عصایش را به زمین کوبید و گفت:

– بچه‌ها، تا حالا شده کسی کاری خوب براتون بکنه، ولی حس کنید که پشتش یه چیزیه؟

یا برعکس، کسی هیچی نده ولی دلش پاک باشه؟

امشب براتون از گردوک می‌گم... پسرکی با دستهای خالی ولی نیت بزرگ.

همه گوش سپردند. 

پیر گفت:

– سالها پیش، توی روستای آلیانیای هورامان، گردوک، یه پسر یتیم بود. نون نداشت، لباس نداشت، ولی همیشه یه لبخند روی صورتش بود.

زمستون سختی بود. مردم نذر و نذورات می‌آوردن برای پیرمردی مریض توی آبادی. یکی با دَهل و شور می‌اومد و گوسفند هدیه می‌داد، یکی با جار و جنجال کیسه‌ی آرد می‌آورد...

اما گردوک چی داشت؟ فقط یک نان خشک و یک تکه چوب.

بچه‌ها پچ‌پچ کردند. پیر روشنا لبخند زد:

– گردوک نون رو نصف کرد، چوب رو تراش داد، ازش یه قاشق ساخت، و در سکوت، اون رو با یه نامه گذاشت کنار در خونه‌ پیرمرد. تو نامه نوشته بود:

« من چیزی ندارم، اما دوست داشتم از ته دلم چیزی بدم. این قاشق رو ساختم تا هر وقت سوپ خوردی، بدونی یکی به فکر شما بوده است.

پیرمرد هیچ‌کدوم از نذریهای پر سروصدا رو نگه نداشت. قاشق گردوک رو گذاشت کنار رختخوابش، هر شب نگاهش می‌کرد و می‌گفت:

– خدا دل این بچه رو نگه داره... این قاشق برکت داره.

پیر روشنا به بچه‌ها نگاه کرد:

– بچه‌ها، خوبی به نیتشه، نه به بزرگی‌اش.

اگر نیتت پاک باشه، حتی یه قاشق چوبی از هزار کیسه‌ی طلا با ارزشتره.

نیت درست، یعنی کاری بکنی چون درسته، نه برای دیده شدن...

 

باد، شعله‌های آتش را کمی کج کرد. سکوتی در هوا پیچید.

و گویی دل بچه‌ها هم قاشق کوچکی از مهر گردوک را چشیده بود..


ادامە فصل ٢٦: ( دیدگاه درست – درک واقعیت همان گونه که هست)

 

 داستانهای شبانه از زبان پیر روشنا_ شب دووم: « چشم خروس و چشم آهو»

( دیدگاه درست درک واقعیت همان گونه که هست)

شب، آهسته روی دیوارهای سنگی دهکده افتاده بود. آتش گرد خانه ا‌ی بی‌دیوار روشن بود و بچه‌ها حلقه‌زنان پیر روشنا را نگاه می‌کردند.

پیر روشنا با صدای نرمش گفت:

– امشب بچه‌ها، از دیدن می‌گم، نه با چشم، بلکه با دل...

همه ساکت شدند. پیر روشنا انگشت اشاره‌اش را بلند کرد و گفت:

– یه روزگاری، توی دره‌ی سرسبز کیله شین، دو حیوان با هم دوست بودن: خروسی به‌نام سارو و آهویی به‌نام زالن.

سارو، خروسی بود همیشه شاد و پر از حرف. دمش قرمز بود و چشمش برق می‌زد، ولی دنیا را فقط از پشت پرهای خود می‌دید. همیشه می‌گفت:

– وای بر کسی که صبح نخیزه! خورشید فقط برای زود بیدارها طلوع می‌کنه!

اما زالن، آهو بود... آرام، متفکر و کم‌گو. او طلوع را نه فقط در خورشید، بلکه در شکفتن گلها و وزیدن نسیم هم می‌دید. همیشه می‌گفت:

– طلوع یعنی هر لحظه‌ای که دل آدم روشن شه، نه فقط وقتی خورشید بیاد...

روزی از روزها، سارو به زالن گفت:

– تو زیادی رویا می‌بافی. باید واقع‌بین باشی! مثل من! دنیا فقط اونیه که با دو تا چشم دیده می‌شه.

زالن لبخندی زد و گفت:

– ولی شاید واقعیت، چیزی بیشتر از چشم باشه، سارو جان... واقعیت یعنی فهمیدن چیزها همون‌طور که هستن، نه همون‌طور که ما دوست داریم باشن.

سارو پوزخند زد و رفت. همان روز، پایش لای شاخه‌ای گیر کرد و به زمین افتاد. هیچکس نبود کمکش کنه. آنوقت بود که از لای درختها، زالن با آن چشمهای پر از آرامش آمد، کمکش کرد، و بی‌هیچ حرفی، رفت...

وقتی سارو دوباره توانست راه برود، فهمید... واقعیت نه فقط در پر زدن است، بلکه در دیدنِ آنکس که بی‌صدا می‌آید و بی‌ادعا کمک می‌کند.

