پنجشنبه، مرداد ۱۶، ۱۴۰۴

فصل هفتاد و ششم – چهارشنبه‌سوری لالش: بازگشت به آغوش نور


فصل هفتاد و ششم چهارشنبه‌سوری لالش: بازگشت به آغوش نور

خورشید آخرین پرتوهای خود را با وقاری شرقی، بر قله‌های سپیدپوش کوههای لالش افکند. نسیمی دل‌ فریب، بوی اسپند و خاک نم‌خورده را در فضای دره پخش می‌کرد. دره‌ای که دیگر تنها معبد نبود، بلکه پناهگاه بود، حافظه بود، خانه بود. آغوشی گشوده برای روح های زخمی و جانهای گم‌کرده.

لالش، در این شبِ مقدس، همچون قلبی تپنده در سینه‌ی کوردستان، میزبان آنانی بود که از تیره‌ترین شبهای تاریخ بازگشته بودند؛ دختران ایزدی رهایی‌ یافته، دانشجویان فلسفه، مهمانانی از هر چهار گوشه جهان، پیر روشنا و هیوا. 

در میدان مرکزی معبد، ۳۶۶ شمع یکی پس از دیگری در نور شفق روشن می‌شدند. هر شمع، یک روز سال، یک آرزو، یک زخم، یک رجعت به نور.

پیر روشنا در حلقه‌ی شعله‌ها ایستاده بود، با عبای سفید و لبخندی پر راز. هیوا در کنارش، چشمانش را به شعله‌ها دوخته بود. 

پیر روشنا چنین آغاز کرد:

«در حکمت خسروانی، نور حقیقت است، و ظلمت، نه دشمن نور، بلکه پرده‌ای برای آن. امروز ما اینجا گرد آمدیم تا همانگونه که شمعی در دل تاریکی افروخته می‌شود، نوری درون خویش روشن کنیم.»

سپس صدای تنبور، دف و نی در فضای شب پیچید. زمین لرزید از موسیقی و آسمان خم شد تا به گوش جان بشنود. رقص دایره‌وار جوانان کورد، زن و مرد، کودک و سالخورده، به دور آتش چون کهکشان می‌چرخید.

یکی از دختران آزادشده، با چشمانی براق گفت:

«من روزی در دل تاریکی سوختم، اما امروز، با نور این آتش، به دنیا بازگشته‌ام... شکر که جامعه‌ام مرا با آغوش باز پذیرفت، برخلاف آنچه داعش می‌خواست.»

پیر روشنا به سوی او آمد و شعری از سهروردی خواند:

«آنکه از تاریکی برآمد، شایسته‌ی نور است؛

چرا که شعله، تنها در دل شب معنا می‌گیرد.»

مراسم ادامه یافت. پیر آگری، نماینده‌ی شورای دینی، طی فرمانی رسمی، اعلام کرد:

«هر دختر و پسر رهایی‌یافته از تاریکی، نه‌تنها بخشوده شده، بلکه گرامی داشته می‌شود. لالش، نه تنها معبد، بلکه مرز زندگی دوباره است. ما با آب مقدس، آنها را مهر می‌زنیم. آنان، فرزندان نورند.»

همزمان، مراسمی بی‌سابقه برپا شد. تعدادی از دختران ایزدی که سالها در آلمان به روان‌ درمانی مشغول بودند، با خواستگاران خود ـ جوانانی از میان جامعه‌ی ایزدی ـ مراسم نامزدی ساده اما پر از اشک و شادی را برگزار کردند.

دف می‌نواخت. تنبور می‌گریست. نی، آهِ زمین بود. 

پیر روشنا رو به دانشجویان فلسفه کرد و گفت:

« این شعله‌هایی که می‌بینید، شعله‌ی فلسفه‌اند. نه آن فلسفه‌ی جدل و جدایی، بلکه فلسفه‌ی وحدت و بازگشت. حکمت خسروانی، حکمت رهایی‌ است؛ حکمت تطهیر است.»

در گوشه‌ای از محوطه، کوزه‌های کهنه در مراسمی نمادین شکسته شدند. کوزه‌هایی که در آن، درد، خاطرات تلخ و زخمهای ناپیدا دفن شده بودند. یکی از دانشجویان از روژآوا، اشک در چشمانش گفت:

« با شکستن این کوزه، سالی را دفن می‌کنم که خواهرم در اردوگاه ماند... اما امشب، برای او هم شمعی روشن کرده‌ام.»

 آتش، نمادی از پاکی و تطهیر و پریدن روی آن، در این شب جایگاهی ویژه داشت، افراد حاضر در مراسم، با گفتن جملاتی چون «زردی من از تو، سرخی تو از من»و «غم برو شادی بیا، محنت برو روزی بیا»، از روی آتش می‌پریدند. این آیین کهن، نه تنها یک سنت است، بلکه دعایی است برای سلامتی، شادی و برکت در سال نو.

 همه چیز با مراسم قاشق‌زنی، رنگ کردن تخم مرغها ، پریدن روی آتش و فال‌گوش به پایان نرسید؛ بلکه با شعله‌ای آغاز شد در درون جانِ هر کسی که آن شب در لالش بود.

روژگار یکی از دانشجویان فلسفه از دانشگاه قامیشلو که از دور این صحنه‌ها را می‌نگریست، آهسته گفت:

«لالش فقط معبد نیست... اینجا، تاریخ بازنویسی می‌شود.»

و هیوا پاسخ داد:

«و ما، تنها روایت گران آن نیستیم. ما خود بخشی از این بازنویسی هستیم. نوروز نه فقط تغییر تقویم، که تجدید عهد با نور است.»

شعله‌های ۳۶۶ شمع، همچنان در دل شب می‌درخشیدند.

لالش، دوباره زاده شده بود.

Et bilde som inneholder person, klær, Menneskeansikt, stearinlys

KI-generert innhold kan være feil.

