پنجشنبه، خرداد ۲۹، ۱۴۰۴

فصل بیست و هفتم:خاکی که فراموش کردیم از آنیم

فصل بیست‌وهفتم: خاکی که فراموش کردیم از آنیم

سپیده‌دم، نسیم از دل هورامان برخاست. در آن روشنایی نخستین، هیوا همراه پیر روشنا، بی‌صدا، کوهستان را ترک کرد.

نه چون کسی که می‌رود، بلکه چون کسی که بازمی‌گردد؛ به ریشه‌ای، به اصلی، به نوری که هرگز خاموش نشده بود.

پیر روشنا گفت:

ــ «فرزندم، راهی که آغاز کرده‌ای، تنها سفری از این کوه به آن کوه نیست. این، هجرتی ا‌ست از تاریکیِ فراموشی به روشناییِ یادآوری. حکمت خسروانی می‌گفت: انسان، آینه‌ی مهر است. اگر غبار بگیرد، نور را از دست نمی‌دهد؛ فقط چشمها توان دیدن ندارند. »

هیوا آهسته پاسخ داد:

ــ «پس مدرسه‌ی بی‌دیوار، نه فقط برای آموختن واژه‌هاست، بلکه برای زدودن همین غبار. تا کودک، در آینه‌ خویش، خورشید را ببیند.» 

پیر روشنا لبخند زد:

ــ «آری، در فلسفه‌ی اشراق، دانش چراغی نیست که دیگری به دستت بدهد. دانش، همان جرقه‌ای ا‌ست که از درون تو می‌جوشد. کار ما، تنها دمیدن بر خاکستر است تا آتش پنهان سر برآورد. تو با این مدارس، کودکان را به طبیعت بازمی‌گردانی، جایی که نور بی‌واسطه بر دلشان می‌تابد. »

هیوا به دامنه‌های سبز که در مه پنهان بود، نگریست:

ــ «وقتی دیوارها را برداشتیم، دیدم بچه‌ها دوباره با پرنده و درخت همزبان شدند. دیگر نیازی به نمره نبود؛ کافی بود خاک را لمس کنند، به رود گوش دهند، و با باد گفت‌وگو کنند. » 

پیر روشنا با چشمانی کهن اما درخشان، زمزمه کرد:

ــ «این همان مدرسه‌ای ا‌ست که نیاکان ما می‌شناختند. در حکمت خسروانی، آموزگار، کوه بود؛ کتاب، آسمان پرستاره؛ و درس، همنوا شدن با آهنگ هستی. تو آن رسم را زنده کرده‌ای، هیوا جان»

سکوتی کوتاه میانشان نشست. آواز پرندگان از دره‌ای دور شنیده می‌شد. پیر روشنا دوباره گفت:

ــ «به یاد داشته باش، رسالت تو نه ساختن مکتب تازه، که یادآوری فراموشی‌هاست. ما از خاکیم، و روزی که این حقیقت را فراموش کردیم، بندگی بر ما چیره شد»

هیوا سر به نشانه‌ی تأیید تکان داد:

ــ «مدرسه‌های بی‌دیوار، اردوی نور خواهند شد. جایی برای بازگشت به ریشه. نه جنگ، نه نفرت... فقط بیداری»

پیر روشنا چشمانش را بست، گویی صدای نیاکان از لابه‌لای کوه با او سخن می‌گفت:

ــ «و به یاد داشته باش، آنکه خاکش را فراموش کند، خود را فراموش کرده است. اما آنکه خاک را به یاد آورد، آسمان را هم دوباره خواهد یافت.»

 

راه ادامه داشت. کوه‌ها خاموش بودند، اما گویی گوش می‌سپردند.

و این‌گونه، سفری آغاز شد که نه فقط گامهای هیوا و پیر روشنا، که صدای نسلهای خاموش را با خود حمل می‌کرد.

راهی که هیوا همرا با پیر روشنا در پیش گرفتند، بیش از آنکه مقصدی بیرونی داشته باشد، سفری بود به درون خویش.

پیر روشنا گفت:

ــ «فرزندم، تو ادامه‌دهنده‌ی راهی هستی که از دل نور آغاز شده است. اشراقیان می‌گفتند، جهان از پرتوهای گوناگون ساخته شده و هر انسانی چراغی است در این سپهر. اما این چراغ، اگر به فراموشی سپرده شود، خاموش می‌نماید. کار تو، یادآوری این نور است.»

هیوا پاسخ داد:

ــ «پس مدرسه‌های بی‌دیوار، کاری جز بیدار کردن همین چراغها ندارند. کودکانی که در آغوش طبیعت درس بخوانند، دیگر اسیر سایه‌ها نخواهند شد.»

