سه‌شنبه، تیر ۱۷، ۱۴۰۴

ادامە فصل پنجاهم:دروازه‌های باد و واژه


دروازه‌های باد و واژه

خوی-وان

قطار هنوز در دل تاریکی پیش می‌رفت. باران نرم‌تر شده بود. پیرزنها خوابیده بودند، اما جمع در کوپه شماره ۵ هنوز گرم بحث بود.

درایستگاه خوی، مردی میان‌سال با کت خاکستری اتو کشیده وارد کوپه شماره پنج شد. چهره‌ای آرام و چشمانی تیزبین داشت. کوله‌ای چرمی در دست، عینکی فلزی روی بینی. دکتر غلام‌علی صادقی، استاد تاریخ دانشگاه اردبیل.

 

با ادب و آرامش سلام کرد. روژیار جا باز کرد، هیوا لبخند زد. دکتر بهروز هم دست دراز کرد و گفت:

خوش آمدی، همکار گرامی. می‌دانستم قراره از خوی تا وان با ما باشی.

 

غلام‌علی با لبخند گفت:

بله، و انگار از وسط یک گفتوگوی جدی وارد شدم.

 

دکتر بهروز با نگاهی به هیوا گفت:

داشتیم درباره تاریخ  و زبان آذربایجان و ریشه‌های ایرانی آن صحبت می‌کردیم.

 

غلام‌علی (با احترام):

خب، چیزی نیست که بخوام پنهان کنم. من اهل اردبیلم، ترک ‌زبانم، اما به‌عنوان استاد تاریخ باور دارم که اردبیل و کل آذربایجان، قبل از ترکی شدن، زبانی ایرانی داشت. شاید تاتی، شاید یکی از لهجه‌های مادی. چیزی شبیه کرمانجی امروزی.

 

هیوا با تعجب پرسید:

واته کوردی بووه؟                            

 

غلام‌علی (با احتیاط):

نه دقیقاً کوردی امروزی. ولی زبان مادی، که تنه اصلی کوردی بر اون بنا شده، زبان اون دوره بوده. کرمانجی، گورانی، زازاکی... اینها بازمانده‌هایی از اون ساختار زبانی‌اند.

 

دکتر بهروز (با اشتیاق):

دقیقاً. همین نکته ا‌ست که باید برجسته بشه. وقتی می‌گیم زبان آذری باستان، خیلی ها فکر می‌کنن یعنی «ترکی آذری قدیمی‌تر». در حالی که اصلاً چنین زبانی وجود نداشته. زبان مادری مردم این ناحیه، از ساکنان اولیه‌ زاگرس تا کوه‌های قفقاز، زبان‌های ایرانی بوده.

 

روژیار ترجمه کرد، و هیوا سرش را به نشانه فهم تکان داد.

 

غلام‌علی ادامه داد:

من در برخی منابع قدیم دیدم نام‌های مناطق و واژگان فصلی، خودشون گواه روشنن. مثلاً واژه‌ای مثل تاورژ که به معنی "آفتاب‌ریز" یا "زمان ریزش نور" هست. یا خودِ واژه‌ی باکو...

 

دکتر بهروز لبخند زد و گفت:

بله، با + کو، یعنی جایی که بادها گرد می‌آیند. هنوز هم باکو در برخی فصول سال بادهای شدیدی تولید می‌کنه. واژه‌ها دروغ نمی‌گن.

 

غلام‌علی (با اشاره به حافظه‌اش):

یا مثلاً شوشا، شهری کوهستانی در فره‌باغ، از ریشه‌ی «شوش» یا «شیشه»، یعنی جایی شفاف، بلورین. یا «گنجه» که در متون کهن به معنای محل گنج یا خزانه‌ست.

 

دکتر بهروز (با تکیه به پشتی صندلی):

تمام این اسامی، نشانه‌هایی‌ هستند از زبان مادی و ترکیب های ایرانی. زبان کردی، امروز بازتابی از اون زبان کهنه‌است. رگه‌هایی از سومری، میتانی، ماننا، گوتی، و بعدها آشوری و اکدی در آن هست، ولی تنه‌اش مادیه.

 

روژیار با دقت ترجمه می‌کرد. واژه‌ها مثل مهره‌های تسبیح یکی یکی می‌افتادند.

 

غلام‌علی گفت:

به‌نظرم ما ترک ‌زبانها، باید بپذیریم که زبان‌ ما نتیجه مهاجرت و اسکان قزلباش‌ها و قبایل ترک‌تبار در دوره صفویه ا‌ست. ما ریشه‌مان اینجاست. ترک ‌زبان شده‌ایم، ولی این خاک، ما را ساخته است، نه زبان.