گفتوگوی پیر روشنا و هیوا فلسفه آتش و رستاخیز نور

شبانگاه چهارشنبه‌سوری، پس از پایان شعله‌ها و موسیقی، پیر روشنا و هیوا در ایوان سنگی معبد لالش، کنار چشمه‌ی کانی سپی نشسته بودند. دانشجویان در حیاط در حال نجوا و شب‌نشینی بودند. صدای تنبور هنوز در فضا می‌پیچید، نرم و روشن، همچون نوری در تاریکی.

هیوا با نگاهی تأمل‌برانگیز به پیر روشنا گفت:

«پیر، چرا نوروز و چهارشنبه‌سوری این‌چنین عمیق‌اند؟ چرا هنوز پس از هزاران سال، روح آدمی را می‌لرزانند؟» 

پیر روشنا با آرامش گفت: 

«چون نوروز، بازگشت است. بازگشت به ریشه، به اصل. و چهارشنبه‌سوری، آستانه‌ آن بازگشت. در حکمت اشراق، نور رمز حقیقت است و ظلمت، غفلتی‌ است که باید با آتش آگاهی از آن عبور کرد.»

«این آتش ها، تنها شعله‌های فیزیکی نیستند. یادگار آیینهای مهری و ایزدی و سومری‌اند. در الواح سومری از جشن ‌هایی سخن رفته که با افروختن شعله در کوهستان آغاز می‌شد تا خدایان باروری و خورشید، دوباره زاده شوند.» 

«و اکنون، پس از پنج هزار سال، ما هنوز با پریدن از روی آتش، از ظلمت سال گذشته عبور می‌کنیم، تا به نور سال نو برسیم 

هیوا آهی کشید:

«گویا روح انسان همواره در زمستانی از درد و تاریکی سرگردان است... و نوروز نوید بهار روح است 

پیر روشنا با تبسمی گفت:

«بله هیوا جان. در سنت ایزدی، چهارشنبه‌سوری نه تنها یک جشن، بلکه لحظه‌ی تطهیر روح است. باور ایزدی بر این است که پیش از آنکه خورشید از شرق طلوع کند، باید تاریکی درون را به آتش سپرد.» 

«برای همین آتش مقدس است. برای همین در آیین مهر، آتش، گواه عهد انسان با کیهان بود. و در آیین ایزدی، آتش، هم آمرزش است، هم محافظ. و تخم‌مرغ رنگ‌شده؟ نماد زمین است در نخستین زایش‌اش 

هیوا در حالی‌که قطره‌ای آب از چشمه زمزم برداشت و بر پیشانی‌اش کشید، گفت:

«اگر نوروز، باززایی طبیعت است، پس شاید فلسفه‌ی آن همین باشد: تجدید پیوند انسان با طبیعت، با جهان، با نور...»

پیر روشنا گفت:

«آفرین. در حکمت خسروانی، نور از عالم بالا نازل می‌شود تا در انسان متجلی گردد. و نوروز، لحظه‌ی اتصال دوباره است. به قول سهروردی:

"هر که آتش را دید، او خود آتش شد."

نوروز یعنی انسانی که آتش را به درون برده و از نو زاده می‌شود.»

هیوا مکثی کرد، سپس گفت:

«پیر، فکر می‌کنی چرا استعمار، دین ما، زبان ما، آیینهای ما را همواره هدف قرار داده؟»

پیر روشنا آرام پاسخ داد:

«چون نور ما ریشه در حقیقت دارد. و ظلمت، همیشه از حقیقت می‌ترسد. آنها می‌دانند تا وقتی که ما نوروز داریم، شعله‌ی امید ما خاموش نمی‌شود. تا وقتی چهارشنبه‌سوری هست، ما تطهیر می‌شویم و بازمی‌گردیم 

« ملتهایی که آیین آغاز ندارند، پایان‌شان نزدیک است. اما ملت ما، با هر بهار، زنده‌تر می‌شود.»

هیوا با اندوهی آمیخته به ایمان گفت:

«آنگاه که دختران مان را ربودند... آنگاه که کوه شنگال از درد نالید... باز هم ما، با یک شعله، با یک شمع، از نو برخاستیم. پیر، گمان می‌کنی چرا؟» 

پیر روشنا در حالی‌که شمعی تازه روشن می‌کرد، گفت:

«چون ما ملت نوریم. ما از خورشید آمده‌ایم و به خورشید بازمی‌گردیم .

نوروز یعنی: ما نمی‌میریم. ما زنده‌ایم.

و این، ترسناکترین پیام برای جهان تاریکی‌ است.»

آن شب، شعله‌های چهارشنبه‌سوری نه خاموش شدند، نه سرد. در قلب لالش، در آستانه‌ی بهار، کوردستان بار دیگر زاده شد.

چهارشنبه، مرداد ۱۵، ۱۴۰۴

فصل هفتاد و پنجم: حلقه‌ نور – شبِ روح‌ درمانی در دامان لالش

 

فصل هفتاد و پنجم: حلقه‌ نور شبِ روح‌ درمانی در دامان لالش

شب، آرام و عمیق بر دره‌ی مقدس لالش سایه افکنده بود. سکوتی رازناک در میان کوههای سربه‌فلک‌ کشیده پیچیده بود و نسیم سرد و تازه‌نفس، برگهای خشک را آرام روی سنگفرش‌های معبد می‌رقصاند. صدای جریان نقره‌ای «آوا سپی» در گوش شب نجوا می‌کرد و چشمه‌ پنهان «زمزم» در اعماق غار معبد، در خاموشی مقدس خود، خواب رازی هزارساله را می‌دید.

شب پیش از چهارشنبه‌سوری بود. لالش، آرام و درخشان، در میان کوههای تاریک، چون دانه‌ای نور در دل شب می‌درخشید. پیر روشنا، پس از بازدید از معبد و آیینهای روزانه، امشب دعوت هیوا را برای برگزاری یک مراسم قدیمی ایزدی پذیرفته بود.دانشجویان فلسفه، همراه پیر روشنا و هیوا، دستان یکدیگر را گرفتند و در میان حیاط معبد، جایی که آتش در مرکز افروخته بود، حلقه زدند. این، شبی استثنایی بود. شبی که در سنتهای فراموش‌ شده‌ی بزرگان ایزدی، نامی داشت: "راز و نیاز" یا "روح‌ درمانی" آیینی برای تطهیر روح در شب پیش از چهارشنبه‌ سوری، در آستانه نوروز.

