دوشنبه، خرداد ۲۶، ۱۴۰۴

ادامە فصل بیست‌وششم:زرتشت و سفربە هورامان

 

داستانهای شبانه از زبان پیر روشنا - شب نخست: زَردتشت و سفر از معبد فره اسپه  تا هورامان

پیر روشنا چنانکه به بچه ها پیمان داده بود که هر شب، در غیاب هیوا داستانی را برایشان بازگو کند،  اگر چه خسته از راه بود، اما چشمانش پر از نور، آن شب باز به مدرسه‌بی‌دیوار برگشت. بچه‌ها در اطراف آتش حلقه زدند، چون می‌دانستند امشب او می‌خواهد داستان مردی را بگوید که به نور نوشت و با تاریکی صلح نکرد: زَرده شت یا زرتشت .

پیر روشنا با صدای آرام و ژرفش گفت:

"فرزندانم، روزگاری دور، در سرزمینی کوهستانی و پرآوازه به نام مکریان، در روستایی به نام مارگان، کودکی چشم به جهان گشود. پدرش، مردی از پیروان راه ایزدی، او را برای آموزش حکمت ایزدی به معبد بزرگی در نزدیکی تکاب فرستاد، جایی که به آن فره اسپه می‌گفتند، قبله‌ی زائران و خردمندان."

بچه‌ها با دقت گوش سپردند. پیر روشنا ادامه داد:

"این کودک، که بعدها زَردتشت نامیده شد، در آن معبد آموخت که نور و تاریکی دو دست یک تن‌اند؛ نور بی‌تاریکی معنا ندارد. اما دلش پر از اندیشه‌های نو بود. همیشه با خودش می‌گفت: چرا نباید راهی دیگر یافت؟ چرا نباید برای انسانها راهی آسانتر ترسیم کرد؟"

پیر روشنا لحظه‌ای سکوت کرد، و بعد گفت: 

"در سی‌سالگی، زردتشت از مکریان به هورامان سفر کرد. در میان کوهها و آتشکده‌ها، در سکوت شب، زیر آسمان ستاره‌باران، کتابی نوشت. کتابی که بعدها به نام اوستا شناخته شد."

آریا، شاگرد باهوش و کنجکاو، پرسید:

« پیر جان، چرا از او دلگیر شدند؟ مگر او دنبال نور نبود؟»

پیر روشنا لبخند زد و گفت:

"بله فرزندم، اما او باور داشت که نور و تاریکی در نبردند، که تنها یکی باید پیروز باشد. اما ما، در آیین ایزدی، باور داریم که نور و تاریکی، همچون روز و شب، چرخش زندگی‌اند. زردتشت خواست اصلاح کند، اما گاهی اصلاحات، ریشه ها را از یاد می‌برد. برای همین، پیران بزرگ ایزدی با اندوه، او را به سوی شرق تبعید کردند."

سپس به آرامی افزود:

"اما زَردتشت فراموش نکرد. آموزه‌هایش، هنوز هم پر از خرد است:

او گفت که خدا یکی ا‌ست، و پیامبران باید فرستادگان خرد و راستی باشند.

گفتار نیک، پندار نیک، کردار نیک... اینها حرفهای دشمن نیستند. اینها برگهایی از همان درخت کهن‌اند که ما نیز از آن سایه گرفته‌ایم."

بچه‌ها یکی‌یکی دست بالا کردند. یکی گفت: «یعنی ما باید زردتشت را دشمن بدانیم؟»

پیر روشنا جواب داد:

"نه، فرزندم. هیچ اندیشمندِ راستی‌گویی دشمن ما نیست. ما از او آموختیم، با او گفتگو کردیم، و راه خود را رفتیم. راه ما راه هماهنگی بود، نه تضاد."

آتش رو به خاموشی می‌رفت. پیر روشنا گفت:

"در پایان عمر، زردتشت هنوز به روشنی امید داشت. او جهان را به نیکی، به خرد و به آبادی فراخواند. و ما هم، با حفظ تفاوتها، از او سپاسگزاریم."