 

دکتر بهروز سری تکان داد:

همین جمله‌ات طلاست. هویت، فقط زبان نیست. ولی شناخت ریشه‌ها ما را از مصرف‌کننده صرف زبان دیگران، به تولیدکننده‌ای اصیل برمی‌گرداند. کردی، به‌عنوان زبانی هندواروپایی، همیشه در این جغرافیا حضور داشته و مقاومت کرده؛ حتی با تقسیم جغرافیا به چهار کشور.

 

هیوا زیر لب گفت:

– زمان گۆڕابوو، بەڵام زمان نەسوتابوو.

 

غلام‌علی با لبخند گفت:

زمان تغییر کرده، اما زبان نسوخته.

 

سکوتی کوتاه کوپه را پر کرد. جز صدای یکنواخت قطار و تپش آرام دلها، هیچ نبود.

 

در ادامه گفتو گو:  بخش دوم: سکوتی که نوشت

 

قطار از مرز خوی گذشت. شب آرام بود. صدای باران دیگر نمی‌آمد. آسمان پاکتر شده بود و پنجره کوپه‌ شماره ۵ انعکاس ستارگان را می‌پراکند.

دکتر بهروز نگاهی به ساعت انداخت، اما به گفت‌وگوی شیرین‌شان دل کندن نتوانست.

بگذارید کمی درباره‌ی خط و نوشتار بگویم. چون ما خیلی حرف از زبان زدیم، اما بدون خط، زبان مثل پرنده‌ای‌ است بدون بال.

غلام‌علی سری تکان داد و با دقت گوش داد. روژیار گوشی‌اش را برداشت و ضبط را روشن کرد.

دکتر بهروز (با حرارت):

ببینید دوستان، یکی از دلایل زنده ماندن زبان کردی این بود که همیشه خودش را با خطوط مختلف تطبیق داد. از میخی آشوری و اکدی گرفته تا پهلوی، مانوی، سریانی، عربی و حالا حتی لاتین و سریلک در ترکیه و قفقاز. ولی شگفتی در این است: روح زبان، نه در خط، که در واژه‌ها و ساختارها باقی ماند.

 

غلام‌علی (با تعجب):

پس چطور ممکنه کردی، با این همه فشار تاریخی، هنوز نفس بکشه؟

 

دکتر بهروز:

چون ریشه‌اش عمیقه. واژگان اوستایی، مادی، و حتی پهلوی در آن هنوز زنده‌ان. و باور کن، زبان کردی به فارسی پیش از اسلام خیلی نزدیکتره تا خودِ فارسی امروزی!

 

هیوا (با چشمانی باز):

– واڵا گومان ناکەم.

 

دکتر بهروز (با لبخند):

واقعیت همینه. اگر خدا نکنه فارسی امروز نابود بشه، ما می‌تونیم از دل زبان کردی، دوباره یه فارسی نو بسازیم. زبانی که با ریشه‌های باستانی‌اش همسانه. فارسی امروز، پره از واژه‌های عربی. اما کردی هنوز واژه‌های اصیل ایران باستان رو حفظ کرده.

 

روژیار (با کنجکاوی):

مثلاً؟

 

دکتر بهروز:

واژگانی مثل «ماسی» برای ماهی، «ده ست» برای دست، «چاو» برای چشم، «گور» برای قبر، «ناو» برای نام. این‌ها همه در زبان اوستایی و حتی فارسی باستان وجود داشتن. اما امروز در فارسی رسمی، خیلی‌هاشون فراموش شدن.

 

غلام‌علی:

جالبه... ولی چرا فارسی این‌همه واژه‌ی عربی گرفت؟

 

دکتر بهروز (جدی‌تر):

بعد از آمدن اعراب، حدود ۴۰۰ سال زبان رسمی و علمی ما عربی شد. فیلسوف‌ها، شاعرها، عرفا حتی امثال بوعلی سینا، فارابی، سهروردی، غزالی همه آثارشون رو به عربی نوشتن. چون چاره‌ای نداشتن. زبان حاکم، زبان دین و حکومت، عربی بود.

 

هیوا:

یعنی فارسی مرده بود؟

 

دکتر بهروز:

نه مرده بود، ولی توی خلوتها زندگی می‌کرد. در زبان کوچه، در لالایی‌ها، در شعر عامیانه، در مناطق کوهستانی. تازه در قرن سوم هجری، با تلاش امثال رودکی، دقیقی، فردوسی، فارسی بازگشت؛ ولی پر از واژه‌های عربی.