پیر روشنا لبخند زد:


ــ «حکمت خسروانی می‌گفت: دانایی، از آسمان می‌بارد و در خاک ریشه می‌گیرد. اگر خاکت را فراموش کنی، هیچ نوری بر تو نخواهد تابید. این مدارس، خاک را به یاد کودکان می‌آورند؛ خاکی که از آنیم و روزی به آن بازمی‌گردیم.»

...

چند روز بعد، در دامنه‌های دالاهو، شاگردانی از کرماشان، لرستان، ایلام و هورامان، گرد آمدند. نه کلاسی بود، نه سکویی؛ تنها دایره‌ای از انسانها، نشسته بر چمن، با شعله‌ای افروخته در میانه.

هیوا آرام ایستاد. نه دست برافراشت، نه فریاد زد. همان‌گونه که درختی در باد می‌ایستد: ساده و استوار.

ــ «من نه پیامبرم، نه قاصدی از آینده. من صدای خاکی خاموشم که قرنها زیر پای تاریخ مانده، اما هنوز گوش دارد. آمده‌ام تا نگوییم که کی بودیم، بلکه بفهمیم چرا فراموش شدیم.»

سکوتی بر جمع سایه افکند. کوه هم گویی به احترام، ساکت تر شد.

هیوا ادامه داد:

ــ «آنانی که بر ما چیره شدند، زمینمان را گرفتند و آسمانمان را هم ربودند. زبانمان را تحقیر کردند، اسطوره‌مان را دیو نامیدند و خورشیدمان را به اهریمن بدل کردند. ما تاریخ ننوشتیم، چون همیشه در حال فرار بودیم. و وقتی ایستادیم، قلم در دست دیگران بود.»

شاگردی جوان برخاست و گفت:


ــ «استاد، پس ما چه باید بکنیم؟ اگر تاریخمان را از ما گرفتند، از کجا آغاز کنیم؟»

هیوا لبخند زد، نگاهش را به شعله‌ی آتش دوخت:

ــ «از همین‌جا. از پرسش. از شک. از نوشتن با زبان خودتان. اگر ما تاریخمان را ننویسیم، دیگران به‌جایمان خواهند نوشت. اگر فرهنگمان را نشناسیم، با نامهای دیگر اسطوره‌هایمان را خواهند ربود.»

شاگردی دیگر گفت:

ــ «اما استاد، ما سالها از خود شرم داشتیم. به ما آموختند که اگر فارسی یا عربی یا ترکی بدانیم، برتر می‌شویم. »

هیوا سر تکان داد

ــ «این همان فراموشی است که بر ما چیره شد. امروز زمان آن است که با نور درون برخیزیم. نه برای نفرت، که برای شناخت. نه برای جنگ، که برای آشتی با خویشتن.»

آن شب، ستارگان خاموش بر آسمان چشم دوخته بودند و کودکان، با آتشی در دل، بیدار ماندند.
هیوا در پایان گفت:

ــ «شیخ اشراق می‌گوید: حقیقت، نوری ا‌ست که از درون می‌تابد. ما از نور بودیم، به خاک افتادیم، اما هنوز زنده‌ایم. هرکدام از شما می‌تواند شمعی باشد در این شب دراز. بگذارید، از امروز، به روشنی خویش سوگند یاد کنیم.»

باد آرامی بر دالاهو وزید. شعله‌ها لرزیدند، اما خاموش نشدند. و هیچکس نخوابید، چون هر دل، به یاد آورده بود که:

«ما از خاکیم، و خاک هرگز فراموش نمی‌کند.»

چهارشنبه، خرداد ۲۸، ۱۴۰۴

پایان فصل بیست وششم:کردار درست

 

پایان داستانهای شبانه از زبان پیر روشنا

شب دوانزدهم -کردارِ درست

باران ریز و آرامی، خاک کوهستانهای هورامان را تازه کرده بود. بوی گیاهان خیس در هوا پیچیده بود و ابرها، همچون خواب‌روهای خاموش، از فراز دره‌ها می‌گذشتند.

پیر روشنا آن شب، آرام روی تخته‌سنگی نشسته بود و با انگشت، طرحی را روی خاک می‌کشید؛ شبیه پرنده‌ای که بال گشوده، اما هنوز به پرواز درنیامده است.