او چوبش را به خاک زد و گفت:

 

"زردتشت شاید از دل آیین ما برخاست، اما راهی نو رفت. همان‌گونه که هرکدام از شما، روزی، از این مدرسه‌ بی‌دیوار، راهی متفاوت می‌روید..."


فصل بیست‌وششم: پیر روشنا و ده حکایت آموزندە


فصل بیست‌وششم:پیر روشنا و ده حکایت آموزنده

سحرگاهان، مه نرمی بر کوهستان هورامان نشسته بود. نسیم، بوی سدر و آویشن را از دره‌ها بالا می‌کشید. مدرسه ا‌ی بی دیوار دوباره زنده شده بود با صدای بچه‌ها، و صدای پیر روشنا که پس از روزها سفر از لالش آمده بود تا دانسته‌های کهن را به شاگردان هیوا بازگو کند، زمانیکه هیوا مشغول بناکردن مدارس دیگر بود در روستا  وشهرکهای اطراف هورامان.

همه گرد پیر نشستند. آریا کنار دوستانش، آرام و چشم‌به‌راه. پیر روشنا گفت:

« ای فرزندان کوه و آتش، من حکمت را از زبان پیران لالش، از کتاب باد و نور، برای شما آورده‌ام. اما این را چون قصه خواهم گفت چون شما از نژاد داستانید.»

۱. لاک‌پشتِ راهی

روزی لاک‌پشتی در کوهستان بود که همه او را مسخره می‌کردند چون کند می‌رفت. او گفت: «مهم نیست چقدر کندم، چون هرگز نمی‌ایستم.»

سالها بعد، همه‌ آنهایی که دویدند، فراموش شدند. اما رد پای او در دل سنگها ماند

 پیر گفت: ادامه بده، حتی اگر آرامی. کوه هم روزی سنگ به سنگ بالا رفت.

 

۲. مردی با کیسه‌ی سنگ

مردی هر ظلمی را در کیسه‌ای می‌ریخت و پشتش می‌انداخت. روزی که خواست پرواز کند، نتوانست.

پرنده‌ای گفت: «تا سنگها را نبخشی، نمی‌پری.»

 پیر گفت: رنج را اگر نگه داری، خودش می‌شود زنجیر.

 

۳. آتش عشق و یخ نفرت

در کوههای آگری، دوتن بودند: یکی به آسانی متنفر می‌شد، دیگری به سختی عاشق.

یکی در یخ ماند، دیگری آتش در دلش روشن کرد و شب را گذراند.

پیر گفت: چیزهای خوب سخت‌اند، اما گرمتر و ماندگارتر.

 

۴. داسِ خشم

پسرکی هنگام عصبانیت، با داس خشم به درختی زد. سالها بعد، سایه نداشت.

گفت: «کاش فکر می‌کردم قبل از بریدن.»

 پیر گفت: وقتی عصبانی شدی، آینده را تصور کن نه فقط لحظه را.

 

۵. آرچایِ بی‌راه

چوپانی می‌خواست به قله برسد، اما هر راهی او را به دره می‌برد.

عاقبت فهمید باید مسیرش را تغییر دهد، نه رؤیایش را.

پیر گفت: رؤیا را نگه‌دار، روش را تازه کن.

 

۶. دو رهگذر

یکی همیشه راست می‌گفت، یکی دروغ.

کودکی هر روز با هر دو راه می‌رفت. از یکی یاد گرفت چگونه درست حرف بزند، از دیگری آموخت که دروغ چه شکلی دارد.

 پیر گفت: هر کسی می‌تواند معلم باشد، اگر خوب نگاه کنی.

 

۷. دلِ نیمه‌راه

دختری به دیدن دریا رفت، اما دلش در کوه مانده بود. دریا را ندید.

پیر دانایی گفت: «کجا می‌روی مهم نیست، مهم این است که با همه دلت بروی.»

پیر گفت: نیمی رفتن، هیچ‌وقت رسیدن نیست.

 

۸. تبرِ آماده

نجاری، روزها تبرش را تیز می‌کرد پیش از بریدن حتی یک چوب.

