یکشنبه، تیر ۱۵، ۱۴۰۴

ادامه فصل چهل و هشتم: ادامە روایت در قطار – دروازه‌های خاطره

 

ادامه روایت در قطار دروازه‌های خاطره

قطار هنوز در مسیر تبریز به ارومیه بود. کوهها در سکوت ایستاده بودند، انگار که خود هم شنونده‌ی این گفتوگوهای پنهانی‌اند. صدای غژغژ چرخها گاه در فضای کوپه گم می‌شد، وقتی که زبان به روایت می‌چرخید.

سوبارتو کمی نزدیکتر نشست. لبخندی زد، اما این‌بار گرمایی صمیمانه در چهره‌اش بود.

سوبارتو:

 « شما از لالش هستین؟ جدی؟ من تا حالا هیچ ‌وقت از نزدیک کسی رو ندیده بودم که از اونجا بیاد... یه احترام خاصی همیشه تو دلم بود برای مردم لالش. واسه همین خوشحال شدم وقتی شنیدم شما از اونجایید. اصلاً انگار از قبل می‌شناختمتون... »

پیر روشنا:

« ما هم خوشحالیم، برادر. انگار این قطار فقط آهن و دود نیست، انگار رشته‌هایی پنهان آدمها رو به هم وصل می‌کنه. »

هیوا (با لبخند):

«ما فقط حامل داستانیم، همین. مثل شما. »

سوبارتو لحظه‌ای سکوت کرد، انگار داشت میان حافظه‌اش جست‌وجو می‌کرد.

سوبارتو:

« اگه دوست داشته باشین، یه داستان دیگه هم هست... از پدرم شنیدم، اونم از پدرش. داستانی از روزگاری خیلی دور، از روستای بیژوێ، که الان اسمش شده اسلام‌آباد... اما اون موقع، پیش از سقوط سردشت، اسمش یه چیز دیگه بود. پر از درخت و رود و سنگ‌های مقدس... »

هیوا تکیه داد. صدایش نرم بود:

« ما آماده‌ایم. روایت تو بگو، اینجا گوش هست. »

 

سوبارتو:

«زمانی سردشت زیر نظر یه زن حاکم بود. اسمش سوسن بود... سوسن شاه. زنی باهوش، جسور. وقتی لشکریان عرب یکی‌یکی شهرهای کوردستان رو می‌گرفتن، رسیدن به سردشت. اما سردشت آماده بود. سوسن شاه یه فرمانده‌ زن داشت، اسمش منیژه بود. اون بود که نقشه کشید. »

پیر روشنا (آهسته):

«منیژه؟ چه اسم اصیلی... »

سوبارتو (با اشتیاق ادامه داد):

« منیژه، دختران جنگجو رو برداشت، بهشون گفت نیمه‌ برهنه برن جلوی لشکر دشمن. لشکر عرب وقتی رسیدن و اونا رو دیدن، گیج شدن. چون به ناموس و نگاه به زن نامحرم حساس بودن. دستور عقب ‌نشینی دادن. خودش عبدالله ابن عمر دستور داد، چون نمی‌تونست با چنین وضعی بجنگه. »

هیوا:

« این یعنی استفاده از قدرت فرهنگی علیه دشمن مذهبی... یه مقاومت هنرمندانه. »

سوبارتو:

«  آره، ولی... خوشی دووم نیاورد. بعد از مدتی، عبدالله نامه نوشت به پدرش، عمر. ازش فتوا خواست. فتوا اومد: چشمانتونو ببندین و بکشین. یا بگیرین و به کنیزی ببرید. درست مثل کاری که داعش بعدها با شما ایزدیها کرد. »

فضای کوپه سنگین شد. سکوتی افتاد که تنها صدای قطار می‌توانست آن را پر کند.