یکی از شاگردان گفت:

ــ «استاد، چرا برخی از ما، خوب حرف می‌زنیم ولی بد رفتار می‌کنیم؟»

پیر سر برداشت و نگاهش را بر حلقه‌ی گرد آمده انداخت:

ــ «زیرا گفتار آسان است... کردار، آزمون است. زبان را می‌شود آراست، اما دل را باید پرداخت.»

او به دستانش نگاه کرد؛ دستهایی پیر و پینه‌خورده:

ــ «کردار درست، یعنی هر عمل ما، ردِ نوری باشد در تاریکی جهان. حتی اگر کسی آن را نبیند.»

پسری نوجوان، زمزمه کرد:

ــ «ولی گاهی خوبی می‌کنی، و بد می‌بینی... دل‌ سرد می‌شوی.»

پیر با نگاهی مهربان گفت:

ــ «اگر نیکی می‌کنی تا دیده شوی، آن نیکی از تو نیست... از غرور توست. کردار درست، مثل کاشتن درختی ا‌ست که شاید میوه‌اش را هیچ‌وقت نبینی، اما سایه‌اش روزی، بر کسی آرامش می‌دهد.»

دختری با صدای آرام پرسید:

ــ «چطور بفهمیم رفتارمان درست است یا نه؟»

پیر روشنا مشتی خاک برداشت و در باد پاشید:

ــ «هر کرداری، یا دل را سبک می‌کند، یا سنگین. دلِ تو، نخستین داور توست. اگر رفتارت بویی از خودخواهی، دروغ، یا آسیب داشت... دل، بی‌آنکه کسی چیزی بگوید، آرام نمی‌گیرد.»

او بلند شد، به آسمان نگاه کرد که اکنون ستارگانش، از پس ابرها نمایان شده بودند:

ــ «کردار درست، یعنی هماهنگی میان آنچه می‌اندیشی، آنچه می‌گویی، و آنچه می‌کنی. اگر یکی از این سه راهِ خود را برود، انسان، تکه‌پاره می‌شود.»

و آن شب، شاگردان در خاموشی، هر کدام به یاد آوردند یکی از لحظاتی را که شاید باید کار نیکی می‌کردند و نکردند یا شاید کرده بودند، و به خاطرش نکته‌ای نیندیشیده بودند.

آتش آن شب کمتر شعله کشید اما بیشتر روشن کرد.

ادمە فصل ٢٦: گفتار درست

 



شب یازدهم -گفتارِ درست

شب از نیمه گذشته بود. آتش هنوز می‌سوخت، اما دیگر شور شعله‌ها فروکش کرده بود. نسیمی خنک از دل کوه پایین می‌آمد، و صدای جویبار دوردست، انگار حرفی را زمزمه می‌کرد که کسی جرأت گفتنش را نداشت.

پیر روشنا، سر در گریبان، چیزی نمی‌گفت.

سکوتی سنگین بر جمع نشسته بود، تا آنکه صدایی شکسته، اما صادق از گوشه‌ای شنیده شد:

ــ «استاد... چرا گاهی حرف زدن، مثل سنگی ا‌ست که می‌افتد و دیگر جمع نمی‌شود؟»

پیر، آرام سر بلند کرد. نگاهش به دوردست بود، به جایی که مه و کوه یکی شده بودند.

ــ «زیرا هر واژه‌ای، سایه‌ای دارد... سایه‌ای که یا پناه است، یا تازیانه.»

او عصایش را بلند کرد و در خاک دایره‌ای کشید:

ــ «گفتار درست، یعنی شمشیری که زهر ندارد، اما دروغ هم نمی‌برد. سخنی که زخمی نکند، اما سکوتِ ترس هم نباشد.»

پسری نوجوان پرسید:

ــ «اما اگر سکوت کنیم، شاید فکر کنند که چیزی برای گفتن نداریم...»

پیر تبسمی کرد:

ــ «گاهی نگفتن، فریادی‌ است که تنها دلهای بیدار می‌شنوند. و گاهی گفتن، اگر بی‌درنگ باشد، تنها پژواکِ ترس است، نه روشنی.»

او مشت خاکی برداشت و در آتش ریخت. شعله فرو نشست.

ــ «هر سخنی آتش است. اگر درست گفته شود، خانه را گرم می‌کند. اگر نابه‌جا، خاکسترش، دلها را می‌سوزاند.»

شاگردی دیگر آهسته گفت:

ــ «یعنی همیشه باید راست گفت؟ حتی اگر درد داشته باشد؟»

پیر روشنا مکثی کرد. نگاهی به چشمها انداخت:

ــ «نه هر راستی را باید گفت، و نه هر راستی را باید پنهان کرد. گفتار درست، یعنی سنجیدنِ واژه با مهربانی، با حقیقت، و با سود.»