وقتی سیل آمد و پلها را برد، تنها تبر او می‌توانست چوبهای لازم برای پل نجات را آماده کند.

 پیر گفت: پیش از کار، خودت را آماده کن. ابزار تیز، نجات است.

 

۹. دو قبر

مردی قصد انتقام داشت. پیر لالش گفت: «پیش از آن، دو قبر بکن.»

مرد پرسید: «یکی برای کیست؟

پیر گفت: «برای خودت، اگر از راه برنگردی.»

 پیر گفت: انتقام، هم تو را می‌کشد، هم دشمن را. بخشش، نجات هر دوست.

 

۱۰. دلِ دوست‌دار

در سخت ترین زمستان، تنها خانه‌ای که آتش داشت، خانه‌ی دوستی بود که در تابستان فقط مهربانی می‌داد.

او گفت: «دوستان، هیزم دلند در سرمای زندگی.»

 پیر گفت: گنجت را در دل دوستانت پنهان کن، نه در صندوق آهنی.

 

و پیر روشنا، با نگاهی گرم و پرنور، روبه‌روی بچه‌ها نشست و گفت:

« اینها ده حکایت نیست، ده چراغ است. در کوه، در تاریکی، یا حتی در دل خودتان اگر چراغی خواستید، یکی‌از آنها را به یاد بیاورید. راه را روشن می‌کند.»

بچه‌ها ساکت بودند. مه آهسته کنار می‌رفت، و صدای پرنده‌ای از دور می‌آمد. آریا آرام زمزمه کرد:

«پیر روشنا، می‌شود هر شب یکی از اینها را باز هم بگویی؟» 

پیر لبخند زد:

«اگر گوش بدهی هر شب یکی، تا آخر راه.»

یکشنبه، خرداد ۲۵، ۱۴۰۴

فصل بیست‌ و‌پنجم: ظهور پیر روشنا «روشنایی در دل تاریکی»

 

📖 فصل بیست‌ و‌پنجم: ظهور پیر روشنا «روشنایی در دل تاریکی»

در دل کوههای آرام هورامان، در مدرسه‌ای بی‌دیوار که با نور خورشید گرم می‌شد و با صدای باد درختان، درس آغاز می‌گشت، کودکی به نام «آریا» هر روز در اندیشه‌ی پرسشهایی ژرف به کوه می‌نگریست.

روزی پیر دانایی به نام «پیر روشنا» از دره‌ی لالش به آنجا آمد. لباس ساده‌ای داشت و چشمانی که گویی درون آن ستارگان می‌درخشیدند.

آریا جلو رفت و گفت:

ــ ای پیر، من شبها به آسمان نگاه می‌کنم و از خود می‌پرسم: «چرا من اینجام؟ چرا آدمها با هم مهربان نیستند؟ چه چیزی واقعی ا‌ست؟»

پیر لبخندی زد.

ــ آریا جان، این پرسشها را هزاران سال پیش، بزرگانی چون شیخ اشراق و پیر شالیار نیز از خود می‌پرسیدند. آنها می‌گفتند: «هر چیز زیبایی، پرتوی از نور حقیقت است.»

آریا گیج شد:

ــ یعنی چه؟

پیر دست آریا را گرفت و به چشمه‌ای برد.

ــ بنگر، این آب زلال است. تو را همان‌گونه که هستی، نشان می‌دهد. همانند خردِ درونِ تو. وقتی خوب فکر می‌کنی و دلَت آرام است، می‌توانی حقیقت را ببینی.

او ادامه داد:

ــ شیخ اشراق می‌گفت: نور در دلِ همه‌چیز هست. حتی تاریکی، خودش راهی است برای شناخت نور. مثل شب و روز، هر دو لازم‌اند. و پیر لالش می‌گفت: گیتی مانند آدم است، روح دارد. باید با او مهربان بود، چون ما جزئی از او هستیم، نه حاکمش.