سوبارتو (آرام‌تر):

«  و جنگ شد... سخت و سنگین. لشکر اعراب قوی‌تر بودن. سردشت سقوط کرد. زنان اسیر، مردان کشته، معابد ویران... حتی معبد ری پاپا رو سوزوندن. اما یه چیز... یه چیز هنوز تو ذهن من هست. »

پیر روشنا:

«چی؟»

سوبارتو:

« یه پیرزن. مادر کوردی که سه تا پسرش کشته شدن. اون برای انتقام، خودش رو به ناتوانی زد. رفت سمت رود هرزن. آنجا جلوی عبدالله ابن عمر رو گرفت، گفت کمکش کنن از رود رد شه. اصرار کرد فقط خود عبدالله کمکش کنه. وقتی به وسط رود رسیدن، یه خنجر از زیر لباسش درآورد و زد به گردن عبدالله. اونجا توی آب افتاد، غرق شد. اون نقطه اسمش شد "بیژوێ"، یعنی حرام‌زاده. »

هیوا (آهسته و با لرزشی در صدا):

«و بعد شد اسلام‌آباد... یعنی سرپوش گذاشتن بر روی یک خاطره‌ی دردناک، یه هویت تحریف‌شده. »

پیر روشنا:

« اما حافظه‌ی مردم زنده‌ست، حتی اگه اسم‌ها عوض بشن. »

سوبارتو (با اشتیاق):

«من همیشه فکر می‌کنم این داستان یه فیلم می‌خواد. یه روایت از قدرت زن، از مقاومت، از خیانت، از ناموس، از دین، از تاریخ...»

هیوا:

« حق داری. ثبت این روایتها، فقط برای امروز نیست. برای آیندگانه. برای اینکه بدونن ما کی بودیم، چی دیدیم، چی از دست دادیم... و چی هنوز تو دلمون مونده. »

قطار همچنان در حرکت بود، اما چیزی درون کوپه مثل قطار دوم، در زمان عقب می‌رفت؛ در دل قرنها، در دل حافظه‌ زخمی، که هنوز در تپش بود.

ادامه روایت در قطار دروازه‌های خاطره

 

قطار هنوز در مسیر تبریز به ارومیه بود. کوهها در سکوت ایستاده بودند، انگار که خود هم شنونده‌ی این گفتوگوهای پنهانی‌اند. صدای غژغژ چرخها گاه در فضای کوپه گم می‌شد، وقتی که زبان به روایت می‌چرخید.

سوبارتو کمی نزدیکتر نشست. لبخندی زد، اما این‌بار گرمایی صمیمانه در چهره‌اش بود.

سوبارتو:

 « شما از لالش هستین؟ جدی؟ من تا حالا هیچ ‌وقت از نزدیک کسی رو ندیده بودم که از اونجا بیاد... یه احترام خاصی همیشه تو دلم بود برای مردم لالش. واسه همین خوشحال شدم وقتی شنیدم شما از اونجایید. اصلاً انگار از قبل می‌شناختمتون... »

پیر روشنا:

« ما هم خوشحالیم، برادر. انگار این قطار فقط آهن و دود نیست، انگار رشته‌هایی پنهان آدمها رو به هم وصل می‌کنه. »

هیوا (با لبخند):

«ما فقط حامل داستانیم، همین. مثل شما. »

سوبارتو لحظه‌ای سکوت کرد، انگار داشت میان حافظه‌اش جست‌وجو می‌کرد.

سوبارتو:

« اگه دوست داشته باشین، یه داستان دیگه هم هست... از پدرم شنیدم، اونم از پدرش. داستانی از روزگاری خیلی دور، از روستای بیژوێ، که الان اسمش شده اسلام‌آباد... اما اون موقع، پیش از سقوط سردشت، اسمش یه چیز دیگه بود. پر از درخت و رود و سنگ‌های مقدس... »

هیوا تکیه داد. صدایش نرم بود:

« ما آماده‌ایم. روایت تو بگو، اینجا گوش هست. »

 

سوبارتو:

«زمانی سردشت زیر نظر یه زن حاکم بود. اسمش سوسن بود... سوسن شاه. زنی باهوش، جسور. وقتی لشکریان عرب یکی‌یکی شهرهای کوردستان رو می‌گرفتن، رسیدن به سردشت. اما سردشت آماده بود. سوسن شاه یه فرمانده‌ زن داشت، اسمش منیژه بود. اون بود که نقشه کشید. »

پیر روشنا (آهسته):

«منیژه؟ چه اسم اصیلی... »

سوبارتو (با اشتیاق ادامه داد):

« منیژه، دختران جنگجو رو برداشت، بهشون گفت نیمه‌ برهنه برن جلوی لشکر دشمن. لشکر عرب وقتی رسیدن و اونا رو دیدن، گیج شدن. چون به ناموس و نگاه به زن نامحرم حساس بودن. دستور عقب ‌نشینی دادن. خودش عبدالله ابن عمر دستور داد، چون نمی‌تونست با چنین وضعی بجنگه. »