 تنها آتش نبود که می‌درخشید؛ دلهایی بودند که پس از سالها تاریکی، بار دیگر آماده‌ی روشن شدن بودند.

پیر روشنا با گامهایی شمرده به میان حلقه آمد. نی در دستان یکی از مریدان، آهی کشید. دف، کوبش نخستین را آغاز کرد. سپس صدای تنبور، آرام و لرزان، همچون صدای قلب کوه، نغمه‌ای قدسی را آغاز کرد.

هیوا آهسته گفت: 

ــ برادران و خواهران من... در آیین ایزدی، باور بر این است که آتش و آب و مناظر زیبای طبیعت، اندوه را از دل انسان می‌شویند. به همین دلیل، در پایان هر زمستان، ما به دامان آتش بازمی‌گردیم. تا هر آنچه درونمان کهنه شده، بسوزد، و به آب جاری سپرده شود.

پیر روشنا ادامه داد:

ــ این آتش، تنها از هیزم نیست؛ از درون شماست. آنچه در دل می‌سوزد، از آتش بیرون می‌ریزد. و این صدای تنبور، صدای زمزمه‌ کوههاست؛ یادآورِ نیاکان ما، که نور را در قلب ظلمت پنهان کردند تا ما امروز بیاموزیم چگونه از درد، به رهایی برسیم. 

پیر روشنا  ادامه داد و به آرامی گفت:

ــ موسیقی، نه ابزار سرگرمی‌ است و نه زینت. در فلسفه‌ نور، موسیقی پلی‌ است میان زمین و جبروت. هر آوا، انعکاسی‌ است از یک «حقیقت نورانی».

یکی از روان‌ درمانگران جوانی که مهمان بود، تأیید کرد:

ــ این حرف درست است. تحقیقات امروز علوم اعصاب هم تأیید کرده‌اند: موسیقی بخش‌هایی از مغز را فعال می‌کند که با شفا، امید، و حافظه در ارتباطند. وقتی نی ناله می‌کند، مغز انسان دوپامین ترشح می‌کند؛ وقتی دف کوبیده می‌شود، اضطراب کاهش می‌یابد.

دانشجویان، با چشمانی بسته، دست در دست، به ریتم دف تن دادند و راز ونیازهایی را با خود زمزمه می کردند. هر ضربه دف ، ضربه‌ای بود بر دیوارهای فراموشی. هر نغمه، صدایی از خاطرات کهن.

یکی از دختران ایزدی آزادشده،  که به حالت خلسه نزدیک شده بود ، در سکوت، اشک ریخت. نه از درد، که از رهایی. سپس او به آرامی گفت:

ــ من امشب، در این حلقه، برای اولین‌ بار حس کردم که زنده‌ام. انگار خودم را پس گرفتم... از آن تاریکی.

پیر روشنا سرش را به احترام خم کرد: 

ــ تو تنها نیستی. تو امروز نه‌ فقط خود را، بلکه بخشی از ملت‌ ات را بازگرداندی. در فلسفه اشراق، سهروردی می‌گوید: نور، گاه در تاریکترین غارها می‌زید... و آنکس که از ظلمت گذشت، شایسته‌ تابیدن است.

پیر روشنا به او نگاه کرد و ادامه داد و گفت:

ــ تو با آن رنج، اکنون نور را بهتر درک می‌کنی. این، راز سهروردی‌ است: «ظلمت، آینه‌ی نوره.» اگر تاریکی نباشد، نور هم معنا ندارد.

آتش شعله کشید. صدای نی چون گریه‌ای آسمانی پیچید. تنبور، آرام‌آرام بالا رفت. موسیقی، روح را به پرواز درآورد. و در آن لحظه، هر فرد در حلقه، گویی لحظه‌ای به ریشه‌ی خویش وصل شد؛ به نور ازلی.

دانشجویی از سنندج زمزمه کرد:

ــ هیچ‌ جا مثل اینجا نیست... اینجا، صدای کوهها هم میشنوی گویی نفس می‌کشند...

هیوا آهسته گفت:

ــ اینجا لالش است؛ قلب خاموش اما تپنده‌ی شرق. اگر گوش کنی، از دل این چشمه‌ها، صدای هزاران سال را خواهی شنید.

 هیوا ادامه داد و گفت:

ــ در فلسفه‌ی اشراق، سهروردی می‌گوید: «تا نفس از تاریکی خویش رها نشود، به انوار مقدس نخواهد رسید.» این موسیقی، این آتش، این حلقه‌ رقص، همه ابزارند؛ ابزار تطهیر.

و دوباره، همگی  شعری را از شیرکو بیکس زمزمه کردند:

«عشقت اگر باران

اینک در زیر آن ایستاده ام

اگر آتش

درون آن نشسته ام

شعر من می گوید

در تداوم آتش و باران جاودانه ام...»

آتش در مرکز حلقه روشنتر شد.همه، دستانشان را روی قلب گذاشتند. سپس آرام، چشم بستند و همراه با نوای نی و  تنبور و زمزمه‌ی یک دعا، مراسم به پایان رسید:

« پیشواز نوروز با دلی پاک 

نه فقط با برگی نو، بلکه روحی نو

نه فقط با آتش، بلکه بینشی روشن

این است فلسفه‌ نوروز در آیین ما...»

آن شب، آتش نه‌ فقط جسم ها، که روح‌ ها را گرم کرد. آیینی فراموش‌ شده، باز زنده شد. و جرقه‌ای کوچک در دل دانشجویان روشن ماند؛ نوری که شاید در سالهای بعد، خود آیینی تازه شود، سنتی نو برای نسلی که از خاکستر برخاسته است.