باد در کوه زوزه کشید. صدای گرگی دور دست آمد. پیر روشنا برخاست:

ــ «در تاریکی، صدای راست، مثل فانوس است. و در غوغا، گفتار دروغ، مثل آتش در باد؛ نه روشنی می‌دهد، نه گرما، فقط خاکستر.»

آن شب، هیچ‌کس جز برای دعا، چیزی نگفت. و شاید آن سکوت، از هزار سخن، درست‌تر بود.


ادامە فصل ٢٦: دیدگاه درست

 

📖شب دهم- دیدگاه درست

آن شب، آسمان صاف بود، اما کسی به بالا نگاه نمی‌کرد. همه چشم به پیر روشنا داشتند، که آرام روی تکه‌چوبی نشسته بود. در سکوتی ژرف گفت:

ــ «چشمان ما همیشه بازند، اما همیشه نمی‌بینند.»

همه ساکت بودند، جز آتش که با جرقه‌ای کوچک، انگار تأیید کرد.

پیر ادامه داد:

ــ «دیدن با چشم نیست... با دل است. آنکس که دلش کور باشد، از چشمان روشن نیز جز سایه نمی‌بیند.»

او مشتی خاک برداشت، آن را از لای انگشتانش ریخت:

ــ «اگر جهان را تنها با عادت ببینی، می‌شود مثل همین خاک... می‌لغزد، می‌ریزد، می‌پاشد. اما اگر با بینش ببینی، همین خاک را می‌توان خانه کرد، چراغ، یا حتی باغ.»

کسی آهسته گفت:

ــ «اما چطور درست ببینیم، وقتی آنچه می‌بینیم، تاریک است؟»

پیر لبخندی زد:

ــ «با پرسیدن. با نترسیدن از پاسخ. با ایستادن کنار حقیقت، نه پشت ترس. دیدگاه درست، یعنی دیدن جهان همان‌گونه که هست... نه همان‌گونه که ما دوست داریم باشد.»

شعله در چشمهاشان می‌درخشید. آن شب، خیلی‌ها فهمیدند که دانستن، با درست دیدن آغاز می‌شود؛ با شستن چشم از تعصب، با زدودن دل از پیش‌داوری.

پیر گفت:

ــ «دیدگاه درست، آینه‌ای ا‌ست صاف. اگر صورتت را کج ببینی، آینه را مقصر ندان... خودت را راست کن.»

و آنگاه، سکوت شب سنگین‌تر از پیش، اما روشن‌تر از قبل شد...

ادامە فصل٢٦: تمرکز درست

 

شب نهم : تمرکز درست

شب بر فراز دزلی فرود آمده بود. مه نرم و آرام از سینه‌ی کوه بالا می‌آمد، و آتش کوچکی در حیاط یک خانه‌ی سنگی در دامنه روشن بود. گرداگرد آن، بچه‌ها نشسته بودند شاگردان مدرسه‌ای که دیوار نداشت، ولی دل داشت؛ سقف نداشت، اما آسمان را داشت.

پیر روشنا، با عبایی پشمین و چوب‌دستی‌ای از چوب بلوط، آرام قدم در دایره گذاشت. نسیمی از رودخانه ‌سیروان می‌آمد و موهای سپید پیرمرد را نوازش می‌داد.

او نشست و با صدایی آرام ولی نافذ گفت:

ــ «بچه‌ها... امشب می‌خواهم رازی را با شما در میان بگذارم، رازی از دل کوههای هورامان، رازی که سالها پیش در کنار درخت کهنسال کبکان شنیدم.»

بچه‌ها با چشمانی پرنور، گوش سپردند.

ــ «در آن زمان، درویشی خاموش در دل کوه تنها می‌زیست. نه با کسی حرف می‌زد، نه چیزی می‌خواست. ولی هر که به سراغش می‌رفت، با آرامشی عجیب بازمی‌گشت. می‌پرسیدند: چه کردی با ما؟ او تنها لبخند می‌زد و می‌گفت: هیچ. فقط گوش دادم.»

دختری از روستای دزلی گفت:

ــ «یعنی گوش دادن ما را آرام می‌کند؟»

پیر روشنا پاسخ داد:

ــ «نه فقط گوش دادن به دیگران، بلکه گوش دادن به خودت... به صدای قلبت، به نفست، به ترسهات، به امیدهات. تمرکز یعنی تو با تمام جانت در همان لحظه باشی. نه در دیروز، نه در فردا.»