هیوا:

« این یعنی استفاده از قدرت فرهنگی علیه دشمن مذهبی... یه مقاومت هنرمندانه. »

سوبارتو:

«  آره، ولی... خوشی دووم نیاورد. بعد از مدتی، عبدالله نامه نوشت به پدرش، عمر. ازش فتوا خواست. فتوا اومد: چشمانتونو ببندین و بکشین. یا بگیرین و به کنیزی ببرید. درست مثل کاری که داعش بعدها با شما ایزدیها کرد. »

فضای کوپه سنگین شد. سکوتی افتاد که تنها صدای قطار می‌توانست آن را پر کند.

سوبارتو (آرام‌تر):

«  و جنگ شد... سخت و سنگین. لشکر اعراب قوی‌تر بودن. سردشت سقوط کرد. زنان اسیر، مردان کشته، معابد ویران... حتی معبد ری پاپا رو سوزوندن. اما یه چیز... یه چیز هنوز تو ذهن من هست. »

پیر روشنا:

«چی؟»

سوبارتو:

« یه پیرزن. مادر کوردی که سه تا پسرش کشته شدن. اون برای انتقام، خودش رو به ناتوانی زد. رفت سمت رود هرزن. آنجا جلوی عبدالله ابن عمر رو گرفت، گفت کمکش کنن از رود رد شه. اصرار کرد فقط خود عبدالله کمکش کنه. وقتی به وسط رود رسیدن، یه خنجر از زیر لباسش درآورد و زد به گردن عبدالله. اونجا توی آب افتاد، غرق شد. اون نقطه اسمش شد "بیژوێ"، یعنی حرام‌زاده. »

هیوا (آهسته و با لرزشی در صدا):

«و بعد شد اسلام‌آباد... یعنی سرپوش گذاشتن بر روی یک خاطره‌ی دردناک، یه هویت تحریف‌شده. »

پیر روشنا:

« اما حافظه‌ی مردم زنده‌ست، حتی اگه اسم ها عوض بشن. »

سوبارتو (با اشتیاق):

«من همیشه فکر می‌کنم این داستان یه فیلم می‌خواد. یه روایت از قدرت زن، از مقاومت، از خیانت، از ناموس، از دین، از تاریخ...»

هیوا:

« حق داری. ثبت این روایتها، فقط برای امروز نیست. برای آیندگانه. برای اینکه بدونن ما کی بودیم، چی دیدیم، چی از دست دادیم... و چی هنوز تو دلمون مونده. »

قطار همچنان در حرکت بود، اما چیزی درون کوپه مثل قطار دوم، در زمان عقب می‌رفت؛ در دل قرنها، در دل حافظه‌ زخمی، که هنوز در تپش بود.

ایستگاه ارومیه بازتاب‌ها

صدای ترمز قطار مثل شکستن یک رؤیا بود.

قطار آهسته می‌ایستاد، اما ذهن هیوا هنوز در گرداب داستان سوبارتو می‌چرخید. مثل اینکه تک‌تک واژه‌ها، از استخوانهای خسته‌ی تاریخ بیرون خزیده بودند تا بر لبان کسی جاری شوند که حامل راز بود، نه راوی صرف.


سوبارتو (نگاهش به پنجره دوخته):

« این شهر هم زخم‌ داره... مثل ما. ولی کسی حرف نمی‌زنه. »

پیر روشنا (زیر لب، آرام، گویی با خودش حرف می‌زند):

«زخم، وقتی دیده نمی‌شه، نمی‌میره... فقط عمیق‌تر می‌شه. »

 

هیوا چمدانش را برداشت، اما ایستاد. پلکهایش سنگین شده بودند، نه از خواب، که از باری که گفتوگو با خود داشت. انگار ذهنش با او زمزمه می‌کرد:

« تروما، مرگ نیست اما مرگ را زیسته تیمور، آن بازمانده، هنوز با گورهای جمعی حرف می‌زند من هم باید گوش بدهم»

همین‌جا بود که با خودش زمزمه کرد:

هیوا (در دل):

« شاید ثبت این روایت‌ها نه فقط آرشیو حقیقت، بلکه التیامیه برای نسل بعد... تا بچه‌های ما با دروغهای رسمی بزرگ نشن... تا تاریخ‌مون فقط توی بایگانی استخبارات نمونده باشه. »

وقتی سه‌نفر از واگن پیاده شدند، بادی سرد به استقبال‌شان آمد. ایستگاه ارومیه مثل آستانه‌ای بود میان دو جهان: یکی، جهان گذشته‌های گم‌شده؛ و دیگری، سفری به سوی لایه‌های دیگر حافظه‌ جمعی کورد.

