سه‌شنبه، تیر ۳۱، ۱۴۰۴

سیر تمدن‌های بومی کوردستان از عصر گوتیها تا ساسانیان

 

ادامه فصل پنجاه و سووم: 

سیر تمدنهای بومی کوردستان از عصر گوتیها تا ساسانیان

مقدمه داستانی:

شامگاه روز دوم حضور پیر روشنا و هیوا در درسیم، در اتاقی کوچک و گرم از خانه سنگی پیر زنار، نشسته بودند و چای کوهی می‌نوشیدند. روژین هوزات، باستان‌ شناس جوانی که در دیدار جمخانه با آنها آشنا شده بود، دفتری را از کیفش بیرون آورد.

با نگاهی آرام به پیر روشنا گفت:

« این مقاله‌ای‌ است که مدتی روی آن کار کرده‌ام... درباره  سیر تمدنهای بومی کوردستان از عصر گوتیها تا ساسانیان... دوست دارم شما اول بخوانیدش... و اگر خطایی دیدید، اصلاحم کنید 

هیوا لبخند زد و پیر روشنا با نگاهی ژرف به روژین گفت:

« نور، اگر از دل خاک هم برخیزد، راه خود را پیدا می‌کند. بخوانیمش... شاید راهی به خاطرهای کهن بگشاید.»

عنوان مقاله: سیر تمدن‌های بومی کوردستان از عصر گوتیها تا ساسانیان

نویسنده: روژین هوزات پژوهشگر مستقل و باستان‌ شناس، درسیم


چکیده: کوردستان، سرزمینی کهن با کوهستانهای پر رمز و راز، خاستگاه تمدنهایی‌ است که نقشی بنیادین در شکل گیری تاریخ خاورمیانه ایفا کرده‌اند. از گوتیها، هوریها، هیتیها تا مادها و سرانجام ساسانیان، این اقوام بومی کوهستان نه تنها در عرصه‌های نظامی و سیاسی، بلکه در انتقال فرهنگ، آیین و زبان تأثیری ژرف داشته‌اند. این مقاله با استناد به منابع باستان‌ شناسی، متون تاریخی و تحلیل تطبیقی نمادهای فرهنگی، به بررسی پیوستار تمدنی کوردستان می‌پردازد.


گوتیها: نخستین حافظان کوهستان نخستین بار نام گوتیها (Gutians) در کتیبه‌های اکدی و سومری ظاهر شد. آنها قومی بومی و کوهستان‌ نشین بودند که در حدود ۲۲۰۰ ق.م در منطقه زاگرس شمالی استقرار داشتند و برای مدتی بر بابل تسلط یافتند،( Glassner  2004   ). گوتی‌ها را باید نخستین حلقه روشن تاریخ قومیت کوهستانی دانست که بعدها در قالب مادها و کوردها استمرار یافت.

هوریها و فرهنگ میتانی: هوری ها قومی زبانی غیرسامی و غیرهندواروپایی بودند که در شمال کوردستان (امروزه ترکیه و سوریه شرقی) سکونت داشتند. آنان با ایجاد اتحاد میتانی (۱۵۰۰ ق.م) تمدنی مرکب از فرهنگهای آریایی، هوری و محلی خلق کردند (Wilhelm, 1989). در اسناد میتانی نام ایزدان مهری همچون میترا، وارونه و ایندره دیده می‌شود (Beckman, 1996)، که نشان از پیوند ژرف آیینی این تمدن با سنت ایرانی دارد.

هیتیها: قدرت هماورد و همسایه: هرچند هیتیها بیشتر در آناتولی مرکزی حضور داشتند، اما روابط سیاسی و نظامی و گاه همزیستی آنها با هوریها و میتانیها در شمال کوردستان به روشنی در متون اوگاریتی و الواح بوغازکوی مشهود است. برخی محققان همچون Guterbock (1961) بر این باورند که برخی عناصر فرهنگی-دینی هیتیها، همچون نیایش خورشید، ریشه در سنت هوری-میتانی داشته است.

مادها: بنیان‌گذاران دولت کوهستانی: مادها (Median)، در قرن هشتم پیش از میلاد، نخستین دولت کوهستانی بزرگ در فلات ایران را تشکیل دادند. Herodotus از آنها به عنوان قومی از نژاد آریایی یاد می‌کند. مادها خاستگاه زبانی و فرهنگی کوردها محسوب می‌شوند و آثار آنان همچون نیایشگاه‌های صخره‌ای، آرامگاه‌ها و سنگ‌نوشته‌ها در نواحی سنه، همدان، مهاباد  و کرماشان دیده می‌شود (Bivar, 1983).

ساسانیان: اوج و پایان دوران سنتهای مهری: ساسانیان هرچند دولتی ایرانی بودند، اما ریشه‌های آنان در مناطق جنوب کوردستان و فارس امروزی قرار داشت. در عصر آنان، مهرپرستی، مانویت و زروانیسم همگی با آیین زرتشتی درآمیختند. طاق بستان در کرماشان، با نگاره‌های شاهانه، نماد تداوم سنت مهری و حکمت خسروانی در دل کوهستان است (Boyce, 1979).


نتیجه‌گیری: سیر تمدنی در کوردستان نه یک خط گسسته، بلکه یک زنجیره فرهنگی-تاریخی‌ است. این پیوستار از گوتیها تا ساسانیان، از نیایش در غارها تا ساخت طاقهای شکوه، از آیینهای خورشیدی تا نگاشته‌های مهری، نشان می‌دهد که کوههای کوردستان همواره حافظان حکمت و هویت بوده‌اند. امروزه، شناخت این میراث برای بازسازی تاریخیِ منصفانه در خاورمیانه ضروری است.


منابع:

  • Beckman, G. (1996). Hittite Diplomatic Texts. Scholars Press.
  • Bivar, A. D. H. (1983). The Political History of Iran under the Medes and Achaemenids. Cambridge.
  • Boyce, M. (1979). Zoroastrians: Their Religious Beliefs and Practices. Routledge.
  • Glassner, J. J. (2004). Mesopotamian Chronicles. Society of Biblical Literature.
  • Guterbock, H. G. (1961). “The Hittite Conception of the Sun-God”. Journal of Near Eastern Studies.
  • Herodotus. Histories.
  • Nasr, S. H. (1993). Three Muslim Sages. Harvard University Press.
  • Pourjavady, N. (1988). The Light of Sakina in Suhrawardi’s Philosophy.
  • Wilhelm, G. (1989). The Hurrians. Warminster: Aris & Phillips.