 

روژیار:

الان راهی هست که فارسی به ریشه‌اش برگرده؟

 

دکتر بهروز:

بله. اگر فرهنگستان زبان، واژه‌های کردی، زازاکی، لکی، گورانی رو جایگزین عربی کنه، ما دوباره به فارسی اصیل، به زبان ایران باستان، دست پیدا می‌کنیم. چون این لهجه‌ها، خزانه‌ای هستن از واژگان مادی، اوستایی، حتی سومری و گوتی.

 

غلام‌علی (با احترام):

خیلی برایم جالبه که زبان کردی، مثل یک پناهگاه زنده برای زبان‌های ایران باستان باقی مونده.

 

دکتر بهروز (با لبخند تلخ):

آره... تو وقتی فارسی دچار حمله شد، کردی توی کوهها مقاومت کرد. ما فارسی ‌زبان‌ها از شدت دخالت واژه‌های بیگانه، به کردی پناه می‌بریم تا ریشه‌هامون رو دوباره پیدا کنیم.

 

هیوا (با شعفی آرام):

کەسێک لە بێ دەنگیداپەناگەیەک دروست دەکات ، خۆی دەبێتە دەنگێک بۆداهاتوو.

 

دکتر بهروز:

درست گفتی هیواجان. کسی که در سکوت سنگری می‌سازه، خودش صدای زنگ آینده‌ست.

 

سکوتی آرام فضا را پر کرد. بیرون، شب در حال شکافتن بود. صدای قطار در تونل بعدی، مثل صدای قلمی شد که در دل خاک، تاریخ را بازمی‌نویسد.

 

در ادامه گفتوگوی از فصل دروازهای باد و واژه

 

قطار میان کوه‌های سر به فلک‌کشیدۀ کوردستان به طرف وان  پیچ می‌خورد. بوی خاک نم‌خورده، از شکاف پنجره بالا می‌آمد. غلام‌علی خیره به سیاهی بیرون بود، که ناگهان دکتر بهروز با نگاهی موشکافانه پرسید:

 

دکتر بهروز (با تبسم):

غلام‌علی جان، تو گفتی اهل اردبیلی.. پس حتماً از خاندان شیخ صفی‌الدین اردبیلی چیزهایی شنیدی؟

 

غلام‌علی (با لبخند محتاط):

ای بله استاد، اما بگذارید پیر روشنا بگوید... او خودش از نسل کسانی‌ است که ردشان از شنگال تا مازندران کشیده شده...

 

دکتر بهروز (با تعجب رو به پیر روشنا):

جدی می‌فرمایید؟ یعنی شما نسب‌تون به شنگال می‌رسه؟

 

پیر روشنا (با نگاهی آرام، صدایی آهسته و خسته):

آری فرزندم. ما در شنگال که عرب‌ها سنجار گویند از نسل فیروزشاهی بودیم. یکی از مردان اندیشۀ کهن. او می‌خواست در آیین ما، ایزدی، رفورمی بیاورد. با اسلام آمیختش کند... سنت ها را از نو معنا دهد، بی آنکه جوهر باستانی‌مان را ببازد.

 

غلام‌علی:

اما بزرگان ایزیدی آن زمان، سخت‌گیر بودند. گفتند: نه! این آمیزش، خط قرمز است. سنت ما با اسلام نیامیختنی‌ است...

 

پیر روشنا (با چشمانی درخشان):

آری. و فیروزشاهی رفت... به شمال، به ناحیۀ کوهستانی مازیندیران. همان مازندران امروز. آنجا اندیشه‌اش را از نو پی‌ریزی کرد: مذهبی نو، بر پایۀ حکمت خسروانی، بر بنیان نظریۀ فرّه ایزدی، بر شالودۀ باززایی زبان و آیین کهن ایران.

 

دکتر بهروز (در سکوتی کوتاه):

یعنی بازتولید یک دین ایرانی، برابر با اسلام سنی...

 

پیر روشنا:

نه در برابر، که در برابر تحریف ها. اندیشۀ او نه ضد اسلام، که یادآور ریشه‌ها بود. هم‌چون مزدک و مانی و حتی زروان. و از نسل او بودند کسانی که بعدها در اردبیل خانه گزیدند... یکی از ایشان، مردی ساده‌زیست و عارف‌مشرب بود... شیخ صفی‌الدین اردبیلی.

 

روژیار (زمزمه‌کنان):

صفی‌الدین... پدر معنوی سلسلۀ صفویه...

 

دکتر بهروز:

و عجیب نیست که دیوانی از او به زبان تاتی تالشی بر جا مانده. یعنی او از زبان مردم ساده سخن می‌گفت... نه عربی، نه حتی فارسی رسمی... بلکه با لهجه و زبان بومی، مردم را خطاب می‌کرد.