 

پیر روشنا (چشم به آسمان):

« ابرهای اینجا هم حافظه دارند... از این بالا، می‌فهمند کجاها سوخته، کجاها گریسته، کجاها مقاومت کرده»

 

سوبارتو دستی به پیرهنش کشید، سرما را حس کرد، اما چیزی دیگر در درونش گرم شده بود.

سوبارتو (لبخند زد):

«پیر جان، اگه وقت داشته باشین، یه روز بیاین سردشت. هنوز خیلی داستان هست که فقط شما باید بشنوین. »

هیوا:

« ما داریم به طرف وان می‌ریم، ولی شاید بعدها... حتماً. سردشت، حلبچه، لالش، وان... همه تکه‌های یه نقشه‌ن. نقشه‌ای که مرز نمی‌شناسه، اما درد مشترک داره. »

سه نفر از ایستگاه خارج می‌شوند. صدای مردم، صدای چرخهای چمدان، بوق تاکسی ها... اما در ذهن هیوا، هنوز صدای پیرزن زخم‌خورده‌ی کنار رود هرزن زنده است.

پیر روشنا سر برمی‌گرداند، آخرین نگاه به قطار می‌اندازد و می‌گوید:

پیر روشنا:

«  قطار رفت، اما خاطره هنوز با ماست. هر واگن، پر از روحهایی بود که فقط جسمشون سفر نکرد. »

شنبه، تیر ۱۴، ۱۴۰۴

فصل چهل و هشتم : واگن‌های انتظار — از تبریز تا سردشتِ بازمانده

 

فصل چهل و هشتم : واگن‌های انتظار از تبریز تا سردشتِ بازمانده 

ایستگاه قطار تبریز بوی بارانِ خشک ‌نشده و نانِ تازه می‌داد. دیوارهای بلند با پنجره‌هایی کدر، مثل چشمهایی که روزهای روشن را دیده ولی مدتهاست که به خاکستری عادت کرده‌اند.

پیر روشنا و هیوا، چمدانی چرم‌خورده میانشان، روی نیمکت فلزی نشسته بودند. قرار بود از اینجا به اورمیه و بعد به وان بروند، جایی در دل کوردستان ترکیه؛ آنجا که زبان مادری، تا همین دیروز جرم بود و واژه‌ای کوردی، کافی بود تا در را به رویت ببندند.

انتظار طولانی‌تر از برنامه شد. صدای بلندگو نامفهوم در فضا پخش می‌شد، اما برای پیر روشنا، هر لحظه، فرصت دیدن و شنیدن بود.

هیوا  قلم و کاغذی در دست داشت و با جوانی هم‌سن‌وسالش هم‌صحبت شد؛ چهره‌ای آفتاب‌سوخته، با چشمان براق و زبانی تیز. خودش را سوبارتو معرفی کرد؛ اهل روستای سنجوه از حوالی سردشت.

با نگاهی نیمه‌خجول، نیمه‌مغرور گفت:

«« کاک هیوا، وا دیار رۆژنامەنووسی هاتویتە ئەم دیوە، ئەگەر چیرۆکێکی راستیت پێ بێژم، دەینووسی؟»

 

هیوا لبخند زد:

— « چیرۆکێکی راستە قینە!، ئەوە زۆر سەرنج راکێش دەبێت، بەڵێ، بێژە تا بینووسم. »

 

سوبارتو آهی کشید و با صدایی آرام گفت:

— «داستانی دارم، واقعیه، از عمووم... بە گومانم سناریوی فیلمی قویە. بە دل آدم می‌شینە، و هەر خۆی فیلمە، نە؟»

 

پیر روشنا که تا آن لحظه خاموش بود، چشم‌هایش را از قطارها برداشت و گفت:

« گوش می‌دهیم، چون بعضی حکایت‌ها، نه برای سرگرمی، بلکه برای بیداری‌اند. »

 

و سوبارتو تعریف کرد:

بازگشت خدر

در گرمای جنگ ایران و عراق، عموی من، خدر، بر اثر دعوای سختی با دو برادرش، خانه و روستا را ترک کرد و به بغداد رفت. آن زمان، دل شکسته‌اش گفت که هیچگاه باز نگردد. جنگ ادامه داشت، و در سال ۶۶، شهر سردشت را بمباران شیمیایی کردند.