ادامە فصل پنجاە و سووم: سخنرانی در جمخانهٔ درسیم

 

 

🕯️ سخنرانی در جمخانه درسیم

شامگاه، نسیم خنک کوهستانی بر فراز جنگلهای بلوط درسیم می‌وزید. فانوسهایی با نور کم سو در مسیرهای باریک روستا می‌درخشیدند و سکوت شب را تنها صدای پای زائرانی می‌شکست که در احترام و آرامش، راهی جمخانه شده بودند.

جمخانه‌، با سنگ‌های خام و دیوارهای سفید گچکاری‌ شده‌اش، ساده بود اما پر از شکوه حضور. فرشهای دستباف، کُردی و علوی، زیر پا گسترده بودند. در میانه، آتشی مقدس آرام می‌سوخت؛ نشانه‌ای از خورشید، از حضور نور ازلی.

پیر زنار، با دستانی گشوده، جمع را به آرامش فراخواند:

« امشب، در این خانه‌ی جم، فرزندان آیین مهر مهمان ما هستند. بیایید صدای آنان را چون زمزمه‌ی چشمه‌ها بشنویم

 

🟩 سخن پیر روشنا: "ما خورشید را پنهان کردیم، اما خاموش نشد"

پیر روشنا، با عبایی خاکی‌ رنگ و چشمهایی که روشن تر از فانوسها می‌درخشید، آرام برخاست. صدایش آهسته بود، اما هر واژه‌اش در جان جمع طنین انداخت:

« ما فرزندان مهر و کوه و خاکیم. هزار سال است که آتش نیایش‌ مان را نه در قصرها، که در دل غارها، در شبهای سرد، و در سکوت مادران روشن نگه‌داشته‌ایم.

ما را نه به‌خاطر آنکه ظلم کردیم، بلکه به‌خاطر آنکه نور را خاموش نکردیم، سرکوب کردند.

آیین ما چه ایزدی، چه علوی، چه یارسان همگی از یک ریشه‌اند. ریشه‌ی آن خورشید است. نیایش ما به سوی نور است، نه به‌سوی سایه‌ها.

ما خود را زیر عبا و عمامه و نام‌های غریبه پنهان کردیم، نه برای تقدیس، بلکه برای بقا. امروز، در این جم، شما را فرا می‌خوانم به ظهور. نه ظهورِ ستیز، که ظهورِ آگاهی.»

او سپس دستش را به سوی آتش دراز کرد:

«چهار عنصر: آب، آتش، خاک و باد، در همه‌ آیینهای باستانی ما مقدس‌اند. این همان حکمتی‌ است که سهروردی، آن شهید نور، آن را اشراق نامید. و گفت: کسی که نور را در دل خود نمی‌بیند، جهان را کور خواهد دید.»

 

🟩 سخن هیوا: "دین، اگر زبان عشق نباشد، خنجری‌ است در دل"

سپس هیوا برخاست. جوان، استوار، با صدایی که امید را به همراه می‌آورد:

« من از لالش آمدم، اما زبان من زبان شماست. من در سایه‌های ئیزیدیت بزرگ شدم، اما در نور علویت آرام گرفتم. ما از یک آتش آمده‌ایم.

در تمام تاریخ، آنکس که دین را از عشق جدا کرد، آن را به ابزار سلطه بدل نمود. دین بدون مهر، شمشیر است. آیین بدون روشنایی، زنجیر است.

اما آیین ما، آیین طبیعت است. ما نه بهشت را در آسمان وعده می‌دهیم، نه جهنم را در خاک. ما می‌گوییم: اگر درختی را دوست داری، به خدا نزدیکتر از آنی که خود می‌پنداری.

درسیم، امروز نه فقط جغرافیاست، بلکه حافظه‌ی ماست. خاکی که تن ما را سوختند، اما روح مان را نتوانستند بسوزانند.»

هیوا در پایان افزود:

«ایمان حقیقی در آنجاست که تو رنج دیگری را، چون رنج خود بدانی. امروز وقت آن است که دین، پل شود، نه دیوار. آیین ما، اگر بماند، باید به زبان انسانیت ترجمه شود.»

 

🟩 پایان آیینی

پس از سخنرانی، پیر زنار با دستی لرزان، جامی از آب چشمۀ کوهستانی را برداشت و آن را به دور آتش گرداند.

« هر که با نور است، بی‌دین نمی‌ماند. و هر که با تاریکی درآمیزد، نه به دین، که به قدرت پناه برده.»

دعای پایانی، همسرایی بود. نوای دف‌ها، صدای زمزمه زنان پیر و اشکهای خاموش جوانانی که برای نخستین بار، آیین را چون آیینه دیدند، همه در فضا پیچید. شعری از پیر علوی زمزمه شد:

«ما که از نسل خورشیدیم  نمی‌هراسیم از سایه‌ها        

 مرا  بس مهر است و این آتش، کافی‌ است...»

در آن شب مقدس، جمخانه نه‌تنها محل نیایش، بلکه محل عهدی نو شد: عهدی برای بازشناسی، برای یگانگی، برای روشنایی.

 

 گفتوگوی فلسفی در جمخانه درسیم دیدار روژین با پیر روشنا و هیوا

پس از پایان سخنرانی پیر روشنا و هیوا در فضای نیمه‌روشن و سنگی جمخانه، پیر زنار با دستانی گشوده زنی میان‌ سال با چشمانی تیزبین و صورتی آفتاب‌خورده را به جمع آورد و گفت:

«اجازه دهید روژین هوزات را معرفی کنم. از نوادگان درسیم است و یکی از اندک کسانی‌ است که باستان‌ شناسی را نه به خاطر شغل، بلکه برای بیدار کردن حافظه سنگها دنبال می‌کند.»

