پنجشنبه، تیر ۲۶، ۱۴۰۴

در ادامە فصل پنجاە ویکم : در سایە ویرانەها


در ادامه فصل پنجاه و یکم : در سایه ویرانه ها

با عبور از پیچ‌وخم کوهها، دشتها و دره‌هایی که گاه در مه فرو می‌رفتند، اتوبوس به باتمان رسید. در یکی از ایستگاه‌های بین‌ راهی، راننده توقفی کوتاه برای استراحت اعلام کرد. هوا گرگ‌ ومیش غروب داشت و نسیمی خنک از فراز دشت می‌وزید.

دارشین، جوانی از اهالی وان، که برای یافتن کار به باتمان آمده بود، با نگاهی قدردان به سوی پیر روشنا و هیوا برگشت و گفت : « از شما خیلی آموختم. دعایم کنید راهی پیدا کنم»

پیر روشنا لبخند زد. «راه را تو خودت ساخته‌ای، دارشین. فقط ادامه بده.»

خدایار و عصمت‌الله نیز کنارشان آمدند. قرار بود برای پیگیری پرونده پناهندگی شان به دفتر کمیساریای عالی سازمان ملل در امور پناهندگان بروند.

عصمت‌الله گفت: «شاید دیگر همدیگر را نبینیم اما باور کنید، در دل من نوری هست که با شما روشن شد.»

هیوا پاسخ داد: «ما دوباره همدیگر را خواهیم دید، اگر نه در راه، در یادها»

سه مسافر پیاده شدند. اتوبوس اندکی خلوت تر شد و بوی چای تلخِ استراحتگاه هنوز در فضای آن موج می‌زد. پیر روشنا در سکوت نشسته بود، چشم دوخته به منظره‌ای گم در غروب.

همین جا بود که جوانی تازه‌ وارد، با چمدانی کوچک و کت خاکی‌ رنگ، سوار شد. گام‌هایش آرام بود، اما نگاهش پُر از چیزی نادیدنی؛ گویی باری به دوش داشت که جسم نمی‌دید، اما روح احساسش می‌کرد.

پیر روشنا بی‌آنکه نگاه کند، حضور او را حس کرد. گویی سکوت جوان، با سکوت او سخن می‌گفت. جوان اندکی مکث کرد، سپس با احترام گفت: « ممکنه کنار شما بشینم؟»

هیوا لبخندی زد و جای خالی کنار خود را با اشاره نشان داد. جوان نشست، چمدانش را زیر پا گذاشت و دستی روی زانوهایش کشید، مثل کسی که در حال آماده‌سازی خودش برای گفتن چیزی‌ است اما نمی‌داند از کجا.

پس از چند لحظه، گفت: « اسمم روژمن است روژمن خسروی. اهل ایرانم. در اصل کورد. خبرنگار بودم یا شاید هنوز هستم. ولی الان پناهنده‌ام، و نمی‌دونم فردا کجا خواهم بود.»

هیوا لبخند زد. «و چه چیز تو را به این مسیر کشاند، روژمن؟»

روژمن لحظه‌ای مکث کرد. نگاهی به هیوا انداخت، کمی مکث کرد و لبخند محوی بر لب آورد.

« راستش من شما را قبلاً دیده‌ام. چند سال پیش، در تلویزیون، وقتی در کنفرانس ملتهای بی‌دولت درباره نسل‌ کشی ایزدیها و شنگال سخنرانی داشتید. سخنان تان قلبم را لرزاند. آنقدر روشن و صادقانه بود که برای اولین بار حس کردم کسی دارد از درد ما هم حرف می‌زند. از آن موقع، اسمتان در ذهنم مانده بود حالا که شما را اینجا می‌بینم، حس می‌کنم اتفاقی نیست.»

هیوا لبخند گرمی زد. «پس ما قبلاً آشنا بودیم در دلهای بی‌صدا، و در اشکهای بی‌نام.»

پیر روشنا با نگاهی آرام گفت: «و گاه، آشنایی های راستین از جایی آغاز می‌شود که هیچ‌ کس نمی‌بیند؛ از نوری که بی‌صدا بر دل می‌تابد.»

روژمن لحظه‌ای مکث کرد. سپس گفت: « من در بحبوحه انقلاب ایران، سال ۵۷، به دنیا آمدم. پدرم را سپاه پاسداران کشت. در یک درگیری بین پیشمرگان کورد و سپاه، پدرم داشت زمینش را آبیاری می‌کرد. اما آنها، پدرم و چند بی‌گناه دیگر را جلوی چشم همه مردم در میدان روستا ردیف کردند و تیر باران تا ترس بکارند. در هر روستا، همین کار را تکرار می‌کردند.»

پیر روشنا سرش را پایین انداخت. هیوا نگاهش را به پنجره دوخت.

روژمن ادامه داد: « با هزار زحمت، زیر سایه مادرم، بزرگ شدم. با دو خواهرم. همیشه می‌خواستم خبرنگار بشوم صدای بی‌صداها. در انقلاب 'ژن، ژیان، ئازادی' شرکت کردم، ولی مجبور شدم از وطن فرار کنم. حالا اینجام، در انتظار اقامت، با چمدانی پر از خاطره.»

پیر روشنا دست بر شانه‌اش گذاشت. «تو نه فقط خبرنگاری،روژمن تو نگهبان حافظه‌ای.»

روژمن گفت: « می‌دانید؟ یکی از قصه‌هایی که هیچگاه از ذهنم پاک نشد، مربوط به روستایی بود میان ارومیه و مهاباد. نامش قارنا بود. اوایل انقلاب، سپاه پاسداران به رهبری ملا حسنی به آنجا حمله کرد. مردم، پرچم سفید بالا بردند. ملای روستا، با قرآنی در دست، به استقبال‌ شان رفت. اما همه‌شان را تیرباران کردند. حتی همان ملا را. او گفت: 'ما را نکشید، ما هم مسلمانیم بخاطر این قرآن' ولی بی‌رحمانه کشتندشان.»

هیوا چشمانش را بست.

روژمن ادامه داد: « پدر و مادرم مسلمان بودند. نمازشان ترک نمی‌شد. اما من وقتی تاریخ اسلام را خواندم، دیدم پر از جنگ و خونریزی‌ است. حالا، دینی ندارم جز انسانیت. و خدمت به طبیعت.»

پیر روشنا با نگاهی ژرف گفت: « تو راه را یافته‌ای، روژمن. حافظ می‌گوید: ‘در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد.’ و اگر دل، جای مهر باشد، راه، همیشه باز است. دین، اگر به‌جای عشق، زخم بیفشاند، دیگر دین نیست؛ تنها ابزاری‌ است برای فراموشیِ انسان بودن.»

روژمن لبخند تلخی زد. « ناراحت نشدید که گفتم مسلمان نیستم؟ از بس ظلم و بی‌عدالتی دیدم، دیگر نمی‌توانم باور کنم. نه به نام دین، نه به وعده‌های بهشت.»

پیر روشنا آرام گفت : « نه روژمن جان، ناراحت نشدم. زیرا تو نه از نور گریخته‌ای، بلکه در پی نوری دیگر می‌گردی. راه مهر، از باور می‌گذرد، اما اسیر باور نیست. ما به جای برچسب دین، به جوهر آن می‌نگریم. و اگر دین، تو را به انسانیت نرساند، پس تو حق داری از آن عبور کنی. آنکس که مهر را در دل دارد، از ماست هر جا که باشد، هر چه که باشد.»

روژمن نگاهش را پایین انداخت و با صدایی لرزان گفت: « می‌دانید عربها و شیعه ها درباره ما چه می‌گویند؟ می‌گویند ما 'طایفه من الجن' هستیم قومی مرموز و غریب. و ترکها، هنوز ما را 'ترک کوهی' می‌نامند. حالا هم که مارکسیستهای مرکزگرای ایران ما را 'کفتارهای ژئوپولیتیک' می‌خوانند. انگار حق نداریم سوژه سیاسی باشیم حق نداریم صدا داشته باشیم.»