آریا با تعجب گفت:

ــ یعنی کوهها، درختها و حتی باد هم مثل ما روح دارند؟

ــ بله فرزندم، پیران یارسان نیز باور داشتند که جان همه چیز با شادی و نیکی زنده می‌ماند. وقتی به درختی احترام می‌گذاری، وقتی به یک گنجشک آب می‌دهی، در حقیقت، نور درون خودت را هم روشن می‌کنی.

آریا نشست و گفت:

ــ من دوست دارم مثل آنها باشم، مثل پیر شالیار که می‌گفت تاریکی و روشنایی دشمن هم نیستند، بلکه مثل دوست هایی هستند که دست هم را گرفته‌اند.

پیر روشنا لبخند زد و گفت:

ــ احسنت! تو آغازگر راهی هستی که از دل فلسفه و مهر می‌گذرد. از امروز، هر روز با دوستانت بنشینید و درباره‌ی این پرسشها حرف بزنید:

 چه چیزهایی باعث شادی ما می‌شوند؟

چرا باید به دیگران کمک کنیم؟

چگونه می‌توان با طبیعت دوست شد؟

آیا همه چیزهایی که می‌بینیم واقعی‌اند؟

و چرا باید خوب باشیم حتی وقتی کسی ما را نمی‌بیند؟

 

در پایان روز، آریا دست بر قلبش گذاشت و گفت:

ــ من درون خودم نوری احساس می‌کنم. مثل ستاره‌ای که خاموش نباشد.

 

پیر پاسخ داد:

ــ آن نور، همان جان توست که با تفکر و نیکی زنده می‌ماند، همان نوری که شیخ اشراق آن را «نور اسپهبدی» می‌نامید، و پیر شالیار آن را در دل خاک و آسمان و کودکانی چون تو می‌دید...

 

و این‌گونه، مدرسه‌های بی‌دیوار کوردستان، سرشار شد از گفتوگوهای کودکانه‌ای که رنگ نور داشتند و بوی گل‌های بهاری.

فصل بیست‌ وچهارم : پیر هورامان و حکمت فره‌مند خسروانی

 


 

فصل بیست‌وچهارم : پیر هورامان و حکمت فره‌مند خسروانی

در دل کوههای سر به آسمان کشیده‌ی هورامان، آنجا که باد بوی گندم‌زارهای وحشی و دود اجاق‌های سنگی را با خود می‌آورد، پیر بزرگی نشسته بود. نه یارسانی بود، نه زرتشتی، تنها یکی از نگهبانان حکمت ایزدی و فرزند آتش مقدس، از تبار پیران بی‌نام که سینه‌به‌سینه رازهای کهن را از روزگار روشنای پیش از تاریکی حفظ کرده بودند.

گرد او، گروهی از کودکان هورامی، با لباس‌های گل‌دوزی‌شده‌ی محلی، در حلقه‌ای از نور نشسته بودند. صدای چشمه‌های کوه و آواز پرندگان، پس‌زمینه‌ای بود برای سخن گفتن پیر؛ مردی که نه‌تنها زبان طبیعت را می‌دانست، بلکه از دل آتش و نور، رازهای هستی را خوانده بود.

با صدایی نرم و ژرف گفت:

« ای فرزندان آفتاب و صخره، بشنوید حکایتی از حکمت خسروانی. این حکمت، چون رودخانه‌ای ا‌ست که از کوههای زاگرس سرچشمه گرفته و از دل دلیران،باباچاویش ، شمو و چاوماسپ، به دریاهای راستی جاری شده. ما، کوردها، از تبار این رودیم. ما حاملان فروغ ایزدیم.»

یکی از دخترکان، با چشمان درخشان پرسید:


«
 پیرجان، ایزد کیست؟»

پیر نگاهی به طلوع آفتاب میان دو قله انداخت و گفت:


«
 ایزد، روشنی بی‌پایان است. نه در دوردست، نه در کتاب، که در نفس پاک شماست. او را در چشم بز کوهی، در غرش رعد، در لبخند مادرتان می‌توان دید. او فزاینده است، پویاست، و هرکه در مسیر فزایندگی باشد، از نور او لبریز می‌شود.»