 

پیر روشنا با لبخندی آرام گفت:

«سرفرازیم که در دیار مهری و مهرآیین، زنی چون تو چراغ آگاهی را برافروخته نگه داشته است. بگو، چه می‌بینی در این خاک خاموش؟»

روژین نگاهی به گوشه جمخانه انداخت، گویی صدای صدها سال نجوا را در دل دیوارها می‌شنید. سپس گفت:

«در سرزمینی که ساکنان اصلی‌اش به زبان بیگانگان معرفی می‌شوند، چاره‌ای نیست جز بازگشت به سنگ، به خاک، به آنچه که هنوز تحریف نشده. من وقتی در تپه مزار (ناوک، گوپتلی تپه)، نخستین نقش خورشید را دیدم، فهمیدم این خاک، اولین کتیبه‌های خدا را بر خود دارد ولی ما را ترک کوهی خواندند. سنگها را برداشتند، به نام پادشاهان بیگانه ثبت کردند، و آیین‌ مان را یا جعلی خواندند یا اهریمنی

 

هیوا با نگاهی اندیشناک گفت:

«شاید از آنرو که اگر حقیقت روشن شود، تاریکی‌ شان بی‌پناه می‌ماند.»

روژین سر تکان داد:

«من در این سالها، از تپه مزار تا چمیشگزک، از محرابهای صخره‌ای تا نقوش خورشیدی هیتی، چیزی را یافته‌ام که با واژه استعمار تنها نمی‌توان توصیفش کرد این، فراموشی تحمیلی‌ است. ما را از تاریخ‌ مان بریدند، تا به راحتی ما را از آینده‌مان نیز برکنار کنند.»

پیر روشنا آهسته گفت:

«و تو، خواهر روشنی، آیا این یافته‌ها را با دیگران در میان گذاشته‌ای؟»

روژین گفت:

«آری. مقاله‌ای آماده کرده‌ام برای مرکز مطالعات تمدنهای خاورمیانه در وین. درباره سیر تمدنهای بومی کوردستان، از عصر گوتیها، هوریها، هیتیها تا ساسانیان. اگر بخواهید، فردا شب در خانه پیر زنار نسخه‌ای را در اختیارتان می‌گذارم.»

دوشنبه، تیر ۳۰، ۱۴۰۴

فصل پنجاە و سووم: عازم درسیم

 

فصل پنجاه و سووم: عازم درسیم 

پس از شبی آرام و نان گرم بر سفره خانقاه آمد، صبح زود، پیر زنار با خودروی شخصی‌اش آماده شد تا پیر روشنا و هیوا را به دل کوهستانهای مقدس درسیم برساند. سه ساعتی راه در پیش بود، در میان کوهها، جنگلهای کهن، و جاده‌هایی که از دل مه و خاطره عبور می‌کرد.

در طول راه، بیشتر سخن از آیین علویان و ایزدیان بود؛ دو میراث زنده، دو شعله مانده از آتش نخستین که با وجود سده‌ها ستم، هنوز خاموش نشده‌اند.

پیر زنار با نگاهی عمیق گفت: « در این شمال کوردستان ، ما علویانِ کورد، سالهاست هم به خاطر کورد بودن، هم به خاطر باوری که بیرون از چهارچوب خلافت‌پسند است، رنج دیده‌ایم. آیین مان با طبیعت آمیخته‌ است، با مهر، با خاموشیِ نیایش.»

هیوا پرسید: «و با ایزدیان؟»

پیر زنار سری تکان داد: «دل ما یکی‌ است. هر دو، راه روشنی را می‌پوییم، در تاریکیِ جهان. دشمن مان یکی‌ است: سلطه و فراموشی.»

پیر روشنا زمزمه کرد: « ما از تاریکی نمی‌هراسیم. آنچه را که چشم نمی‌بیند، دل باید ببیند. و آن دل، باید با مهر پرورش یافته باشد.»

آنان از نسل‌کشی درسیم در ۱۹۳۷ سخن گفتند، از آتشهایی که در کوهها افروخته شد تا آخرین نیایش خاموش نشود. از پیران گمنام، از زنانی که آیین را در لالایی‌ها پنهان کردند، و از جوانانی که امروز، در پ.ک.ک یا جنبش‌های مدنی، راه نیاکان‌شان را پی می‌گیرند.

و خودرو، پیچ‌ پیچان از دره‌ای به صخره‌ای، آهسته به آستانه درسیم نزدیک می‌شد؛ شهری که هنوز صدای دراویش در هوایش جاری‌ است و آیینها، همچون رودخانه‌ها، به دل سنگ نیز راه می‌یابند.

🟩 اقامت در درسیم

هنگام غروب، به خانه‌ای سنگی و ساده در دامنه کوههای درسیم رسیدند؛ خانه‌ای که پیر زنار آن را خانه پدری‌اش می‌خواند. درون خانه، بخاری هیزمی گرمایی نرم به فضا داده بود، و بوی نان تازه با عطری از گیاهان کوهی در فضا پیچیده بود.

هیوا، در سکوت به دیوارهای گِل‌اندود چشم دوخته بود. پیر روشنا گفت: « انگار این دیوارها، تاریخ را در خود فروبرده‌اند... صدای نیایش، هنوز از ترکهای خاموششان می‌وزد.»

آن شب، پیر زنار، با جامی از دمنوش کوهی در دست، از پدران و مادران درسیم گفت. از نیایشگاه‌های پنهان در دل کوه، از چشمه‌هایی که مردم باور داشتند ارواح نیاکان در آن سکنا دارند. از شجاعتی که در لالایی‌ها رشد کرده بود و از نسلی که با سکوت، مقاومت را آموخته بود.

پیر روشنا آهی کشید: « اگر آیین ما هنوز زنده است، به خاطر همین خانه‌هاست خانه‌هایی که ساده‌اند، اما مأوا و حافظ حافظه‌اند.»

آن شب، چراغی خاموش نشد. چون در قلب کوههای درسیم، سکوتِ شب، نجوای مهر را چونان اذان سحر، در گوش زمین می‌خواند.