هیوا آهسته گفت : « تو نه طایفه جن هستی، نه کفتار. تو فرزند اسطوره‌ای، که از دل خاک سر برآورده‌ای. آنها از تو می‌ترسند، چون تو آینده‌ای را می‌زایی که در آن، دیگر هیچ نامی تحقیر نمی‌کند، بلکه معنا می‌بخشد.»

پیر روشنا گفت : « در مهریشت آمده: 'حقیقت، در شب متولد می‌شود، در ظلمت مطلق، جایی که هیچ‌ کس گمان روشنی نمی‌برد.' تو از آن تاریکی بیرون آمده‌ای، روژمن. بگذار آنها هر چه می‌خواهند بنامند، نام تو را باد می‌برد، اما حقیقت تو را تاریخ می‌سازد.»

روژمن پس از سکوتی تأمل‌برانگیز، نگاهش را به پیر روشنا دوخت و گفت:

« نیچه می‌گوید: هر آنچه مرا نکشد، قویترم می‌کند و این دقیقاً همان حسی است که امروز در من بیدار شده. هر زخم، هر رنج، گویی بخشی از من را تراشیده و آینه‌وار کرده حالا می‌فهمم چرا شما اینقدر آرامید.»

پیر روشنا با نرمی پاسخ داد: « چون آنکه نور را برمی‌گزیند، دیگر با سایه نمی‌جنگد بلکه درونش را روشن می‌کند.»

روژمن ادامه داد: « درست است، هرچه آسمان تاریکتر باشد، ستارگان بیشتر می‌درخشند. این فلسفه ایزدی و یارسان است؛ جایی که تاریکی، مقابل نور نیست، بلکه مقدمه بیداری‌ است اما چیزی که بیشتر مرا آزار می‌دهد، پیروی کورکورانه از ایدئولوژی‌هاست. مردم، گاهی حتی معنای نمازی که می‌خوانند را نمی‌دانند. فقط از ترس جهنم یا طمع بهشت، کلمات را تکرار می‌کنند من مدتی نماز می‌خواندم و روزه می‌گرفتم، اما انگار پژواک صدا بود، نه صدای دل. شاید عقل و روحم در نزاع بودند.»

پیر روشنا آهسته سر تکان داد. «تو اکنون در آستانه معرفتی تازه‌ای هستی سهروردی، شیخ اشراق، می‌گفت: نجات نفس، نه با ظاهر دین، که با تزکیه درون حاصل می‌شود. او استدلال را با شهود می‌آمیخت و می‌گفت عقل، اگر با نور آمیخته نشود، به ظلمت می‌گراید.»

هیوا گفت: «فلسفه اشراق، راهی‌ است میان عقل و دل، میان استدلال و اشراق. راهی برای آنکه اخلاق، تنها فرمان نباشد، بلکه تجربه‌ای درونی شود. همان چیزی که تو دنبالش بودی و حالا، شاید یافته‌ای.»

پیر روشنا افزود: « سهروردی باور داشت که هر انسانی باید چهار رابطه را بشناسد و زنده نگه دارد: با خود، با دیگران، با طبیعت و با خدا. اگر یکی را گم کنیم، نور از ما دور می‌شود. اما اگر حتی یکی را بازیابیم، آتش درونمان دوباره فروزان می‌شود و تو، روژمن، اکنون در آستانه این فروزش هستی.»

پیر روشنا مکثی کرد و سپس گفت: « بگذار این چهار رابطه را برایت روشن کنم، روژمن. سهروردی می‌گوید که انسان برای رسیدن به نورالانوار، به تعادلی در این چهار مسیر نیاز دارد:

نخست، رابطه با خود. یعنی شناختن درون، سایه‌ها و روشنایی‌هایش. کسی که خودش را نمی‌شناسد، نمی‌تواند دیگری را درک کند. آغاز بیداری، نگاه صادقانه به درون است. این همان معرفت نفس است.

دوم، رابطه با دیگران. زندگی ما در آینه رابطه‌ها شکل می‌گیرد. اگر دروغ بگوییم، نفرت بورزیم یا سکوت کنیم در برابر ظلم، این رابطه گسسته می‌شود. ولی اگر با مهر، صداقت و مسئولیت زندگی کنیم، پیوند زنده خواهد ماند.

سوم، رابطه با طبیعت. خاک، آب، درخت، پرنده همه شعله‌هایی از نورند. هرکه با طبیعت بجنگد، درواقع با بخشی از هستی خودش دشمنی می‌کند. سهروردی می‌گفت هر برگ درخت، آیه‌ای‌ است از کتاب خلقت.

و چهارم، رابطه با خدا. اما نه خدایی که در قصرها زندانی‌اش کرده‌اند. خدایی که نور است؛ حقیقت است؛ ساکت، بی‌ادعا، اما همه‌جا حاضر. این رابطه، وقتی برقرار می‌شود که سه رابطه دیگر، زنده باشند. خدا را در دل مهربانی، در صداقت با خویش، و در احترام به زمین می‌توان دید.»

روژمن در سکوت فرورفت. آسمان پشت پنجره خاکستری بود، اما در نگاه او، نوری تازه می‌تابید.

روژمن نفس عمیقی کشید، دستی به موهایش کشید و گفت:

« حالا می‌فهمم چرا مردم خاورمیانه، با همه ملت‌ها و اقوام‌شان، هنوز در چرخه‌ای از تاریکی، نکبت و بی‌عدالتی گرفتارند. چون این چهار رابطه که گفتید، هیچ‌کدام به‌درستی زنده نیستند. مخصوصاً رابطه با دیگری - با همنوع. انگار هیچکس صدای دیگری را نمی‌شنود»

او مکثی کرد و سپس ادامه داد:

« تمام اقوامی که بر بخش‌هایی از کوردستان سلطه دارند، نه تنها جلوی ظلم را نمی‌گیرند، بلکه خودشان عامل ظلم‌اند. به‌جای هم‌صدایی، سکوت کرده‌اند. همیشه از خود می‌پرسیدم: این‌همه جنایت، این‌همه سرکوب، وقتی ما رسانه‌ای‌شان می‌کنیم، چرا هیچکس در تهران، تبریز، مشهد و اصفهان به خیابان نمی‌آید؟ چرا کسی نمی‌گوید: "بس کنید، آنها هم‌وطن ما هستند!"»

پیر روشنا به‌آرامی گفت:

« ملتی که به نام وطن، وجدان خود را دفن می‌کند، آینده‌ای ندارد. وطن، خاک نیست، رابطه است؛ پیوند دلها. وقتی این پیوند شکسته شود، تنها چیزی که می‌ماند، نامی‌ است بی‌روح. آری، ملتی که در برابر ظلمی که بر برادرانش می‌رود، سکوت کند، محکوم به خاموشی‌ است و خاموشی، آغاز فراموشی‌ است 

روژمن نگاهش را به افق دوخت. آفتاب پشت کوههای دور محو می‌شد. «اینکه گفتید وطن، رابطه است عمیق بود. خیلی‌ها وطن را به مرزها گره زده‌اند، نه به انسانیت.»

هیوا گفت:

«برای همین است که بعضی ملتها، هرچه بیشتر خود را می‌پوشانند، بیشتر عریان می‌شوند. چون فراموش کرده‌اند که خانه واقعی، نه در نقشه، بلکه در دلهای همدردان است 

پیر روشنا با لبخندی روشن افزود:

« و دلهایی که درد را با هم تقسیم می‌کنند، پیش از آنکه مرزها بخواهند، وطن شده‌اند»

دوشنبه، تیر ۲۳، ۱۴۰۴

ادامە فصل پنجاە ویکم: در سایە ویرانەها

در سایه ویرانه ها

وان - آمد

نزدیکی‌های شهر تاتوان، یکی از ایستگاه‌های میانی، مرد جوانی سوار اتوبوس شد و پس از گشتی کوتاه میان صندلیها، جای خالی کنار پیر روشنا و هیوا را برگزید. نامش محمد بود؛ از چهره و لحنش پیدا بود که فرزند یکی از خانواده‌های مذهبی کورد تاتوان است.

