سه‌شنبه، مرداد ۱۴، ۱۴۰۴

فصل هفتاد و سووم: میان راه، در روشنای رنج


فصل هفتاد و سووم: میان راه، در روشنای رنج

جاده‌ای که از قامیشلو به سوی باشورکوردستان کشیده شده بود، در زیر آسمان خاکستری و زمستانی، آرام پیش می‌رفت. مینی‌بوس در میان زمینهایی سوخته، پلهایی فرو ریخته و روستاهایی متروکه، چون روحی در حرکت بود؛ در دل این سرزمین مجروح، به‌سوی لالش، خانه نور و حافظه.

پیر روشنا و هیوا، پس از دو ماه تدریس فلسفه اشراق و حکمت خسروانی در دانشگاه‌های روژآوا، اکنون رهسپار بودند؛ نه فقط برای زیارت، بلکه برای وصال با آغاز نویی که نوروز وعده‌اش را داده بود.

همراه آنان، جمعی از دانشجویان فلسفه نیز بودنددانشجویانی از هر گوشه کوردستان: از مهاباد، از سنه، از رانیه، از سلیمانیه و حتی از دیاربکر و ماردین. جوانانی که آمده بودند تا سال نو را نه در خانه، بلکه در خانه نیاکان، در لالش، جشن بگیرند. سفری فلسفی، درونی، و در عین حال یک زیارت جمعی به حافظه و ریشه.

و البته، با آنان، چهار دختر ایزدی نیز بودند. چهار تن از هزاران گمشده‌ای که در دل تاریکی سال ۲۰۱۴ ربوده شده بودند و اکنون، آزاد، اما زخمی، در سکوت نشسته بودند. 

در ایستگاهی کوتاه، مردی با چهره‌ای جدی و گرمایی صمیمی به گروه نزدیک شد. خودش را «آترو پشدری» معرفی کرد؛ از اهالی پشدر، دانش‌آموخته تاریخ در دانشگاه سلیمانیه.

آترو (با لبخندی غم‌آلود):

«باورم نمی‌شه این‌جوری همسفر شدم با پیر روشنا و هیوا. سالها با نوشته‌هاتون زندگی کردم... حالا دارم توی همین مینی‌بوس با شما راهی می‌شم.»

هیوا (با مهر):

«راه، ما رو انتخاب می‌کنه، آترو. نه ما راه رو...» 

در دل مسیر، بحثی شکل گرفت. آترو از رنجی گفت که با خود به دوش می‌کشید:

آترو:

«من دنبال پسرعمو و چند نفر دیگه از رانیه بودم. از ترکیه می‌خواستن به اروپا برن... ولی ترکیه اونا رو تحویل نیروهای نیابتی‌ اش در سوریه داد. حالا، معلوم نیست کجان. گروگان، یا شاید بدتر...»

نگاهی انداخت به دختران ایزدی؛ یکی شان خیره به پنجره، در سکوت، لبهای لرزان.

آترو (با بغض):

«یازده سال گذشته، هنوز بیشتر از ۲۵۰۰ زن و کودک ایزدی مفقودن. هیچکس خبر نداره. حتی رسانه‌ها دیگه حرفی نمی‌زنن.»

هیوا (با صدایی آرام):

تو درست می‌گویی. این جهان، وجدانهایی خاموش دارد. اما نور، همیشه از دل تاریکی می‌روید. سهروردی گفت: نور، نه فقط روشنی است، بلکه شاهد هستی است. آن لحظه که یک وجدان روشن شود، ظلم یک گام عقب می‌رود. تمام جنبش ما، همین است: آگاه شدن.»

«رنج اگر روایت نشه، دوباره تکرار می‌شه. روایتِ تو، و روایتِ این دختران، سند روشنایی‌ است...» 

پیر روشنا (رو به دختران، آرام و شمرده):

«هر زنی که در سکوت، زنده مانده است، حامل نوری‌ است که دشمن درک نمی‌کند. آنها، رساترین واژه‌های فلسفه اشراق‌اند. در آنان، رنج و حقیقت یکی شده است. از این پس، زندگی آنان گواه عدالت خواهد بود، نه فقط قربانیِ بی‌صدا.»

پیر روشنا ادامه داد و گفت: (آرام و اشراقی):

«سهروردی گفت: نور، حقیقتِ عریان است. این دختران، اکنون پیکر حقیقت‌اند. آنچه دیدند، از هر کتاب فلسفه‌ای ژرفتر است. آنکه از رنج گذر کند، به نور می‌رسداگر خاموش نماند.»

یکی از دختران ایزدی آهسته زمزمه کرد:

«من هنوز زنده‌ام... اما همیشه با خودم، یک قبر می‌کشم.»

سکوتی میان مینی‌بوس پخش شد؛ سکوتی مقدس.

هیوا:

«اما همین که امروز با ما در راه لالش هستی، یعنی آن قبر به باغ بدل می‌شود.»

آترو سرش را پایین انداخت، چشمهایش پر از اشک.

«من هم خواهم نوشت. این بار نه برای روزنامه‌ها، بلکه برای بچه‌هایی که هنوز امیدی دارند. حتی اگر فقط یک جمله بماند، باید بگویم: وجدان، باید بیدار بماند.»

دانشجویی از مهاباد گفت:

«ما همه فرزندان نوروزیم. ما، فرزندان رنج و مقاومتیم. این نسل، دیگر سکوت نخواهد کرد.»

ادامه داد و گفت:

و ما، مسئول روایت آنانیم. اگر ما ننویسیم، دیگران تحریف خواهند کرد. باید بگوییم که چگونه این تمدن، با فقه کهنه، با سلاح دین، با بی‌عملی روشنفکران، دختران کوه را فروخت.»

پیر روشنا سرش را تکان داد، نگاهی به کوههای پیش‌ رو انداخت، که در مه زمستانی پنهان بودند و گفت:

«نور، همیشه از کوه می‌آید. نوروز هم. و از کوه، می‌رسیم به نور.»

درادامه مسیر: در روشنای رنج، میان راه از مرزهای بسته تا افقهای باز

مینی‌بوس خاکستری‌ رنگ، در میان کوهستانهای قهوه‌ای‌ رنگی که در مه زمستانی ناپدید می‌شدند، آرام پیش می‌رفت. مسیر اولیه قرار بود از مرز شنگال عبور کند؛ جایی که کوتاه‌ترین راه به سمت شهر شنگال و لالش بود. اما مأموران دولت مرکزی عراق در ایستگاه مرزی، با اشاره‌ای خشک و نگاهی سرد گفتند:

«ورود ممکن نیست. مجوز ویژه لازم است.»