🟩 نیایش در کوههای خاموش

صبح فردا، در آسمانی مه‌آلود که پرتوهای خورشید با احتیاط از لابه‌لای شاخسار کوهها عبور می‌کردند، پیر زنار، پیر روشنا و هیوا رهسپار یکی از نیایشگاه‌های کوهستانی شدند؛ جایی پنهان در دل دره‌ای سرسبز، که تنها از راه‌های باریک و سنگلاخ قابل دسترس بود.

پیر زنار گفت: «اینجا را نیاکان ما “دیرآوا” می‌نامند جایی که در سکوت، با هستی سخن می‌گفتند.»

در آنجا، حلقه‌ای از سنگهای طبیعی، سایه‌وار پیرامون چشمه‌ای آرام گسترده بود. درختی کهن در کنار چشمه قد برافراشته بود، شاخه‌هایش چون دستهایی به آسمان بلند، و برگهایش زمزمه‌گر دعایی بی‌کلام.

پیر روشنا کف دست بر خاک نهاد و گفت:« آیین ما از سنگ و آب برخاسته نه معبدی ساخت انسان، که محرابی زاییده طبیعت.»

سه‌نفری نشستند. پیر زنار دستانش را گشود و به زبان کردی قدیم، ذکری آغاز کرد که با نسیم می‌آمیخت. پس از او، هیوا شعری از شرف‌خان بدلیسی خواند؛ درباره عشقی ازلی میان نور و انسان.

پیر روشنا شمعی کوچک در دل یکی از سنگها نهاد و گفت: « نیایش، بازگشت است بازگشت به خویش، به هستی، به بی‌واسطه‌ترین رابطه با نور. همان‌گونه که سهروردی گفت: "انسان، آیینه نور است، اگر از زنگار تن و ترس رها شود."»

در میان آن خلوت، صدای نیایشی از کوههای دور شنیده شد. گویی آیینهای خاموش، زنده شده بودند؛ زمزمه‌هایی از نسلهای پیشین، که هنوز در سنگ و باد زنده بودند.

پیر زنار گفت : « ما از آن خدایان فراموش‌شده نیستیم. ما حافظان نوری هستیم که نمی‌خواهد سلطه داشته باشد؛ می‌خواهد بیدار کند.»

آفتاب، نرم‌نرمک بالا آمد، و نوری طلایی بر چهره‌شان تابید. نیایش به پایان رسید، اما در دل هر سه، شعله‌ای تازه برافروخته شد.

هیوا آرام گفت:

 « شاید آینده از همین کوههای خاموش آغاز شود.»


ادامە فصل پنجاە ودووم : گشت‌وگذار در آمێد

  


📍گشت‌ وگذار در آمد

پیش از آغاز این فصل، گفتوگویی در شبانگاه خانقاه آمد درگرفت. پیر زنار، پیر اندیشمند علوی از درسیم، با لحنی مشفق و نگاهی دوراندیش به پیر روشنا و هیوا گفت:

« آگاهان مهر، اگر پیامتان را برای آیندگان می‌نویسید، باید طنین آن در کوههای خاموش درسیم نیز شنیده شود. آنجا، جایی‌ است که دردها با سکوت فریاد می‌شوند، و آیینها در زمزمه‌ی چشمه‌ها زنده‌اند.»

هیوا نگاهش را به پیر روشنا دوخت. هرچند در برنامه‌شان بود که روزی به درسیم بروند، اما سفر پرشتاب به روژئاوا و دیدار با  ایزدیها و دروزیها و بازماندگان شنگال مجالی باقی نگذاشته بود. اما اکنون، سخنان پیر زنار چون نسیمی گرم از درون دل می‌وزید و پاسخی نمی‌طلبید، بلکه بیداری می‌آورد.

پیر روشنا با آرامشی که از دل سالیان می‌آمد گفت:

« نور، هرجا که سایه باشد، باید تابیدن گیرد. ما به درسیم خواهیم رفت.» 

با این تصمیم، اما پیش از حرکت، دعوت پیر سانیار را پذیرفتند تا امروز را در کوچه‌ پس‌ کوچه‌های آمد، این مادرشهر خاطره و مقاومت، بگذرانند

پیر سانیار با مهربانی آنها را در کوچه‌ پس‌ کوچه‌های شهر کهن دیاربکر، یا به زبان کوردی، آمد، همراهی کرد.

دروازه‌های کهن و دیوارهای  ئیمپراتوری ماد که هنوز هم تن‌پوشی از سنگ و تاریخ به تن دارند، سایه‌وار بر گام‌های آنان می‌تابیدند. پیر سانیار ایستاد و به قلعه باستانی آمد اشاره کرد:

« این‌جا، گهواره‌ی بیداری ماست. هر سنگ، هر خشت، حافظه‌ای‌ است از روزگاری که کوردها در سایه‌ی مهر و مهربانی زندگی می‌کردند.»

بازارهای قدیمی، مسجد امام حسن، کلیسای سورپ پیرگ، و موزه دیاربکر، هرکدام روایتی از همزیستی مسالمت‌آمیز بودند. از قالیبافان ایزیدی تا کشیشان آشوری، از نوازندگان علوی تا علما و خطیبان اهل سنت، آمد گواهی بود بر امکان زیستن در تنوع.

 نوروز در دیاربکر

پیر سانیار در راه بازگشت به خانقاه گفت: « هر سال نوروز با شکوه بی نظیری در اینجا بر گذار می شود، نوروز برای ما کوردها، فقط آغاز بهار نیست. قیام دوباره‌ی روح است.»

و هیوا زمزمه کرد:

« در دیاربکر، نوروز چون آتشی‌ است که از دل خاکستر ظلم زبانه می‌کشد. هر مشعل، دستی‌ است که آزادی را صدا می‌زند.»

 پیر روشنا گفت:

« در نوروز، نه فقط طبیعت، که وجدان ملت بیدار می‌شود. نوروزِ آمد، پژواک آرزوی همه‌ی سرزمینهایی‌ است که سده‌ها از نور دور نگاه داشته شده‌اند.»