پیر روشنا نگاهی به آسمان انداخت، بعد به بچه‌ها:

– بچه‌ها، دیدن فقط با چشم نیست. گاهی باید چشم دل رو باز کنید...

ببینید کی مهربونه، کی راست می‌گه، کی بی‌صدا نجات‌تون می‌ده.

دیدگاه درست یعنی فهمیدن چیزها همون‌طور که هستن، نه همون‌طور که دوست داریم باشن...

 

آتش آرام سوخت، و بچه‌ها در سکوتی شیرین به شعله‌های قرمز خیره شدند...

ادامە فصل بیست‌ وششم:زرتشت و سفربە هورامان

 

دداستانهای شبانه از زبان پیر روشنا - شب نخست: زَردشت و سفر از معبد فره اسپه  تا هورامان

پیر روشنا چنانکه به بچه ها پیمان داده بود که هر شب، در غیاب هیوا داستانی را برایشان بازگو کند،  اگر چه خسته از راه بود، اما چشمانش پر از نور، آن شب باز به مدرسه ‌بی‌دیوار برگشت. بچه‌ها در اطراف آتش حلقه زدند، چون می‌دانستند امشب او می‌خواهد داستان مردی را بگوید که به نور نوشت و با تاریکی صلح نکرد: زَردشت یا زرتشت .

پیر روشنا با صدای آرام و ژرفش گفت:

"فرزندانم، روزگاری دور، در سرزمینی کوهستانی و پرآوازه به نام مکریان، در روستایی به نام مارگان، کودکی چشم به جهان گشود. پدرش، مردی از پیروان راه ایزدی، او را برای آموزش حکمت ایزدی به معبد بزرگی در نزدیکی تکاب فرستاد، جایی که به آن فره اسپه می‌گفتند، قبله‌ی زائران و خردمندان."

بچه‌ها با دقت گوش سپردند. پیر روشنا ادامه داد:

"این کودک، که بعدها زَرتشت نامیده شد، در آن معبد آموخت که نور و تاریکی دو دست یک تن‌اند؛ نور بی‌تاریکی معنا ندارد. اما دلش پر از اندیشه‌های نو بود. همیشه با خودش می‌گفت: چرا نباید راهی دیگر یافت؟ چرا نباید برای انسانها راهی آسانتر ترسیم کرد؟"

پیر روشنا لحظه‌ای سکوت کرد، و بعد گفت: 

"در سی‌سالگی، زرتشت از مکریان به هورامان سفر کرد. در میان کوهها و آتشکده‌ها، در سکوت شب، زیر آسمان ستاره ‌باران، کتابی نوشت. کتابی که بعدها به نام اوستا شناخته شد."

آریا، شاگرد باهوش و کنجکاو، پرسید:

« پیر جان، چرا از او دلگیر شدند؟ مگر او دنبال نور نبود؟»

پیر روشنا لبخند زد و گفت:

"بله فرزندم، اما او باور داشت که نور و تاریکی در نبردند، که تنها یکی باید پیروز باشد. اما ما، در آیین ایزدی، باور داریم که نور و تاریکی، همچون روز و شب، چرخش زندگی‌اند. زردشت خواست اصلاح کند، اما گاهی اصلاحات، ریشه ها را از یاد می‌برد. برای همین، پیران بزرگ ایزدی با اندوه، او را به سوی شرق تبعید کردند."

سپس به آرامی افزود:

 

"اما زَردشت فراموش نکرد. آموزه‌هایش، هنوز هم پر از خرد است:

او گفت که خدا یکی ا‌ست، و پیامبران باید فرستادگان خرد و راستی باشند.

گفتار نیک، پندار نیک، کردار نیک... اینها حرفهای دشمن نیستند. اینها برگهایی از همان درخت کهن‌اند که ما نیز از آن سایه گرفته‌ایم."

بچه‌ها یکی‌یکی دست بالا کردند. یکی گفت: «یعنی ما باید زردشت را دشمن بدانیم؟»

پیر روشنا جواب داد:

"نه، فرزندم. هیچ اندیشمندِ راستی‌گویی دشمن ما نیست. ما از او آموختیم، با او گفتگو کردیم، و راه خود را رفتیم. راه ما راه هماهنگی بود، نه تضاد."

آتش رو به خاموشی می‌رفت. پیر روشنا گفت:

"در پایان عمر، زردشت هنوز به روشنی امید داشت. او جهان را به نیکی، به خرد و به آبادی فراخواند. و ما هم، با حفظ تفاوتها، از او سپاسگزاریم."

او چوبش را به خاک زد و گفت:

 

"زردشت شاید از دل آیین ما برخاست، اما راهی نو رفت. همانگونه که هرکدام از شما، روزی، از این مدرسه‌ بی‌دیوار، راهی متفاوت می‌روید..."

فصل بیست‌وششم: پیر روشنا و ده حکایت آموزندە


فصل بیست‌وششم:پیر روشنا و ده حکایت آموزنده

سحرگاهان، مه نرمی بر کوهستان هورامان نشسته بود. نسیم، بوی سدر و آویشن را از دره‌ها بالا می‌کشید. مدرسه ا‌ی بی دیوار دوباره زنده شده بود با صدای بچه‌ها، و صدای پیر روشنا که پس از روزها سفر از لالش آمده بود تا دانسته‌های کهن را به شاگردان هیوا بازگو کند، زمانیکه هیوا مشغول بناکردن مدارس دیگر بود در روستا  وشهرکهای اطراف هورامان.