آریاگفت:

ــ «ولی وقتی می‌نشینم، هزار فکر سرم را می‌برد...»

پیر روشنا لبخند زد.

ــ «اول بار که رود از دل سنگ می‌گذرد، آسان نیست... ولی قطره‌قطره که رفت، راه باز می‌شود. ذهن ما هم همین است. باید قطره ‌قطره آرامش را از راهِ تمرین، وارد دلش کنیم.»

بچه‌ها آرام شدند. حتی سگ پیر خانه، بی‌حرکت کنار آتش خوابید.

پیر روشنا گفت:

ــ «بنشینید. چشم‌ها را ببندید. به نفسهاتان گوش دهید. نه برای نمره، نه برای مسابقه. فقط برای خودتان.»

و آن شب، در زیر آسمان پرستاره‌ هورامان، بچه‌هایی که تا دیروز نام کوهها را فقط در کتابها می‌خواندند، یاد گرفتند که کوه شدن یعنی ایستادن، آرام بودن، و گوش سپردن.

سه‌شنبه، خرداد ۲۷، ۱۴۰۴

ادامه فصل ٢٦ — اندیشۀ درست

 


شب هشتم: داستان شب «اندیشه درست»

شبی دیگر بر شانه‌های هورامان نشسته بود. آتش در میان حلقه آرام می‌سوخت و صدای جیرجیرکها چون نجوای فرزانگان قدیم در فضا تنیده شده بود. باد، نرم می‌وزید و بوی آویشن و سنگ ‌نم‌خورده را با خود می‌آورد.

هیوا آن شب آمده بود، اما نه همچون سایه، که همچون سنگی که از خواب برمی‌خیزد. چشمانش، همچون چشمه‌ای که دوباره جوشیده باشد، می‌درخشید. کار مدارس بی دیوار در مناطق هورامان را به انجام رسانده بود.

پیر روشنا نگاهی به حلقه انداخت. هیچ‌کس سخنی نمی‌گفت. تنها صدای آتش بود، و آسمانی پر از ستاره.

سپس، پیر گفت:

– «اگر شب پیش، از "کوشش درست" گفتیم، امشب نوبت اندیشه است.

اندیشه، آن پرنده‌ای‌ است که پیش از هر پرواز، در دل می‌لرزد. اگر زخمی باشد، پر نمی‌زند... اگر آسوده باشد، راه را خودش پیدا می‌کند.

ما با اندیشۀ خود، جهان را می‌سازیم؛ یا می‌سوزانیم. اندیشه، همان چشم نامرئی‌ است که به همه‌چیز رنگ می‌زند.»

کودکان سرها را کمی جلو آوردند، نفسها آرام شد. حتی آتش، گویی آرامتر سوخت.

آریا چشمهایش را بست. شاید می‌خواست با تمام وجود، این شب را در خود حک کند.

پیر ادامه داد:

– «امشب، داستانی برایتان می‌گویم که از دل سکوت یک چوپان زاده شد؛ از مردی که اندیشه‌اش کوه بود، نه فریاد. مردی از تبار ما، از دل همان کوههایی که شما هر روز در آن می‌دوید...»

و اینگونه، در تاریکی لطیف شب، داستان "اندیشۀ درست" آغاز شد...

 

داستان: "خاموشی دل، آوای کوه"

در دهکدۀ کوه رشان، جایی در دل کوه‌های بلند هورامان، چوپانی زندگی می‌کرد به نام افشین. مردی خاموش، آرام، و همیشه تنها. کسی نمی‌دانست در دل این چوپان چه می‌گذرد. نه فریاد می‌زد، نه قضاوت می‌کرد، نه حتی زیاد سخن می‌گفت. فقط می‌شنید، می‌دید، و می‌اندیشید.

روزی بزرگی از روستا، به دل کوه زد تا با دل‌درد و اندوهی کهنه خلوت کند. خسته و درمانده، میان دره‌ای گم شد. غروب که شد، ستارگان طلوع کردند ولی راهی دیده نمی‌شد. سرمای کوه نفسش را برید. همان وقت، صدای زنگی آمد... زنگی آرام، از گوسفندانی که در تاریکی می‌جنبیدند.

افشین بود.

چوپان بی‌صدا نزدیک شد، چراغی از روغن گردو روشن کرد و گفت: «راه را گم کرده‌ای؟ بیا، امشب مهمان من باش.» 

آن شب، بزرگیِ روستا در غار کوچکی کنار آتش نشسته بود و به سکوت افشین گوش می‌داد.