راننده آهی کشید. این اولین‌ بار نبود.

«از وقتی کوردها اون همه‌پرسی رو انجام دادن، انگار همه چیز عوض شده. حالا باید از سمالکا بریم؛ مسیر دورتر، ولی تنها راه ممکن.»

دانشجویان زمزمه‌وار با هم حرف می‌زدند. یکی از آنها از روژهلات، که پدرش در قیام ۲۰۰۵ مهاباد کشته شده بود، زیر لب گفت:

«چه مرزهایی ساختن بر تن این ملت، مثل زخم. و هربار که ما بخوایم راهی شویم، درد این زخم تازه می‌شه 

هیوا که تا آن لحظه ساکت بود، چشم از جاده برنداشت و آهسته گفت:

« ما، ملتی هستیم که جغرافیایمان را از ما دزدیده‌اند، بعد ما را به‌خاطر نداشتن آن، متهم می‌کنند.»

دانشجوی دیگری گفت:

«مثل فلسطینیها، مثل ایرلندیها، مثل تیموریها، ولی بیشتر از همه، شبیه ارامنه و یهودیان، چون ما هم قربانی جینوسایدیم. فقط فرق‌اش اینه که هیچکس جینوساید ما رو جدی نگرفت 

پیر روشنا که در صندلی جلو نشسته بود، آرام سر برگرداند. نگاهش به عمق جاده و فراتر از آن می‌رفت. صدایش آرام و نافذ بود:

«اگر اشراق را در سیاست بخوانیم، خواهیم دانست که ظلمِ مستمر، نشان از ترس ساختاری‌ است. ترس آنها از ما، ترس از فرهنگ و حافظه ماست؛ چون ملت ما نه بر شمشیر، بلکه بر حکمت، بر نور، بر زبان و بر کوهها ایستاده است 

دانشجویی دیگر گفت:

« ولی استاد، چاره چیست؟ آیا باز هم منتظر بمانیم؟ باز هم قربانی شویم؟»

پیر روشنا نگاهی عمیق به او انداخت و پاسخ داد:

«نه، چاره انتظار نیست؛ چاره، آگاهی است. و پس از آگاهی، اتحاد. و پس از اتحاد، استقلال.»

هیوا گفت:

«ما ملتی هستیم که با ماجراجویی‌های استعمار غرب و شرق چهار پاره شدیم. با ترک،ترکمان،با عرب عربمان، و با فارس، فارسمان نشدیم... اما درد مشترک داریم: انکار. و انکار، از هر مرزی، خطرناکتر است.»

آترو که تا آن لحظه ساکت مانده بود، گفت:

«دولت عراق، ایران، ترکیه و سوریه در ۲۰۱۷ هم‌ دست شدند تا یک همه‌ پرسی مسالمت‌آمیز را با تحقیر سرکوب کنند. چون فهمیدند اگر یک ملت آزاد شود، بازماندگان دیگر ملتها هم صدایشان بلند می‌شود.»

یکی از دختران ایزدی آهسته گفت:

«اگر کوردها دولت داشتند، شاید هیچ‌ وقت شنگال سقوط نمی‌کرد.»

پیر روشنا نگاهی به او انداخت؛ لبخندی تلخ زد و گفت:

«و تو، گواهی زنده‌ای بر این حقیقتی. نور را می‌شود با کلمات خاموش کرد، اما نه برای همیشه 

دانشجوی دیگری گفت:

«کوردها باید از الگوی ملتهایی مثل ایرلند و تیمور درس بگیرند. ملتهایی که با فرهنگ و مقاومت توانستند، پس از نسلها، استقلال خود را بازیابند.»

هیوا افزود:

«ما ملت روایتهای دفن‌ شده‌ایم. وقت آن رسیده که روایت مان، قانون مان شود؛ و قانون‌ مان، دولت‌ مان »

تنها راه قطع زنجیره جینوساید، داشتن ساختاری‌ است که ما را نمایندگی کند، از ما دفاع کند، و حافظ خاک، زبان و حافظه ما باشد: دولت مستقل کوردستان.

پیر روشنا با نگاهی اشراقی گفت:

«دولت، اگر امتداد وجدان مردم باشد، مقدس است. اگر نه، مثل هر قدرت بی‌ریشه، ظلم خواهد شد. پس ما باید دولتی بسازیم که نه فقط مرزبان، که وجدان‌ بان باشد؛ حافظ نور و حافظ آزادی 

مینی‌بوس در سکوت در جاده‌ای باریک و برفی پیچید. کوه‌های شنگال در افق نمایان شده بودند. دختران ایزدی، برای لحظه‌ای، گونه‌هایشان را به شیشه فشردند. انگار داشتند به خانه بازمی‌گشتنداما نه به خانه‌ای عادی، بلکه به حافظه‌ای که هنوز ناتمام مانده بود.

Et bilde som inneholder kart, tekst, atlas

KI-generert innhold kan være feil.

صحنه میان‌راه: فریادی بر صلیب جغرافیا

مینی‌بوس در امتداد جاده‌ای پرپیچ‌ وخم در منطقه مرزی، به آرامی بالا می‌رفت. آفتاب عصرگاهی از لابه‌لای تپه‌های تیره رنگ غروب می‌کرد. ناگهان یکی از دانشجویان، پسر جوانی از روژهلات، از پشت شیشه فریاد زد:

ــ «بیایید! نگاه کنید! نقطه تلاقی سه مرز استعمار... اینجا جغرافیای ما را به صلیب کشیده‌اند!»

همه سر چرخاندند. چشم‌انداز پهنه‌ای گسترده و پر از سیم‌ خاردار، پاسگاه های متروک و برج های دیدبانی بود. پیر روشنا نگاهی کرد به آسمان. هیوا آهی کشید و چیزی زیر لب زمزمه کرد.

دانشجو ادامه داد:

ــ «شاید خواستند انتقام جنگ‌های صلیبی را از ما بگیرند... شاید چون صلاح‌الدین از ما برخاست، ما را به صلیب کشیدند... ببینید، این صلیب واقعی است! با این مرزبندیها و خطکش ها، تن خاک ما را تکه‌ تکه کردند، آنچنانکه نه ما ماندیم، نه زبان‌ مان، نه خانه‌هامان... فقط مرز، فقط پستهای نظامی و فقط گورستان.»