فصل هفتاد و چهارم : ورود به لالش – آغوش کوهستان، حافظه نور

 

فصل هفتاد و چهارم : ورود به لالش آغوش کوهستان، حافظه نور

پایان زمستان، آغاز رهایی‌ است؛ و لالش، معبدِ نور، در دل کوههای خاموش اما آگاه، به انتظار نشسته بود. پس از سالها سرکوب و فراموشی، یکبار دیگر، صدای قدمها از سراشیبی کوهستان شنیده می‌شد؛ این بار نه برای گریز، که برای بازگشت.

چهار دختر ایزدی، آن گمشده‌های تابستان داغ ۲۰۱۴، اکنون در آغوش خانواده‌هایشان بودند. اشک و خنده، چون دو رودخانه موازی، از چشم و لب جاری می‌شد. مادران در آغوش دختران می‌گریستند؛ پدران به آسمان خیره مانده بودند، شاید هنوز باور نمی‌کردند که سایه‌های شوم، روزی، به روشنی خواهد رسید.

پیر روشنا و هیوا، با گامهایی آرام اما محکم، وارد مهمانخانه لالش شدند. بوی نان تازه و عرق کوهستان در فضا پیچیده بود. کودکان و نوجوانانی که تابستان گذشته در «مدارس بی‌دیوار» با حکمت و فلسفه آشنا شده بودند، با گل و شمع به استقبال آمده بودند. یکی از آنها به زبان کوردی زمزمه کرد:

ــ «ماموستا، لالش زنده‌تر شده، چون شما بازگشتید...»

پیر روشنا لبخندی زد، دست بر شانه کودک گذاشت و گفت:

ــ «لالش هیچگاه مرده نبود... شما زنده‌اش نگه داشته‌اید.»

آن شب، شب اقامت در مهمانسرا بود. آسمان پر از ستاره بود، و کوهها خاموش، اما بیدار. هیوا و پیر روشنا در سکوت به آتش کوچکی که در حیاط مهمانسرا روشن شده بود خیره شدند؛ شعله‌ها می‌رقصیدند، گویی می‌دانستند که فردا، آغاز مکاشفه‌ای تازه در سرزمین اشراق خواهد بود.

دانشجویان فلسفه، از روژهلات، باشور، و باکور، که برای جشن نوروز به لالش آمده بودند، در گوشه‌گوشه مهمانسرا مشغول گفتوگو بودند. همه با هیجان کودکانه‌ای در انتظار طلوع بودند، تا فردا چشم به روی معبدی بگشایند که حافظه هزاران ساله کوردستان را در خود نگاه داشته است.

یکی از دانشجویان از پنجره به قله‌ها نگاه کرد و آرام گفت:

ــ «فردا، ما نه فقط به زیارت یک مکان، که به زیارت حافظه می‌رویم...»

معبد لالش، در دل دره‌ای میان کوههایی بلند و مقدس، آرام گرفته بود. جایی که به گفته ایزدیان، نور برای نخستین‌ بار بر خاک تابید. کوههای اطراف هرکدام نامی دارند، جایگاهی، و رازهایی که به هزاران سال پیش بازمی‌گردند؛ زمانی که زبان هنوز اسطوره بود و تاریخ هنوز نانوشته.

درون غاری که معبد را در آغوش دارد، چشمه‌ای است به نام «زمزم». تنها ایزدیان اجازه دارند وارد دالان تاریک آن شوند، جایی که به گفته بزرگان، «آب، زبان خداوند است» و هر جرعه‌اش پیوندی ا‌ست با روشنایی نخستین.

در کنار آن، «آوا سپی» (چشمه سپید)، بیرون از غار جاری‌ است، چشمه‌ای که مهمانان، دانشجویان، و جویندگان حقیقت می‌توانند از آن بنوشند، دست بشویند، و با آن تطهیر شوند.

و در میانه این همه، بنای مخروطی‌ شکل نمادین با گنبدی گرد و هفت‌لایه، نشانگر جهان، خورشید، و مراتب هستی ایستاده است. گویی خود لالش، جهان را در بطن خود بازسازی کرده؛ از روشنایی تا جسم، از نور تا خاک.

فردا، هیوا و پیر روشنا، در سکوتی اشراقی، در آیینی درونی، گام در این جهان نور خواهند گذاشت.

شعله‌های آتش در مهمانسرا، آن شب خاموش نشدند؛ چون حافظه خاموش نمی‌شود.

Et bilde som inneholder konstruksjon, bue, utendørs, dør

KI-generert innhold kan være feil.

لالش قلبِ روشنایی، حافظه کوهستان

خورشید، آرام و بی‌ادعا، از پشت کوههای خاکستری بالا آمد. دره لالش، غرق در مهِ سپید سحر، چون معبدی در رؤیا ظاهر شد؛ معبدی نه ساخته با دست انسان، بلکه تراشیده‌ شده از دلِ زمین و زمان. سنگهایی که هزاران سال گواه نیایش و اشک بوده‌اند، اکنون میزبان نسلی بودند که از خاکستر قرون برخاسته‌اند.

پیر روشنا، هیوا، و گروهی از دانشجویان فلسفه، با احترام، آرام‌آرام به سوی دروازه‌ی اصلی معبد نزدیک شدند.

در سمت راست دروازه، مار سیاهِ حک‌ شده بر سنگی سپید، سایه‌ای انداخته بود بر عبارتی رازآلود:

( با آگاهی وارد شوید؛ این مکان، خانه نور است، نه نمایش جهل.)

هیوا در کنار مار ایستاد. پیر روشنا زمزمه کرد:

ــ «این مار، همان مار دانایی‌ است. دشمن نیست، بلکه نگهبان آگاهی‌ است. ایزدیها حقیقت را همچون راز می‌فهمند، نه کالا برای فروش.»