فصل پنجاه و دووم – گفتوگوی ادیان کوردی در حاشیه کنفرانس مهر


فصل پنجاه و دووم گفتوگوی ادیان کوردی در حاشیه کنفرانس مهر

در حاشیه کنفرانس ادیان مهر، نشستی ویژه میان نمایندگان ادیان گوناگون کوردی برگزار شد؛ از پیر سانیار، روحانی ایزدی و میزبان معنوی این بخش گرفته تا ماموستا حیدر، فقیه سنی از بادینان؛ حاج شیخ رشید، روحانی شیعه فیلی؛ پیر زنار از علویان درسیم، و خانم دیلان، پژوهشگر یارسانی. هیوا و پیر روشنا نیز در این حلقه‌ گفتوگو حضور داشتند.

فضا آمیخته بود از احترام، تأمل، و احساس خطیرِ بودن در لحظه‌ای تاریخی. پس از سخنان آغازین پیر سانیار درباره «لزوم گفتوگو به جای داوری»، هیوا با صدایی نرم و شفاف گفت:

« درختی که شاخه‌های گوناگون دارد، اگر ریشه‌اش در یک خاک باشد، چرا باید بر سر نور دعوا کند؟»

پیر زنار از علویان گفت:

« ما علویان در طول تاریخ، چه در درسیم، چه در مرعش، همواره خود را بخشی از ملت کورد دانسته‌ایم؛ حتی اگر زبانمان را ممنوع کردند یا آیینمان را به خاموشی بردند.»

ماموستا حیدر با لحنی تأمل‌ برانگیز گفت:

« اسلام برای ما کوردها، پیش از آنکه سیاست باشد، خانه ایمان و عرفان بود. ما، همانها هستیم که در خانقاه‌ها دف می‌زدیم و سرود نور می‌خواندیم. اما امروز چه شده که برادر بر برادر فتوا می‌دهد؟»

در این میان، پیر روشنا با آرامشی ژرف گفت:

« تنها اگر دین به آینه‌ای برای دیدن خویش بدل شود، نه چماقی برای حذف دیگری، آنگاه نور بازمی‌گردد. ما آمده‌ایم تا همچون اسقف توتو در آفریقای جنوبی، دین را نه ابزاری برای تفکیک، بلکه زبانی برای وحدت سازیم.»

سخنان او همه را به سکوت فرو برد. سپس هیوا از تجربه خونبار خاورمیانه سخن گفت:

« دینی که انسان را به نام خدا تحقیر کند، دیگر دین نیست؛ دیو است. ما باید با تأکید بر کرامت، عدالت، و عفو، وجدان دینی خود را بازیابیم. تنها آنگاه می‌توانیم مانند "مردمان رنگین‌ کمانی خدا"، تنوع خود را سرمایه بدانیم نه تهدید.»

در بخش دوم این نشست، دو چهره ویژه از مسیحیان و یهودیان کورد نیز سخن گفتند: پدر یوسف، کشیشی از خانواده‌ای آشوری‌ تبار که سالها در سلیمانیه خدمت کرده بود، و خاخام موسی، از اقلیت یهودی مهاباد که اکنون در تبعید به فرهنگ کوردی وفادار مانده بود.

پدر یوسف گفت:

« مسیح، نور را در عشق می‌دید و کوردستانی بودن برای من، نه زبان است، نه خاک، بلکه حس تعلق به سرزمینی است که در آن، هزاران سال، مسیحیان، مسلمانان، و ایزدیان در کنار هم زیسته‌اند. ما فرزندان کوهستانیم، نه مرز.»

خاخام موسی افزود:

« ما یهودیان کوردستان، پیش از مهاجرت‌های اجباری، جزئی از بافت این سرزمین بودیم. نیایشمان عبری بود، اما آوازمان کوردی. و اکنون، اگر تاریخ به ما فرصت بازگشت دهد، ما نخست به آن هویت بازخواهیم گشت.»

هیوا پاسخ داد:

« ما به نسل آینده خواهیم گفت که کورد بودن، یک دین نیست، بلکه خانه‌ای است با پنجره‌های باز به سوی نورهای گوناگون. و هر که با ما زیسته، سهمی از این خانه دارد.»

در ادامه، به گفته یکی از حاضران، «هیچگاه اینگونه بی‌هیاهو، بی‌تکفیر، بی‌واهمه درباره خودمان حرف نزده بودیم.»

در پایان جلسه، همگی پیمانی معنوی بستند که در آن آمده بود:

« هیچکس را به خاطر دین، مذهب، زبان یا لباسش از نام کوردی محروم نکنیم. کورد بودن، پیش از آنکه دینی باشد، تاریخی است، فرهنگی است، ریشه‌ای است و ما، وارثان این ریشه‌ها هستیم.»

این نشست، شاید اولین گام در ساختن مدلی بومی برای «همزیستی آیینی در سایه هویت ملی» بود؛ مدلی که اگر ببالد، می‌تواند خاورمیانه را نه فقط برای کوردها، که برای همه روشن تر کند.

در واپسین ساعات روز کنفرانس، پیش از آنکه خورشید بر دیوارهای کهن دیاربکر وداع کند، پیر روشنا و هیوا در صحن نیمه‌روشن یک خانقاه، در حلقه‌ای کوچک از شاگردان جوان نشسته بودند. پرسشی در هوا معلق ماند: «اگر آیین مهر و اشراق، پاسخی برای دیروز و امروز ما دارد برای فردای ما چه می‌گوید؟»

پیر روشنا، با نگاهی که از هزاران سال می‌آمد، چنین گفت:

« ای نسل فردا، در جهانی که تاریکی‌اش را به نام دین می‌فروشد و نور را به نام سیاست پنهان می‌کند، تو باید چون آینه باشی. راه رسیدن به سعادت، نه از تکرار کور، بلکه از اشراق است؛ یعنی تابیدن نور درون بر جهان بیرون.»

و آنگاه، چهار گام بنیادین حکمت اشراق را دوباره برشمرد:

  1. رابطه با خود: خودت را بشناس، نه برای فخر، بلکه برای فروتنی. عرفانِ بی‌خودشناسی، صوفی‌گری کور است.
  2. رابطه با دیگری: هر انسانی، حتی خصمت، آینه‌ای‌ است برای آزمودن نیکی تو. جهان، تنها با آشتی درون، آرام می‌گیرد.
  3. رابطه با طبیعت: زمین فقط خانه‌ات نیست، تنفست است، حافظه‌ات، تبارت. هر قطره آب، هر دانه خاک، محرابی‌ است.
  4. رابطه با خدا: نه خدای ترس، بلکه خدای مهر. آنکه در خاموشی شب با تو نجوا می‌کند، نه در فریاد منبر.