پسرکی لاغر، دست بلند کرد و گفت:


«
 پیر، چرا تاریکی هست اگر ایزد نور است؟»

پیر آهی کشید، دستی به ریش نقره‌گونش کشید و گفت:


«
 تاریکی دشمن نور نیست، برادر اوست. در هورامان، شب همان اندازه مقدس است که روز. چون در دل شب، رؤیاها زاده می‌شوند. چون بی‌زمستان، بهار معنایی ندارد. ایزد ما را آفریده تا در دل تاریکی نیز نور بیافرینیم.»

آنگاه دست بر خاک گذاشت، مشت کوچکی خاک برداشت و ادامه داد:


«
 این خاک، مادر ماست. از او زاده شده‌ایم و به او بازمی‌گردیم. از دل همین خاک، راستی می‌روید. و حکمت خسروانی، بر سه ستون استوار است: راستی، خرد، و فرە. راستی، چون چشمه‌ای زلال. خرد، چون کوه استوار. و فره، فروغی ا‌ست که ایزد بر دل انسان می‌تاباند تا روشنی را در دل هستی بگستراند.»

دخترکی دیگر گفت:


پیر، ما چطور فره بگیریم؟»

پیر با مهربانی گفت:


«
 فرزندانم، فره به کسی می‌رسد که دلش خانه‌ی روشنی باشد. کسی که دیگران را بی‌داوری بپذیرد، کسی که دروغ نگوید، کسی که خشم را به بخشش بدل کند. فره، پاداشِ هماهنگی با هستی ا‌ست. و هستی، جز نیکی، چیزی نمی‌خواهد.»

و سپس با نگاهی نافذ ادامه داد:

« یادتان باشد، کورد بودن تنها پوشیدن شال‌و‌شاپک نیست. کورد بودن یعنی وارث حکمت بودن. ما فرزندان آتشیم، فرزندان طبیعت. هر درخت، هر پرنده، هر کوه، برای ما کتابی ا‌ست. و هر کودک، چراغی ا‌ست برای آینده. بپرسید، بیندیشید، شک کنید، و همیشه در راه نیکی گام بردارید.»

در پایان، همان‌طور که مه کوه را در آغوش می‌کشید، پیر با زبان هورامی دعایی زمزمه کرد:

« بی‌عیب باش، فراوانی و روشنی را به قلبت بیاور، صدای طبیعت را به گوشهایت برسان و حقیقت را در رفتار خود جاری کن.»

و کودکان هورامی، در سکوتی پر از نور، فهمیدند که پیران این کوهستان، نه تنها حافظان سنت و آیین بودند، بلکه معلمان نادیدنیِ فلسفه‌ای روشن بودند؛ فلسفه‌ای برای دلهای کودک، برای روزهایی که دوباره، نور بر تاریکی چیره می‌شود.

 

فصل بیست‌وسوم: (چهار پیام برای صدای گل و آتش کوهستان )

 

 

فصل بیست‌وسوم: چهار پیام برای صدای گل و آتش کوهستان

در یکی از روزها، هیوا در کنار چشمه‌ای زلال، مدرسه‌ای بی‌دیوار را برپا کرده بود. آنجا نه دیواری میان شاگردان و کوهستان بود و نه فاصله‌ای میان دلها و طبیعت.

استاد آن کلاس پیرمردی خردمند از هورامان بود؛ نامش خانی. سینه‌اش پر از حکایتها و افسانه‌های کهن. او که با هر چین پیشانی‌اش قصه‌ای نهفته داشت، رو به شاگردان کرد و گفت:

ــ امروز شما را به سفری می‌برم، سفری نه به سرزمینهای دور، بلکه به دل همین خاک و کوه و جنگل.

آن روزگار، هنوز دیوارها میان انسان و طبیعت کشیده نشده بودند. کودکان در آغوش سبزه‌ها و سنگها، پای سخن پیران می‌نشستند. تخته‌سیاهشان پرواز پرندگان بود، دفترشان بوی خاک پس از باران، و موسیقی‌شان صدای شمشال چوپانان.

هر هفته، زنی سالخورده از دل هورامان برای بچه‌ها افسانه می‌گفت؛ افسانه‌هایی نه از دیو و اژدها، بلکه از احترام، توازن و روشنایی.