همه گرد پیر نشستند. آریا کنار دوستانش، آرام و چشم‌به‌راه. پیر روشنا گفت:

« ای فرزندان کوه و آتش، من حکمت را از زبان پیران لالش، از کتاب باد و نور، برای شما آورده‌ام. اما این را چون قصه خواهم گفت چون شما از نژاد داستانید.»

۱. لاک‌پشتِ راهی

روزی لاک‌پشتی در کوهستان بود که همه او را مسخره می‌کردند چون کند می‌رفت. او گفت: «مهم نیست چقدر کندم، چون هرگز نمی‌ایستم.»

سالها بعد، همه‌ آنهایی که دویدند، فراموش شدند. اما رد پای او در دل سنگها ماند

 پیر گفت: ادامه بده، حتی اگر آرامی. کوه هم روزی سنگ به سنگ بالا رفت.

 

۲. مردی با کیسه‌ی سنگ

مردی هر ظلمی را در کیسه‌ای می‌ریخت و پشتش می‌انداخت. روزی که خواست پرواز کند، نتوانست.

پرنده‌ای گفت: «تا سنگها را نبخشی، نمی‌پری.»

 پیر گفت: رنج را اگر نگه داری، خودش می‌شود زنجیر.

 

۳. آتش عشق و یخ نفرت

در کوههای آگری، دوتن بودند: یکی به آسانی متنفر می‌شد، دیگری به سختی عاشق.

یکی در یخ ماند، دیگری آتش در دلش روشن کرد و شب را گذراند.

پیر گفت: چیزهای خوب سخت‌اند، اما گرمتر و ماندگارتر.

 

۴. داسِ خشم

پسرکی هنگام عصبانیت، با داس خشم به درختی زد. سالها بعد، سایه نداشت.

گفت: «کاش فکر می‌کردم قبل از بریدن.»

 پیر گفت: وقتی عصبانی شدی، آینده را تصور کن نه فقط لحظه را.

 

۵. آرچایِ بی‌راه

چوپانی می‌خواست به قله برسد، اما هر راهی او را به دره می‌برد.

عاقبت فهمید باید مسیرش را تغییر دهد، نه رؤیایش را.

پیر گفت: رؤیا را نگه‌دار، روش را تازه کن.

 

۶. دو رهگذر

یکی همیشه راست می‌گفت، یکی دروغ.

کودکی هر روز با هر دو راه می‌رفت. از یکی یاد گرفت چگونه درست حرف بزند، از دیگری آموخت که دروغ چه شکلی دارد.

 پیر گفت: هر کسی می‌تواند معلم باشد، اگر خوب نگاه کنی.

 

۷. دلِ نیمه‌راه

دختری به دیدن دریا رفت، اما دلش در کوه مانده بود. دریا را ندید.

پیر دانایی گفت: «کجا می‌روی مهم نیست، مهم این است که با همه دلت بروی.»

پیر گفت: نیمی رفتن، هیچ‌وقت رسیدن نیست.

 

۸. تبرِ آماده

نجاری، روزها تبرش را تیز می‌کرد پیش از بریدن حتی یک چوب.

وقتی سیل آمد و پلها را برد، تنها تبر او می‌توانست چوبهای لازم برای پل نجات را آماده کند.

 پیر گفت: پیش از کار، خودت را آماده کن. ابزار تیز، نجات است.

 

۹. دو قبر

مردی قصد انتقام داشت. پیر لالش گفت: «پیش از آن، دو قبر بکن.»

مرد پرسید: «یکی برای کیست؟

پیر گفت: «برای خودت، اگر از راه برنگردی.»

 پیر گفت: انتقام، هم تو را می‌کشد، هم دشمن را. بخشش، نجات هر دوست.

 

۱۰. دلِ دوست‌دار

در سخت ترین زمستان، تنها خانه‌ای که آتش داشت، خانه‌ی دوستی بود که در تابستان فقط مهربانی می‌داد.

او گفت: «دوستان، هیزم دلند در سرمای زندگی.»

 پیر گفت: گنجت را در دل دوستانت پنهان کن، نه در صندوق آهنی.

 

و پیر روشنا، با نگاهی گرم و پرنور، روبه‌روی بچه‌ها نشست و گفت:

« اینها ده حکایت نیست، ده چراغ است. در کوه، در تاریکی، یا حتی در دل خودتان اگر چراغی خواستید، یکی‌از آنها را به یاد بیاورید. راه را روشن می‌کند.»

بچه‌ها ساکت بودند. مه آهسته کنار می‌رفت، و صدای پرنده‌ای از دور می‌آمد. آریا آرام زمزمه کرد:

«پیر روشنا، می‌شود هر شب یکی از اینها را باز هم بگویی؟» 

پیر لبخند زد:

«اگر گوش بدهی هر شب یکی، تا آخر راه.»