 

پیر روشنا:

بله. چون او به روح زبان باور داشت. به زبانِ کوه و آب. به زبان مردمی که از تازیانه‌های خلافت گریخته بودند. او را چون پیر می‌شناختند. مردمان آن سامان، او را همچون بازماندۀ حکمت باستانی می‌دیدند.

 

غلام‌علی:

اما بعدها، نوادگانش به سلطنت رسیدند... و شمشیر جانشین ذکر شد.

 

پیر روشنا (با حسرت):

آری... روحِ صفی، در شکوه شاه اسماعیل گم شد. صفویان، به جای آنکه زبان نو را از دل کهن بسازند، زبان قدرت شدند. رسم حکومت جایگزین رمق معرفت شد.

 

دکتر بهروز (آهسته):

کاش می‌شد دیوان صفی‌الدین را به خط اصلی‌اش دید... واژه‌ها را در بستر طبیعی‌شان شنید... تا بفهمیم چه‌گونه زبان تاتی می‌خواست پل باشد میان ایران باستان و ایمان نو.

ادامه گفتوگو در قطار: «از زبان، از ریشه، از فراموشی » 

قطار از میان دشتهای مه‌گرفته‌ی استان وان می‌گذشت. گفتوگو هنوز گرم بود.

پیر روشنا (با نگاهی به افق):


– شما  دکتر بهروز واقعا  باور کرداید که تاتی یک نوع زبان است ؟ می‌دانید، زبان اصیل مردمان آذربایجان چه بود؟... کرمانجی.
نه ترکی. نه تاتی.
 کرمانجیِ ناب، زبان کوه و باد و سنگ.

پیر روشنا با مدرک کلمه تات را برای دکتر بهروز توضیع می دهد:

در ستون دوم صفحه 370 قاموس تركي، شمس‌الدين سامي ذيل واژة «تات» مي‌نويسد : «تركان قديم اكرادي را كه زير فرمان خود داشتند، تات مي‌ناميدند و اين كلمه در مقام تحقير استعمال مي‌شد.

دکتر بهروز (متعجب):


– یعنی کردها روزگاری اکثریت این نواحی بودند؟

پیر روشنا (آهسته):


– نه روزگاری... قرنها. این زمین‌ها، از اورمیه تا خوی، از قره‌باغ تا لاچین، از ماکو تا زنگلان... نفس می‌کشیدند به زبان کرمانجی.
ولی زمان، زور، و سیاست آمدند. زبانها را شکستند. هویت‌ها را جابه‌جا کردند.

غلام‌علی (با کنجکاوی):


– یعنی همین «کردستان سرخ» در قفقاز... واقعاً یک حکومت بوده؟

پیر روشنا:


– بله. در زمان لنین، میان سال‌های ۱۹۲۳ تا ۱۹۲۹، کردها در دل قره‌باغ، با مرکزیت لاچین، واحدی داشتند به نام کردستان سرخ.
یک خودگردانی فرهنگی و اداری، با مدرسه‌های کردی، روزنامه‌های کرمانجی، و حتی پرچم.

دکتر بهروز:


– و بعد چه شد؟

پیر روشنا (با چهره‌ای تلخ):


– استالین آمد... و سیاست آهنین او. با تبانی باکو، ایروان و آنکارا، کردستان سرخ را قطعه‌قطعه کردند، میان آذربایجان و ارمنستان پخش شد. هزاران خانواده به سیبری، به قرقیزستان، به قزاقستان تبعید شدند.

غلام‌علی (با ناراحتی):


– فقط چون کُرد بودند؟

پیر روشنا (با تأکید):


– نه فقط چون کُرد... بلکه چون فراموش‌نشدگان بودند. از نگاه قدرت، هر که ریشه‌اش را فراموش نکند، خطرناک است.

دکتر بهروز (با افسوسی سنگین):


– و زبانشان چه شد؟

پیر روشنا:


– کم‌کم، ممنوع شد. در مدرسه، در کوچه، حتی در خانه. در ترکیه، سالها بچه‌ها از مادرشان می‌ترسیدند به کردی بپرسند «نان داری؟».

این بود سرنوشت زبان ما... زبانی که تنها جرمش، زنده‌بودن بود.

غلام‌علی:
– استاد... این حرف‌ها در دانشگاه ما "حساسیت‌زا" حساب می‌شود. می‌گویند تعصب نداشته باشید.

پیر روشنا (با لبخند تلخ):


– و من هم همین را می‌گویم:


تاریخ را باید بی‌تعصب نوشت، نه بی‌ریشه.


تاریخِ بدون ریشه، خدمت به خشونت است. تاریخِ وارونه، همان چرخۀ نکبت است که تکرار می‌شود.