هیوا پاسخ داد:

ــ «شاید به همین دلیل است که دین شان تبشیری نیست. کسی را به درون نمی‌کِشند، و کسی را از درون نمی‌رانند. این دین، خود زاده‌ی سکوت است.»

یکی از دانشجویان، با چشمانِ خیس‌ شده از شکوه لحظه، گفت:

ــ «برای نخستین‌ بار می‌فهمم صلح یعنی چه. صلح یعنی اینکه نخواهی کسی را مثل خودت کنی.»

آرامگاه شیخ عدی، مردی که نور را از کوهستان حکاری تا ژرفترین تاریکی ها برد، در دل غاری قرار داشت که در آن چشمه«زمزم» می‌جوشید. زمزمه‌ی آن چشمه، همچون دعایی بی‌زبان، در سراسر معبد جاری بود.

هیوا ایستاد، چشم بست و گفت:

ــ «آب این چشمه، حافظه دارد. صدای نیاکان را می‌شنوم. آنها که پیش از سومر و اور، در این کوهها سرود خورشید می‌خواندند.»

دانشجویان، با رعایت سکوت آیینی، از کنار چشمۀ «آوا سپی» گذشتند. دستانشان را در آب سپید فرو بردند، و بر پیشانی‌شان کشیدند. یکی از آنها زمزمه کرد:

ــ «همه‌ی ادیان آمدند تا آدم بسازند، اما ایزدیها آمدند تا آدم یادش بیاید که کیست.»

پیر روشنا در میانه‌ی حیاط ایستاد. خورشید، به‌درستی، از فراز قبه هفت‌لایه‌ی مخروطی‌ شکل معبد می‌تابید.

او گفت:

ــ «لالش، فقط معبد نیست. جهان‌بینی‌ است. این‌جا، سلسله‌مراتب نور را می‌فهمی. از اهورا تا انسان. از طاووس‌ملک تا تاریکیِ درون. هیچ شر مطلقی نیست، مگر ناآگاهی.»

هیوا به سوی دیوار سنگی قدم برداشت. دست بر سنگ گذاشت و گفت:

ــ «ایزدیها را هفتاد و چهار بار خواستند که خاموش کنند. اما آنها تبدیل به خود نور شدند. و نور، در نهایت بر هر ظلمتی چیره می‌شود.»

در انتهای حیاط، پدری با دو دختر خردسالش نشسته بود. یکی از دختران، شمعی روشن کرد و آهسته گفت:

ــ «ماموستا، اینجا خدا نزدیکتر است؟»

پیر روشنا، اندکی خم شد و پاسخ داد:

ــ «خدا همیشه نزدیک است... ولی اینجا، تو بیشتر می‌شنوی‌اش.»


لالش، با کوههای پیرامون، چشمه‌ها، آیینهای رمزآلود و سکوت هزارساله‌اش، بار دیگر نشان داد که دین اگر به‌جای سلطه، دعوت به درون کند، دیگر اسلحه نمی‌سازد... بلکه آینه‌ای در دست انسان می‌گذارد، تا خود را در نور ببیند.

ادامە فصل هفتاد وسووم: در روشنایی رنج، میان راە

 

در روشنایی رنج، میان راه

عبور از مرز، ورود به خاک لالش استقبال، اشک، رهایی

باد سرد اواخر زمستان از روی پل  فلز وچوبی مرز سمالکا می‌گذشت، اما دلهای گرم و بیدار، سرمایی احساس نمی‌کردند. مینی‌بوس حامل پیر روشنا، هیوا، چهار دختر آزادشده ایزدی و دانشجویان فلسفه، در میان بدرقه آسایش روژآوا، به سوی مرز باشور کوردستان حرکت کرد.

لحظه‌ای که لاستیک چرخهای مینی‌بوس از خاک روژآوا گذشت و بر پل مرزی نشست، خورشید کم‌ رمق زمستان از میان ابرها سر زد. گویا نور، خود خواسته بود شاهد این عبور باشد؛ عبوری از جغرافیای زخم‌ خورده به دل خاک امید و بازگشت.

در سوی دیگر مرز، صفی از استقبال‌ کنندگان با لباسهای رسمی و محلی ایستاده بودند: استاندار دهوک، فرمانداران مناطق ایزدی‌ نشین، نمایندگان حکومت اقلیم کوردستان، چهره‌های فرهنگی، روحانیون ایزدی، و صدای نی‌های تنهایی که در باد می‌لرزیدند.

خانواده و بستگان چهار دختر ایزدی با چشمهای گریان اما پرنور، بی‌تابانه انتظار می‌کشیدند. لحظه‌ای که آنها از مینی‌بوس پیاده شدند، اشکها و آغوشها در هم پیچید. نه کلمه‌ای گفته شد، نه نیازی به گفتن بود. بغضِ یازده ساله در سکوتِ آن لحظه شکست.

آترو پشدری، دانش‌آموخته تاریخ از سلیمانیه، جلو آمد. با لبخندی که اشک در آن پنهان شده بود، به هیوا و پیر روشنا گفت:

ــ «پیشاپیش سال نو و نوروز خجسته‌تان باد... من در این سفر با شما بسیار آموختم... اما اکنون زمان آن است که به پشدر بازگردم، تا قصه‌هایتان را در روزنامه‌ها و قلب مردم ما منتشر کنم.»

او دستی بر شانه هیوا گذاشت و آرام ادامه داد:

ــ «زنده نگه داشتن نور، وظیفه ماست. و من این وظیفه را به قلمم می‌سپارم.»

پس از وداع با آترو، هیوا و پیر روشنا با اینکه یک ماشین ویژه برایشان فرستاده شده بود، اما آنها ترجیح دادند که همراه دانشجویان و دیگر مهمانان، سوار مینی بوس دیگری شوند که از سوی مهمانسرای پیر شالیار لالش فرستاده شده بود، مینی بوس پس از سوار شدن همه مهمانان وهمراه با  نماینده‌ای رسمی از جانب میر ایزدیها راه افتاد.

جاده از میان کوهها و دره‌های خاموش می‌گذشت؛ جایی که سکوت، خود، حماسه‌ای پنهان داشت.