محمد، که متوجه پوشش خاص و نگاه آرام پیر روشنا شده بود، با کنجکاوی و احترام گفت: « سلام علیکم. شما به‌نظر مسافر راه دور می‌رسید از کجا آمده‌اید؟»

هیوا لبخند زد. «سلام بر تو. ما از لالش آمده‌ایم، در مسیر دیاربکر.»

محمد لحظه‌ای مکث کرد. نگاهش میان احترام و تردید سرگردان بود. آنگاه با لحنی محتاط پرسید: « لالش؟ شما ایزدی هستید؟»

پیر روشنا، با نگاهی آرام و صدایی نرم، پاسخ داد: « بله. ما فرزندان آیین مهر و روشنی هستیم.»

محمد، که همچنان صادقانه درگیر باورهای شنیده‌شده‌اش بود، به‌آهستگی پرسید: « ببخشید... اما می‌گویند ایزدیها شیطان‌پرستند و حمام نمی‌روند»

هیوا نگاهش را پایین انداخت. اندوهی کوتاه از چهره‌اش گذشت. اما پیر روشنا، بی‌آنکه خشمی نشان دهد، به نرمی گفت: « این سخنان زهرآگین، سلاح دشمنانی است که از برادری ما هراس دارند. آنان می‌خواهند میان مسلمان کورد و ایزدی کورد جدایی بیندازند، تا ما را در تاریکی نگه دارند.»

سپس به‌آرامی ادامه داد: « ما اهل پاکی و نیایشیم. در لالش، در دل غاری که آب زمزم از دل آن می‌جوشد، غسل می‌کنیم، نیایش می‌کنیم، و به آیینی باور داریم که کهن‌تر از بسیاری از شریعت‌هاست. در آیین مهر، غسل و شست‌و‌شو از ارکان نیایش است. تقدس آب، شراب، آتش، و ستارگان در دل باور ماست. ما از دل سنگ آب را می‌جوییم، چون میترا نجات‌بخش از خشکسالی است. ما آتش را پاس می‌داریم، چون روشن‌کننده راه است»

محمد، با چشمانی باز و ذهنی درگیر، به پیر روشنا نگریست. «شما کی هستید؟ ریشه‌تان به کجا می‌رسد؟»

پیر روشنا گفت: « ما بازماندگان تمدنی هستیم که نام میترا را هزاران سال پیش، در کتیبه‌ای در کنار آنکارا نوشت. ما از نسل هیتی ، میتانی‌ و سومریم، مردمانی که ایزد مهر را ناظر بر عهد و پیمان می‌دانستند. در دوران ساسانی، که خود از کوردنژادان بودند، همین مهر داور روانها پس از مرگ بود.»

هیوا گفت: « معبد لالش، فقط یک مکان نیست نقطه تلاقی است میان نور و زمین. میان آب مقدس و آتشی که هرگز خاموش نمی‌شود. غاری است که یادآور دوران نیایش نخستین است. جایی که انسان برای نخستین بار، در تاریکی به سوی روشنی خم شد.»

محمد در سکوت فرو رفت. اما این‌ بار سکوتش از جنس شک نبود، از جنس تفکر بود. کلماتی که از زبان پیر روشنا شنیده بود، چون شعله‌ای در اعماق ذهنش روشن شده بودند. او که از کودکی شنیده بود ایزدی‌ها بی‌دین هستند، اکنون در کنار خود مردی را می‌دید که سخنانش چون آیینه‌ای زلال، تصویری دیگر از حقیقت را نشان می‌داد.

با صدایی آرام، آمیخته به درنگی عمیق گفت: « اگر شما اهل مهر و روشنی هستید، اگر این همه پاکی در دل دین‌تان هست پس چرا ما این همه از هم دور شده‌ایم؟ »

نگاه پیر روشنا به افق پنجره دوخته شد. اتوبوس با نرمی در جاده می‌خزید.

محمد ادامه داد: « دوست پدرم که مذهبی نبود، می‌گفت صدام با سوره انفال، صد و هشتاد هزار کورد را زنده‌به‌گور کرد. در حلبچه، ده‌هزار نفر با بمب شیمیایی نابود شدند. همان روز، همه سران عرب در کویت جلسه داشتند حتی یک کلمه نگفتند. خمینی هم با فرمان جهاد، هزاران کورد را در شرق کوردستان قتل عام کرد. اردوغان هم با سوره فتح به کوردهای روژئاوا حمله کرد مگر آنها مسلمان نبودند؟ مگر ما انسان نبودیم؟ چرا همیشه به ما می‌گویند اول مسلمان باش، بعد کورد؟ اگر ما مسلمانیم، ترکها هم مسلمان‌اند، عربها هم پس چرا این همه ظلم بر ما روا می دارند ؟

پیر روشنا آهسته سر تکان داد. چشم‌هایش غمگین و روشن بود.

« تو تنها نیستی، محمد. هزاران نفر همین پرسش را دارند و باید هم داشته باشند. تاریخ، گاه با نام دین، خون ریخته است. اما دین راستین، ابزاری نیست برای سلطه بلکه راهی‌ است برای آشتی با حقیقت. آنچه رخ داده، نه اسلام، بلکه سوء‌استفاده از نام اسلام بوده است. دین، اگر خنجر شود، از ذات خودش دور شده. چون دین، باید مرهم باشد، نه زخم تازه.»

محمد زیر لب زمزمه کرد: «کاش زودتر این را می‌فهمیدم»

هیوا لبخند زد. «مهم نیست کی مهم این است که فهمیدی. امروز، روزی‌ است که تو بیدار شدی. می‌دانی چه روزی‌ است؟»

محمد با تعجب گفت: «نه، چه روزی؟»

هیوا گفت: «امروز، ششم اکتبر است؛ روز جشن جَمای. جشن مقدس ایزدیان. هر سال، در چنین روزی، ایزدیان از سراسر جهان به سوی لالش روی می‌آورند. کودکانی که هنوز غسل نداده شده‌اند، با آب زلال کانی سپی تعمید می‌شوند. آتشی روشن می‌شود از روغن زیتون. فتیله‌هایی بر سنگ گذاشته می‌شوند و به‌سوی مرقد یاران روشنایی می‌روند. آشتی با طبیعت، با آسمان، با خویشتن.»

پیر روشنا افزود: « این جشن، پیوندی‌ است میان انسان و هستی. ما به چهار عنصر ایمان داریم: آب، آتش، هوا و خاک. هرکدام حامل پیامی هستند. ما در لالش، در دل طبیعتی بکر، نیایش می‌کنیم. نه برای سلطه، نه برای قدرت بلکه برای روشن شدن دلها.»

محمد در خود خم شد. اشک در گوشه چشمانش جمع شد. «شما نور به دلم تاباندید انگار چیزی در من شکست و دوباره ساخت. مثل نوری که سهروردی می‌گوید: 'نور، جان را بیدار می‌کند نه با صدا، بلکه با حضور.'»

پیر روشنا لبخند زد. «آری، محمد جان. بزرگترین بیداریها، در سکوت آغاز می‌شوند.»