هیوا افزود:

« تمدن مادی ما به اوج رسیده، اما تمدن معنوی ما فرو ریخته. باید میان این دو پلی ساخت؛ پلی از نور. آیین ما این پل را می‌سازد، اگر تو، ای جوان امروز، با آن هم‌مسیر شوی.»

و در پایان، پیر روشنا، برگ سبزی از درخت بلوط کهنسال خانقاه برداشت، بر پیشانی یکی از نوجوانان حلقه نهاد و گفت:

« درخت آینده، از همین بذرها آغاز می‌شود. باش، ولی خاشع؛ بتاب، ولی نسوزان. نور، نه در فتح زمین، که در روشن کردن دلهاست.»

و آن شب، در خاطره جوانانی که آنجا بودند، جمله‌ای ماندگار نقش بست:

« بیا تا جهان را نه از نو، بلکه از نو بفهمیم.»

ادامە فصل پنجاە ویکم : در سایە ویرانەها_ کنفرانس ادیان و آیینهای مهر

 

در سایه ویرانه ها

مسیر به سوی دیاربکر ویرانه‌های حسن‌کیف و رود تیگره

اتوبوس در دل کوهستانهای خاموش پیش می‌رفت. پیچ‌های تند، پرتگاه‌هایی که زیر مهتاب شب می‌درخشیدند، و رودخانه‌ای که چون نواری از نقره، در دوردست می‌درخشید: دجله، یا تیگرهیا به زبان مادها، تگرا، همان واژه‌ای که قرنها بعد در زبان انگلیسی هم نام گرفت.

اما آنچه نگاه پیر روشنا را گرفت، نه رودخانه بود، نه سبزی دشتها، بلکه ویرانه‌های نیمه‌غرق‌شده حسن‌کیف (حصن‌کیف/حسکیف) بود؛ جایی که قرنها پیش، معابد آیین مهر، در دل صخره‌ها و غارهای طبیعی بنا شده بود، زمانی که کاهنان ایزدی و موبدان میترایی در خلوت شبانه‌، آتش فروزان را با نیایش می‌آمیختند.

پیر روشنا، چشمانش را به دوردست دوخت. کوهها گویی به احترام سکوت کرده بودند. صدای نفسش سنگین شد. آرام گفت:

«همه‌چیز را می‌توان بازسازی کرد، جز روحِ سنگی که جان داشته»

هیوا پرسید: «این ویرانه‌ها را می‌شناسید؟»

پیر روشنا سر تکان داد، آه کشید و گفت:

« در اینجا، موبدان آیین مهر، هر بامداد پیش از طلوع خورشید، چراغها را روشن می‌کردند. سنگها حافظ رازهای هزارساله بودند. اما حالا... با سد ایلیسو، همه‌چیز در آب فرو رفت، مثل حافظه‌ای که عمداً غرق می‌شود.»

و ادامه داد:

« همان کاری که صدام با سد موصل کرد، برای دفن یادگارهای اورارتو. همان کاری که مدرن ترین دولتها می‌کنند، با لبخند تکنولوژیک اما با نیت استعمار تاریخی: فراموشی...»

اتوبوس، پس از گذشتن از پلهای بلند و روستاهای خاموش، در افق، به سایه‌ی بزرگ شهر دیاربکر رسیدئامد، پایتخت دیرینه مقاومت، و اکنون، میزبان آیین‌های روشنایی.

 ورود به دیاربکر

پس از عبور اتوبوس از پیچ‌وتاب کوهها و دشتهای آرام، و ویرانه‌های غرق‌شده حسکیف، جایی که روزگاری غارهای آیین مهر و پرستش‌گاه‌های میتانی و هیتی بر دل سنگ حفر شده بودند، شهر تاریخی دیاربکر، با برج و باروهای سیاه سنگی‌اش، در افق پدیدار شد.

پیر روشنا با دیدن دیوارهای خفته در مه صبحگاهی گفت: «این شهر، هزار سال است که دروازه شرق و غرب بوده حالا باید دروازه آشتی شود.»

در ترمینال دیاربکر، پیر سانیار یار نور از بزرگان آیین ایزدی، با گروهی از پیران علوی و یارسان، فانوس‌های نمادین در دست، به استقبال آمده بودند. با احترام و آغوشی گرم، پیر روشنا و هیوا را تحویل گرفتند و به جمخانه  ای آرام در حاشیه شهر بردند تا شبی را استراحت کنند و خود را برای روز بزرگ آماده سازند.

☀️ روز کنفرانس در تالاری بزرگ و پوشیده از فرشهای قدیمی و نقوش مهری، کنفرانس ادیان و آیینهای مهر آغاز شد. در میان حضار، پیران و دانشمندان آیینهای ایزدی، علوی، دروزی، یارسان، مندایی، و همچنین پژوهشگران ادیان تطبیقی از سراسر جهان نشسته بودند.

پس از خوش‌آمدگویی مجری و تلاوتی از نیایش مهر، نوبت به پیر روشنا رسید. نور ملایمی بر جایگاه افتاد. او با عصای چوب گردو، گام برداشت و ایستاد. تالار، سکوتی ژرف در خود گرفت.

📜 سخنرانی پیر روشنا:

« ما، فرزندان مهر، سالها خود را زیر عبا و نام دیگران پنهان کردیم. نه از سر تقدیر، بلکه از بیم بقا. ما، کاهنان معبدهای خاموش، دوباره سخن می‌گوییمنه برای سلطه، بلکه برای روشنی .

ای خویشاوندان آیینی! چهار رابطه را اگر باز سازیم، راه به سوی نور گشوده خواهد شد:

یک: با خود، تا حقیقت را بشناسیم.

دو: با دیگری، تا ظلم پایان یابد.