تلویزیون عراق خبر را با آب‌وتاب پخش کرد: « هیچ موجود زنده‌ای در سردشت باقی نمانده است.»

عموی من این جمله را شنید، بارها و بارها. برایش مثل سِحر شد، مثل کلامی مقدس ولی زهرآلود. باور کرد که هیچ‌کس نمانده، هیچ برادری، هیچ مادری، هیچ کودکی.

دلش سوخت، اما پاهایش نرفتند. شاید شرم، شاید ترس، شاید هم ناامیدی.

 

سالها گذشت. جنگ تمام شد. خدر پیر شده بود، ولی هنوز در بغداد بود. یک روز، بی‌هیچ دلیلی، فقط با خوابی که دیده بود، تصمیم گرفت بازگردد. به سنجوه. حتی اگر خاکستر مانده بود.

وقتی رسید

نه تنها زمین سوخته نبود، بلکه خانه‌ها ایستاده بودند، مردم در کوچه‌ها بودند، و از همه عجیبتر، برادرانش، زنده و سرپا، جلو در ایستاده بودند.

خدر، خشک شد. بغضش، زبانش را برید. هیچ نگفت. فقط نشست زمین و خاک را بوسید.

قطار در دوردست سوت کشید. سکوت سنگینی میان واگن‌ها افتاد. پیر روشنا اشک در چشمانش داشت. هیوا نفس‌اش را نگه‌داشته بود.

پیر روشنا گفت:

«  این داستان باید نوشته شود. چون فقط حکایتی از جدایی نیست، بلکه روایتی است از اینکه وقتی حتی یک دروغ بزرگ را بارها بشنوی، جانت را تسخیر می‌کند. »

هیوا آرام گفت:

— « ئه‌و ڕه‌وایە ، ببێتە فیلمێک بۆ ئەوەی حەقیقەت ون نەبێت …»

 

سوبارتو لبخند زد، اما اشک در چشمانش برق زد:

— « ئێمه زۆر داستانمان هەیە، و هیچ‌کەس نییە بینوسێت… هەر دەسەڵاتە کە چیرۆک و داستانی ئێمە بە سوودی خۆی دەنوسێتەوە. »

 

پیر روشنا دست بر شانه‌اش گذاشت:

— «هەر بەڵێ، بنووسە. چون تا وقتی نەنووسین، دەسەڵات دەینووسێ. و تا نووسراوەمان نەبێتە فیلم، فراموشی دەبێتە فیلمێکی نوێ. »

قطار وارد سکو شد. واگن‌های زنگ‌زده، خراش‌خورده، آماده‌ی سفری دیگر بودند. اما در دل پیر روشنا و هیوا، چیزی تازه آغاز شده بود؛ سفری دیگر، در لایه‌ای از داستان و حقیقت، و خاطراتی که هنوز در ایستگاه‌ها زنده‌اند.

 

در دل واگن، در دل زخم

قطار میان کوههای خاموش، از تبریز به سوی ارومیه راه افتاد. نور کم‌رنگ آفتاب از پشت شیشه‌های خاک‌خورده‌ی واگن می‌تابید. سه مسافر در کوپه‌ای نیمه‌خالی نشسته بودند: پیر روشنا، هیوا و سوبارتو، مسافری اهل سردشت. در واگن، صدای کوبیدن چرخهای آهنی بر ریل، مثل ضرب‌آهنگ قلبی زخم‌خورده، پیوسته در گوش می‌پیچید.

 

هیوا دست‌هایش را در هم قلاب کرده بود و به چهره‌ی آرام سوبارتو نگاه می‌کرد.

با صدایی اندیشناک گفت:

«می‌دونی سوبارتو، داستان عموت خدر...اون چیزی فراتر از یه خاطره‌ست. یه روایته، یه تراژدی که باید ثبت بشه. برای آیندگان.»