در طول مسیر، گفتوگوهایی در گرفت؛ آرام، تلخ، اما ژرف.

یکی از دانشجویان گفت:

ــ «چه کسی برای شهید هورشید سوگواری خواهد کرد، جز ما؟ و برای دخترانی که تنها جرمشان ایمان و قومیتشان بود؟» 

پیر روشنا پاسخ داد:

ــ «درد ما، جهان را رسوا کرد. آنانی که در قله‌ها می‌نشینند اما چشم بر حقیقت می‌بندند، فرو خواهند افتاد. ولی شما، که این درد را فهمیدید، از آن نور خواهید ساخت.»

هیوا افزود:

ــ «در جایی که وجدان‌ها خفته‌اند، فلسفه بیدار خواهد ماند. ما نیازی به ترحم جهانی نداریم، ما به آگاهی جهانی نیاز داریم. وقتی فرمانده‌ای چون هورشید، جانش را برای آزادی دیگران فدا می‌کند، این پیام روشنی‌ است به جهان: ما بی‌صدا نخواهیم مرد.»

دانشجوی دیگری با صدای بغض‌آلود گفت:

ــ «کاش همه جهان می‌دید که چگونه زنان، دختران، یک ملت، در سکوت جهانیان قربانی شدند...»

پیر روشنا سر خم کرد و گفت:

ــ «دیدند... ولی نخواستند ببینند. اکنون ما باید نور را چنان روشن کنیم که چشمها را ناگزیر از دیدن کنیم. راه رهایی، راه بیداری‌ است. و این مسیر، با قدمهای ما آغاز شده است.»

 

در آن لحظه، تابلو کوچکی در کنار جاده نمایان شد:

"به سوی لالش – ۲۵ کیلومتر."

 

همه، بی‌کلام، به بیرون نگاه کردند. جایی که خورشید در آسمان زمستانی آرام آرام فرو می‌رفت و شعله امید در دل کوهستان زاگرس، آرام آرام زبانه می‌کشید.

سه‌شنبه، مرداد ۱۴، ۱۴۰۴

فصل هفتاد و سووم: میان راه، در روشنای رنج


فصل هفتاد و سووم: میان راه، در روشنای رنج

جاده‌ای که از قامیشلو به سوی باشورکوردستان کشیده شده بود، در زیر آسمان خاکستری و زمستانی، آرام پیش می‌رفت. مینی‌بوس در میان زمینهایی سوخته، پلهایی فرو ریخته و روستاهایی متروکه، چون روحی در حرکت بود؛ در دل این سرزمین مجروح، به‌سوی لالش، خانه نور و حافظه.

پیر روشنا و هیوا، پس از دو ماه تدریس فلسفه اشراق و حکمت خسروانی در دانشگاه‌های روژآوا، اکنون رهسپار بودند؛ نه فقط برای زیارت، بلکه برای وصال با آغاز نویی که نوروز وعده‌اش را داده بود.

همراه آنان، جمعی از دانشجویان فلسفه نیز بودنددانشجویانی از هر گوشه کوردستان: از مهاباد، از سنه، از رانیه، از سلیمانیه و حتی از دیاربکر و ماردین. جوانانی که آمده بودند تا سال نو را نه در خانه، بلکه در خانه نیاکان، در لالش، جشن بگیرند. سفری فلسفی، درونی، و در عین حال یک زیارت جمعی به حافظه و ریشه.

و البته، با آنان، چهار دختر ایزدی نیز بودند. چهار تن از هزاران گمشده‌ای که در دل تاریکی سال ۲۰۱۴ ربوده شده بودند و اکنون، آزاد، اما زخمی، در سکوت نشسته بودند. 

در ایستگاهی کوتاه، مردی با چهره‌ای جدی و گرمایی صمیمی به گروه نزدیک شد. خودش را «آترو پشدری» معرفی کرد؛ از اهالی پشدر، دانش‌آموخته تاریخ در دانشگاه سلیمانیه.

آترو (با لبخندی غم‌آلود):

«باورم نمی‌شه این‌جوری همسفر شدم با پیر روشنا و هیوا. سالها با نوشته‌هاتون زندگی کردم... حالا دارم توی همین مینی‌بوس با شما راهی می‌شم.»

هیوا (با مهر):

«راه، ما رو انتخاب می‌کنه، آترو. نه ما راه رو...» 

در دل مسیر، بحثی شکل گرفت. آترو از رنجی گفت که با خود به دوش می‌کشید:

آترو:

«من دنبال پسرعمو و چند نفر دیگه از رانیه بودم. از ترکیه می‌خواستن به اروپا برن... ولی ترکیه اونا رو تحویل نیروهای نیابتی‌ اش در سوریه داد. حالا، معلوم نیست کجان. گروگان، یا شاید بدتر...»

نگاهی انداخت به دختران ایزدی؛ یکی شان خیره به پنجره، در سکوت، لبهای لرزان.

آترو (با بغض):

«یازده سال گذشته، هنوز بیشتر از ۲۵۰۰ زن و کودک ایزدی مفقودن. هیچکس خبر نداره. حتی رسانه‌ها دیگه حرفی نمی‌زنن.»

هیوا (با صدایی آرام):

تو درست می‌گویی. این جهان، وجدانهایی خاموش دارد. اما نور، همیشه از دل تاریکی می‌روید. سهروردی گفت: نور، نه فقط روشنی است، بلکه شاهد هستی است. آن لحظه که یک وجدان روشن شود، ظلم یک گام عقب می‌رود. تمام جنبش ما، همین است: آگاه شدن.»

«رنج اگر روایت نشه، دوباره تکرار می‌شه. روایتِ تو، و روایتِ این دختران، سند روشنایی‌ است...» 