گفت: «افشین، چرا همیشه خاموشی؟ چرا دربارۀ آنچه در دنیا می‌گذرد، چیزی نمی‌گویی؟»

 

افشین لبخند زد. گفت:

– «درخت، وقتی درخت می‌شود، دیگر فریاد نمی‌زند. سایه‌اش را می‌دهد، بی‌صدا.

آب، وقتی آب می‌شود، راه می‌رود، بی‌غرور.

اندیشه نیز، اگر درست باشد، فریاد نمی‌خواهد... فقط روشنی می‌آورد.»

بزرگ، چند لحظه نگاهش کرد. چیزی در دلش فرو ریخت. گفت: «تو چرا همیشه آرامی، حتی وقتی مردم بد می‌گویند؟» 

افشین گفت:

– «چون اندیشۀ من، جنگ نمی‌جوید.

اگر فکر من آرام باشد، رفتارم هم آرام خواهد بود. اگر درونم تاریک باشد، هرکس را دشمن خواهم دید.

ولی اگر اندیشۀ من چون چراغ باشد، حتی در شب کوه، راه پیدا می‌کنم.»

بزرگِ روستا، آن شب تا صبح خوابش نبرد. فردا، وقتی برگشت، دیگر همان آدم دیروز نبود. نرمتر حرف می‌زد. کمتر خشم می‌گرفت. بیشتر گوش می‌داد.

از آن پس، مردم گفتند: «بزرگ، خاموشی افشین را شنیده.»

و پیر روشنا، در میان سکوت شب و شعله‌های آتش، جمله‌ای آرام زمزمه کرد:

– «اندیشه، پیش از زبان می‌آید. اگر اندیشه‌ات را روشن نگه داری، جهان بیرون نیز روشنی خواهد گرفت.»

هیوا، در تاریکی نشسته بود. سرش اندکی خم بود، انگار چیزی را در دل تکرار می‌کرد...


ادامە فصل ٢٦: کوشش درست

 

شب هفتم - کوشش درست

داستانهای شبانه از زبان پیر روشنا در شب کوه

شب از میان صخره‌ها و درختان بلوط پایین آمده بود. نسیمی خنک از سمت قله‌ی "شاخی ‌تاجو" آرام می‌وزید. آسمان پرستاره بود و شعله‌ی آتش کوچک وسط حلقه‌ی شاگردان، می‌رقصید و تصویرش در چشمان آنها شعله‌ور می‌شد. پیر روشنا، با آن چشمهای پُر از یاد و سال، لبخند زد و گفت:

— امشب قصه‌ی "پیروز" را برایتان می‌گویم، پسر چوپانی از روستای چمی رشان.

 

بچه‌ها نزدیک‌تر آمدند. آریا هم ساکت نشست، مثل همیشه در کنار سنگ بزرگ، گوش تیز کرده.

 

پیر روشنا گفت:

 

پیروز، پسر چوپانی تنها بود. در کودکی مادرش را از دست داد و پدرش، خسته و شکسته، دل به زندگی نبسته بود. روزها را با گوسفندان در کوه می‌گذراند و شبها خسته، در پناه غار کوچکی در دل کوهستان می‌خوابید.

 

اما پیروز با دیگران فرق داشت.

او همیشه با خودش زمزمه می‌کرد:

«خدای کوهها، مرا ببین... می‌خواهم چیزی بیاموزم، نه فقط علف به گوسفندان بدهم...» 

یک شب سرد زمستان، در دل طوفانی از برف، گله‌اش گم شد. پیرمردی ناشناس، با شنلی سپید، ظاهر شد. گفت:

— دنبال گله‌ات نگرد. بیا، کاری دارم برایت...

پیروز مردد بود، اما چیزی در صدای پیر بود... نور؟ آرامش؟ هر چه بود، دنبالش رفت.

پیرمرد او را به دره‌ای برد، جایی دور از چشم انسانها، جایی که چشمه‌ای گرم می‌جوشید و کوهی از نور بالای آن دیده می‌شد.

— اینجا را می‌بینی؟ گفت پیر، این دره‌ی نفس زندگی است. هر که به راستی تلاش کند، نوری درون خود می‌یابد.

پیر از او خواست هر روز بیاید، آب چشمه را پاک کند، سنگهایش را بشوید، و برگه‌هایی از بوته‌ها جمع کند تا بخواند.

مدت‌ها گذشت. ماه‌ها. پیروز، گله را رها کرده بود. مردم گفتند: دیوانه شده. اما او هر روز برمی‌گشت. حتی در روزهایی که برف می‌بارید، دره را تمیز می‌کرد. حتی وقتی بیمار بود، از خواندن آن برگها باز نمی‌ماند.