 

سوبارتو لبخند تلخی زد:

« خدر فکر می‌کرد همه کشته شدن... وقتی سردشت رو بمبارون کردن، اخبار عراقی‌ها گفتن هیچ‌کس زنده نمونده. اونم دیگه هیچ‌وقت برنگشت. تا وقتی که سالها بعد برگشت و دید برادراش هنوز زنده هستند. اون لحظه... گفت انگار زمان متوقف شده بود.»

 

پیر روشنا آرام گفت:

« وقتی خیال مرگ رو باور می‌کنی و بعد با زندگی روبه‌رو می‌شی... چیزی درونت برای همیشه دوتکه می‌شه. »

 

هیوا گفت:

«دقیقا. تروما... مرگ نیست، اما انگار مثل مرگه. چون آدم رو از وسط نصف می‌کنه. یه بخشی از آدم، قبل اون اتفاق زندگی می‌کرده. یه بخش دیگه، بعدش. »

سوبارتو سری تکان داد:

«تیمور رو شنیدی؟ تنها بازمانده‌ی گور جمعی زنان و کودکان در جریان انفال؟»

هیوا چشم بست:

« بله... تیمور از توی گوری که زنده‌زنده خاک شدن، خودش رو بیرون کشیده. اون هم مرگ رو زندگی کرده، هم زندگی بعد از مرگ رو... این سنگینی تا آخر عمر باهاش می‌مونه.»

پیر روشنا زمزمه کرد:

« و ما فقط بخش کوچکی از اون سنگینی رو می‌شنویم، نه همه‌ش رو. »

هیوا گفت:

«همین‌جاست که ثبت این تراژدیها، این تجربه‌های تروماتیک، به کاری غیرممکن تبدیل می‌شه. چون چیزی که مستند می‌کنیم، فقط تکه‌هایی از اون تجربه‌ است، نه خودِ تجربه. »

 

سوبارتو پرسید:

«یعنی اصلاً نباید نوشت؟»

هیوا لبخند محوی زد:

« نه، اتفاقاً باید نوشت. اما آگاهانه. بعضی‌ها سراغ رمان می‌رن، مثل "سلاخ‌خانه شماره پنج". چون رمان ظرفیت بازآفرینی انسانی‌تری داره، بدون اینکه خود تجربه رو ویران کنه. »

پیر روشنا گفت:

«رمان یه زبان نمادینه، شبیه به زبان آیین. »

هیوا گفت:

« اما حتی رمان هم کامل نیست. چون همیشه یه واسطه‌ای هست، یه مدیوم. واسه همینه که بعضی نویسنده‌ها به اتوبیوگرافی و مصاحبه‌های حرفه‌ای پناه می‌برن. مثل کارهای “سوتلانا الکسیویچ. »

 

سوبارتو با اشتیاق گفت:

« ما هم یکی داریم. عارف قربانی. نویسنده‌ای که با دقت دردهای مردم‌مون رو نوشته، بدون اینکه تجربه‌هاشون رو به کلیشه تبدیل کنه. »

پیر روشنا لبخند زد.

« پس شاید هنوز امیدی هست. تا وقتی کسی هست که گوش بده... و کسی هست که روایت کنه. »

قطار آرام به سوی ایستگاه بعدی می‌رفت. در دل کوهها، واگن نه فقط باری از مسافران، که باری از دردهای ناگفته را حمل می‌کرد. دیالوگ‌ها سبک شده بودند، اما معنا هنوز سنگین بود.

فصل چهل و هفتم: راز طنبور

 

فصل چهل و هفتم: راز طنبور نغمه وداع در جمخانه

 

روزِ آخر، آفتاب زودتر از همیشه بر بام جمخانه نشست، گویی خودش هم می‌خواست میهمانان روشنا و هیوا را بدرقه کند. در حیاط جمخانه، بوی اسپند با دود چوب بادام آمیخته بود و مردم آهسته گرد آمده بودند. سکوت، آرام‌آرام جای خود را به زمزمه داد؛ زمزمه‌ای چون انتظار، چون نماز بی‌کلامی پیش از طنین.

پیر خورشید در ایوان نشسته بود، با چهره‌ای آرام، گویی هزار ریشه در خاک داشت، اما دلش در آسمان می‌چرخید. پیر روشنا و هیوا، در کنارش، بی‌کلام با چشمهایشان می‌نگریستند. جمعی از یاران ساز و ذکر آمده بودند؛ سرشناسان طنبور، چاووشی‌خوانها، و دف‌ نوازانی که نام‌ شان بر زبان مردم کوه و دشت جاری بود.