خانی همان رسم کهن را زنده کرد و برای شاگردانش چهار افسانه بازگفت:

 

۱. 🌸 افسانه «گولی در خاک»

روزی پسربچه‌ای در دامنه‌های پاوه خواست گلی در خاک بکارد. مادرش آهی کشید و گفت:

ــ گلم، خاک را این‌گونه زخمی نکن...

پسرک پرسید: « مگر خاک زنده است؟» 

مادر لبخند زد: «خاک، مادر ماست. ریشه‌ی همه زندگی از اوست.» 

 

از آن روز، پسرک پیش از چیدن هر گل، با خاک سخن می‌گفت، از او اجازه می‌خواست. و گلها نرمتر و شادتر در دستانش می‌نشستند.

 

۲. 🔥 افسانه‌ی « ئاگر و پیر شالیار» 

در سرمایی سخت، آتشی در دهکده‌ای خاموش شد. همه جا در تاریکی فرو رفت. کودکی لرزان پرسید:

ــ آیا تاریکی دشمن ماست؟

پیر ده، که از تبار پیر شالیار بود، پاسخ داد:

ــ نه فرزندم... تاریکی دشمن نیست؛ جایی ا‌ست که نور می‌خواهد دیده شود.

مردم شاخه‌ای خشک سوزاندند، آتش بازگشت و خانه‌ها روشن شد. از آن روز کودکان آموختند: نور و تاریکی، زن و مرد، شب و روز... همه در پیوندند و بی‌یکدیگر معنا ندارند.

۳. 🌬️ افسانه‌ «نفسی کلهور» 

دخترکی در دره‌ کلهور با باد سخن می‌گفت. مردم به او می‌خندیدند، اما او ایمان داشت.

سالی بی‌باران رسید. همه ناامید شدند جز همان دختر. هر روز می‌گفت:

ــ بادا، مهربانم! ابرهای باران زا را به دیار ما بفرست.

روزی ابر آمد و باران بارید. مردم دریافتند که حتی باد هم روح دارد، حتی خاک می‌فهمد و به مهربانی پاسخ می‌دهد.

۴. 🌱 افسانه‌ی «صدای دارستان» 

پیرمردی در شینوه تنها یک تبر داشت و می‌خواست درختی ببرد. کنار درخت ایستاد و گفت:

ــ اگر شما راضی باشید، مرا ببخشید. من نیازمندم.

درخت با خش‌خشی آرام گفت: «ببر، اگر نیازمندی... اما تنها مرا، نه خانواده‌ام.» 

 

پیرمرد همان یک درخت را برید و چوبش گرمای چند خانواده را فراهم کرد. کودکان آموختند: هیچ درختی بی‌صدا نمی‌میرد، هیچ جنگلی بی‌دلیل نمی‌گرید.

 

🌿 این بود مدرسه‌ای بی‌دیوار؛ جایی که نه نمره‌ای بود، نه تنبیهی و نه اجبار. آموزش در آنجا آواز بود، قصه بود، و مهربانی.

و فلسفه‌ی زندگی چنین آموخته می‌شد:

 

« ما جزئی از طبیعتیم، نه فرمانروای آن.

اگر درختی بگرید، روحمان تاریک می‌شود.

اگر برگی بخندد، جانمان روشن خواهد شد.»

شنبه، خرداد ۲۴، ۱۴۰۴

فصل بیست‌ودوم : پیر شالیار، وارث نور و راز


فصل بیست‌ودوم : پیر شالیار، وارث نور و راز

بر فراز کوههای پر رمز و راز هورامان، جایی که هر سنگ و بوته‌ای خاطره‌ای از گذشتگان در خود نهفته دارد، کلاس بی‌دیوار مدرسه‌ای دوباره برپا شده بود. باد ملایم میان درختان بلوط می‌پیچید و نوای دوردست نی همچون زمزمه‌ای از آسمان به گوش می‌رسید.