سه: با طبیعت، تا هستی در هماهنگی شکوفا شود.

چهار: با خدا نه خدایان جنگ، بلکه آن نور نخستین که در ما دمیده شد.

امروز، تمدن مادی ما به اوج رفته، اما تمدن معنوی ما در پرتگاه است. باید روح را باز یابیم، باید نور را از دل سنگ برکشیم»

✨ پس از او، هیوا با صدایی روشن گفت:

« آیین مهر، آیین صلح با خویش است، نه با شمشیر. اینجا، در خاک سوخته خاورمیانه، کودکان ما دوباره می‌درخشند، نه با سلاح، بلکه با علم و آگاهی. تمدن نوین، تنها با معنویت زنده خواهد ماند. ما آمده‌ایم تا آشتی را، نه با قرارداد سیاسی، بلکه با نور قلب، آغاز کنیم.»

و تالار، برای دقایقی طولانی در سکوتی مقدس فرو رفت. گویی صدای قرون از دیوارها برخاسته بود...

در پایان، یکی از پیران دروزی برخاست و گفت: «ما، فراموش‌شدگان تاریخ، امروز صاحب صدا شده‌ایم. به مهر بازگشتیم»

و این‌چنین، دیاربکر، دوباره به قلب تپنده روشنایی بدل شد

🕊️ پژواک نور در جهان ویدیوی سخنرانی پیر روشنا تا پایان شب، با ترجمه همزمان به عربی، ترکی، انگلیسی و همه لهجه های کوردی در شبکه‌های اجتماعی و رسانه‌های جهانی منتشر شد. در شنگال، در لبنان، در قاهره، در پاریس، از مهاباد تا قندیل، پیامی واحد طنین انداخت: بازگشت به نور.

🌍 و در میان این موج جهانی، یک خبر رسمی نیز منتشر شد: دولت ترکیه، در تابستان همین سال، و در پی فشار بی‌سابقه مقاومت مردمی کوردها و توصیه آشکار ابرقدرت‌های جهانی برای ترسیم نقشه‌ای نو در خاورمیانه، پیش‌نویس قرارداد صلحی را با عبدالله اوجالان امضا کرد.

این رویداد، درست یک قرن پس از قرارداد سایکس-پیکو رخ داد؛ همان قرارداد شومی که با خط‌کش‌های استعمار، ملتهای باستانی را تکه‌تکه کرد و نقشه‌ای کشید که بر زخمها خط می‌کشید، نه بر حقوق.

اکنون، در این صدساله تازه، مردمانی که به‌ناحق در حاشیه ایستاده بودند، در حال بازگشت به صحنه‌اند. اما نه با انتقام، بلکه با آگاهی. نه با سلطه، بلکه با صلح. نه با مرزکشی تازه، بلکه با نور وحدت آیینی، عرفانی و انسانی.

و شاید، همان‌گونه که پیر روشنا گفته بود، «ما آمده‌ایم تا نه فقط مرزهای جغرافیا، که مرزهای دلها را برداریم»


شنبه، تیر ۲۸، ۱۴۰۴

از انکار تا مقاومت – شرق کوردستان در آینهٔ تاریخ، هویت و خون


ادامه فصل پنجاه ویکم: از انکار تا مقاومت

سکوت در فضای اتوبوس سنگینی می‌کرد، تنها صدای آرام چرخهای اتوبوس بر آسفالت کوهستانی شنیده می‌شد. هیوا به افق خیره شده بود و پیر روشنا، با چشمانی نیمه‌بسته، در تأملی عمیق فرو رفته بود. روژمن، که از کنار پنجره بیرون را تماشا می‌کرد، لحظه‌ای مکث کرد، سپس برگه‌ای از کیف کوچک همراهش بیرون آورد و آرام آن را به سوی هیوا گرفت.

« این مقاله‌ای‌ است که تازه تمامش کردم نمی‌دونم، شاید چیز مهمی نباشه، اما دلم خواست اول شما بخونیدش.»

هیوا نگاهی پر معنا به پیر روشنا انداخت، سپس لبخندی کوتاه زد و برگه را گرفت. پیر روشنا چشمانش را باز کرد، گویی بی‌آنکه چیزی بشنود، تمام گفتوگو را حس کرده بود.

روژمن گفت: «می‌خوام بدونم این حرفها فقط درد دل‌اند یا می‌تونن به آگاهی بدل شن. اگه فکر می‌کنید باید منتشر بشه، کمکم کنید»

هیوا، درحالی‌که مشغول خواندن نخستین پاراگراف می‌شد، آرام گفت: «بعضی واژه‌ها، مثل بذرند. اگر به خاکی مناسب بیفتند، جنگلی از آگاهی می‌رویانند.»

و روژمن، آرام و بی‌صدا، به صندلی‌اش تکیه داد، به آسمانی که کم‌کم به غروب می‌رفت

 عنوان مقاله: از انکار تا مقاومت شرق کوردستان در آینه تاریخ، هویت و خون 

نویسنده: روژمن خسروی

در جغرافیای خاموشی، گاهی صدایی برخاسته از خاک، می‌تواند حقیقتی را فریاد کند که سالها در حاشیه رانده شده است. شرق کوردستان_سرزمین کوه، آتش، مقاومت و زخم_در طول یک قرن گذشته نه تنها از سوی قدرتهای حاکم در ایران انکار شده، بلکه در تلاش بوده‌اند حتی نامش را از حافظه حذف کنند. اما تاریخ، همیشه راهی برای بازگشت دارد؛ حتی اگر از دل شناسنامه‌های جعلی، گورهای بی‌نام، و گویش‌های ممنوعه.

ما، کوردهای شرق کوردستان، در استانهای سنه، کرماشان، ایلام، لرستان و ارومیه، نه تنها جغرافیا را با هم قسمت کرده‌ایم، بلکه اسطوره، زبان، فرهنگ و سرنوشت را نیز. اما در دهه‌های اخیر، سیاست‌های فرهنگی پهلوی و جمهوری اسلامی کوشیده‌اند بخشی از ما را "لر" بنامند، بخشی را "ایرانی اصیل" بخوانند، و تنها بخشی کوچک را "کورد" به رسمیت بشناسند و آن هم به‌عنوان "اقلیتی قومی" در حاشیه.

