پنجشنبه، تیر ۱۲، ۱۴۰۴

ادامە فصل چهل دووم: شب هشتم – رهایی، آن‌سوی ترس و طاعت

 ادامه فصل چهل دووم: در سایه فروغ دو پیر

شب هشتم  رهایی، آن‌سوی ترس و طاعت

شعله‌های جمخانه آرام می‌سوختند. بوی چوب بلوط فضا را پر کرده بود. هیوا، آرامتر از شب‌های پیشین نشسته بود، اما چشمهایش تیزتر می‌نگریست. پیر روشنا به نشانه احترام سر خم کرد و گفت:

« امشب سخن از آزادی‌ است. اما نه آن آزادی که در سیاست می‌جویند، نه آن که با نبودنِ قانون سنجیده می‌شود. بلکه آزادیی که از درون می‌روید، چون دانه‌ای نور در دل تاریکی. آزادی در آیین ما، نه تنها حق است، بلکه خمیره‌ی خودِ انسان است.»

پیر خورشید گفت:

— « در ادیان ابراهیمی، آزادی اغلب به طاعت گره خورده؛ بنده‌ای که فرمان می‌برد، آزاد است از آتش. اما در یارسان و ایزدی و مهر، طاعت بی‌ادراک، بند است. در اینجا، انسان باید آگاه شود، نه مطیع. روشن شود، نه مرعوب.»

هیوا پرسید:

— «یعنی انسان خود راه را می‌سازد؟ نه فقط آن را طی می‌کند؟»

پیر روشنا پاسخ داد:

«آری. در آیین مهر، خدای زمان، زوروان، هیچ کتابی را آخرین نمی‌داند. زیرا کتاب انسان، هر لحظه نوشته می‌شود. خود انسان، خدای راه خود است.»

پیر خورشید خندید و گفت:

— « و به همین دلیل است که در یارسان، راز جای شریعت را گرفته. و دونادون جای دوزخ و بهشت را. زیرا رازی که از درون کشف شود، از فرمانی که از بیرون تحمیل شود، اصیل تر است.»

سکوتی عمیق، جمخانه را فرا گرفت. پیر خورشید ادامه داد:

— « شمس تبریزی می‌گوید:

"اگر در دلِ تو، خدا فرمان ندهد، فرمان خدا بر کاغذ، چیزیست چون زنجیر.

و اگر در دل تو عشق نور نتابد، هر عبادتی سنگیست بی‌جان."

و این است جوهره‌ی دین ما: درون، نه بیرون.»

هیوا با درنگ گفت:

— «اما این خطرناک نیست؟ اگر هرکس دین خودش را بسازد؟»

پیر روشنا سری به تأیید تکان داد:

— « سؤال درستی‌ است. اما پاسخ آن در پیر شدن است. پیر، در آیین یارسان و ایزدی، همان است که راه را درون خود آزموده، نه فقط خوانده. پیر کسی‌ است که دانایی‌اش با زندگی آمیخته شده، نه با نص.»

پیر خورشید افزود:

— « به همین دلیل است که در جمخانه، کسی را به زور به نور نمی‌برند. چون نور با اجبار، خاموش می‌شود.»

و آنگاه شعری از نسیمی زمزمه کرد:

"نه زهد خواهم نه طاعت، نه روزه خواهم نه نماز

منم آن عاشقِ دیوانه که جان در بلا کند

مرا به کعبه چه حاجت، که روی یار در آن است

هزار سجده بر آن رو، که کار خلق روا کند"

هیوا، آرام گفت:

« پس آزادی، همان راه نور است؟»

پیر روشنا گفت:

— « آزادی، نوری‌ است که از قلب بی‌ترس می‌جوشد. از انسانی که می‌پذیرد هم روشنایی در اوست، هم تاریکی. انسانی که شر را انکار نمی‌کند، بلکه رام می‌کند. و خیر را مطلق نمی‌پندارد، بلکه درک می‌کند.»

در ادامە گفتوگو  نور و ظلمت؛ دو بال یک پرواز

در سکوت جمخانه، سایه‌ها بر دیوارها می‌رقصیدند. شعله‌یی در چشمان پیر خورشید برق می‌زد. او با نگاهی ژرف به پیر روشنا گفت:

« الان  باید از آن چیزی بگوییم که دینهای بسیاری از آن گریخته‌اند: از تاریکی. از سایه. از آنچه ادیان ابراهیمی، اهریمنی‌اش می‌خوانند.»