استاد، پیرمردی با عبایی روشن و چشمانی که آسمان را در خود داشت، کنار آتش کوچکی نشسته بود. شاگردان دایره‌وار گرد او بودند، مشتاق شنیدن روایت امروز.

استاد گفت:

« امروز سخن از مردیست که کوهها هنوز صدایش را در خود دارند. پیر شالیار، نه فقط یکی از بزرگان تاریخ ما، بلکه از پیشوایان اهل یارسان و یکی از مریدان راستین شاه خوشین لرستانی بود. کسی که اگرچه در دل کوههای هورامان می‌زیست، دلش با تمام گیتی یکی بود.»

شاگردی با احترام پرسید: « استاد، مگر پیر شالیار فیلسوف نور نبود؟ »

استاد لبخند زد و گفت:

« آری، او هم فیلسوف بود، هم عارف، و هم درمانگر. اما فراتر از همه، او تجسم هماهنگی بود، پیرو آیینی که انسان را بخشی از هستی می‌دانست، نه برتر از آن 

شاگرد دیگر گفت: «شنیده‌ام در متون مقدس یارسان، نام او آمده»

استاد سر تکان داد و  این کلام را تکرار کرد:

یاشای ساحیب شه‌رت، یاشای ساحیب شه‌رت

ئامانه‌ن ئامان یاشای ساحیب شه‌رت

ئاسارش به‌رئارد وردش که‌رو به‌رد

کنگور دنیا دنیاش که‌رد وه‌گرد

سکوتی معنوی فضا را فرا گرفت. باد از روی دل کوهها گذشت و گویی خودش نیز این ذکر را با احترام شنید.

استاد ادامه داد:

« پیر شالیار از مقربان شاه خوشین بود و به همین خاطر، شاه خوشین قلعه پالنگان را برگزید تا به پیر نزدیک باشد. نزد اهل یارسان، پیر شالیار نه‌تنها رهبری روحانی، بلکه واسطه‌ای بین عالم نور و عالم جسم بود. دیدگاه او به تاریکی و روشنایی همانند دیدگاه اشراق بود. تاریکی را طرد نمی‌کرد. بلکه آن را همزاد نور می‌دانست 

او گفت:

« برای پیر شالیار، گیتی همچون آینه‌ای دو رو بود: یکی از نور، یکی از سایه. هر دو لازم بودند تا حقیقت کامل گردد. درست همان‌طور که زن و مرد، شب و روز، خیر و شر، همه در تضاد ظاهرند اما در حقیقت، توازن می‌آفرینند.»

استاد در ادامه گفت:

« در مکتب پیر شالیار هم، درمان، موسیقی، دعا و مهربانی همه از نور می‌آمدند. نور درون انسان، اگر بیدار شود، می‌تواند حتی کوه را هم شفا دهد. و این نور، در تعادل با تاریکی معنا پیدا می‌کند. اگر شر نبود، خیر شناخته نمی‌شد. اگر زمستان نبود، بهار معنی نداشت 

استاد رو به شاگردان کرد و افزود:

« در آیین یارسان، تناسخ تنها انتقال روح نیست، بلکه بازتاب رشد روح است. روح، اگر درس خود را نیاموزد، دوباره بازمی‌گردد؛ نه برای مجازات، بلکه برای ادامه تکاملش. این همان چیزی‌ است که هم سهروردی در حکمت انوارش می‌گوید، و هم پیر شالیار در اندیشه‌اش: سفر روح تا رسیدن به کمال ادامه دارد 

سپس شاگردی خردسال که نور چشمش درخشان بود، آرام گفت:

« استاد، ما باید چکار کنیم که مثل پیر شالیار نورانی شویم؟»

استاد لبخند زد:

« مهربانی کنید. طبیعت را گرامی بدارید. دل کسی را نشکنید. بخندید، دعا کنید، و با نور درون خود آشتی کنید. چون هر کدام از شما، ذرّه‌ای از نور همان خورشیدید که پیر شالیار آن را می‌ستود.»

آفتاب آهسته بر شانه کوه نشست، و کلاس بی‌دیوار، چون آتشی خاموش‌نشدنی، در دل بچه‌ها روشن ماند...