دکتر بهروز (با سری پایین):


– پس ما، اگر حقیقت را ننویسیم، تاریخ را فریب داده‌ایم؟

پیر روشنا:


– نه فقط تاریخ... که خودمان را. زبان را اگر بکشند، می‌توان دوباره آموخت.


اما اگر حقیقت را بکشند،
 روحِ مردم می‌میرد.

قطار وارد تونلی شد. تاریکی، کوپه را در آغوش گرفت. تنها صدای چرخ‌های آهنین و زمزمه‌های خاموش تاریخ، در فضا پیچیدند...

دوشنبه، تیر ۱۶، ۱۴۰۴

فصل پنجاهم : آتشکده‌های خاموش، واژه‌هایی در حرکت

فصل پنجاهم : آتشکده‌های خاموش، واژه‌هایی در حرکت


قطار تهران ـ وان، شب پاییزی 

باران هنوز پشت پنجره می‌چکید. پیر روشنا و هیوا، پس از خداحافظی با باهوز، راهی ایستگاه قطار شدند. واگن قطار قدیمی بود، بوی فلز و چوب خیس‌شده از آن می‌آمد. کوپه‌شان را پیدا کردند. یک مرد میانسال با سبیل خاکستری و عینک گرد آنجا نشسته بود. روبه‌رویش، دختری جوان با شالی رنگین و لهجه‌ای شیرین کوردی کتابی در دست داشت.

 

پیر روشنا آرام به هیوا گفت:

بخشی از سفرهای ما، سفر در تاریخ است، نه فقط جغرافیا.

 

قطار به‌آرامی به حرکت افتاد. هیوا مدتی سکوت کرد، تا اینکه طاقت نیاورد:

پیرم، باهوز حرف‌هایی زد که در من سؤالاتی بیدار کرد. واقعاً چطور شد که آتورپاتکان تبدیل شد به آذربایجان؟ و چطور شد  زبان اکثر مردم این سرزمین به ترکی تغیر یافت؟

 

پیر روشنا نگاهی انداخت به مرد روبه‌رویی.

شاید پاسخ این سؤال را او بهتر بداند.

 

مرد که از اول متوجه لهجه‌ها و نگاه‌ها بود، لبخند زد:

اگر اجازه بدید، من دکتر بهروزم. زبان‌شناس و نویسنده‌ام. همین الان داشتم کتابی درباره تحول زبانهای قفقاز مرور می‌کردم.

 

دختر جوان لبخند زد.

من روژیارم، اهل سنه‌م. اگه خواستین، ترجمه هم می‌کنم برات کاک هیوا.

 

هیوا با شوق سر تکان داد. پیر روشنا هم سکوت کرد تا میدان گفتوگو باز شود.

 

دکتر بهروز:

« بذارید از نام شروع کنیم. "آذربایجان" شکل عربی‌شده "آتورپاتکان"است. آتور یا آذر یعنی آتش مقدس، و پاتکان یا آبادگان یعنی جایگاه. این سرزمین، هزار سال پیش از ورود ترکان، به نام آتش و آتشکده‌ها معروف بود. »

 

روژیار (برای هیوا):

– دکتور دەڵێ ناوی ئازەربایجان لە کۆتایی بەر لە "ئاترپاتەکان" وەهاتووە، واتە "شوێنی ئاگری پیرۆز".

 

دکتر بهروز:

« تا پیش از قرن یازدهم هجری، مردم این دیار به زبانی ایرانی سخن می‌گفتند، آذری باستان. بعد از حملات سلجوقیان، و سپس مغولان، اقوام ترک زبان ـ اغوز، ترکمن و بعدها قزلباش ـ به این منطقه سرازیر شدند. آرام‌آرام، زبان‌ شان گسترش یافت. »

 

روژیار:

– دەڵێ پاش هاتنی سەڵجوقیان و چەکدارانی تورک،ئارام ئارام زمانیان گۆرا بە ترکی.

 

هیوا (با شگفتی):

– یعنی خەڵکە رەسەنەکە ، تورک نەبوون، بەڵام ئێستا زمانیان گۆردراوا؟

 

دکتر بهروز (با مکث):

«  این روند فقط در آذربایجان نبود. در شمال آفریقا مردم بربری زبان بودند، حالا عربی حرف می‌زنند. یا در آسیای میانه، زبانهای سغدی و پارتی جای خود را به ترکی دادند. استعمار فرهنگی همیشه با شمشیر نیامده؛ گاهی با قدرت و مذهب و ارتش و آموزش زبان رسمی اتفاق افتاده. »

 

پیر روشنا:

 

هێندێک جار. زمان وەک ئەسپێ ترۆوای سوڵتە و دەسەڵاتە… بە بێ دەنگی دەچێتە ناو شوێنەکە.