صدای اول از مردی میان‌سال برخاست؛ طنبورش رنگ شب داشت، اما صدایش همچون سپیده‌دم، روشن بود: 

🎶« هیزار یارستانم، تنبور جانم است

در ساز نغمه‌ای هست، که برتر از زبان است.»


پیر روشنا چشم بست. در این نغمه، چیزی بیش از موسیقی بود. در هر زخمه، گویا رازِ دیرین کوهستان و غار، آتش و مار، طاووس و نور، دوباره جان می‌گرفت.

 

هیوا آهسته گفت:

« پیر جان چرا نغمه، این‌چنین می‌لرزاند آدمی را؟»

 

پیر خورشید گفت:

«طنبور زبانِ خاموشی‌ است. آنچه را نتوان گفت، او می‌گوید. چون در قلب هر زخمه، آوایی نهفته‌ است که به پیش از کلمه می‌رسد. پیش از دین ‌ها، پیش از نام‌ ها. »

 

پیر روشنا افزود:

« در لالش، می‌گویند تنبور نخستین ساز جهان بود. ملائکه پیش از آدم، با آن نغمه سر دادند. همان نغمه بود که دلِ طاووس‌ملک را از خلوت به ظهور آورد...»

 

و طنبورِ دوم برخاست، از پیر سپیدی با دستانی لرزان اما ضربتی استوار. زخمه‌ها آهسته آغاز شد، چون آواز شبنم، و آنگاه بالا رفت، چون رعد در دل کوهستان:

 

🎶 « ئه‌ڤینم گه‌یشتوو، بۆ ئاسمانی گه‌شه


سازێ تەنبور، بریاره‌یه‌ک له‌ خۆشه»

هوا لرزید. مردم برخاستند. آواز دف در پس‌زمینه آغاز شد. سه تن دف ‌نواز، با شور اما وقار، ضرب گرفته بودند. گویی هر ضرب، گامی بود از سیر روح به آستان یزدان.

 

هیوا که تا آن دم ساکت بود، بغض‌آلود گفت:

« این صدا، آدم را به یاد جایی می‌اندازد که هرگز ندیده، اما همیشه دلتنگش است»

 

پیر خورشید سر خم کرد:

« آنجا، وطن جان است. »

یکی از طنبور‌نوازان، سرش را بلند کرد، رو به پیر روشنا گفت:

«ما، ای پیر لالش، شما را نه با زبان، بل با سازمان بدرقه می‌کنیم. چون در نغمه، وداع نیست. فقط گذر است»

پیر روشنا برخاست. دست بر سینه گذاشت. چشمانش درخشید.

« و من، این ساز را نه فقط به عنوان بدرقه، بل چونان عهدی می‌پذیرم که پیوند ما، پیوند نغمه است؛ و نغمه، هرگز نمی‌میرد. »

در پایان، همه برخاستند. دف‌ها اوج گرفتند، طنبورها بی‌کلام، اما بی‌پایان نواختند. چاووشی‌خوانی به سبک کهن، در آوازی لرزان خواند:

 

🎶« بڕۆ پیر روونا، گه‌لێ خۆش ئاڤێ


ڕێی ڕۆنا، لەناڤ ساز و دڵ ئاڤێ…»

پیر خورشید، با چشمهایی نم‌زده، دست بر شانه‌ی هیوا گذاشت و گفت:


«  یاد بگیر، ای پسر کوهستان

در طنبور، راز نور هست،

و در دف، ریتم روح.

اگر این دو را شناختی،

دیگر هیچ غمِ جدایی،

بر تو چیره نمی‌شود»

 

آنگاه در سکوت غروب، سه‌تن از در جمخانه گذشتند.

پشت سرشان، تنها نغمه‌ای مانده بود؛ نغمه‌ای که تا دورترین دره‌ها پرکشید

جمعه، تیر ۱۳، ۱۴۰۴

فصل چهل و ششم: بازگشت به جمخانه – آتش، نوروز

 

فصل چهل و ششم: بازگشت به جمخانه آتش، نوروز، و گفتوگوی سه‌تن

راه باریک میان کوه و دره، ساکت بود، اما در دل سکوتش، گرمایی نهفته بود. آفتاب رفته بود، اما آتش در جان سه مسافر شعله می‌کشید. هیوا پیشاپیش می‌رفت، با گامهایی سنگین، اما دل‌گرم. پشت سرش، پیر خورشید و پیر روشنا، آرام و در سکوت با گامهایشان با زمین گفتوگو می‌کردند.