پیر روشنا لبخندی زد:

— « در آیین ایزدی، تاریکی بد نیست، همان قدر که شب بد نیست. همان‌ قدر که خواب، مرگ، و فرو رفتن در درون، بد نیستند. ما از تاریکی نمی‌گریزیم؛ آن را چون لباسی دیگر بر تن نور می‌بینیم.»

هیوا با کنجکاوی پرسید:

— « ولی مگر نه اینکه بسیاری از ادیان نور را با خیر، و تاریکی را با شر یکی دانسته‌اند؟»

پیر خورشید با صدای آهسته گفت:

« آری، اما این دوگانگی، یک توهم است. سهروردی، در حکمت‌الاشراق می‌نویسد که نور، پایه‌ی وجود است. اما ظلمت، نبود نور نیست؛ بلکه مرتبه‌ای دیگر از آن است. او می‌گوید:

"هر موجودی بهره‌ای از نور دارد. حتی اشیاء کدر، حتی تاریکی، در ژرفایش پرتوی دارد از نور ازلی."»

پیر روشنا ادامه داد:

— « در آیین زوروانی، خدای زمان، آغازگر هر دو نیروست: اهری و اُهرمز. این دو، برادرند. نه دشمن، بلکه دو قطب یک چرخه. زوروان گفت: اگر نور تنها باشد، نمی‌زید. باید تاریکی باشد تا نور معنا یابد.»

پیر خورشید آهی کشید:

— « در دین یارسان هم، “راز” تنها با حضور هر دو نیرو معنا می‌گیرد. یارسانی که به وحدت ذات باور دارد، می‌گوید: خیر و شر، بازیِ صورتند، نه ذات. در دونادون، انسان از یکی به دیگری، از تاریکی به روشنایی، از مرگ به زندگی، پیوسته می‌گذرد.»

هیوا آرام گفت:

— « پس شما نمی‌خواهید شر را نابود کنید؟»

پیر روشنا لبخند زد:

— « ما شر را نمی‌کشیم؛ آن را می‌شناسیم. و چون شناختیم، از آن عبور می‌کنیم. این است آزادی. آزادی از ترس شر.»

پیر خورشید اشاره‌ای به آسمان کرد:

— « شمس تبریزی گفت:

"خدا را نه در نور باید جست، نه در تاریکی. بلکه در آن لحظه‌ای که نور و ظلمت در آغوش هم‌اند."

و آن لحظه، لحظه‌ی تولد حقیقت است.»

پیر روشنا با زمزمه‌ای ادامه داد:

«اگر شب نبود، ستاره چه بود؟

اگر مرگ نبود، زندگی مگر درک می‌شد؟

اگر تاریکی نبود، مهر چگونه نام خویش را می‌یافت؟»

هیوا به آهستگی گفت:

« پس در آیین شما، حتی مرگ هم دشمن نیست.»

پیر خورشید گفت:

« نه، مرگ، دروازه‌ایست. یارسان می‌گوید: "کسی که رفت، دون تازه‌اش مبارک". ایزدی می‌گوید: "کراس گوهری"؛ لباس تازه‌ای پوشیده. زیرا هر غروب، نوید طلوعی دیگر است.»

ادامە فصل چهل دووم: شب هفتم – زوروان، خدای زمان و راز صیرورت

 


 ادامە فصل چهل دووم: در سایە فروغ دو پیر

 شب هفتم زوروان، خدای زمان و راز صیرورت

در آن شب بارانی، بارقه‌های آتش جمخانه بر دیوارهای سنگی بازی می‌کردند. هیوا، پنهان در پتویی پشمین، چشمانش به شعله‌ها دوخته شده بود. سکوتی عمیق بر فضا نشسته بود. آنگاه پیر خورشید لب گشود:

— « هیوا جان، امشب سخن از زمان است. زمان در نگاه ما، نه خطی‌ است، نه لحظه‌ای گذرا؛ بلکه جریانی بی‌پایان، خالق و ویرانگر، همان زوروان.»

 پیر روشنا، تسبیحش را آرام تکاند و ادامه داد:

— « زوروان، خدای زمان است؛ پدر اهریمن و اورمزد. در باور مهر، زوروان بود که این دو را با هم آفرید. نه با نیّتِ جنگ، بلکه به عنوان دو روی یک واقعیت. زیرا در مهر، خیر و شر، تاریکی و روشنایی، دو بازوی آفرینش‌اند.» 