محمد نگاهی به پنجره انداخت. دشتها آرام عبور می‌کردند، اما ذهن او در عمقی دیگر شناور بود. پس از مکثی کوتاه، به آرامی گفت:

« می‌دانید من در یکی از روستاهای تاتوان بزرگ شدم. وقتی بچه بودم، با دوستانم به اطراف روستا می‌رفتیم. آنجا پر بود از آثار باستانی؛ گور دخمه‌ها، قلعه‌های سنگی، محراب‌های کنده شده در صخره‌ها. همیشه برایم سوال بود که اینها مال کی هستند؟ چرا این‌جور ساخته شده‌اند؟»

نگاهش را پایین انداخت و گفت:

« وقتی از پیرمردان روستا می‌پرسیدم، می‌گفتند: اینها مال کافرهاست. باید خراب‌شان کرد ویران‌شان کنید تا اثری از آنها نماند. ما هم گاهی از روی نادانی، سنگی را می‌شکستیم، یا روی دیواری یادگاری می‌نوشتیم. الان که حرفهای شما را می‌شنوم، انگار می‌فهمم آنها نه آثار کافران، که یادگار اجداد خودمان بودند»

پیر روشنا با نگاهی پرمهر گفت: « آری محمد. این روایت دروغین، با شمشیر نیامد، بلکه با نادانی وارد شد. آمدند، و با نام دین، ما را از ریشه بریدند. آنگاه با ملاهای جاهل، با زبان فتوا، این دروغ را در گوش پدران ما خواندند که 'هرچه پیش از اسلام است، باطل است'. اما فراموش کردند که ما پیش از آنکه مسلمان باشیم، انسان بودیم. و هر تمدنی که با نور ساخته شده، بخشی از حقیقت ماست، نه دشمن ما.»

هیوا آهسته گفت: « اعراب نیامدند تا ما را نجات دهند، بلکه آمدند تا ما فراموش کنیم. دین را به‌جای حقیقت، به ابزار تبدیل کردند. هر بنایی که پیش از اسلام بود، شد نماد شرک. اما شرک واقعی، بریدن از ریشه خویشتن است.»

محمد سر تکان داد. «الان می‌فهمم که آن دیوار سنگی، آن نقش کمرنگ روی تخته‌سنگ، قسمتی از خود من بود. از اجدادم. از صدای گذشته‌ام و من، ندانسته، سنگ بر آن صدا انداختم.»

پیر روشنا گفت: « تو سنگ انداختی، اما امروز، واژه برداشتی. راه را پیدا کرده‌ای، محمد. حالا نوبت توست که روایت را عوض کنی. چون هر نسل، باید از نو پیوند را برقرار کند تا ریشه، دوباره جان بگیرد.»

پیر روشنا به‌آرامی گفت: « ما آمده‌ایم که حقیقت را نه فقط برای خود، بلکه برای بازگرداندن پیوند از دست‌رفته میان برادرانمان بگوییم. اگر یک ملت، آیینِ برادرش را نشناسد، دشمن، روایت را به‌جای حقیقت خواهد نشاند.»

قطار نگاه‌ها به پنجره بازگشت. دشت‌ها آرام آرام می‌گذشتند. و محمد، این‌بار نه فقط مسافری میان شهرها، بلکه ره‌پویی تازه در دل خویش آغاز کرده بود...»

در ردیف پشتی، دو مسافر دیگر نشسته بودند که با دقت به گفتوگوهای پیر روشنا، هیوا و محمد گوش سپرده بودند. یکی نامش عصمت‌الله بود، از افغانستان، و دیگری خدایار، از بلوچستان. هر دو در مسیر پناهندگی به ترکیه مانده بودند، بی‌آنکه راهی به اروپا یافته باشند. در این مدت، از سر معاشرت با مردم کورد، زبان کرمانجی را کم‌وبیش آموخته بودند.

عصمت‌الله، با چهره‌ای غمگین اما روشن، گفت: « ما از چنگ طالبان فرار کردیم. از همان کسانی که با نام دین، با نام شریعت، زندگی را برایمان جهنم کردند. همین امروز خبردار شدم که دختر دخترخاله‌ام که شش‌سال  سن داشت، پدرش در مقابل اندکی پول آو را به مردی چهل‌وپنج‌ساله داد. ازدواج کردند. وقتی عکسشان در شبکه‌های اجتماعی پخش شد،اعتراضات مردم شروع شد و در مقابل طالبان رفتند و به آن مرد گفتند که حق ندارد تا وقتی دختر نه‌ساله شود، با او عروسی کند. این، قانون شرعی‌شان است مسخره نیست؟ مرد، دو زن دیگر هم دارد وقتی شنیدم، گریه‌ام گرفت. اما نمی‌دانم با این جهل، چطور باید جنگید؟»

هیوا دستی بر شانه او گذاشت و گفت: « جهل، تنها با نور آگاهی زدوده می‌شود. تو با گریه، بیداری را آغاز کرده‌ای. هانا آرنت گفته بود: 'بدترین شر، همواره با سکوت و انفعال آغاز می‌شود.' و سهروردی می‌گوید: 'نور، حقیقت است؛ هرجا که ظلمت است، غیبت حقیقت است.' تو اکنون در مسیر حقیقتی، نه با شمشیر، بلکه با نگاهی نو.»

پیر روشنا افزود: « یاد بگیر، بخوان، بنویس. جهان را نه با خشم، که با دانایی عوض کن. علی شریعتی گفت: 'هرگاه آگاهی رشد کند، ایمان دروغین نابود می‌شود.' و سقراط می‌گوید: 'زندگی ناآزموده، ارزش زیستن ندارد.' تو اکنون در آستانه زیستن واقعی هستی.»

خدایار، که تا آن لحظه خاموش مانده بود، آهی عمیق کشید و گفت: « من از نوادگان ذکری‌های بلوچستانم. ما اغلب در سرباز و تربت نصیرخانی زندگی می‌کردیم. اما پس از سال ۱۳۵۵، زیر فشار اهل سنت و حکومت مرکزی، آواره شدیم. پدرم از ترس مسلمان شد، خیلی‌ها به کوه مراد در نزدیکی مکران پاکستان رفتند. ما هم مثل شما، باورمان به آیین مهر بود. ولی برای بقا، باورهایمان را زیر عبای امامان پنهان کردیم. امروز که شما را دیدم انگار بخش گمشده‌ای از خودم را یافتم.»

پیر روشنا، با نگاهی پرنور، گفت: « تو گم نشده بودی، خدایار جان. فقط خاک گرفته بودی. و امروز، نوری بر آن خاک تابید. تو، زنده‌ای. باورهای تو، تکه‌ای از نوری‌ است که قرن‌ها خاموش نشد. در مهریشت آمده: 'میترا از دل تاریکی زاده شد، برای نجات بشریت.' ما همه شاخه‌های یک درختیم؛ اگر یکی را ببُرند، سایه بر همه می‌افتد. حالا که دوباره همدیگر را یافتیم، باید پیوند را بازیابیم.»

خدایار گفت: « و این اتوبوس، برای من فقط یک وسیله سفر نبود بلکه آغاز بازگشت به ریشه‌هایم بود.»

پیر روشنا لبخند زد: «و هر بازگشتی، آغاز یک راه تازه است.»

  

ادامە فصل پنجاو ویکم: از انکار تا مقاومت

 


از انکار تا مقاومت

صبح روز آخر سفرشان در وان، آسمان رنگ دیگری داشت. انگار بادهای کوهستان چیزی با خود آورده بودند - نه خبر، بلکه ندا. پیر روشنا، برخلاف روزهای پیشین، زودتر از همه بیدار شده بود. در ایوان نشسته بود، آرام، و به کوههایی نگاه می‌کرد که از پس سالها هنوز ایستاده بودند؛ گویی برای شنیدن صدای او.

این روز، برای پیر روشنا روزی متفاوت بود. نه فقط پایان سفری چند روزه، بلکه آغاز مرحله‌ای تازه در سفر بزرگتری که سالها با خود حمل می‌کرد. دعوت‌نامه‌ای رسمی به‌دستش رسیده بود: سخنرانی‌ میان‌فرهنگی و میان‌دینی، جایی در شمال کوردستان. همایشی که قرار بود پیروان تمام ادیانی که ریشه در آیین مهر دارند، یا خود را پشت نقاب شریعت‌ها و مذاهب دیگر پنهان کرده‌اند، گرد هم آورد.

هدف روشن بود: بازشناسی حقیقت پنهان، نوری که زیر لایه‌های زمان و سلطه، هنوز می‌درخشد.