 

روژیار: پیر روشنا می گویدگاهی زبان، اسب تروای سلطه است؛ وارد می‌شود بی آنکه در را بشکافد.

 

دکتر بهروز (با اشاره):

« در زمان صفویان، قزلباش‌ها که ارتش شیعه ترک زبان بودند به این منطقه آورده شدند و اسکان یافتند. صفویان به زبان ترکی شعر می‌گفتند. این زبان در دربار قدرت گرفت. بعدها در قاجار، حتی مبلغان مذهبی ترک‌ زبان باعث گسترش ترکی در آذربایجان شدند. »

 

هیوا (با نگرانی):

– پێی دەوێ تا ئەو زمانە رەسەنە بۆ ئەو خەڵکە بگەرێتەوە؟

 

پیر روشنا:

– نە، هیوا گیان. نا تۆ ناتوانی زمانێک لە کەسەوە بگری، نە کەسێک لە تۆ ئەو مافە خودا پێدراوە لێت زەوت بکات.. ئێمە سەبارەت بە گەرانەوە بە رەگ و ریشەی راستەقینەی ئەو میللتە دەئاخەڤین ، نەک سەبارەت بە نەکۆلی کەس.

 

دکتر بهروز (با احترام):

«هیچ ملتی دشمن زبان خودش نیست. آنها قربانی یک روند تدریجی تاریخی شدند. اما این را هم باید گفت: ترک ‌زبانهای امروز آذربایجان، فرزندان همان نیاکان آذری‌ زبان‌اند. بدنشان همانی است، فقط زبان‌شان عوض شده. »

 

پیر روشنا:

و روحشان، اگر هنوز از عدالت، مهر و حقیقت سرشار باشد، می‌تواند پلی باشد، نه دیواری.

قطار در پیچ کوهستانی می‌غلتید. تاریکی بیرون، آرام آرام محو می‌شد در روشنی گفت‌وگو.

 

هیوا آرام به پنجره تکیه داد و با خود اندیشید:

« چو زبان ببازد، ریشه نمی‌میرد؛ اگر دل زنده باشد، ریشه بازمی‌روید. »

پیش از بادهای مهاجر

 

قطار تهران ـ وان، کوپه شماره ۵، ساعت ۱۰ شب

صدای چرخهای قطار مثل قلب زمین می‌تپید. پنجره‌ها عرق کرده بودند. بخار باران و گرمای کوپه تصویری محو از کوههای تاریک پشت پنجره ساخته بود. هیوا هنوز در فکر بود. باهوز دیگر همراهشان نبود، اما حرفهایش مثل ریشه‌ای مرموز، در ذهن هیوا جوانه می‌زد.

او یک‌باره پرسید:

– دکتۆر پرسیارێکی دیکەم هەیە،. پێش ئەوەی کە تورکان بێن، کێ لە ئەو ناوچەیە دا دەژیان؟

 

دکتر بهروز که از جنس این پرسش خوشش آمده بود، تکیه داد به پشتی صندلی‌اش، صدایش را کمی پایین آورد، و گفت:

سؤال مهمی پرسیدی، جوان. بذار برگردیم به قرنها قبل از سلجوقیان. قبل از اینکه ترکها به آذربایجان بیان، این سرزمین بخشی از سرزمین مادها بود. و بعدها، کوردها در قالب حکومتهایی مثل پشدادیان، هذبانیان و روادیان بر اون مناطق حکومت می‌کردن.

 

روژیار با نرمی و دقت ترجمه کرد، هر واژه را با حالتی شاعرانه در دهان می‌چرخاند:

– پێش تورکان، خاوەنی رەسەنی ئەو خاکە کوردەکان بوون. بۆ نمونە حکومەتەکانی وەک هذبانییەکان، روادییەکان، پشدادییەکان حاکمی ناوچەکە بوون.

هیوا چشم‌هایش را تنگ کرد:

– روادیان؟ نازانم، زانیاریم نییە لە سەریان.

 

پیر روشنا دخالت کرد، با صدای آهسته اما شمرده:

روادیان حکومتی بودن که مرکزشان مراغه و تبریز بود. از اواخر قرن دهم تا نیمه‌های قرن یازدهم. برخی مورخان اونا رو عرب‌تبار دونستن، ولی شواهدی قوی هست که آنها با مردم منطقه یکی شده بودن، اسامی‌شون کوردی شده بود. مملان، وهسودان، نریمان... و جالب‌تر اینکه طوایف کورد، ستون نظامی اون حکومت بودن.