سپس با نگاهی به شعله‌ی آتش، زیر لب گفت:

— « در رام یشت، بند ۴۴ آمده است:

"شادمانی و اندوه، روشنایی و تاریکی، همراه‌اند در چرخه هستی؛ اگر یکی نباشد، دیگری نیز نخواهد بود."

این همان یگانگی‌ است، نه دوگانگی. در این نگاه، اهریمن تبعیدی نیست؛ بلکه یکی از دو بال پرنده‌ی هستی‌ است.»

پیر خورشید گفت: 

— « ادیان ابراهیمی، زمان را چون یک پیکان می‌بینند: خلقت، نبوت، قیامت. آغاز دارد و پایان. اما زوروان، زمانِ بی‌آغاز و بی‌پایان است. در نگاه زوروانی، زمان خود آفریدگار است؛ زیرا هر چیز، در بستر او زاده می‌شود، رشد می‌کند، و دگرگون می‌گردد.» 

او نگاهی به هیوا انداخت:

— « در نگاه یارسان و ایزدی، زمان فقط حرکت عقربه‌ها نیست. زمان، همان خودِ جان‌هاست که دونادون می‌کند، دگرگون می‌شود. شمس تبریزی می‌گوید:

"زمان نیست که می‌گذرد؛ ما می‌گذریم. و آنچه گذر می‌کند، زمان نیست؛ جان ماست در آینه‌ی هستی."»

پیر روشنا آهی کشید:

— «در اوستا، اهریمن و هرمزد از دو گوهر پدید آمدند. اما در روایت زوروانی، هر دو از دل یک ذات آمدند: زمان. و این، انقلابی‌ است. این یعنی نه جدایی، نه جنگ ابدی. بلکه بازیِ متقابلِ نیروها برای پدید آوردن تجربه، تعادل، صیرورت.» 

هیوا آهسته پرسید:

— « یعنی در این نگاه، خیر و شر دشمن نیستند؟»

پیر خورشید پاسخ داد:

— « خیر و شر، همچو شب و روز، با هم‌اند. هر یک معنای دیگری را کامل می‌کند. همانطور که شمس گفته بود:

"نیکی بی‌شر، نیکویی نیست. نور بی‌تاریکی، درک نمی‌شود. آدمی باید هر دو را دریابد، تا کامل گردد."»

پیر روشنا سر خم کرد:

— « و از همین روست که در آیین یاری و مهر، ما راهبان نور نیستیم؛ بلکه سالکان زمانیم. نه از شر می‌گریزیم، نه در خیر می‌مانیم؛ بلکه از میان هر دو می‌گذریم به‌سوی ساحت دیگری از وجود.»

هیوا آهسته لبخند زد. گویی برای نخستین بار، ترسش از "اشتباه‌کردن" در زندگی فرو ریخته بود. زیرا فهمیده بود که حتی تاریکی نیز بخشی از مسیر است.

 

در ادامه گفتوگو انسان، همسفر زوروان

در جمخانه، شعله‌ها آهسته می‌رقصیدند. شب، آرام بود؛ اما چیزی در هوا تغییر کرده بود. انگار از پسِ آن گفتوگوهای پیشین، اکنون نوبت آن بود که خود انسان معنا یابد.

پیر خورشید، عصایش را به دیوار تکیه داد، روی قالیچه نشست، و گفت:

— « هیوا جان، یادت هست گفتی از مرگ می‌ترسی؟ از پایان؟ از دوزخ؟ از حساب و کتاب؟ امشب، بگذار بگویم که در آیین ما، نه دوزخی‌ است، نه داوریی در پایان. زیرا پایانی نیست.»

پیر روشنا لبخندی زد:

— « در ادیان ابراهیمی، انسان یکبار زاده می‌شود، امتحان می‌دهد، و یا به بهشت می‌رود یا به دوزخ. در آیین زردشتی هم انسان باید از "پل چینوت" بگذرد، خیرش بیشتر باشد تا بهشت را ببیند. اما در مهر و یاری و ایزدی، انسان نه محکوم است، نه پایان‌ پذیر. بلکه... دگرگون‌ شونده است. دونادون.»