در حالی که منابع قوم‌شناسی معتبر، از جمله کریستین سن (Christian Lassen)، و همچنین پژوهشگران معاصری چون احسان یارشاطر، به‌روشنی لرها را بخشی از شاخه‌های قوم کورد می‌دانند که در مناطق جنوبی کوردستان سکونت دارند. زبان لکی، که حلقه پیوندی میان کردی سورانی و گورانی است، گواه زنده‌ای بر این پیوستگی است. فرهنگ شفاهی، آداب سوگواری، موسیقی مقامی، و حتی افسانه‌های محلی، همگی از ریشه‌ای واحد سخن می‌گویند.

سیاستی که از ابتدای قرن بیستم در ایران، ترکیه و عراق هم صدا اجرا شد: انکار، آسیمیلاسیون، و تجزیه ملت کورد به چند اقلیت پراکنده. این پروژه، نه فقط با سرنیزه، که با کتاب درسی، برنامه تلویزیونی، و نام‌گذاری شهرها و فرزندان اجرا شد. ژینا امینی، نمونه‌ای تلخ از این تاریخ است. دختری که نام کوردی‌اش در شناسنامه جای نداشت. ژینا، یعنی زندگی، اما نظامی که با زندگی دشمن است، او را "مهسا" نامید. و چه تناقضی‌ است، که همین دختر، با مرگش، نام واقعی‌اش را جاودانه کرد.

انقلاب ژن، ژیان، ئازادی که از خاک کوردستان برخاست و در جان ایران افتادنقطه شکستن انکار بود. نسل ما، فرزندان دهه‌های ممنوعیت زبان مادری، سانسور کتاب کوردی، و اعدام به جرم تعلق، دیگر تصمیم گرفته‌اند که فقط زنده نمانند؛ بلکه با صدای بلند زندگی کنند.

در این مسیر، ما باید از نو پیوندهایمان را تعریف کنیم. لرستان، نه یک قوم جدا، بلکه شانه‌به‌شانه سنه و کرماشان، در کوچه‌های مبارزه حضور دارد. موسیقی‌شان، سوگواری‌شان، حتی ریتم حرف زدن‌شان، با ما یکی‌ است. تاریخ، ما را جدا نکرده؛ این حکومتها بوده‌اند که با خط‌کش سیاسی خواسته‌اند میان برادران، دیوار بکشند.

در کنار این، آذربایجان نیز، روزگاری با کوردستان پیوندهای دینی و فرهنگی داشت. سهرورد، زادگاه شیخ اشراق، نه تنها قلب فلسفه نور بوده، بلکه محل تلاقی آیین مهر و حکمت خسروانی است. اما پروژه تُرکسازی یا ترکیزاسیون، که از دوران رضاشاه و تحت نفوذ پان‌ترکیسم عثمانی آغاز شد، کوشید این پیوندها را بگسلد. اکنون، بخشی از مردم آن سامان، به‌جای اتحاد با کورد، در برابر او ایستاده‌اند؛ بی‌آنکه بدانند جدایی ما، محصول مهندسی قدرت است، نه تاریخ.

ما باید روایت را بازنویسی کنیم. از ستیز، به پیوند. از ترس، به شناخت. از بی‌اعتمادی، به همدلی. اگر امروز آذربایجانی جوان، با کوردی همصدا شود، فردا در برابر فاشیسم، هیچ‌گاه تنها نخواهیم ماند.

شیخ اشراق، سهروردی، در همین سرزمین می‌زیست. او سعادت را در نجات نفس از زندان ظلمت می‌دانست؛ و این رهایی را نه با اطاعت کور، بلکه با شناخت، سلوک، و بازگشت به نور ممکن می‌دانست. او می‌گفت: «اگر در ظلمت بمانی، نه فقط راه را گم می‌کنی، بلکه چشم دیدن روشنی را هم از دست می‌دهی.»

ما، طایفه جن نیستیم. ما، تاریخیم. ما، مردمانی هستیم که صدایمان را حتی اگر دفن کنند، در خاک خواهد جوشید. انقلاب ژینا نشان داد که اگرچه درکوردستان متولد شد، اما دل تهران و تبریز و اصفهان را لرزاند. اگر در ارومیه خون ریخت، پژواکش در برلین و پاریس شنیده شد.

مقاومت امروز، تنها ایستادن در برابر گاز اشک‌آور و گلوله نیست. مقاومت یعنی بازگشت به ریشه، بازتعریف هویت، و نوشتن داستان خودمان. نه به زبانِ تحمیل‌شده، بلکه با واژگانی که از دل مادران‌مان شنیده‌ایم.

ما، از انکار برمی‌خیزیم. و در بازگشت به نور، به نام ژینا، به نام زندگی، جهان را صدا می‌زنیم.

#ژن_ژیان_ئازادی

 هنوز آفتاب به‌تمامی غروب نکرده بود که اتوبوس در یکی از شهرکهای اطراف باتمان توقف کوتاهی کرد. روژمن چمدانش را برداشت. لحظه‌ای به دو مسافر نورانی نگاه کرد_هیوا که هنوز صفحه آخر مقاله را می‌خواند، و پیر روشنا که چشمانش چون آسمان غروب، پر از راز بود.

روژمن گفت: «وقت رفتنه. نمی‌دونم این راه منو به کجا می‌بره ولی همین که توی این سفر، شما رو دیدم، فهمیدم که راه، مهم‌تر از مقصد بود.»

پیر روشنا آرام گفت: «تو از ما شدی، نه به خاطر نزدیکی، بلکه به خاطر روشنی. هر کجا که نوری باشد، تو هم آن‌جایی.»

و هیوا فقط گفت: «مقاله‌ات، آغاز راه خیلی‌ها خواهد بود.»

روژمن لبخند زد. با دستی بر قلبش، از اتوبوس پیاده شد. اتوبوس به آرامی از ایستگاه دور شد، و در آینه عقب، آخرین تصویری که ماند، قامت مردی بود در میان غروب، رو به جاده‌ای که شاید به سوی روشنایی می‌رفت...