 

دکتر بهروز:

درسته. طبق نوشته‌ی ابن‌خلدون، هیو کندی، و حتا مینورسکی، روادیان در نهایت تبدیل به یک حکومت کوردتبار شدن. محمد بن رواد تو تبریز علیه خلیفه عباسی شورش کرد. و بابک خرمدین کسی که نماد مقاومت ایرانیان بود دو سال در دربار همین روادیان آموزش دید، پیش از قیام.

 

روژیار (مترجم برای هیوا):

– دکتور دەڵێ ئەو حکومەتە بنچینەیەکی کوردیان ھەبوو. تەنانەت بابەک خوررەمدین دو ساڵ لە خزمەت محمد بن رواد، پاشای تەورێزدا بووە، پیش ئەوەی شۆرشەکەی دەست پێبکات.

 

هیوا با تحسین گفت:

– ئەوە دەبێت خۆمان بیزانین.

 

دکتر بهروز:

و اما زبان. خیلی ها می‌پرسن "آذری باستان" چی بوده؟ خیلی‌ ها اشتباه می‌کنن فکر می‌کنن یعنی ترکی آذری. ولی نه، آذری باستان یک زبان ایرانیه. شبیه تاتی، یا همون گویش هایی که هنوز در هرزند، کلیبر، اهر، خلخال، انرجان، و حتا اطراف میانه و مشکین‌شهر شنیده می‌شه.

 

پیر روشنا (با تأکید):

و این زبان، ریشه در کرمانجی هم داره. چون در واقع، تاتی، تالشی، گورانی و کرمانجی شاخه‌هایی از زبانهای ماد هستند.

 

روژیار:

– ئەوە واتە "زمانی ئازەری" نە زمانێکی تورکی بووە. زمانێکی ئێرانی بووە، نزیک بە کوردی. لە ئێستادا، گەورەترین شاخەی ئەو زمانە کرمانجی و تاتییە.

 

دکتر بهروز:

ترک‌زبان شدن آذربایجان، بیشتر از اینکه حاصل حمله باشه، حاصل اسکان، نظامی‌سازی و ترویج زبان دربار و ارتش بود. وقتی صفویه، قزلباش‌های ترک‌زبان رو آورد و تثبیت کرد، کم‌کم زبان ترکی تو شهرها جا افتاد. مخصوصاً تبریز.

 

هیوا با حیرت:

– واتە زمانەکە لە ناکاو، نە گۆڕاوە،؟

 

پیر روشنا:

زمان، مثل آب نیست که ناگهانی بجوشه؛ مثل برفه، ذره‌ذره آب می‌شه. زبان‌کشی، نوعی فراموشی تدریجی ‌یه، نه یک جنایت ناگهانی.

قطار از پل نازوکی رد شد. صدای رودخانه زیرشان، مثل زمزمهٔ روح‌های کهن در گوش پیچید.

دکتر بهروز با صدای آرام جمع‌بندی کرد:

ترک‌زبانهای امروزی آذربایجان، از نسل مردم آذری ‌زبان، یا کورد و ایرانی‌تبارهای اون منطقه‌اند. فقط زبانشون تغییر کرده، نه اصل و ریشه‌شون.

پیر روشنا:

و ما وقتی تاریخ را می‌فهمیم، نه دشمن کسی می‌شویم، نه از حقیقت فرار می‌کنیم.

فصل چهل و نهم: گفتوگو زیر سقف مه‌آلود ارومیە

فصل چهل و نهم: گفتوگو زیر سقف مه‌آلود، تصادفی با باهوز

ارومیه، ایستگاه قطار، پاییز

باران ریز و خاکستری از آسمان ارومیه می‌چکید. ایستگاه قطار حال‌وهوایی گنگ داشت؛ مثل آدمهایی که نمی‌دانند منتظر چه کسی‌اند. هیوا و پیر روشنا هنوز چند ساعتی تا سوار شدن به قطار وان وقت داشتند. از ایستگاه بیرون زدند تا جایی برای نشستن پیدا کنند.

کافه‌ای در آن نزدیکی بود؛ سردر قدیمی، شیشه‌های بخار گرفته، و بخاری نفتی که بویش با بوی قهوه قاطی شده بود.

داخل شدند. سه میز بیشتر نبود. مردی تنها کنار پنجره نشسته بود، با چهره‌ای درهم، دفترچه‌ای باز، و چای سردشده‌ای کنار دست.

هیوا گفت:

بشینیم اینجا؟ جای بدی نیست.

پیر روشنا سری تکان داد. نشستند و چای سفارش دادند. مرد کنار پنجره نگاهی کوتاه انداخت، چیزی زمزمه کرد، و به دفترش برگشت.