هیوا آهسته تکرار کرد:

— « دونادون... یعنی؟»

پیر خورشید گفت:

 — «یعنی پیوسته به لباسی دیگر درمی‌آیی. امروز هیوا هستی، فردا شاید کَردو، پس‌ فردا پرنده‌ای، یا آتشی در کوه. روح در گردش است، در چرخ زوروان، تا پخته شود، تا روشن شود.»

پیر روشنا گفت:

— « در باور ایزدی نیز، مرگ پایان نیست؛ بلکه "جل گوهری" است دگرگونی جامه. به مرده نمی‌گویند مرحوم، بلکه می‌گویند: "کراس گوهری" جامه‌اش را عوض کرد.»

پیر خورشید سرودگونه خواند:

« زوروان بیانێ، زوروان بیانێ

نە دەورەی وەرین زوروان بیانێ

ئەهری و ورمز یاران دیانێ

کاڵای خاس یار ئەودەم شیانێ»

— « یعنی من زوروان بودم، در گذشته دور. هم اهریمن را دیدم، هم اورمزد را. و این کالای ویژه، یعنی شناخت یگانگیِ ضدها، از همان زمان به من رسیده است. این سخن پیر یارسان است، نه کتاب.»

هیوا با صدایی آرام گفت:

— « پس زندگی مجازات نیست؟ پاداش هم نیست؟»

پیر روشنا لبخند زد:

— « نه. زندگی تجربه است. یادگیری‌ است. گذار است. و انسان، در هر دونادون، چیزی بیشتر از پیش درمی‌یابد.»

پیر خورشید گفت:

— « سهروردی، شیخ اشراق، می‌گوید:

"روح، پیش از تن، در نور بود. سپس به ظلمت آمد، تا نور را به چشم خویش بیند، نه به یاد."

و این یعنی زندگی برای دیدن است، نه برای تنبیه یا پاداش.»

هیوا سرش را بلند کرد:

 «پس هدف چیست؟ دانایی؟ نور؟»

پیر روشنا گفت:

 «همین. رسیدن به آنجا که تاریکی را هم با دل بنگری، نه با ترس. آنجا که حتی مرگ را، در آغوش بگیری، چون یکی از جامه‌های خود. و شاید، در نهایت، بی‌جامه شوی. یکی با نور.»

پیر خورشید خندید:

— «یاد حرف نسیمی افتادم؛ گفت:

من آن آتشم که در دل سنگ نالم

من آن رودم که تا دریای بی‌پایان روانم

من انسانم، نه آفریده‌، که آفریدگار خویشتنم

بر دوش خود، گهواره‌ی جانم را می‌برم.»

 

هیوا نفس بلندی کشید. انگار بخشی از ترسش را به آتش سپرد. فهمید که حتی در تاریکی، نوری هست که خود انسان باید برافروزد.

ادامە فصل چهل و دووم: شب ششم - گفتوگوی "یگانگی خیر و شر"


ادامە فصل چهل و دووم: در سایە فروغ دو پیر

در سایه فروغ دو پیر

شب ششم در جمخانه پیر خورشید گفتوگوی "یگانگی خیر و شر"

بادی ملایم پنجره‌های چوبی را می‌لرزاند. درون جمخانه، شعله‌ای آرام‌سو می‌رقصید و پیر خورشید در سکوت به آتش نگاه می‌کرد. پیر روشنا جرعه‌ای چای نوشید، سپس رو به هیوا کرد:

— « پرسیدی شب پیش، چرا ما جهنم نداریم. اما امشب بگویم: ما “شر” هم نداریم، آنگونه که دیگران می‌فهمند.»

هیوا با تعجب گفت:

— « یعنی شر، اهریمن، بدی وجود ندارد؟»

پیر خورشید لبخند زد:

— « وجود دارد، اما نه در جدایی. نه در نبرد ابدی. در ادیان ابراهیمی، شیطان با خدا در تقابل است؛ در زردشتی‌گری، اهریمن با اورمزد در جنگ. اما در آیین مهر، و در یارسان، خیر و شر نه دو دشمن، بلکه دو روی یک حقیقت‌اند.»

پیر روشنا سری به تایید تکان داد:

 «همان‌گونه که شب و روز دشمن نیستند. یا زمستان و بهار. در رام یشت، بند ۴۴، آمده:

"غم و شادی، تاریکی و روشنی، زندگی را با هم می‌سازند."


اگر یکی نباشد، آن یکی نیز نیست. شادی را بی رنج نمی‌فهمی، و روشنایی را بی تاریکی.»