هیوا آرام گفت:

ــ «آری، اگر این انتقام نیست، پس چیست؟ هفتاد و چهار بار نسل کشی ایزدیها... شلیک به مردم در قامیشلو... انفال در جنوب... بمباران شیمیایی حلبچه و سردشت و روستاهای کرمانشاه... کشتار درسیم، کشتارپیشمرگان بی نام در زندانها... همگی زیر چشم همین مرزها، همین دولتهایی که ما را چون یک مسئله دیدند، نه چون ملتی با تاریخ.»

پیر روشنا چشم بر نقطه تلاقی دوخت و با صدایی آرام اما نافذ گفت:

ــ «ولی فراموش نکنید... آنها فقط تنِ خاک را بریدند. روحِ خاک، روحِ حکمت، را نتوانستند مرز بزنند. آنچه ما را زنده نگه داشت، نه فقط مقاومت سیاسی، بلکه نوری‌ است که از لایه‌های باستانی این حکمت می‌تابد. حکمت خسروانی، نه فقط فلسفه، بلکه نیروی حافظه هستی ملت ماست.»

دانشجوی دیگری پرسید: «استاد، راز این ماندگاری چیست؟ چرا مابرخلاف دیگر ملتهامحو نشدیم؟ مصرِ بزرگ، تمدن را از دست داد، زبانش را از دست داد. ولی ما هنوز کوردیم، هنوز زنده‌ایم.»

پیر روشنا لبخند زد:

ــ «چون ما حاملان حکمت زنده‌ایم. حکمت ما نه در کتب کهنه، بلکه در سینه‌ها و آیینها بود. در نیایش های ایزدی، در گفتوگوهای یارسان، در موسیقی دراویش، در سنگ‌ نگاره‌های زاگرس. هر بار که خواستند ما را دفن کنند، بذر ما را در زمین کاشتند. ما، فرزندان نوریم. و نور، مرز نمی‌شناسد.»

هیوا با چشمانی اشکبار اما استوار گفت:

ــ «آنچه این ملت را زنده نگه داشته، نه فقط حافظه تاریخی، که ایمان به عدالت، به راستی و به رهایی‌ است. آنان که ظلم کردند، خواهند رفت. ولی نوری که از دل ظلمت برخاست، خواهد ماند.»

پیر روشنا سر برگرداند و رو به دانشجویان گفت:

ــ «حالا وظیفه شماست. نسل شما باید فلسفه رهایی را بازنویسی کند. نه فقط با اسلحه، که با قلم، با اندیشه، با اتحاد. تا دیگر هیچ‌ کس نتواند از ما، از خاک ما، صلیبی بسازد.»

در این لحظه، مینی‌بوس به نقطه‌ای رسید که درختی کهن‌ سال بر تپه‌ای ایستاده بود. گویی نگهبان تاریخ. همه سکوت کردند. فقط صدای باد بود که از میان شاخه‌های آن درخت، تاریخ را مرور می‌کرد.

دوشنبه، مرداد ۱۳، ۱۴۰۴

فصل هفتاد و دووم: بدرقه‌ای از سرزمین نور – بازگشت به لالش و بازخوانی فاجعهٔ خاموش

 

فصل هفتاد و دووم: بدرقه‌ای از سرزمین نور بازگشت به لالش و بازخوانی فاجعه خاموش

هوای قامیشلو بوی زمستان خسته‌ای را می‌داد که آرام‌ آرام داشت میدان را به نسیم بهاری می‌سپرد. شاخه‌های بادام و انار، خفته در خواب، هنوز امیدی به شکفتن نداشتند، اما در دل دانشگاه، حرارتی دیگر در جریان بود.

پیر روشنا و هیوا، پس از دو ماه تدریس حکمت اشراق و فلسفه خسروانی، اکنون آماده بازگشت به لالش بودند. اما این بازگشت، یک سفر ساده نبود؛ نماد یک عهد بود. با آنها، چهار دختر ایزدی نیز قرار بود بازگردنداز تاریکی، به معبد روشنایی.

مراسمی برگزار شده بود؛ تالاری که حالا به محرابی تبدیل شده بود، از حضور دانشجویان، استادان، و فرماندهان نظامی و مدنی روژآوا لبریز بود. سکوتی غریب، سنگینیِ درد و آگاهی را در فضا پخش کرده بود.

هیوا به جمع نگاه کرد. کلماتش در گلو گره خورده بودند، اما چشمانش سخن می‌گفتند:

«ما ملتی هستیم که درد را چون سنگ آسیاب تحمل کردیم، ولی آرد نور از آن بیرون دادیم. اگر فراموش کنیم، می‌میریم؛ اگر بسازیم، زنده می‌مانیم. اما اگر حقیقت را فریاد کنیم، شاید رستگار شویم.»

پیر روشنا آرام جلو آمد. صدایش لرز نداشت، اما در آن موجی از مهربانی تلخ جاری بود:

«اشراق می‌گوید: هرکه از تاریکی عبور کند، خود چراغ خواهد شد. این دختران، آینه روشن روح کوردستان اند. نه قربانی ‌اند، نه خجالت‌زده؛ بلکه پیامبران عصر جدید ما هستند. از خاکستر، برخاسته‌اند تا چراغ آیندگان شوند.»

در آن لحظه، استاد سیما حلبی برخاست. زنی با چهره‌ای روشن و آرام، اما زخمی از درون. صدایش نرم بود، اما چون چاقوی جراحی، مستقیم به عمق می‌رفت:

«رنج، اگر نگریسته نشود، می‌پوساند. اما اگر فهمیده شود، متحول می‌کند.

آنچه این دختران از سر گذرانده‌اند، فراتر از کلمات است؛ اما روانِ انسان، اگر فرصت تأمل بیابد، حتی از ویرانی هم قصر می‌سازد.

روان‌شناسان می‌گویند که نخستین مرحله رهایی از درد، "دیدن" آن استنه انکارش. فلسفه اشراق هم همین را می‌گوید: نور، از دیدنِ تاریکی آغاز می‌شود.

باید این رنج را لمس کرد، اشک ریخت، اما اجازه نداد که ما را به نفرت بدل کند. اگر به جای نفرت، فهم بنشانیم، رستگاری می‌رسد.

رنج، اگر به عشق بدل شود، راهب می‌شود. اگر به دانایی بدل شود، پیر روشنا می‌شود. و اگر خام بماند، فقط سایه می‌سازد.