هیوا وقتی این دعوت را خواند، آهسته گفت: «گویی خود آیین مهر تو را صدا کرده، برای روشن کردن شمعی دیگر.»

روژیار که چای تازه دم می‌کرد، افزود: «پیش از رفتن، بیایید امروز را میان مردم شهر بگذرانیم. آنها هم بخشی از این آیین‌اند، اگرچه زخمی، اما زنده.»

روژدا لبخند زد و با نگاهی مهربان گفت: «و شاید چیزی که مردم اینجا می‌خواهند، نه فقط نجات، که شنیدن باشد.»

پیر روشنا بلند شد. «پس امروز، به میان واژه‌های زنده می‌رویم... میان انسانهایی که کتابشان هنوز باز است.»

صبح، پس از صرف نانی داغ و چایی شیرین،روژیار پیشنهاد داد: « امروز کمی در کوچه‌پس‌کوچه‌های خود وان قدم بزنیم. آنجا زندگی واقعی در جریان است نه فقط تاریخ.»

پیر روشنا و هیوا با لبخند پذیرفتند. همراه با روژیار، از خانه بیرون رفتند و در دل خیابان های باریک و سنگ‌فرش‌شده قدم زدند. دست‌فروشانی که میوه فصل می‌فروختند، زنان سالخورده‌ای که بر آستانه خانه نشسته بودند، و کودکانی که با لباس های خاک‌آلود بازی می‌کردند، همه تصویر زنده‌ای از وان امروز بودند.

در یکی از میدان‌های قدیمی شهر، مردی میانسال با دیدن پیر روشنا  که قبلا نام او را شنیده بود و میشناخت ،ایستاد و گفت: « صد سال است که ما را انکار می‌کنند. نه تنها زبان‌مان، بلکه حق زیستن‌مان را. اینجا، در کوردستان، هیچ پروژه صنعتی بزرگ نمی‌سازند. جوانان‌مان باید بروند استانبول و آنکارا، کارگری کنند، غرورشان را بفروشند تا نانی ببرند خانه.»

زن دیگری افزود: «بچه‌هامان بزرگ می‌شوند بی‌آنکه بدانند کورد بودن یعنی چه. چون مدرسه‌ها یادشان می‌دهند که اگر بخواهند موفق شوند، باید سکوت کنند.»

پیر روشنا تنها گوش داد. نگاهش آرام بود، اما قلبش جوشان. ناگهان جوانی از راه رسید. چهره‌ای گرفته، با دستانی زبر از کارگری. نامش روژگار بود.

او مستقیم رو به پیر روشنا گفت: « گناه ما چیست؟ ما چه کردیم جز اینکه در اینجا به دنیا آمدیم؟ در سرزمینی که فراموش‌شده‌ترین نقطه نقشه است؟ مجبوریم با مردمی زندگی کنیم که ذره‌ای به انسانیت و حقوق برابر باور ندارند»

پیر روشنا، مکثی کرد. سپس به آرامی گفت: « تو در سرزمینی مقدس به دنیا آمده‌ای، روژگار. جایی که کشتی نوح، پس از طوفانی سهمگین، به خواست خدا در آن لنگر انداخت. نوح خواست تا کشتی‌اش در سرزمینی پاک و پر برکت بر زمین نشیند. این خاک، خاکی‌ است که عارفان و پیام‌آوران در آن زیسته‌اند.»

سپس ادامه داد: « اگر تو را در بند انداخته‌اند، این گناه تو نیست. این حکام سلطه و قدرتند که به نام نژاد، آیین و دین، انسان را اسیر می‌کنند. اما روح تو، آزاد است و فراتر از قومیت و جغرافیاست.»

نگاهش به افق افتاد: « در بسیاری از حکمت‌های کهن، گفته‌اند که روح، پیش از تولد، محل زندگی، خانواده، چالش‌ها و سختی‌های خود را انتخاب می‌کند. تو، روحی هستی که کوردستان را برگزیدی؛ جایی که تضادهای بزرگ، فرصت‌های ژرفی برای رشد معنوی فراهم می‌کنند.»

هیوا آهسته گفت: «کوردستان، سرزمین تضادهاست؛ جایی میان نور و تاریکی، جایی برای بیداری. جایی که هر زخم، راهی ا‌ست به سوی نور. این‌جا تو فقط محکوم نیستی، بلکه دعوت‌شده‌ای.»

پیر روشنا افزود: « شاید آمدنت به این دنیا، فقط برای رهایی خودت نباشد شاید رسالتت این است که نوری به دیگران بتابانی. با آگاهی، با مهر، با ایستادگی. اینجا آغاز توست، نه زندان تو.»

روژگار در سکوت ایستاده بود. گویی برای اولین بار، وزن زادگاهش را نه به‌عنوان باری سنگین، که به‌عنوان پُل مقدسی احساس می‌کرد. نگاهی به آسمان انداخت. و لبخندی محو، گوشه لبش نشست.

 


پس از بازگشت به خانه، و صرف ناهاری ساده اما پُر از گرمی، پیر روشنا و هیوا آماده‌ی ترک وان شدند. مقصد بعدی‌شان: شهر آمد، دیاربکر امروز، پایتخت شمالی کوردستان و میزبان کنفرانس آیینهای مهر. همایشی که قرار بود پیروان ادیان گوناگون با ریشه‌های عرفانی مشترک را در دل تاریخی‌ترین شهر کوردستان گرد آورد.

روژیار به پیر روشنا گفت: «از وان تا آمد، حدود ۳۰۰ کیلومتر راه است. باید از دل کوههای بدلیس، از دشتهای باتمان، و از خاطره‌های کهنه سیواس گذر کنید تا برسید به قلبی که هنوز می‌تپد.»

درترمینال وان، جمعیت در حرکت بود؛ چمدانها، صداها، فریاد راننده‌ها و نور سرد فلورسنت. پیر روشنا و هیوا در سکوت ایستاده بودند و منتظر اتوبوسی بودند که آنها را از وان، از حاشیه، به قلب دیاربکر(آمد) می‌برد.

پیر روشنا چشمانش را بست. نفس عمیقی کشید و گفت: «ترمینالها، ایستگاه‌های کوچکی هستند برای عبورهای بزرگ.»

در این میان، مردی میان‌سال که کنار آنها نشسته بود، نگاهی کنجکاوانه به پیر روشنا انداخت و گفت: «شما اهل وان نیستید؟ چهره‌تان مثل کسانی‌ است که از جاهای دورتر آمده‌اند.»

هیوا لبخند زد. «ما مسافریم اما نه فقط در جاده. در اندیشه هم در سفر‌یم.»

مرد گفت: «اگر آمد می‌روید، بگویم که آنجا روزگار سختی دارد. همه‌چیز زیر سایه سیاست له شده. نه صنعت، نه کار، نه امید. بچه‌هامان یا به آنکارا می‌روند، یا خاموش می‌مانند.»

زن جوانی که در صندلی کناری نشسته بود، آهی کشید و گفت: «من معلمم. اما در مدرسه‌ای درس می‌دهم که زبان مادری خودم را نباید حتی زمزمه کنم. این عدالت است؟»

پیر روشنا آهسته پاسخ داد: «شما، هر دو، در آتش ایستاده‌اید اما نوری در دلتان هست. و این نور، خاموش نمی‌شود اگر آن را باور کنید.»

جوانی از گوشه‌ای نزدیک آمد. لباس ساده، صورت آفتاب‌سوخته، چشمانی آشنا. خودش را معرفی کرد: «دارشین  هستم. تا همین دیشب کارگری می‌کردم در ساختمانهای وان. حالا دارم به باتمان می‌روم دنبال شغل دیگر. فقط یک سؤال دارم: چرا من، که در این سرزمین به دنیا آمدم، همیشه باید غریبه باشم؟»

پیر روشنا به او نگاه کرد. مکثی کرد، سپس گفت: « چون تو، فرزند زمینی هستی که هزاران سال است محل آزمون نور و تاریکی‌ است. این جغرافیا، فقط نقشه نیست؛ مدرسه‌ای است برای بیداری.»