تا روزی، چشمه شروع کرد به زمزمه:

«تو آزمون کوشش را گذراندی.»

و پیرمرد بار دیگر ظاهر شد. اما این‌بار نوری از چشمان پیروز می‌تابید.

پیر گفت:

— فرزندم، بسیاری می‌آیند با آرزو، با دعا... اما کمتر کسی با کوشش درست راه را می‌یابد. تو دانستی که فقط با وفاداری به تلاش، در سکوت و بی‌چشم‌داشت، انسان می‌بالد.

پیر روشنا مکث کرد، دستش را آرام روی خاک کوبید و گفت:

— بچه‌ها، کوششِ درست، آن است که نه برای ستایش دیگران، بلکه برای بیدار کردن نور درون انجام شود.

مثل پیروز، حتی وقتی هیچکس نمی‌بیند، حتی وقتی همه تو را فراموش کرده‌اند...

 

بچه‌ها ساکت بودند. حتی آتش آرام‌تر می‌سوخت.

آریا لبخند زد و آرام گفت:

— یعنی هنوز هم می‌شود راهی پیدا کرد، حتی اگر هیچکس باورت نداشته باشد؟ 

پیر روشنا با نگاهی ژرف پاسخ داد:

آریا جان، کوهها هم اول سنگ بودند... اما چون صبور بودند، روزی ابرها را بوسیدند.

 

روزهای مدرسۀ بی‌دیوار

روز در هورامان، زود آغاز می‌شود. با نخستین پرتوهای خورشید که از شکاف تیز کوه‌های دوله‌ژنه بر پیشانی روستا می‌تابند، صدای خروسها، زنگ گوسفندان، و بخار گرم چای از دهان کوزه‌ها برمی‌خیزد.

مدرسۀ بی‌دیوار، هرچند در شبها جان می‌گیرد، در روز اما خاموش نیست. شاگردان پیر روشنا، هر کدام به کاری می‌پرداختند که به رشد روح‌شان کمک کند: ژوانه، دخترِ گندم‌مو، در باغ سنگی پشت صخره بذر می‌کاشت؛ شیار را با دست خراش می‌داد و تخم را با ترس و احترام در دل خاک می‌نهاد.

سوران، پسر شجاع ولی پرشور، آتشدان قدیمی را می‌روبید و خاکسترها را برای خاک گلدان‌ها نگاه می‌داشت.

شیلان، در گوشه‌ای از صخره، دفتر پاره‌پاره‌ای از نرگس را داشت و روی آن می‌نوشت: چیزهایی که به یادش مانده بود از داستان دیشب؛ مثل این‌که حقیقت، گاهی خودش را پشت سکوت پنهان می‌کند...

روزها، تمرین خاموشی بود. تمرین گوش دادن به پرواز کلاغ‌ها. تمرین دیدن حرکت سایه‌ها. هیچ‌کس آنها را وادار نمی‌کرد. اما پیر روشنا گفته بود:

«روزی را زندگی کنید، که شب بتوانید چیزی برای گفتن داشته باشید.»

 

در این چند روز، هیوا غایب بود. نه غیبش را کسی پرسید، نه پیر روشنا نشانی از او داد. اما بعضی از بچه‌ها، وقتی از جویبار برمی‌گشتند، می‌گفتند هیوا را بالای تپه دیده‌اند؛ کنار سنگی که همیشه گرم بود، حتی زمستان‌ها.

بعضی دیگر، وقتی غرق مراقبه بودند، حس می‌کردند دستی بر شانه‌شان نهاده می‌شود... سبک، و از نور.

هیوا بود؟ خیال؟ یا بخشی از این مدرسۀ بی‌دیوار که هرگز همه‌اش را نمی‌شد دید؟ هیچ‌کس پاسخ نداشت. اما شب که فرا می‌رسید، همه سر جایشان بودند. آتش روشن، پیر روشنا نشسته، و سکوتی که قبل از هر داستان، قلبها را می‌کوبید...

ادامە فصل٢٦: نان پاک

شب ششم: « نان پاک »

(معاش درست انتخاب شغلی که به دیگران آسیب نرساند)

باد ساکت‌تر شده بود و فقط صدای خش‌خش برگها باقی مانده بود. بچه‌ها مثل همیشه دور آتش نشسته بودند و منتظر بودند پیر روشنا دوباره سخن بگوید.

او تکه چوبی در آتش انداخت و گفت:

– بچه‌ها،

امشب می‌خوام براتون قصه‌ای بگم از مردی که نونش بوی پاکی می‌داد... 