هیوا اندکی سکوت کرد و گفت:

— «اما در دین زردشت، اهریمن و اهورامزدا دو ذات مستقل‌اند، در جنگ با هم»

پیر خورشید پاسخ داد:

— « درست است. آنجا ثنویت بنیادین است: نور و ظلمت. و همین دیدگاه، در ادیان ابراهیمی هم بازتاب دارد؛ که خدا خیر مطلق است و شیطان شر مطلق. اما در آیین یارسان، ما می‌گوییم: یار، هم در شادی است، هم در رنج. پیر ما، بابا نجوم، گفته بود:

"ئەهری و ورمز یاران دیانێ


کاڵای خاس یار ئەودەم شیانێ"

یعنی حتی اهریمن و هرمز، یاران‌اند، نه دشمنان. و یار، در هر دو تجلی دارد. شر، اگر درک شود، درس است؛ نه دشمن.»

پیر خورشید زمزمه کرد:

 «سهروردی در حکمت‌الاشراق می‌گوید:

"نور اشراق، اگر در سایه نیفتد، دیده نمی‌شود."


و شمس تبریزی، آن پیر آفتابی، گفته بود:

"اینان خیال کرده‌اند شیطان، جزو کار نیست. حال آنکه او آیینه‌ای ا‌ست. و آیینه، هرچه زشت باشد، راست نشان می‌دهد."

ما شر را انکار نمی‌کنیم؛ بلکه می‌گوییم: شر، راه است برای بیداری، برای صیقل جان.»

هیوا گفت:

— « در ایزدی هم، ما باور داریم که هر انسان، هم خیر دارد، هم شر. ما در تولد، خود را هم با خاک ساخته می‌دانیم، هم با نور. نه تنها از آسمان. و شر، دشمن نیست؛ بخشی از زیست ماست.»

پیر روشنا پاسخ داد:

— « این همان درک زوروانی است. زوروان، که خدای زمان و پدر دوگانگی‌ است، می‌گوید: "من اهریمن را نیز آفریدم." اما نه برای شکنجه، بلکه برای آنکه انسان اختیار داشته باشد. بدون تاریکی، چراغ معنا ندارد.»

پیر خورشید رو به آتش کرد و گفت:

— « یار، همان است که گفت:

نه از نور گریزانم، نه از ظلمت

من آنم که با هر دو جان می‌زنم

که هر دو، جام من‌اند از ازل

در این دوگانگی، یگانگی منم.

و این است راز آیین یار و مهر: نیاییم جهان را با خط بکشیم. زندگی خاکستری‌ است، نه سیاه و سفید.» 

پیر روشنا برخاست، دستانش را به سوی آتش گشود و گفت:

— « اگر روزی توانستی در چهره رنج هم، نشانه‌ای از نور ببینی، آنگاه یار را در هر چیز خواهی یافت و آن روز، دیگر ترسی از شر نخواهی داشت. زیرا آن نیز، چون نردبانی‌ست که تو را بالا می‌برد.»

هیوا آهی آرام کشید. این شب، بیش از همه، در دلش نشست. زیرا شر را همیشه ترسیده بود اما حال، شاید بپذیردش، نه برای تبعیت، بلکه برای فهمیدن.

در ادامه گفتوگو دونادون و معنای مرگ در چشم آیین یار

شعله‌ی آتش آرام‌ در گهواره‌ی زمان می‌رقصید. پیر خورشید نشسته بر پشتی کُردی، آرام سر تکان می‌داد. پیر روشنا چند دانه‌ی تسبیح را از میان انگشتانش گذراند و گفت:

— « هیوا جان، الان سخن از مرگ است و آنچه پس از آن می‌نامند.»

هیوا آهسته گفت:

 « در لالش هم می‌گویند: مرگ لباس است، نه پایان. اما در مدرسه‌ها آموخته‌ایم که پس از مرگ، حساب است و پل صراط و بهشت و دوزخ»

پیر خورشید با نگاهی آرام پاسخ داد:

— « آن نگاه، نگاهِ خطی ا‌ست. زندگی را چون تیری می‌بیند که از زمین به آسمان پرتاب شده. آغاز در تولد، و پایان در حساب. اما ما، در یاری، زندگی را دایره می‌دانیم، نه خط. و مرگ، نقطه‌ای از این دایره است نه پایان آن.»