این دختران، امروز در مسیر تبدیل درد به معنا هستند. و این یعنی آغاز رستگاری.»

در آن‌سوی تالار، دیلان، یکی از چهار دختر ایزدی، با چشمانی لرزان از جا برخاست. صدایش ضعیف بود اما واژگانش از دل کوه برمی‌آمد:

 

«ما زنده ماندیم... ولی به بهایی که هیچکس نباید بپردازد. من ده بار فروخته شدم. اما امروز، می‌خواهم خودم را به کسی بفروشم: به نور. به زندگی. به آینده‌ای که ظلم در آن، جا نداشته باشد.»

یکی از فرماندهان آسایش، نفسش را بیرون داد و گفت:

«داعش فقط با تفنگ نمی‌کشت. با تفسیر، با توجیه، با فقه پوسیده می‌کشت.

امروز ما باید نه فقط با اسلحه، که با معنا، با فلسفه، با آگاهی بجنگیم.»

پیر روشنا گفت:

«در زمانه‌ای که حقیقت را اعدام می‌کنند، کسی که حقیقت را بگوید، شهید است.»  

اشک در چشمان هیوا جمع شده بود. او نگاهی به جمعیت انداخت و گفت:

«ما باید نگهبانان نور باشیم. و اگر همگی خاموش شویم، تاریکی باز خواهد گشت. تنها راه این است: یکی شویم. با هم. فراتر از مرزها، ادیان، قومیتها. وجدانهای روشن، وطن دارند. حتی اگر پرچم نداشته باشند.»

مراسم با سکوتی مقدس پایان یافت. دختران ایزدی در آغوش مادران خود گریستند. اتوبوس، به سوی لالش آماده حرکت شد.

در دل جاده، هنوز زمستان بود. اما در درون آنان، چیزی شکفته بود: بذر نوری که دیگر هیچ شمشیری نتواند خاموش‌اش کند.

فصل هفتاد ویکم: آستانه نوروز – فلسفه رهایی در آیین نور، از اشراق تا ایزد

 

فصل هفتاد ویکم: آستانه نوروز فلسفه رهایی در آیین نور، از اشراق تا ایزد

سکوتی شکوهمند بر محوطه‌ی دانشگاه قامیشلو گسترده بود. درختان بادام وحشی در آستانه‌ی شکفتن بودند و هوا، میان سرمای واپسین روزهای زمستان و گرمایی که نوید بهار می‌داد، مردد بود.

در اتاق شیشه‌ای بخش فلسفه، شاگردان پیر روشنا گرداگرد نشسته بودند. بخاری نفتی آرام می‌سوخت و بخار چای در هوا پیچیده بود. بیرون، برف در حال آب شدن بودهمچون لایه‌های کهن جهل که با گرمای آگاهی، از چهره زمین شسته می‌شدند.

هیوا با نگاهی به تقویم روی دیوار گفت:

— «نوروز نزدیک است استاد...»

پیر روشنا با لبخندی ژرف پاسخ داد:

«و نوروز فقط یک جشن نیست، هیوا جان... نوروز، خودِ رهایی‌ است. فلسفه‌ی رهایی. فلسفه‌ی پیروزی نور بر تاریکی، گرما بر انجماد، جان بر خمود.»

یکی از دانشجویان با کنجکاوی پرسید:

— «استاد، آیا نوروز با فلسفه‌ی اشراق هم پیوند دارد؟»

پیر روشنا گفت:

«بیش از آنچه می‌پندارید. فلسفه‌ی اشراق، با نور آغاز می‌شود؛ و نوروز، جشنِ نخستین ظهور نور در چرخه طبیعت است. شیخ اشراق، سهروردی، جهان را سلسله‌ای از نورها می‌دید که از نورالانوار تا تاریکترین سایه‌ها می‌رسد. نوروز، بازگشت این حرکت به اوج استتجلی نور در جهان محسوس.»

او لحظه‌ای مکث کرد و با صدایی نرمتر ادامه داد:

«اما در آیینهای ایزدی و یارسان هم، نوروز فقط فصل نیست؛ لحظه‌ی عبور است. همانطور که خورشید از اعتدال زمستانی به اعتدال بهاری می‌رسد، روح نیز از ظلمت به اشراق گذر می‌کند. در آیین ایزدی، نوروز پیوندی دارد با تجلی ملک طاووس در زمین. در آیین یارسان، با تولد دوباره "شاه خوشین" یا ذات نور در کالبد انسان.»

هیوا به آرامی گفت:

— «و شاید به همین دلیل، نوروز از تمدن سومر نیز قدیمی تر است. حتی در الواح گوتیها و اورارتو، نشانه‌هایی از آیین آتش، نور، و آغاز دوباره هست...»

پیر روشنا سری تکان داد:

«در کوهستانهای کوردستان، زمستان همیشه سخت بوده؛ طبیعت سخت، برای مردمانی سختکوش. نوروز، تنها زمانی‌ است که یخها آب می‌شوند و طبیعت دوباره برگی نومی پوشد. اما این فقط مسئله زیستی نیست. این لحظه بازگشت هستی به تعادل است. پیامی که در ژرفترین لایه‌های آیینی ملت ما زنده ماندهاز سومر، تا طاووس ملک، تا کوههای شنگال تا گاهان زرتشت.»

یکی از دانشجویان زمزمه کرد:

— « یعنی نوروز، ترجمه‌ای زمینی از فلسفه اشراق است؟»

پیر روشنا با چشمانی براق پاسخ داد:

« دقیقاً. نوروز، اشراق طبیعت است. آنگاه که زمین، چون انسان، از خواب ظلمت برمی‌خیزد. نوروز یعنی هر تاریکی، اگر دوام نیاورد، می‌شکند. این فلسفه‌ای‌ است که کوردها زیسته‌اند. چون قرنها در زمستان بوده‌اند، اما نوروزشان هنوز نیامده...»

هیوا گفت:

— «اما شاید نوروزِ ما، همین روژآواست. همین دانشگاه. همین نسلی که دوباره کتاب می‌خواند، می‌نویسد و می‌پرسد...»

پیر روشنا لبخندی ژرف زد:

«و اگر این آتش خاموش نشود، نوروزی خواهد آمد که دیگر برگشت به زمستان ممکن نباشد.»

بیرون پنجره، صدای گنجشکها در درختان برهنه پیچید. باد سردی وزید، اما از لابه‌لای شاخه‌ها، بوی نرگس پیچید.