پیر روشنا (رو به دختران، آرام و شمرده):

«هر زنی که در سکوت، زنده مانده است، حامل نوری‌ است که دشمن درک نمی‌کند. آنها، رساترین واژه‌های فلسفه اشراق‌اند. در آنان، رنج و حقیقت یکی شده است. از این پس، زندگی آنان گواه عدالت خواهد بود، نه فقط قربانیِ بی‌صدا.»

پیر روشنا ادامه داد و گفت: (آرام و اشراقی):

«سهروردی گفت: نور، حقیقتِ عریان است. این دختران، اکنون پیکر حقیقت‌اند. آنچه دیدند، از هر کتاب فلسفه‌ای ژرفتر است. آنکه از رنج گذر کند، به نور می‌رسداگر خاموش نماند.»

یکی از دختران ایزدی آهسته زمزمه کرد:

«من هنوز زنده‌ام... اما همیشه با خودم، یک قبر می‌کشم.»

سکوتی میان مینی‌بوس پخش شد؛ سکوتی مقدس.

هیوا:

«اما همین که امروز با ما در راه لالش هستی، یعنی آن قبر به باغ بدل می‌شود.»

آترو سرش را پایین انداخت، چشمهایش پر از اشک.

«من هم خواهم نوشت. این بار نه برای روزنامه‌ها، بلکه برای بچه‌هایی که هنوز امیدی دارند. حتی اگر فقط یک جمله بماند، باید بگویم: وجدان، باید بیدار بماند.»

دانشجویی از مهاباد گفت:

«ما همه فرزندان نوروزیم. ما، فرزندان رنج و مقاومتیم. این نسل، دیگر سکوت نخواهد کرد.»

ادامه داد و گفت:

و ما، مسئول روایت آنانیم. اگر ما ننویسیم، دیگران تحریف خواهند کرد. باید بگوییم که چگونه این تمدن، با فقه کهنه، با سلاح دین، با بی‌عملی روشنفکران، دختران کوه را فروخت.»

پیر روشنا سرش را تکان داد، نگاهی به کوههای پیش‌ رو انداخت، که در مه زمستانی پنهان بودند و گفت:

«نور، همیشه از کوه می‌آید. نوروز هم. و از کوه، می‌رسیم به نور.»

درادامه مسیر: در روشنای رنج، میان راه از مرزهای بسته تا افقهای باز

مینی‌بوس خاکستری‌ رنگ، در میان کوهستانهای قهوه‌ای‌ رنگی که در مه زمستانی ناپدید می‌شدند، آرام پیش می‌رفت. مسیر اولیه قرار بود از مرز شنگال عبور کند؛ جایی که کوتاه‌ترین راه به سمت شهر شنگال و لالش بود. اما مأموران دولت مرکزی عراق در ایستگاه مرزی، با اشاره‌ای خشک و نگاهی سرد گفتند:

«ورود ممکن نیست. مجوز ویژه لازم است.»

راننده آهی کشید. این اولین‌ بار نبود.

«از وقتی کوردها اون همه‌پرسی رو انجام دادن، انگار همه چیز عوض شده. حالا باید از سمالکا بریم؛ مسیر دورتر، ولی تنها راه ممکن.»

دانشجویان زمزمه‌وار با هم حرف می‌زدند. یکی از آنها از روژهلات، که پدرش در قیام ۲۰۰۵ مهاباد کشته شده بود، زیر لب گفت:

«چه مرزهایی ساختن بر تن این ملت، مثل زخم. و هربار که ما بخوایم راهی شویم، درد این زخم تازه می‌شه 

هیوا که تا آن لحظه ساکت بود، چشم از جاده برنداشت و آهسته گفت:

« ما، ملتی هستیم که جغرافیایمان را از ما دزدیده‌اند، بعد ما را به‌خاطر نداشتن آن، متهم می‌کنند.»

دانشجوی دیگری گفت:

«مثل فلسطینیها، مثل ایرلندیها، مثل تیموریها، ولی بیشتر از همه، شبیه ارامنه و یهودیان، چون ما هم قربانی جینوسایدیم. فقط فرق‌اش اینه که هیچکس جینوساید ما رو جدی نگرفت 

پیر روشنا که در صندلی جلو نشسته بود، آرام سر برگرداند. نگاهش به عمق جاده و فراتر از آن می‌رفت. صدایش آرام و نافذ بود:

«اگر اشراق را در سیاست بخوانیم، خواهیم دانست که ظلمِ مستمر، نشان از ترس ساختاری‌ است. ترس آنها از ما، ترس از فرهنگ و حافظه ماست؛ چون ملت ما نه بر شمشیر، بلکه بر حکمت، بر نور، بر زبان و بر کوهها ایستاده است 

دانشجویی دیگر گفت:

« ولی استاد، چاره چیست؟ آیا باز هم منتظر بمانیم؟ باز هم قربانی شویم؟»

پیر روشنا نگاهی عمیق به او انداخت و پاسخ داد:

«نه، چاره انتظار نیست؛ چاره، آگاهی است. و پس از آگاهی، اتحاد. و پس از اتحاد، استقلال.»

هیوا گفت:

«ما ملتی هستیم که با ماجراجویی‌های استعمار غرب و شرق چهار پاره شدیم. با ترک،ترکمان،با عرب عربمان، و با فارس، فارسمان نشدیم... اما درد مشترک داریم: انکار. و انکار، از هر مرزی، خطرناکتر است.»

آترو که تا آن لحظه ساکت مانده بود، گفت:

«دولت عراق، ایران، ترکیه و سوریه در ۲۰۱۷ هم‌ دست شدند تا یک همه‌ پرسی مسالمت‌آمیز را با تحقیر سرکوب کنند. چون فهمیدند اگر یک ملت آزاد شود، بازماندگان دیگر ملتها هم صدایشان بلند می‌شود.»

یکی از دختران ایزدی آهسته گفت:

«اگر کوردها دولت داشتند، شاید هیچ‌ وقت شنگال سقوط نمی‌کرد.»