پیر روشنا ادامه داد:

— « در دین مهر، و در اندیشه زوروان، جهان همواره در حرکت است: تولد، شکوفایی، فرسایش، مرگ، و باززایش. این چرخه، همیشگی‌ است. به قول نیبرگ، زوروان سه چهره دارد:

ارشوکار (آفریدن)،

مرشوکار (میراندن)،

 فرشوکار (زنده‌سازنده).


و بهرام، به‌سان نیروی این گردش، چرخ را می‌چرخاند. اینجا، دیگر نیازی به بهشت نیست؛ زیرا بازگشت، خود رستگاری ا‌ست.»

پیر خورشید سری به تایید تکان داد و گفت:

« در آیین یارسان، ما به "دونادون" باور داریم: بازگشتِ جانها به این جهان، در هیات ‌های نو. هر زندگی، درسی‌ است. هر مرگ، گذر از پیراهنی به پیراهنی دیگر. به قول ما، وقتی کسی می‌میرد، می‌گوییم:

"دون تازەش پێڕۆزبێ! (تولد نوینش مبارک باد)"


نه به این خاطر که نمی‌دانیم داغ چیست، بلکه بدان‌رو که می‌دانیم چرخه ادامه دارد.»

هیوا آرام گفت:

— «در ایزدی هم، ما به "کراس گوهری" می‌گوییم؛ یعنی کسی که لباسش را عوض کرده. مرگ، عوض کردن کراس است نه پایان.»

پیر روشنا تبسمی زد:

— « همین است. و این دید، تفاوتی ژرف دارد با ثنویت مرگ و زندگی در ادیان دیگر. در آنها، مرگ جدایی ا‌ست؛ در این‌جا، دگرگونی‌ است. در آنجا، یا عذاب است یا پاداش؛ در اینجا، تنها رفتن به فصل بعد است چون برگ از شاخه به خاک می‌افتد، و در بهاری دیگر، بازمی‌روید.»

پیر خورشید گفت:

— « نسیمی، آن جان آزاده‌ی اهل حُرمت، گفته بود:

هر نفسی دون است و بالاتر رود


چون بخار از بحر تا ابر آورد


باز گردد قطره‌وار از آسمان


لیک نه آن قطره، و نه آن همان

هر جان، بازمی‌گردد، لیک در هیاتی دیگر، در فهمی دیگر. این، نه تکرار، بلکه صیرورت است. شدنِ پیوسته.»

هیوا آهسته زمزمه کرد:

 «یعنی جهان، خود بهشت است؟»

پیر خورشید با نگاه گرم پاسخ داد:

« جهان، اگر با چشم یاری ببینی، هم بهشت است، هم راه. و مرگ، پلی نیست میان دو قلمرو؛ بلکه گشودن درِ اتاقی‌ است در خانه‌ای بزرگ‌تر.»

پیر روشنا شعری از شمس تبریزی را خواند:

مرگ را چه ترسی است، اگر جان را حیات است؟


ننگ آن است که نمانی، نه آنکه بمیری

و افزود:

« ما مرگ را نه پایان، بلکه گشودنِ بند می‌دانیم. نه به امید پاداش، نه از ترس دوزخ؛ بلکه به عشقِ صیرورت. به عشقِ آنکه همواره، تازه شویم. این‌ است راز مهر و یار.»

هیوا سر به زانو گذاشت. انگار چیزی در دلش نرم شده بود. گویی دانستنِ اینکه مرگ هم بخشی از زندگی‌ است، او را آرام کرده بود.


چهارشنبه، تیر ۱۱، ۱۴۰۴

ادامە فصل چهل و دووم: شب پنجم - گفتوگوی “بندگی” و “پرتو بودن”

 


 ادامە فصل چهل و دووم: در سایە فروغ دو پیر


 در سایه فروغ دو پیر

شب پنجم در جمخانه پیر خورشید گفتوگوی “بندگی” و “پرتو بودن”

باز هم جمخانه، باز هم نور زرد و لرزان شمع‌ها، و بوی خوش اسپند و چاودم. امشب، گفتوگو سنگین‌تر است؛ سخن از نسبت انسان و خداست.