تا آنکه پیر خورشید لب به سخن گشود:

— « شاید باور نکنی هیوا، اما هر بار که آتش نوروز را می‌افروزیم، انگار خورشید از نو متولد می‌شود.»

پیر روشنا لبخندی زد و گفت:

— « و در لالش هم، پیش از طلوع سال نو، آتش مقدس را دوباره روشن می‌کنیم. اما نه برای گرما. بلکه برای آن‌که ظلمت درون را بسوزاند.»

هیوا، که گویی در اندیشه‌ای غرق بود، پرسید:

— «پس چرا آتش را از روی آن می‌پرند؟ آیا این عبور نماد پاکی است؟»

پیر خورشید گفت:

— « بله، و بیش از آن. در یارسان، چهارشنبه ‌سوری نه فقط جشنِ خاکستر است، بلکه جشن عبور است. عبور از کهنه به نو، از ترس به امید، از تنهایی به وحدت. در حلقه‌ی ما، آنکه پریده، دیگر همان نیست.»

پیر روشنا گفت:

— « ما نیز چهارشنبه‌ی پیش از نوروز را "چهارشنبه سرخ" می‌نامیم. مار سیاهِ لالش، که تو آن را دیدی، دروازه‌بانِ آتش است. نماد حکمت سرّی‌ است. عبور از آتش، یعنی نزدیک ‌شدن به راز مار.»

هیوا با چشمانی درخشان گفت:

« یاد آن مار افتادم وقتی سر در معبد را دیدم، حس کردم چیزی مرا می‌پاید. اما نه با ترس، با دانایی.»

پیر خورشید به نشانه تأیید گفت:

— « در اسطوره‌های کهن، مار نه دشمن که نگهبان است؛ حافظ اسرار زمین. در آیین مهر نیز، مار، همراه نور است؛ مار می‌پیچد، و در پیچشش، راز هستی را آشکار می‌کند.»

پیر روشنا ادامه داد:

« و نوروز تنها یک آغاز تقویمی نیست. در لالش، باور داریم که نوروز، زمان بازگشت طاووس ملک از تبعید است. لحظه‌ای که آشتی دوباره‌ی نور و خاک رخ می‌دهد. آن هنگام، زمین نفس تازه می‌کشد.»

هیوا آرام گفت:

« در کودکی مادربزرگم می‌گفت: “در شب نوروز، فرشتگان پایین می‌آیند و به آتش ما سر می‌زنند.” شاید آن فرشتگان، همان نورهایی‌اند که ما نمی‌بینیم، اما در رقص دف، حضورشان را حس می‌کنیم»

پیر خورشید سر خم کرد:

— « در جمخانه هم، هنگام نوروز، ما با ساز و ذکر، درِ آسمان را می‌کوبیم. تا نغمه‌ای از آن‌ سوی پرده بشنویم. می‌خواهیم جانمان را همنوا با چرخش طبیعت کنیم.»

پیر روشنا گفت:

— « نزد ما، نوروز و چهارشنبه‌سوری، دو سر یک شعله‌اند. نخست، آتش را می‌افروزیم تا تاریکی را بسوزانیم و سپس، در نوروز، در دل همین آتش، تولد دوباره را می‌جوییم.»

سه‌نفره، در میان خاموشی کوه، به سکوت رسیدند. سکوتی که در دلش، صدا بود؛ صدای زایش. صدای آمدن دوباره‌ی نور، با عبور از آتش.

و چون به جمخانه رسیدند، هنوز صدای دف در حافظه‌ی سنگهای آن زنده بود.

هیوا برگشت، به پیر روشنا گفت:

— «اگر کسی بپرسد “چرا آتش برای شما این‌همه مقدس است؟”، چه باید بگویم؟»

پیر روشنا گفت:

« بگو: چون آتش، هم می‌سوزاند، هم روشن می‌کند. و ما این دو را یکی می‌دانیم»

پیر خورشید آرام اضافه کرد:

— « و بگو: در نوروز، ما خود را از نو در آتش می‌اندازیم نه برای سوختن، که برای تولد.»