زن معلم با صدایی لرزان گفت: «اما چطور می‌شود بچه‌هایمان را روشن نگه داشت در این تاریکی؟»

هیوا پاسخ داد: «با مدرسه‌هایی که دیوار نداشته باشند، اما مرز داشته باشند: مرز میان جهل و خرد. با آموزش‌هایی که حافظه‌ساز نیستند، بلکه روح‌آگاه‌اند.»

پیر روشنا ادامه داد: « ما باید مدرسه‌هایی بسازیم که کودک را نه برای پیروی، بلکه برای پیش‌بردن تربیت کنند. کلاس‌هایی که دانش‌آموز در آن، نه فقط خواندن، بلکه دیدن را یاد بگیرد دیدن حقیقت.»

هم‌زمان، راننده نام مقصد را فریاد زد. اتوبوس روشن شد. مسافران یکی‌یکی سوار شدند. پیر روشنا در حال بالا رفتن از پله‌ها، برگشت و نگاهی به زن معلم و جوان کارگر انداخت.

« شما دو نفر، چراغهایی هستید در این خاک. به کودکانی بیاموزید که می‌توانند خورشید پرچم آینده باشند اگر به نور خود باور کنند.»

وپس از خداحافظی روژیار و روژدا از پیر روشنا وهیوا ، اتوبوس، آرام از ترمینال دور شد رو به سوی آمد، شهری که چشم‌به‌راه واژه‌های تازه بود. هیوا دست پیر روشنا را گرفت و گفت: «و این سفر، فقط عبور از جغرافیاست، نیست؟ بلکه عبور از یک قرن تاریکی است»

پیر روشنا لبخند زد. «و هر کیلومتر، نقطه‌ای روشن در نقشه‌ای ا‌ست که سالها به عمد تار شده.»

در طول مسیر، بحث میان آن دو خاموش نشد. از پنجره، کوهها و رودها می‌گذشتند، اما ذهن‌شان در دل آینده سیر می‌کرد. پیر روشنا گفت:

« ما باید مدرسه‌هایی بسازیم که  ستون‌هایشان از نور باشند. کودک امروز نباید فقط حافظه‌ای برای امتحان باشد، بلکه چراغی برای راه‌رفتن 

هیوا گفت: «و این کودکان، باید همچون خورشید پرچم فردای کوردستان بدرخشند نه با خشم، نه با ترس، بلکه با علم، آگاهی و گفتوگوی بی‌پایان با حقیقت.»

پیر روشنا افزود: «اگر مدرسه جای تحمیل نباشد، بلکه خانه رؤیاها و خرد شود، آنگاه دیگر نیازی به دیوار نیست. ما باید نسل مهر را پرورش دهیم نسلی که پیام صلح باشد برای انسانیت، نه فقط مقاومت برای بقا.»

هیوا نگاهش را به دوردست دوخت. دشتها یکی پس از دیگری می‌گذشتند، اما در دل او، نه دلتنگی، که امید جوانه می‌زد. امید به فردایی که کلاسهای بی‌دیوار، نه فقط پروژه‌ای آرمانی، که ضرورتی انسانی خواهد بود.

و اتوبوس، همچنان در راه بود رو به قلب آمد.

یکشنبه، تیر ۲۲، ۱۴۰۴

ادامە فصل پنجاە ویکم:در سایهٔ ویرانه‌ها - کوردها و جمهوری ترکیه؛ از انکار تا مقاومتت

در سایه ویرانه‌ها روایت ادبی یک روز در وان

خورشید غروب کرده بود. چهار نفر، با خستگی‌ شیرین، به خانه سنگی و گرم روژیار وروژدا بازگشتند. وان را پشت سر گذاشته بودند، اما تصاویر قله‌ها، دیوارهای ویران، و نگاه خاموش مجسمه‌ها هنوز در ذهنشان می‌چرخید. فضای خانه بوی نان تازه و دارچین می‌داد، و گرمایی ملایم از بخاری سنگی فضا را آکنده بود.

روژیار، در حالی که فنجانی چای برای پیر روشنا می‌ریخت، گفت: «من و روژدا چند مقاله آماده کرده‌ایم، اما یکی از آنها شاید امشب وقت خوبی باشد که با شما در میان بگذاریم.»

روژدا لبخندی زد و ادامه داد: «این مقاله را حدود دو سال پیش نوشتیم، زمانی که برای نشست سالانه پژوهشگران مطالعات خاورمیانه آماده می‌شدیم. عنوان مقاله این است: کوردها و جمهوری ترکیه؛ از انکار تا مقاومت. سالهاست این پرسش در ذهنمان می‌چرخد: چرا فراموش کردن ما تا این حد نهادینه شده؟ و چگونه از این فراموشی، مقاومت زاده شده؟»

هیوا، فنجان را به آرامی روی نعلبکی گذاشت. «فقط با عنوانش می‌شود فهمید که این مقاله صرفاً بازخوانی تاریخ نیست بلکه آیینه‌ای ‌است رو به اکنون.»

پیر روشنا مقاله را گرفت، نخستین صفحه را آرام خواند. چشمهایش در سکوت عمیقی فرو رفت. لحظه‌ای بعد، با لحنی تأمل‌برانگیز گفت: « اینجا نوشته‌اید که جمهوری ترکیه، از همان روز نخست، با نگاهی به کورد نه به‌مثابه شهروند، بلکه تهدید شکل گرفت. این، نه فقط سیاست است، بلکه بن‌بستی در اخلاق حکومتی‌ است.»

روژیار سر تکان داد. «ما در این مقاله کوشیدیم نشان دهیم که سیاست انکار، فقط زبان را حذف نکرد، بلکه احساس تعلق را از بین برد. اینکه حتی نتوانی در مدرسه بگویی کورد هستی، خودش شکل خاموشی از خشونت است.»

هیوا ادامه داد: «اما همان‌طور که در بخش دوم مقاله آمده، مقاومت همزمان شکل گرفت. از شعر و موسیقی گرفته تا مبارزه سیاسی و تربیتی. ما فقط قربانی نبودیم، خالق هم بودیم.»

پیر روشنا، نگاهی از تحسین به روژیار انداخت. «این مقاله فقط تحلیل نیست، یک بیانیه است. سندی برای نسلهای آینده. در جهان امروز، که کلمات هم تبعید می‌شوند، این نوشته‌ها حکم بازگرداندن تبعیدیان را دارند.»

روژدا گفت: «ما می‌خواهیم این مقاله، مقدمه‌ای باشد برای برنامه آموزش سال آینده. اینکه بدانیم چگونه باید با آگاهی تاریخی، دانش‌آموز تربیت کنیم. نه فقط باسواد، بلکه بیدار.»

پیر روشنا سکوت کرد. در آتش بخاری خیره شد. سپس با صدایی که عمق داشت گفت: « شما کاری کرده‌اید که از سنگها شروع شد و اکنون به واژه رسیده. و شاید رسالت ما هم همین باشد: آنچه از دیوارها و قلعه‌ها آموختیم، به نسل آینده منتقل کنیم. نه فقط با سخنرانی، بلکه با نوشته، با تدریس، با گفتوگوی زنده.»

هیوا: «و این خانه، امشب، مانند همان صومعه فراموش‌شده است محلی برای نیایش به زبان حقیقت.»

آرامش عمیقی در اتاق نشست. چای گرم بود، و واژه‌ها روشن. و شب، بار دیگر، با نور خاموشی که در دل روشنایی داشت، ادامه یافت.