هیوا با احترام می‌پرسد:

— «در آیین ابراهیمی، انسان عبد است، بنده خداست، باید مطیع باشد، شریعت را به جا آورد تا رستگار شود. اما در شما، در آیین ایزدی و یارسان، جای انسان کجاست؟ خدا چه نسبتی با انسان دارد؟»

پیر خورشید نگاهی به پیر روشنا کرد، گویی گفتوگو را به او واگذار می‌کرد. پیر روشنا به آرامی گفت:

— «ما انسان را آینه یار می‌دانیم، نه صرفاً عبد و فرمان‌بردار. در باور ایزدی، خدا و انسان از هم جدا نیستند. ما می‌گوییم:

"خودت را بشناس، تا خدا را بشناسی."


و حتی فراتر از آن:


"خود، اگر از پرده منی بیرون آید، خودِ خداست."»

سپس زمزمه کرد:

ئەز خۆم تێگەیشتم، خدا بوم خۆم

نە لە خەیالی بیگانە، نە لە نیازی نەرم"


(من خود را دریافتم، و دیدم که خدا خودِ من است. نه از خیال بیگانه، نه از نیاز نرم.)

پیر خورشید گفت:

— «یارسان نیز همین را گوید. ما انسان را محل ظهور یار می‌دانیم. در ما حلول می‌کند، نه چون عقیده مسیحی، بلکه چون شعله‌ای که بر مشعلی می‌تابد، بی‌آنکه آن را بسوزاند. شمس تبریزی گوید:

"کعبه یک سنگ سیاه است. اگر دل تو کعبه نشد، هیچ حج تو را نجات نمی‌دهد."»

هیوا آرام گفت:

— «پس انسان دیگر بنده نیست؟ تکلیف اطاعت و عبادت چه می‌شود؟»

پیر خورشید با نگاهی عمیق گفت:

— «اطاعت؟ آری. اما نه از ترس دوزخ، نه برای بهشت. ما به یار می‌پیوندیم، چون عشق است، نه فرمان. نسیمی گوید:

من آنم که هم کعبه‌ام هم بت‌ام

هم الله و لات و عزایم منم

نه ترسی ز کعبه، نه حاجت به شرع

ز بی‌خود شدن، در خدایم منم

ما در یار حل می‌شویم، نه چون برده، بلکه چون قطره در دریا، بی‌جدایی، بی‌دوری.»

پیر روشنا هم گفت:

— «انسان را نور یار درون است. سهروردی در “حکمت الاشراق” می‌گوید:

"انسان اگر اشراقی شود، نه میان او و نورالانوار حجاب ماند، نه فاصله."

در آیین ما، رسیدن به یار، بازگشت به خویشتن است. و خویشتن، پرتوی از آن نور ازلی‌ است.»

هیوا نجوا کرد:

— «پس گناه چیست؟ اگر انسان پرتوی از یار است، آیا خطا معنا دارد؟»

پیر خورشید گفت:

— «خطا، فراموشی‌ است. گناه یعنی خود را جدا دیدن. یعنی پنداشتن که یار آنجاست و تو اینجا. یعنی تاریکی بر آینه دل نشستن.»

پیر روشنا افزود:

— « و رستگاری یعنی دوباره به یاد آوردن. نه عذاب است، نه پاداش. بلکه بیداری‌ است. ما به صیرورت باور داریم، نه حساب و جزا. در باور ما، انسان بارها و بارها دونادون می‌شود، می‌گردد، می‌بالد، تا به نور بازگردد.»

سپس گفت:

— «وقتی ما می‌میریم، نمی‌گوییم مُرد، می‌گوییم: "کراس گوهری کرد" لباسش را عوض کرد. یعنی هنوز در راه است.»

پیر خورشید با لحن نیایش، زمزمه کرد:

"یار، من کیستم جز تو؟

اگر دورم، چون تویی، نزدیکم.

اگر گم شده‌ام، چون تو نوری، پیدا می‌شوم."

و شمس در گوش جمخانه گفت:

"به خویش باز آی ای پنهان از خویشتن...

تو خدایی، گر خود را دریابی."

هیوا، این‌بار نه با پرسش، که با اشک چشم، گوش سپرد. در سکوت، چیزی در درون او تکان خورده بود شاید همان "حلو"، همان آشکارگی آرام.