نوروز، فقط تقویم نبود. آستانه اشراق بود.

یکشنبه، مرداد ۱۲، ۱۴۰۴

یازدهمین سالگرد نسل کشی ایزدیها؛ وجدانهای خاموش، عدالت دفن‌ شده

 

یازده سال پیش، در تابستان سال ۲۰۱۴، گروه داعش دولت خودخوانده اسلامی عراق و شام به شنگال و مناطق اطراف آن حمله‌ای گسترده و بی‌رحمانه انجام داد. این حمله، طبق گزارش‌های رسمی سازمان ملل و نهادهای حقوق بشری، به عنوان نسل‌کشی (Genocide) شناخته شد؛ نمونه‌ای سیاه و فاجعه‌بار از نقض گسترده و سیستماتیک حقوق بشر.

در جریان این جنایت، نزدیک به ۵۰۰۰ زن و کودک ایزدی اسیر و برده شدند. در بازارهای برده‌فروشی در موصل، رقه، و حتی مناطق خارج از نفوذ داعش، زنان به عنوان «کنیز جهادی» خرید و فروش می‌شدند، آن‌چنان که گویی قرون وسطی زنده شده است.

نکته تلخ تر، سکوت معنادار علمای بزرگ اهل سنت و شیعه بود؛ نه الازهر مصر، نه علمای سعودی، و نه اتحادیه جهانی علمای مسلمان، هیچ‌یک این اعمال را نه تکفیر کردند، نه حرام دانستند، و نه حتی کفر و گناه خواندند.

چرا؟

زیرا برده‌داری، تجاوز به زنان اسیر، گردن‌زنی، و اشغال سرزمین، در چهار مذهب اصلی فقهی اهل سنت، و حتی بسیاری از منابع تفسیری و حدیثی، ریشه دارند. داعش هیچ چیز تازه‌ای نیاورد، بلکه بی‌پرده و صادقانه آنچه را در متون فقهی نوشته شده بود، به اجرا گذاشت.

زمان آن رسیده که حقیقت را بپذیریم:

  • این نسل‌کشی، نه یک انحراف، بلکه نتیجه‌ای است از فقه سنتی‌ای که به‌روزرسانی نشده.
  • هزاران زن هنوز هم ناپدیدند؛ یا کشته شده‌اند، یا در بازارهای قاچاق انسان فروخته شده‌اند.
  • سکوت نهادهای دینی، نه تنها همدستی است، بلکه نشانه‌ای از پوسیدگی درونی برخی ساختارهای اعتقادی است.

در سالگرد این فاجعه، چه باید کرد؟

  • تغییر واژگان: این یک «درگیری» نبود، نسل‌کشی بود.
  • دادخواهی و پیگیری بین‌المللی برای مجازات عاملان.
  • بازخوانی انتقادی متون دینی، و رفرم فکری و فقهی در برخورد با مفاهیمی مانند کنیز، جهاد، و غنیمت.

فصل هفتادم: بازگشت به قامیشلو – آینده فلسفه در کوردستان و جهان

 

فصل هفتادم: بازگشت به قامیشلو آینده فلسفه در کوردستان و جهان

پس از سه روز اقامت علمی و زیارتی در حلب و بازدید از قلعه و مقبره شیخ اشراق و نسیمی، کاروان اندیشه و اشراق راهی بازگشت شد. آسمان ابری بود و باران نرم ‌نرم بر شیشه‌های اتوبوس می‌نشست. در دل زمستانِ روژآوا، سرمای راه با گرمای گفتوگوهایی فلسفی در میان پیر روشنا، هیوا و دانشجویان همراه در هم می‌آمیخت.

نیروهای آسایش در دو خودرو، با احتیاط مسیر کوهها و دشتهای سوخته را می‌پیمودند. هنوز در کنار جاده‌ها، ویرانه‌های خانه‌ها، پیکرهای بی‌صدا، دیوارهای پر از رد گلوله و نخل‌هایی خشک‌ شده دیده می‌شد. اما اتوبوس حامل شاگردان نور بودجوانانی که آمده بودند از دل خاکستر، شعله‌ای تازه روشن کنند.

در میانه راه، زمانی که آرامشی نسبی حکمفرما شده بود، هیوا پرسشی را پیش کشید:

— «استاد، ما فلسفه خوانده‌ایم... اما فلسفه به کجا می‌رود؟ در کوردستان، در جهان، چه آینده‌ای برای تفکر باقی مانده است؟»

پیر روشنا با نگاهی مهربان به شاگردان نگریست و لب به سخن گشود:

«پرسش تو، هیوا، پرسش همه قرون است. فلسفه، نه یک رشته در دانشگاه، بلکه راهی‌ است برای آزاد ماندن ذهن، برای نپذیرفتن قالبهایی که سلطه، نژادپرستی، یا تحجر بر ما تحمیل کرده‌اند. اما برای آینده‌اش، باید دو چیز را درک کنیممکان و زمان.»

او لحظه‌ای مکث کرد و ادامه داد:

«در غرب، فلسفه به دو شاخه تقسیم شد: فلسفه تحلیلی، که مانند ابزار علم، با مفاهیم کار می‌کند؛ و فلسفه قاره‌ای، که با روح انسان سر و کار دارد. یکی با منطق، دیگری با وجود. اما آنچه ما در کوردستان نیاز داریم، آشتی این دو استفلسفه‌ای که هم روش داشته باشد، هم روح.»

یکی از دانشجویان از ردیف پشتی گفت:

— «اما استاد، ما نه آکادمی مثل برکلی داریم، نه سرمایه و آزادی مثل اروپا. آیا واقعاً می‌توانیم این مسیر را ادامه دهیم؟»

پیر روشنا با لحنی قاطع پاسخ داد:

«اتفاقاً از همینجا باید آغاز کنیم. از قامیشلو، از کوبانی، از دانشگاه‌هایی که زیر آوار جنگ، کتاب را زنده نگه‌داشتند. فلسفه، همیشه از مرزهای استیصال آغاز شده است. سقراط در میدان اعدام شد، سهروردی در زندان حلب شهید شد، و کوردها در آوارگی نوشتن را آغاز کرده‌اند.» 

هیوا اضافه کرد:

— «شاید ما امروز نه ویتگنشتاین باشیم، نه دریدا، اما ما درد را تجربه کرده‌ایم، و این خودش نوعی دانایی‌ است. شاید فلسفه‌ی کوردی از همین تجربه زیسته آغاز شود.»