چند دقیقه بعد، دفترچه‌اش را بست و بلند شد تا سیگاری بکشد. در راه، مکثی کرد و با لهجه‌ای آشنا گفت:

شما اهل لالش نیستید؟


پیر روشنا با نرمی پاسخ داد:

چرا... از لالش تا وان، با قطار و دل.


مرد لبخند محوی زد.

اهل وان هم بوده‌ام. اسم من باهوز است.


هیوا با تعجب:

باهوز؟ باهوز نویسنده؟


مرد گفت:

بستگی داره چه کسی اینو بگه. اگر اهل خواندن باشید، شاید.

 

و این شد شروع یک گفتوگوی تصادفی که انگار سرنوشت ترتیب داده بود.

 

باهوز:

« این شهر، ارومیه، فقط به اسم الانشه. قدیما بهش می‌گفتن "رضائیه". ولی قبل از همه اینها، ما اینجا بودیم: کورد، ارمنی، آشوری، یهودی. حالا چی شد؟ حالا همه‌چی شده مسئله اکثریت و اقلیت. انگار حقیقت رو باید با عدد سنجید، نه با تاریخ. »

هیوا:

«  یعنی حتی در خود ارومیه هم کوردها احساس غربت می‌کنن؟ »

باهوز (با تلخی):

«در خانه خودت باشی و احساس مهمان بودن کنی، از تبعید هم دردناکتره. اینجا سهم ما از شهر فقط خاطره ا‌ست. مدرسه، شهرداری، رسانه، همه به زبان دیگر. همه چیز طوری چیده شده که تو هیچ ‌وقت فراموش نکنی: اینجا تو فقط یک "تحمل‌شده‌ای".»

پیر روشنا:

« ولی پرسش اینجاست، باهوز عزیز: آیا برای بازسازی عدالت، باید خشونت را پذیرفت؟ یا می‌شود راهی دیگر رفت؟»

باهوز (مردد):

« نمی‌دانم. هر وقت حرف از حق‌طلبی می‌زنیم، ما را به جدایی‌طلبی متهم می‌کنند. هر وقت از هویت‌مان دفاع می‌کنیم، می‌گویند "تهدید ملی" هستید. راه کجا بود؟»

پیر روشنا (با صدایی آرام و استوار):

« راه، همیشه از دل تاریکی رد می‌شود، اما کور نمی‌شود. در تاریخ همه ملتهای چندقومیتی، هم تجربه نفرت هست، هم تجربه بلوغ. ما می‌توانیم از گذشته‌مان حقیقت را بیرون بکشیم، اما نباید در کینه آن بمانیم. راه عدالت از شناخت می‌گذرد، نه انکار. راه همزیستی، از رسمیت دادن به تفاوت می‌گذرد، نه حذف آن. »

باهوز (با مکثی عمیق):

« ولی وقتی خودت را در آینه‌ی رسانه‌ی ملی نمی‌بینی، در آینه‌ی کتاب درسی نمی‌بینی، مگر جز عصبانیت چیزی می‌ماند؟»

پیر روشنا:

«اگر آنها ما را نادیده گرفتند، ما نباید آن‌ها را نفی کنیم. عدالت، نه از راه انتقام، بلکه از راه مقاومت روشنفکرانه می‌گذرد. ما به زبان خود بنویسیم، به کودکان خود آموزش دهیم، فرهنگ خود را زنده نگه داریم. صدا شویم، نه سایه. »

هیوا:

«در مدارس بی‌دیوار، ما همین را می‌خواستیم. رهایی از سلطه‌زبان، بدون نفرت از زبان دیگر. »


باهوز (با چشمانی روشن‌شده):

« شاید هنوز امیدی باشد... شاید راه مقاومت ما، همین داستان‌هاست. همین گفت‌وگوها. همین نوشتن‌ها. »

قطار از دور سوت کشید. بوی دود در مه پیچید. ساعت حرکت نزدیک بود.


باهوز دستی به شانه‌ی هیوا زد:

هر جا رفتید، بگویید ما زنده‌ایم. ما هنوز قصه داریم.


پیر روشنا لبخند زد.

و ما آنها را تعریف خواهیم کرد، بی‌دروغ، بی‌کینه، ولی با تمام حقیقت.


قطار حرکت کرد. در سکوت آن شب مه‌آلود، صدای پیر روشنا در ذهن هیوا پیچید:

« عدالت، فقط بر خاکریزهای جنگ بنا نمی‌شود؛ گاهی بر سکوتی آگاهانه، بر گفت‌وگویی بی‌پرده، و بر ایمانی ریشه‌دار به حق انسان.»