 


ادامه گفتوگو در جمخانه پیر خورشید گفتوگوی “زمان”، “مرگ” و “دونادون”

جمخانه خاموش نیست، اما آرامتر است. شعله‌ها کمتر می‌رقصند، انگار در اندیشه‌اند. پیر خورشید، با جامی از چای گیاهی در دست، رو به هیوا و پیر روشنا کرد و گفت:

— «هر آیینی، نگاهی به مرگ دارد. در آیین زردشت، آخرت است، داوری و پل چینوت. در ادیان ابراهیمی، صراط و قیامت و حساب و کتاب. اما ما، چه در یاری، چه در آیین ایزدی، مرگ را چیز دیگری می‌دانیم.»

پیر روشنا گفت:

— «ما مرگ را نه پایان، بلکه دگرگون شدن می‌دانیم. زوروان، خدای زمان، بهرام، مهر، همه یک ذات دارند. در باور ما، زمان گرد است، نه خطی. آغاز و پایان ندارد، بلکه چرخش است: آفرینش، شکوفایی، کهولت، مرگ، و باز زایش. به قول نیبرگ، زوروان دارای سه چهره است:

  • ارشوکار (آفریننده)
  • مرشوکار (میراننده)
  • فرشوکار (زنده‌کننده دوباره )


زوروان می‌میراند، تا دوباره زنده کند. این است دونادون.»

هیوا با تأمل گفت:

— «پس در نگاه شما، مرگ، یک گذر است؟ نه پاداش، نه عذاب؟»

پیر خورشید سری تکان داد و گفت:

— «دقیقاً. ما می‌گوییم "اوغورش بخیر"، یعنی سفرش خوش باد. ما باور داریم که انسان دونادون می‌شود باز می‌گردد. نه تناسخ به سبک هندو، بلکه صیرورت است: تجربه نو، گام دیگر، جلوه‌ای نو. برای همین در مرگ نمی‌گرییم، بلکه جام می‌زنیم.»

پیر روشنا ادامه داد:

— «بابا نجوم، پیر بزرگ ما در سده دوم هجری، گفته بود:

زوروان بیانێ، زوروان بیانێ


نە دەورەی وەرین زوروان بیانێ


ئەهری و ورمز یاران دیانێ


کاڵای خاس یار ئەودەم شیانێ

یعنی: "من زروان بودم، از ازل، از پیش از دوران. اهریمن و هرمز را یاران دیدم، نه دشمنان. کالای خاص یار، از همان ایام، به من رسیده."
خیر و شر، مرگ و زندگی، دو نیرو نیستند، بلکه دو چهره یک واقعیت‌اند. یار، در هر دو هست.»

هیوا اندکی سکوت کرد، سپس گفت:

— «اما در قرآن و انجیل، بهشت و جهنم وجود دارند. در آیین زردشتی، پل چینوت و داوری. چرا در آیین مهر و یارسان، اینها نیست؟»

پیر خورشید تبسمی کرد و گفت:

— «برای اینکه ما به بی‌کرانگی یار باور داریم. اگر یار عشق مطلق است، چرا باید بسوزاند؟ چرا باید ابدی کیفر دهد؟ نسیمی، عارف شهید، گفته بود:

جهنم نه آتیش، نه دوزخ مکان

جهنم همان نادانیست، ای جان!

بهشت هم نه حوری، نه قصر و باغ

بهشت است دلی که آگاه است و پاک

ما باور داریم که آدمی، در نادانی می‌سوزد، نه در شعله‌ای بیرونی. و آگاه شدن، همان رهایی است.»

پیر روشنا هم افزود:

— «ما نه بهشت می‌خواهیم، نه از دوزخ می‌ترسیم. ما می‌خواهیم در چرخ مهر باشیم. "زمان" برای ما زندان نیست، بستر است. بستر دگرگونی. دونادون یعنی هنوز فرصت هست. همیشه هست. پایان، توهین به نور است.»

سپس دستی به سینه نهاد و گفت:

— «هر که بیدار شد، همان لحظه، بهشت است. نه به فردا، نه به آخرت.»

هیوا آهی کشید و گفت:

— « شاید برای همین است که در لالش، ما وقتی کسی می‌میرد، می‌گوییم: "کراس گوهری کرد." لباس عوض کرد.»

پیر خورشید لبخند زد:

— «درست است. گوهری کراس، همان است که سهروردی آن را "تجدد انوار" می‌نامد. یعنی نور، پیوسته تازه می‌شود. نه می‌ماند، نه از میان می‌رود. لباس می‌افتد، نور باقی ا‌ست.»

شمعی خاموش شد. اما دیگری روشن بود. و سکوت، آن لحظه زیباتر از هر سخن بود.