پیر روشنا سری تکان داد و گفت:

«دقیقاً. در جهانی که هنوز مسائلی چون ماهیت عدالت، جامعه خوب، حقیقت، و زبان حل نشده‌اند، فلسفه کوردی باید از رنجهای زیسته‌مان فلسفه بسازد. از انکار صدساله، از گرسنگی فرهنگی، از تبعید، از خاورمیانه‌ای که در برابر نور ایستاد.»

او به بیرون پنجره نگریست، جایی که کوهستانها در مه پنهان شده بودند، و ادامه داد:

«آینده فلسفه در جایی خواهد بود که زندگی دوباره می‌خواهد. و کوردستان، این روزها به زندگی بازمی‌گردد. فلسفه در روژآوا نه یک علم، بلکه خودِ مقاومت است. اگر شما، جوانان این سرزمین، این درخت را آبیاری کنید، دیگر نیازی به آکسفورد نخواهد بود.»

یکی از دانشجویان با اشتیاق گفت:

— «پس استاد، ما می‌توانیم سهروردی های جدید باشیم؟»

پیر روشنا لبخند زد:

«نه تنها می‌توانید، بلکه باید باشید. اشراقِ امروز، نه در قصرها، بلکه در چادرهای جنگ زده، در کلاسهای بی‌دیوار، و در دل همین اتوبوس هاست.»

فصل شصت ونهم: سفر به حلب – در جستوجوی اشراق

 

فصل شصت ونهم: سفر به حلب در جستوجوی اشراق

دو ماهی می‌شد که پیر روشنا و هیوا دعوت دانشگاه فلسفه و حکمت در قامیشلو را پذیرفته بودند. در این زمستان سرد و خاکستری، گرمترین کلاسهای این شهر محصور در محاصره و امید، درسهایی از نور، اشراق و خودشناسی بود. نسلی از جوانان که از میان آوار و محاصره برخاسته بودند، در این کلاسها بار دیگر به گفتوگو با هستی، عشق و حقیقت فراخوانده می‌شدند. پیر روشنا، همانند درویشی از زمانهای فراموش شده، با لحنی آرام و نگاهی نافذ، در دل این زمین سوخته، شکوفه معنا می‌کاشت. هیوا، چون شاگردی وفادار، در کنارش می‌نوشت، می‌پرسید و سکوتها را می‌شکافت.

و حال، در آغازین روزهای ماه بهمن، سفری متفاوت در پیش بود: حرکت به سوی حلب. سفری علمی، زیارتی و درونی؛ به مقصد شهری که روزی از کانونهای حکمت و عرفان بود، و امروز خاطره‌ای مجروح از جنگ و فراموشی.

پیر روشنا پیشنهاد این سفر را مطرح کرد: بازدید از آرامگاه شیخ اشراق، شهاب‌الدین سهروردی. استادی که در سده‌ها پیش، در همین حلب، گفتوگو با نور را آغاز کرده و جان باخته بود. اکنون، دانشجویان فلسفه، با امید دیدار با میراثی فراتر از کلمات، راهی این شهر می‌شدند.

اما راه آسان نبود. سوریه دیگر همان سرزمین نبود. پس از سقوط رژیم بشار اسد و گسترش بی‌سابقه گروههای جهادی که عمدتاً مورد حمایت ترکیه بودند سرزمینی که زمانی به نام ملت و وحدت عربی بر کوردها تازیانه زده بود، اکنون در شعله‌های انتقام، طایفه‌گری و ویرانی می‌سوخت.

نیروهای آسایش روژئاوا، مأمور حفاظت از کاروان شدند. مسیر از قامیشلو تا حلب، پر بود از روستاهای سوخته، دیوارهای گلوله‌خورده، تابلوهای پوسیده و کودکانی که با نگاهی مات و ساکت از پشت دیوارها به کاروان می‌نگریستند. هر قدم این مسیر، زخمی بود از ستم گذشته و اکنون. 

هیوا که در سکوت خودرو کنار پیر روشنا نشسته بود، به پنجره خیره شده بود. دلش می‌لرزید از آن‌ همه نشانه: «این سرنوشت، کی آغاز شد؟» پیش خود زمزمه کرد. آیا نه آن زمان که جهان در برابر کوردها ایستاد و آنان را از خانه‌شان بی نام و نشان کرد؟ آیا نه آن هنگام که سوریه، ترکیه، ایران و عراق، برای یک قرن، بر روی آرمان یک ملت خاک ریختند؟

او می‌اندیشید:

 «اگر ستمی را ببینی و ساکت بمانی، روزی همان ستم، خانه‌ات را خواهد بلعید.»

 

ویرانی سوریه، ویرانی لبنان، شکست عراق، سقوط یمن، همگی تصویرهایی بودند از سکوت در برابر ستم بر ملت کورد. هیوا در آن لحظه دریافت: تا نور کوردستان در خاورمیانه نتابد، صلح واقعی بر این سرزمین نخواهد نشست.

حلب، شهری بود که زمانی خانه کوردها، علویها، دروزیها و پیروان آیینهای کهن بود. شهری که امروز از گذشته‌اش تنها ویرانه‌هایی بر جای مانده بود. آنگاه که کاروان به قلعه حلب رسید، پیر روشنا با صدای آرام گفت:

«اینجا زمانی طنین گامهای شهاب‌الدین سهروردی، نسیمی و دیگر عرفا را شنیده... امروز صدای گلوله، و فردا شاید دوباره طنین نور.»

قلعه، با شکوهی اندوهبار، در غروب سرخ حلب بر افق ایستاده بود؛ چون حافظی خاموش که رازهای اشراق را در دل خاک پنهان کرده است...

 

 شب در قلعه حلب دروازه‌ای به نور

پس از گشتی کوتاه در بازار نیمه‌ ویران حلب و گفتوگو با چند استاد و روحانی علوی که از گذشته سهروردی می‌گفتند، گروه به سوی قلعه رفتند. دیوارهای کهنه، طاقهای فروریخته و فضای سنگین قلعه گویی خود روایتگر اندوهی هزارساله بود. با مجوزی که از آسایش گرفته بودند، گروه اجازه یافت شب را در یکی از حجره‌های امن قلعه بماند.