پیر روشنا نگاهی به او انداخت؛ لبخندی تلخ زد و گفت:

«و تو، گواهی زنده‌ای بر این حقیقتی. نور را می‌شود با کلمات خاموش کرد، اما نه برای همیشه 

دانشجوی دیگری گفت:

«کوردها باید از الگوی ملتهایی مثل ایرلند و تیمور درس بگیرند. ملتهایی که با فرهنگ و مقاومت توانستند، پس از نسلها، استقلال خود را بازیابند.»

هیوا افزود:

«ما ملت روایتهای دفن‌ شده‌ایم. وقت آن رسیده که روایت مان، قانون مان شود؛ و قانون‌ مان، دولت‌ مان »

تنها راه قطع زنجیره جینوساید، داشتن ساختاری‌ است که ما را نمایندگی کند، از ما دفاع کند، و حافظ خاک، زبان و حافظه ما باشد: دولت مستقل کوردستان.

پیر روشنا با نگاهی اشراقی گفت:

«دولت، اگر امتداد وجدان مردم باشد، مقدس است. اگر نه، مثل هر قدرت بی‌ریشه، ظلم خواهد شد. پس ما باید دولتی بسازیم که نه فقط مرزبان، که وجدان‌ بان باشد؛ حافظ نور و حافظ آزادی 

مینی‌بوس در سکوت در جاده‌ای باریک و برفی پیچید. کوه‌های شنگال در افق نمایان شده بودند. دختران ایزدی، برای لحظه‌ای، گونه‌هایشان را به شیشه فشردند. انگار داشتند به خانه بازمی‌گشتنداما نه به خانه‌ای عادی، بلکه به حافظه‌ای که هنوز ناتمام مانده بود.

Et bilde som inneholder kart, tekst, atlas

KI-generert innhold kan være feil.

صحنه میان‌راه: فریادی بر صلیب جغرافیا

مینی‌بوس در امتداد جاده‌ای پرپیچ‌ وخم در منطقه مرزی، به آرامی بالا می‌رفت. آفتاب عصرگاهی از لابه‌لای تپه‌های تیره رنگ غروب می‌کرد. ناگهان یکی از دانشجویان، پسر جوانی از روژهلات، از پشت شیشه فریاد زد:

ــ «بیایید! نگاه کنید! نقطه تلاقی سه مرز استعمار... اینجا جغرافیای ما را به صلیب کشیده‌اند!»

همه سر چرخاندند. چشم‌انداز پهنه‌ای گسترده و پر از سیم‌ خاردار، پاسگاه های متروک و برج های دیدبانی بود. پیر روشنا نگاهی کرد به آسمان. هیوا آهی کشید و چیزی زیر لب زمزمه کرد.

دانشجو ادامه داد:

ــ «شاید خواستند انتقام جنگ‌های صلیبی را از ما بگیرند... شاید چون صلاح‌الدین از ما برخاست، ما را به صلیب کشیدند... ببینید، این صلیب واقعی است! با این مرزبندیها و خطکش ها، تن خاک ما را تکه‌ تکه کردند، آنچنانکه نه ما ماندیم، نه زبان‌ مان، نه خانه‌هامان... فقط مرز، فقط پستهای نظامی و فقط گورستان.»

هیوا آرام گفت:

ــ «آری، اگر این انتقام نیست، پس چیست؟ هفتاد و چهار بار نسل کشی ایزدیها... شلیک به مردم در قامیشلو... انفال در جنوب... بمباران شیمیایی حلبچه و سردشت و روستاهای کرمانشاه... کشتار درسیم، کشتارپیشمرگان بی نام در زندانها... همگی زیر چشم همین مرزها، همین دولتهایی که ما را چون یک مسئله دیدند، نه چون ملتی با تاریخ.»

پیر روشنا چشم بر نقطه تلاقی دوخت و با صدایی آرام اما نافذ گفت:

ــ «ولی فراموش نکنید... آنها فقط تنِ خاک را بریدند. روحِ خاک، روحِ حکمت، را نتوانستند مرز بزنند. آنچه ما را زنده نگه داشت، نه فقط مقاومت سیاسی، بلکه نوری‌ است که از لایه‌های باستانی این حکمت می‌تابد. حکمت خسروانی، نه فقط فلسفه، بلکه نیروی حافظه هستی ملت ماست.»

دانشجوی دیگری پرسید: «استاد، راز این ماندگاری چیست؟ چرا مابرخلاف دیگر ملتهامحو نشدیم؟ مصرِ بزرگ، تمدن را از دست داد، زبانش را از دست داد. ولی ما هنوز کوردیم، هنوز زنده‌ایم.»

پیر روشنا لبخند زد:

ــ «چون ما حاملان حکمت زنده‌ایم. حکمت ما نه در کتب کهنه، بلکه در سینه‌ها و آیینها بود. در نیایش های ایزدی، در گفتوگوهای یارسان، در موسیقی دراویش، در سنگ‌ نگاره‌های زاگرس. هر بار که خواستند ما را دفن کنند، بذر ما را در زمین کاشتند. ما، فرزندان نوریم. و نور، مرز نمی‌شناسد.»

هیوا با چشمانی اشکبار اما استوار گفت:

ــ «آنچه این ملت را زنده نگه داشته، نه فقط حافظه تاریخی، که ایمان به عدالت، به راستی و به رهایی‌ است. آنان که ظلم کردند، خواهند رفت. ولی نوری که از دل ظلمت برخاست، خواهد ماند.»

پیر روشنا سر برگرداند و رو به دانشجویان گفت:

ــ «حالا وظیفه شماست. نسل شما باید فلسفه رهایی را بازنویسی کند. نه فقط با اسلحه، که با قلم، با اندیشه، با اتحاد. تا دیگر هیچ‌ کس نتواند از ما، از خاک ما، صلیبی بسازد.»

در این لحظه، مینی‌بوس به نقطه‌ای رسید که درختی کهن‌ سال بر تپه‌ای ایستاده بود. گویی نگهبان تاریخ. همه سکوت کردند. فقط صدای باد بود که از میان شاخه‌های آن درخت، تاریخ را مرور می‌کرد.