 

 عنوان مقاله: کوردها و جمهوری ترکیه؛ از انکار تا مقاومت

چکیده: جمهوری ترکیه در طول یک قرن حیات خود، سیاستی سیستماتیک مبنی بر انکار و سرکوب هویت کوردی را در پیش گرفته است. این مقاله با رویکردی تاریخی و تحلیلی به بررسی نحوه مواجهه دولت ترکیه با مسئله کورد، دلایل، مراحل و پیامدهای سیاست‌های سرکوبگرایانه این کشور در داخل و خارج از مرزهایش می‌پردازد. همچنین به نقش جنبش‌ها و مقاومت های کوردی به ویژه شکل‌گیری حزب کارگران کوردستان (پ.ک.ک) به عنوان پاسخی به این سیاست‌ها پرداخته شده است.

مقدمه: جمهوری ترکیه، که در سال 1923 پس از فروپاشی امپراتوری عثمانی تأسیس شد، از همان آغاز با رویکردی قوم‌محور و ناسیونالیستی پایه‌گذاری شد که تنها هویت ترک را به رسمیت می‌شناخت. در این چارچوب، انکار هویت و موجودیت کوردها نه تنها در سیاست داخلی، بلکه در سیاست خارجی ترکیه نیز جایگاه برجسته‌ای یافت.

 تولد جمهوری و انکار سیستماتیک کوردها: در قانون اساسی اولیه ترکیه (1921) اشاره‌ای آشکار به کوردها شده بود. اما در سال 1924، قانون اساسی جدیدی بدون مشارکت نمایندگان کورد تدوین شد که در آن همه اقوام غیرترک از جمله کوردها حذف و ملت ترکیه «ترک» معرفی گردید. این امر نقطه آغاز سیاست های انکار، آسیمیلاسیون و پاکسازی فرهنگی و فیزیکی کوردها شد.

 سرکوب و قتل‌عام در باکور کوردستان (شمال کوردستان) : قیام‌هایی نظیر قیام شیخ سعید پیران (1925)، قیام درسیم، قیام آگرین و قیام گارزان با خشونت تمام سرکوب شدند. هزاران کورد کشته و تبعید شدند و صدها روستا ویران گشتند. استفاده از سلاح‌های شیمیایی و بمباران گسترده نیز در این روند ثبت شده است. بر اساس گزارشها، بیش از 28 قیام کوردی بین سالهای 1925 تا 1938 سرکوب شدند.

 گسترش سیاست پاکسازی به دیگر بخش‌های کوردستان:  پس از سرکوب قیام‌های باکور، ترکیه با دولت‌های ایران، عراق و سوریه برای سرکوب هرگونه جنبش کوردی در آن کشورها همکاری کرد. بهانه مقابله با پ.ک.ک به ابزاری برای توجیه اشغال و حملات نظامی بدل شد.

اشغال خاک باشور کوردستان (جنوب کوردستان) : از سال 1991 تاکنون، ترکیه با نفوذ نظامی به عمق 40 کیلومتری خاک باشور کوردستان بیش از 80 پایگاه نظامی و اطلاعاتی تأسیس کرده است. این حملات منجر به آواره‌سازی هزاران خانواده، تخریب صدها روستا و ویرانی گسترده منابع طبیعی و معیشتی مردم شده‌اند.

حمله به روژاوای کوردستان (غرب کوردستان):  در سال‌های 2018 و 2019، ترکیه با هدف اشغال مناطق آزادشده توسط نیروهای کورد، به عفرین، سریکانی و گری‌سپی حمله کرده و هزاران غیرنظامی را به قتل رسانده یا آواره کرده است. ترکیه متهم به غارت، پاکسازی نژادی و انتقال جمعیت‌های غیربومی به این مناطق است.

تولد و نقش پ.ک.ک در پاسخ به سرکوب سیستماتیک : در واکنش به انکار هویت کوردها، حزب کارگران کوردستان (پ.ک.ک) در سال 1978 تأسیس و در سال 1984 جنگ مسلحانه علیه دولت ترکیه را آغاز کرد. پ.ک.ک با تأثیرگذاری فرهنگی، اجتماعی و سیاسی در میان کوردهای هر چهار بخش کوردستان، به یک نیروی مقاومتی تبدیل شد که در برابر پروژه عثمانی‌سازی و فاشیسم ایستادگی کرده است.

 فراتر از مرزها: نقش ترکیه در جنگ‌های نیابتی:  ترکیه با دخالت نظامی در لیبی، آذربایجان و سوریه، با بهانه‌های مختلف از جمله مبارزه با پ.ک.ک، پروژه‌های توسعه‌طلبانه خود را در قالب نو‌عثمانیسم پیگیری کرده است. این سیاست‌ها همواره با هدف تضعیف و حذف دستاوردهای کوردها دنبال شده است.

نتیجه‌گیری:  جمهوری ترکیه که در ابتدا با مشارکت کوردها پایه‌گذاری شده بود، به زودی آنان را به حاشیه راند و پروژه‌ای تمام‌عیار برای انکار، آسیمیلاسیون و حذف فیزیکی آنان آغاز کرد. در پاسخ، ملت کورد با مقاومت و مبارزه، از طریق جنبش‌های مسلحانه، فرهنگی و سیاسی توانستند تا حدی هویت و موجودیت خود را حفظ کنند. آینده حل مسئله کورد در ترکیه در گرو پذیرش چندگانگی فرهنگی، اصلاحات ساختاری، و به رسمیت شناختن حقوق ملت کورد است.

منابع :

  • گزارش‌های سازمان ملل و عفو بین‌الملل درباره وضعیت کوردها در ترکیه
  • آثار پژوهشگران کوردشناسی همچون مارتین فن بروینسن و دیوید مک‌داول
  • اسناد تاریخی از پیمان سور و لوزان
  • تحلیل‌های منتشرشده از سوی سازمان CPT در اقلیم کوردستان
  • بیانیه‌ها و داده‌های منتشر شده از سوی پ.ک.ک و نهادهای حقوق بشری کورد

شنبه، تیر ۲۱، ۱۴۰۴

ادامە فصل پنجاە و یکم:روایتی از بازسازی کرامت انسان کورد


روایتی از بازسازی کرامت انسان کورد

شب پاییزی وان 

در یک شب پاییزی، در خانه‌ای سنگی و گرم در دل شهر وان، نسیمی از لابه‌لای پنجره نیمه‌باز می‌وزید و بخار چای بر میز چوبی می‌رقصید. صدای شهر خاموش بود، اما در دل آن خانه، گفتوگویی در جریان بود که می‌توانست آینده را دگرگون کند.

هیوا، خسته از سفر به قلعه وان و گشتن در شهر اما بیدار از پرسش، در کنار روژیار و روژدا نشسته بود. روژیار مقاله‌ای را در دست داشت، چشم‌هایش از هیجان می‌درخشید.

« هیوا، اینو ببین مقاله‌ای درباره پیوند آیین ایزدی با مهرپرستی. اینجا نوشته: ایزد مهر، نوری است که پیش از زرتشت در دل این کوهها پرستیده می‌شد.»

هیوا به دقت صفحات را ورق زد. چشمانش بر جمله‌ای مکث کرد:

« در مناطق ایزدی‌ نشین، آیینهای آیینه‌وارِ مهرپرستی هنوز زنده‌اند»

در این هنگام، پیر روشنا که آرام در کنار شمع نشسته بود، نگاهی ژرف به شعله انداخت و گفت:

« ما گواهی زنده‌ایم برای اثبات این حقیقت. آیین مهر، آیین ایزدی، آیین نور است. در غارها، آتشدانها، لالایی های مادران، و در هر سلامی که با خورشید آغاز می‌شود. ما زنده ماندیم چون خاموش نشدیم.»

روژدا با لبخندی آرام ادامه داد: « و حالا که تابستان، دوباره مدرسه‌های بی‌دیوار را زنده خواهد کرد، باید این نور را به نسل تازه برسانیم اما نه فقط با واژه، با روشنی دل.»