هوای شب، سرد اما زنده بود. چراغی نفتی در میان اتاق گذاشتند، پتویی بر زمین پهن کردند و جمعی حلقه زدند. پیر روشنا چشمهایش را بست، دست بر سینه گذاشت و آرام زمزمه کرد:

 

«هر جا خاکی باشد از نور، آنجا وطن من است... اینجا حلب است، و این خاک هنوز از اشراق گرم است  

سکوتی درگرفت. ناگهان هیوا که به سقف حجره می‌نگریست، آهسته گفت:

«استاد... آیا می‌توان از این ویرانه، راهی به آسمان گشود؟»

پیر روشنا لبخند زد:

«ویرانه‌ها، آستانه اشراق‌اند، اگر نگاهت نور را بخواند.»

در آن لحظه، گویی جهان بیرون خاموش شد. دانشجویان به خواب رفتند. و تنها پیر روشنا و هیوا در میانه شب، با دلی آکنده از پرسش، نشسته بودند. سکوتی ژرف حاکم شد، بادی سرد از پنجره سنگی گذشت و چراغ نفتی لرزید.

ناگهان، فضایی دیگر گشوده شدمیان بیداری و خواب، مکاشفه‌ای آغاز گشت. پیر روشنا دست هیوا را گرفت. و هر دو در چشم برهم‌ زدنی، در صحنه‌ای از نور و سنگ ایستادند؛ در حیاطی از مرمر سفید، ستونی درخشان، و مردی جوان با ردایی ساده، نورانی چون سحر. 

شیخ اشراق در برابرشان ایستاده بود. 

لبخندی نرم بر لب داشت، و با نگاهی که نه از این جهان، که از رازهای پیش از خلقت خبر می‌داد، به آنان نگریست.

با صدایی آرام، اما نافذ، گفت:

«درود بر شما، کاروانیانِ نور. از لالش تا حلب، رد پای حقیقت را دنبال کردید.»

هیوا با احساسی آمیخته به حیرت و فروتنی پرسید:

«ای شیخِ اشراق، آیا آنچه ما دیدیم، چیزی از اشراق است؟»

شیخ پاسخ داد:

«آنچه دیده‌اید، آستانه است؛ و نور، راه است. خاورمیانه تا با نور حقیقت آشتی نکند، در گرداب ظلمت خواهد چرخید. اما شما، فرزندان زاگرس، بار دیگر چراغ را افروخته‌اید.»

پیر روشنا سر فرود آورد و گفت:

«ای شیخ، بگو... آیا رهایی برای ملت کورد در این دوران ممکن است؟»

سهروردی لبخندی ژرف زد:

«رهایی، در فهم نور است، نه در خون. کوردها وارثان مهر و اشراق اند. چون ستارگانی خاموش‌ شده در قرنهای ستم. اما اکنون زمان برخاستن است. چون کشتی نوح، لالش خواهد درخشید، و کوهستانها پناهگاهِ ملل خواهند شد.» 

«و بگویید به آنان: رهایی نه در تسلط، بلکه در هماهنگی نورهاست. حکومت حکمت، همان است که جان را می‌پرورد نه زر را؛ و مردمان را به نور نزدیک می‌کند، نه به قفس.»

هیوا قطره اشکی بر گونه داشت. آهسته پرسید:

«اما اینهمه رنج... اینهمه خون... برای چیست؟»

شیخ پاسخ داد:

«رنج، بیداری‌ است. و خون، عهدنامه‌ای‌ است که با نور بسته شده. هر شهیدِ رهایی، فانوسی‌ است برای آیندگان. اما اینک، شما باید نوشتن را آغاز کنیدکتابهای نور را. تا اگر شمشیری شکست، شعله‌ای خاموش نشود.»

در آن لحظه، نور اطراف شدت گرفت، صدایی از عالم دیگر آمد، و مکاشفه در تاریکی شب آرام آرام فرو نشست.

سپیده می‌دمید. چراغ خاموش شده بود. هیوا و پیر روشنا در همان جای شب‌ نشینی نشسته بودند. دانشجویان یکی یکی از خواب برخاستند، با نگاهی پرشگفتی.

هیچکس نفهمید چه شد، اما همه حس کردند که چیزی در شب حلب اتفاق افتاده است. چیزی از جنس اشراق..

شنبه، مرداد ۱۱، ۱۴۰۴

فصل شصت و هشتم: حکومت نورانی – حکیم متأله، سیاست، و رهایی از دیدگاه سهروردی

 

فصل شصت و هشتم: حکومت نورانی حکیم متأله، سیاست، و رهایی از دیدگاه سهروردی

زمستان، به آرامی قامت خود را بر قامت قامیشلو گسترده بود. شاخه‌های درختان در مهی نازک محو می‌شدند. در کلاس فلسفه، در طبقه بالای دانشکده علوم انسانی، شمعی روشن بر میز پیر روشنا بود. نه از سر تاریکی، که برای تداعی نور اشراقی.

پیر روشنا پس از سلامی کوتاه، آهسته آغاز کرد:

« امروز درباره حکمت سیاسی در فلسفه اشراق سخن خواهیم گفت. به‌ویژه درباره مفهوم حکومتِ حکیم متأله؛ که از نظر شیخ اشراق، نه تنها یک نظریه سیاسی، بلکه بخشی از سلوک عرفانی انسان است.»

دانشجویی پرسید: «استاد، چرا سهروردی به سیاست پرداخت؟ مگر اشراق، فلسفه‌ای عرفانی نبود؟»

پیر روشنا پاسخ داد:

«درست است، اما اشراق، عرفانی است که در دل آن حکمت عملی جاری‌ است. برای سهروردی، جهان صحنه‌ای‌ است برای تجلی مراتب نور، و اگر انسان در این صحنه می‌زید، باید نظام زندگی‌اش نیز نوری باشد. و حکومت، عالی‌ترین تجلی نظم انسانی‌ است.»

▪ ساختار کیهان و سیاست نورانی

« سهروردی جهان را سلسله‌ مراتبی از نور تا ظلمت می‌داند؛ نوری که از نورالانوار، یعنی عقل اول، تا عالم خاکی و جسمانی ادامه دارد. انسان، به عنوان موجودی مرکب از نور و ماده، می‌تواند خود را به سرچشمه نور بازگردانداما نه به‌ تنهایی، بلکه در بستر یک جامعه نیک‌ تدبیر.»