زمانی نه‌چندان دور، در دهی به نام دولکان، مردی زندگی می‌کرد به نام هادی.

کارش سنگ‌تراشی بود. مجسمه نمی‌ساخت، سنگِ آسیاب درست می‌کرد. برای نان مردم.

 

کارش سخت بود؛ روزی سه سنگ می‌تراشید، آن ‌هم با دست.

اما مزد زیادی نمی‌گرفت. چون می‌گفت: 

– نانی که از رنج مردم دربیاد، به گلوی خودم نمی‌ره.

روزی یکی از تجار بزرگ شهر آمد و گفت:

– هادی، اگه چند سنگ تیز و زهرآلود بتراشی، باهاش کارهایی می‌کنیم...

پولت سه برابر می‌شه! 

اما هادی گفت:

– من سنگ می‌تراشم برای چرخیدن نان مردم، نه بریدن دست کسی.

آن شب، خواب دید مادربزرگش آمده و نان گرد و گرمی در سینی گذاشته جلوش و گفت:

– این نان، بوی تو را دارد. بوی دل آسوده.

پیر روشنا به بچه‌ها نگاه کرد و آرام گفت:

– بچه‌ها، معاش درست یعنی همین.

یعنی کاری که از آن شر درنیاید. کاری که نانی باشد از دل زمین، نه از رنج آدمی. 

هر شغل اگر بوی وجدان بدهد، شریف است.

و هر شغل اگر بوی دروغ و آزار بدهد، ننگ است، حتی اگر تاج طلا رویش باشد.

 

دخترکی به نام هژین پرسید:

 

– اگه یکی فقیر باشه، ولی کار ناپاک نکنه چی؟ 

پیر روشنا چشمهایش را بست و با صدای محکم گفت:

– چنین آدمی، از ثروتمندترین‌هاست.

چون قلبش غنی ا‌ست، نانش پاک است و شبش آرام.

ادامە فصل ٢٦: دستهایی که می‌سازند

 

شب پنجم: «دستهایی که می‌سازند»

(کردار درست انجام اعمال نیک و پرهیز از رفتارهای نادرست)

باد خنک شبانگاهی از لابه‌لای درختان گردو می‌وزید. شعله‌ی آتش کم‌کم بالا گرفت و نور گرم آن بر چهره‌ بچه‌ها بازی می‌کرد. پیر روشنا چشمهایش را به آسمان دوخت و با صدایی آرام گفت:

– بچه‌ها...

اگه گفتار درست، زبان آدمه،

کردار درست، دست و پای آدمه.

و بعد، داستانی دیگر را آغاز کرد:

در روستای میرگه سور، پسری بود به نام هژار.

هژار زبون ‌دار نبود. کمتر حرف می‌زد، اما همیشه کاری می‌کرد.

هر وقت پُل خراب می‌شد، خودش بی‌صدا سنگ و چوب می‌آورد و تعمیرش می‌کرد.

هر وقت بزی از کوه می‌افتاد، بی‌چشم‌داشت می‌رفت دنبال کمک.

مردم زیاد حواسشون بهش نبود.

چون نه اهل دعا بود، نه اهل نصیحت.

فقط «می‌ساخت»... بی‌ادعا.

یه سال زمستون سختی اومد. راه‌ها بسته شد. برق قطع شد. نون و هیزم کم بود.

مردم حیرون و دست‌خالی.

ولی یه شب، چراغی تو دل مه پیدا شد.

هژار بود. با یه الاغ، بار نون، بار هیزم، بار امید...

 

هیچ‌کس نفهمید چطور تونسته اینهمه کمک جمع کنه. فقط گفت:

– وقتی می‌تونم کاری بکنم، چرا نکنم؟

 

بعدش مردم گفتن:

– کردار درست، همینه.

دعا خوبه، حرف خوبه، ولی دستی که کار کنه، نجات می‌ده.

 

پیر روشنا نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

 

– بچه‌ها، گاهی کار نیک یعنی یه نون پخش کردن، یه در باز کردن، یه حیوان رو آب دادن...

کاری که هیچ‌کس نمی‌بینه، ولی خدا می‌بینه.

 

و یادتون باشه،

نیکی کوچیک نیست، اگر از دل بیاد.

 

یکی از بچه‌ها دستش را بلند کرد و گفت:

 

– پیر روشنا... اگه کسی اشتباه کرده باشه چی؟

 

پیر روشنا لبخند زد:

 

– بهتر از نیکی، «جبران»ه.

کسی که راه درست رو بعد از اشتباه پیدا کنه، روشنتر از روزه.