هیوا گفت: «سؤال اصلی این است: چه چیزهایی باید آموزش دهیم تا کودک کورد، از خاکستر تحقیر برخیزد و به کرامت خویش بازگردد؟»

پیر روشنا با صدایی آرام، اما قاطع گفت: « نخست، باید تاریخ شفاهی خودشان را بشنوند؛ نه از کتابهای رسمی، بلکه از زبان پدربزرگ و مادربزرگ. از لالایی‌هایی که با ترس زمزمه شدند و از واژه‌هایی که در دل شب پنهان ماندند.»

روژیار ادامه داد: « و باید بفهمند که چرا به آن‌ها گفتند 'ترک‌های کوهستانی'. چرا ژنرال آلپ دوغان آن تحقیر را ابداع کرد؟ چرا گفتند که فقط وقتی زبانت را فراموش کنی، می‌توانی انسان باشی؟»

هیوا آهسته گفت: « تا کودک کورد نداند چگونه هویت‌زدایی شده، نمی‌تواند آن را بازسازی کند. ما باید فلسفه روشنایی، تاریخ آیین مهری، و عرفان خسروانی را به آنها بیاموزیم؛ نه به‌عنوان گذشته، بلکه به‌عنوان آینده.»

روژدا با نگاهی روشن گفت: « و زبان مادری زبان، شعر، متل، نغمه. چون همانها بودند که ما را زنده نگه داشتند. نه قانون، نه پرچم، بلکه لالایی مادری.»

پیر روشنا سکوت کرد، نگاهی به شمع انداخت، سپس گفت: « آموزش ما نباید انتقام باشد. نباید مرثیه باشد. آموزش باید بازسازی انسان باشد. انسانی بی‌تحقیر. انسانی راستگو. انسانی ایستاده.»

لحظه‌ای خاموشی سنگین بر فضا نشست. سپس هیوا به آهستگی گفت: « ما باید درباره سانسور هم بگوییم. درباره وحشتی که در نوشتن نام کوردستان، مستعمره، یا ضد استعمار وجود دارد. گزارشی از بنیاد اسماعیل بشیکچی نشان می‌دهد که حتی نوشتن درباره ما، ترسناک شده»

روژیارگفت: « در دیاربکر، زبان مردم را ترکی شبیه باکو معرفی کردند. مسجد 'کوردها' را کردند مسجد 'ترکها'. آنها زبان را پاک نمی‌کنند، هویت را می‌شویند.»

پیر روشنا با نگاهی آرام، اما پرنور گفت: « هدفشان حذف یک زبان نیست، حذف یک جهان‌بینی‌ است. اردوغان و هم‌فکرانش، کورد را فقط وقتی مشروع می‌دانند که بنده باشد. کوردِ مستقل، خطر است. کوردِ شاعر، مسئله است. کوردِ روشن، تابو است.»

روژدا گفت: « در چنین سیستمی، یا باید 'ترک مفید' شوی، یا نامرئی. ما باید این نامرئی‌سازی را بشکنیم، با نور.»

هیوا با آرامش افزود: « اگر خواستند که ما نباشیم، یعنی بودن‌مان قدرت داشته. ما باید این قدرت را دوباره به دست آوریم. با واژه، با آتش، با آموزش.»

پیر روشنا برخاست. نور شمع بر چهره‌اش لرزید. نگاهش عمیق و آرام بود:

« اگر یک ملت بخواهد برخیزد، باید از کودک آغاز کند، نه از دستور. سقراط گفته بود: آموزش، افروختن آتش است، نه پر کردن سطل. ما باید شعلۀ پرسش را در دل کودکان زنده نگه داریم.»

سپس ادامه داد: « کانت گفت: انسان تنها با آموزش، انسان می‌شود. روسو گفت: آموزش یعنی هماهنگی با طبیعت و خویشتن. و نیچه هشدار داد: مبادا آموزش فقط ادامه گذشته باشد، که آنگاه آینده در تاریکی خواهد ماند.»

روژدا در سکوت گوش سپرده بود. لبخندی زد: « زمان آن است که کودکان ما از زبان مادری‌شان شرم نکنند. زمان آن است که آموزش، آزادی بیافریند.»

پیر روشنا به آتش نگریست و آرام گفت: « اکنون وقت آن است که بنیاد کرامت انسان کورد را بنیان بگذاریم؛ نه در سنگ و آجر، بلکه در واژه و دل. در مدرسه‌های بی‌دیوار، در مادرانی که لالایی‌شان را سانسور نمی‌کنند، در فلاسفه‌ای که کودک را چون انسان می‌نگرند.»

هیوا آرام گفت: « و این راه، کوتاه نیست. اما روشن است. و روشنایی، مقصد نیست؛ راه است.»

بادی آرام شمع را تکان داد. شعله‌اش اما خاموش نشد.

Et bilde som inneholder konstruksjon, himmel, utendørs, slott

KI-generert innhold kan være feil.


صبح که شد ، خانه بوی نان و پنیر و چای جوشیده را می‌داد. چهار نفر، با قلب‌هایی لبریز از گفتگو، رهسپار تاریخ شدند. وان، با دامن سنگی و نفس باستانی‌اش، آغوش گشود.

نخست، قلعه هوساپ، قصر خاموشی و ایستادگی. افسانه معمار کورد، محمودی سلیمان، در فضا جاری بود. او قلعه را چنان بنا کرد که پس از پایان کار، دستانش را بریدند تا دیگر هرگز قلعه‌ای چنین نسازد. پیر روشنا، ایستاده بر سنگی، آهسته گفت: «تمدن ترس، از آفرینش می‌ترسد. اما این دژ، شهادت است؛ سنگ بر سنگ، صدای ایستادگی ماست.»

از آنجا، به موزه وان رفتند. راهروهایی مملو از اشیای اورارتویی، نسخه‌های خطی، سکه‌های دیرینه، و بخشی ویژه برای روایت نسل‌کشی. هیوا به دیواری از حکاکی ها خیره شد: «کوردها تاریخ را بر سنگ نوشتند، چون کاغذشان را گرفتند. این سنگها، بی‌سانسورترین اسناد ما هستند.»

سپس تاووس‌تپه، دژی تسخیرناپذیر، بر بلندای زمین و ذهن. معابد هالدی و ایرموشینی، انبارهای شراب و گندم، رازهایی مدفون میان آجرهای فرسوده. پیر روشنا گفت: «جایی که ایمان، ساختار شد آنجا تمدن شکوفه زد. اورارتو فروپاشید، اما این سنگها هنوز ایستاده‌اند.»

در نیم‌روز، به صومعه واراگاوانک رسیدند؛ یدی کلیسه. در دامنه کوه ارک، جایی که روزگاری صدای نیایش ارمنیان و کوردها در کنار هم طنین داشت. اما در نسل‌کشی ارامنه، دیوارهای این کلیسا با خون شسته شد. روژیار به ستون نیمه‌ویرانی اشاره کرد: «اینجا فقط سنگ نمانده، اینجا حافظه است.»

پیر روشنا با دستی بر دیوار صلیب‌کنده‌شده گفت: «این مکان، نه فقط کلیسا، که حافظه انسانیت است. نیایش اگر در دل بماند، سنگ هم حافظش می‌شود.»

و آخرین مقصد، قلعه چاووش‌تپه یا ساردورینیلی. ویران، اما سرافراز بر تپه‌ای مشرف به دشت گورپینار. دیوارهایی که سه هزار سال ایستادگی را نفس کشیده بودند.

روژدا آهسته گفت: «از اینجا، دشمنان را می‌دیدند. ولی اکنون، گذشته را باید دید. اینجا، کتابی ا‌ست که با چشم خوانده می‌شود.»

هیوا خم شد و سنگی را لمس کرد: «اگر کودکی از کجا آمدن بپرسد، باید او را اینجا آورد نه به کتابخانه، بلکه به آغوش این سنگها.»

و پیر روشنا، با نگاهی به افق افزود: «آموزش، تنها در کلاس نیست. گاه، پله‌های فرسوده یک دژ، نخستین کلاس تاریخ است»

خورشید غروب کرد، اما آنها، در سایه ویرانه‌ها، هنوز روشن بودند.