«برای این بازگشت، باید جامعه نیز نورانی باشد. پس سهروردی از رهبری حکیم متأله سخن می‌گویدیعنی انسانی که دانش عقلی و کشف عرفانی را با هم دارد. نه تنها داناست، بلکه نور را دیده است

هیوا یادداشت‌ برداری می‌کرد. یکی از دانشجویان یارسان‌تبار، با شور گفت:

— «یعنی حکومت باید به دست کسانی باشد که هم دانا و هم پاک‌ سیرت‌اند؟ نه صرفاً فقیه یا شاه؟»

پیر روشنا لبخند زد:

«دقیقاً. سهروردی نه حکومت فقیه را قبول دارد، نه سلطه شمشیر را. او حکومت را حق کسی می‌داند که به معرفت نفس رسیده و از حجاب‌های تعلقات عبور کرده باشد. کسی که میان عشق و تعقل، تعادل دارد.»

جایگاه عدالت و رهایی

«در نظام سیاسی سهروردی، عدالت تنها تقسیم نان و مال نیست، بلکه بازتاب تعادل نورهاست. حکومت زمانی عادل است که به مردم امکان رشد نور درونی دهد، نه اینکه آنان را در ظلمت شهوت و خشم غرق کند. از این رو، وظیفه حکومت، نه تنها امنیت، بلکه هدایت به سوی معناست.»

«از نظر شیخ اشراق، فرمانروایی حق کسی‌ است که طلسم نفس را شکسته باشد. همانطور که پیامبران و اوتاد چنین بوده‌اند. پس، فلسفه سیاسی اشراق، فلسفه رهایی است؛ نه از راه انقلاب بیرونی، بلکه با تحول درونی رهبر و مردم.»

هیوا آهسته گفت:

«یعنی سیاستی که به جای تسلط، راهبری کند. نه بر اساس ترس، که بر اساس نور...»

پیر روشنا پاسخ داد:

« همان است. سهروردی حکومت حکیم را راهی به سوی سعادت می‌داند. اما نه سعادت به معنای رفاه صرف، بلکه امنیت روح و سیر به‌سوی اصل خویش. از همین روست که در نظر او، تدبیر مدرن شاخه‌ای از حکمت است، نه سیاست‌ بازی.»

سیاست در پرتو عرفان بومی

« جالب است که همین نگاه را در آیینهای ایزدی، یارسان و مهر نیز می‌بینیم. در آنها، رهبر یا پیر، هم راهنمای روح است و هم سامان‌ دهنده جامعه. حکومت بر اساس نور و راستی، نه زور و فریب. پس می‌بینیم که سهروردی، حتی در قرن ششم، صدای حکمتهای کهن سرزمین ماست.»

دانشجویان سکوت کردند. بیرون، باد زمستانی از کوچه‌های قامیشلو می‌گذشت. اما در کلاس، روشنی اشراق، هنوز جاری بود.

: مناظره در کلاس فلسفه آیا حکومت نوری در عصر ما ممکن است؟

زمستان بر قامت قامیشلو سنگینی می‌کرد. بیرون، درختان لخت و کوچه‌های گل‌آلود خبر از بارانی شبانه می‌دادند. اما در کلاس فلسفه، گرمای گفتوگو، از سرمای بیرون می‌کاست.

پیر روشنا، با همان لبخند همیشه‌گی‌اش، گفت:

«اکنون می‌خواهم از شما بپرسمآیا امروز، در عصر تکنولوژی و جنگ و دولتهای امنیتی، می‌توان به فلسفه حکیم متأله اندیشید؟»

دانشجوی جوانی از قامیشلو، با شور گفت:

— «استاد! ایده‌آل است، اما آیا در سیاست مدرن، جایی برای نور هست؟ دولتهای مدرن با سازوکار قدرت و زور ساخته شده‌اند. آیا می‌توان با اشراق، بر این دیوارها نفوذ کرد؟»

هیوا گفت:

«این پرسش بنیادین است. اما فراموش نکنیم که روژآوا تجربه‌ای متفاوت را آغاز کرده است. نظام ریاست مشترک، تمرکززدایی، و آموزش زنان، گامهایی کوچک اما نورانی‌اند.»

دانشجوی دیگری، اهل عفرین، پرسید:

 «اما اگر حاکم باید عارف باشد، پس دموکراسی چه می‌شود؟ مردم چگونه می‌توانند چنین فردی را انتخاب کنند؟ مگر اشراق امری باطنی نیست؟»

پیر روشنا گفت:

«سهروردی نمی‌گوید که حاکم باید از آسمان بیفتد. بلکه می‌گوید معیار انتخاب، باید نور عقل و راستی باشد، نه قدرت، ثروت یا تبار. او آرمان‌شهری را می‌بیند که در آن، دانش و فضیلت، معیار مشروعیت سیاسی است.»

هیوا افزود:

«و این همان چیزی است که ژنئولوژی و انقلاب زنان هم می‌گوید. رهبری باید بر اساس دانایی و آگاهی درون باشد، نه زور یا هویت قومی. شاید امروز، ما نیاز به آموزش اجتماعی برای تولید رهبران نوری داریم.»

دانشجوی دختری از کوبانی گفت:

 «یعنی می‌خواهید بگویید حکومت فردا، نه یک رئیس‌جمهور بلکه یک پیر باشد؟»

پیر روشنا لبخند زد:

«نه رئیس‌جمهور، نه پیربلکه انسانی که خود را بشناسد. سهروردی می‌گوید: کسی که بر نفس خود حاکم شد، می‌تواند بر مدینه حاکم باشد. پس نه با لباس، بلکه با نور درون، رهبری سنجیده می‌شود.»

یکی دیگر از دانشجویان، پسر جوانی از حسکه، اضافه کرد:

 «ولی در دنیای امروز، حکومتها با امنیت و اقتصاد سنجیده می‌شوند، نه با عشق و اشراق.»

هیوا با تأمل گفت:

«اما اگر امنیت و اقتصاد، بدون معنا باشد، به چه درد می‌خورد؟ سهروردی می‌گوید: نجات نه در قدرت، بلکه در بازگشت به نور اصل است. ما برای ساخت جامعه، اول باید انسانِ نوری تربیت کنیم.»

پیر روشنا با نگاهی آرام به کلاس نگریست:

«و این، رسالت فلسفه است. ساختن زمینی که آسمان در آن تنزل یابد. حکمت خسروانی، راهی میان خاک و افلاک استنه از سر توهم، بلکه از سر پیوستگی نور.»

سکوتی گرم در کلاس پیچید. دانشجویان، زمزمه‌های ذهنی‌شان را با نگاه دنبال می‌کردند. بیرون، غروب قامت می‌کشید، و فانوسهای حیاط دانشگاه، روشن شده بودند.