جمعه، تیر ۰۶، ۱۴۰۴

فصل سی و هفتم : قله‌ی نور

 

فصل سی و هفتم: قله‌ی نور

شبی آرام، با آسمانی پرستاره. نسیم از دامنه‌های زاگرس برمی‌خاست و چادرهای کوچک بچه‌های «مدارس بی‌دیوار» را نوازش می‌کرد.
بچه‌ها از سنه، مهاباد، ایلام، کرماشان، ارومیه و لرستان، آن شب کنار هم جمع شده بودند.

هیوا، شاگرد پیر روشنا، آرام وارد چادر شد و با لبخند گفت:


ــ «استاد شما را می‌خواند فانوس در دست گرفته، اما روشنش نکرده. گفت: این فانوس، فانوس دل شماست. بیایید تا خودتان شعله‌اش کنید.»

بچه‌ها یکی‌یکی از خواب برخاستند، بی‌آنکه بدانند چرا قلبشان تند می‌زد. سکوتی رمزآلود همه‌جا را گرفته بود.

بیرون که آمدند، دیدند پیر روشنا کنار فانوس خاموش نشسته است. نوری ملایم در نگاهش بود؛ نوری که نه از شمع می‌آمد، نه از ستاره؛ از جایی عمیق‌تر.

او آرام گفت:


ــ «فرزندان کوردستان! امشب به سفری می‌رویم که نه پای‌تان، بلکه دلتان خواهد پیمود. قله‌ای هست که هیچ نقشه‌ای نشانش نمی‌دهد. تنها در دل شماست. راهش از سکوت می‌گذرد، و فانوسش همین است که در سینه‌تان می‌تپد.»

هیوا فانوس خاموش را برداشت، در دست گرفت و ادامه داد:


ــ «استاد همیشه می‌گوید نور درون، تنها زمانی شعله می‌گیرد که ابرهای حرص و ترس و وهم را کنار بزنی. امشب قرار است خودتان این ابرها را بشکافید.»

راه افتادند. چراغی نیفروختند. فانوس در دست هیوا همچنان خاموش بود، اما گویی مسیر را روشن می‌کرد.

از تپه‌ها و صخره‌ها بالا رفتند. هر قدم سنگین‌تر، اما دلها سبک‌تر می‌شد.

در میانه راه، یکی از بچه‌ها آهسته پرسید:


ــ «استاد اگر دل ما تاریک باشد چه؟.»

پیر روشنا لبخند زد و پاسخ داد:


ــ «هیچ دلی تاریک نیست. خورشید همیشه در آن می‌تابد. تنها ابرها آن را می‌پوشانند. سفر ما، سفر زدودن این ابرهاست.»

آنها تا قله بالا رفتند. هنوز آفتاب نزده بود، اما خط باریک سحر از افق می‌جوشید. پیر روشنا ایستاد، دستها را گشود و گفتای نور جاودانه،


ای حقیقت بی‌چهره،


اگر شایسته‌ایم، بر دل این کودکان بتاب.


ابرهایشان را بگیر، و فانوسشان را روشن کن.»

هیوا فانوس خاموش را روی سنگی گذاشت. در همان دم، بی‌آنکه دستی آن را بیفروزد، شعله‌ای کوچک در دلش لرزید.
بچه‌ها با شگفتی نگاه کردند، اما چیزی درونشان گفت: «این آتش، از خودتان بود.»

و آنگاه سکوتی ژرف در دلها نشست.


روایت درونی بچه‌ها از «قله‌ی نور»

تاراز: فهمید که سالها برای ترس و تعریف دویده، نه برای شوق. اشکی شیرین در دلش جوشید: «من آمده بودم تا بتابم، نه برنده شوم.»

رهام: نقاب خنده‌هایش شکست. دریافت که حتی ضعف هم نوعی زیبایی است. دستی نامرئی از درون زخمهایش را بوسید.

نازنین: همیشه پر از سؤال بود. اما آن شب، هیچ سؤالی نماند. تنها حضوری آرام، مثل آغوشی که سالها منتظرش بود. فهمید: سکوت، جوابی است بی‌واژه.

آبتین: احساس کرد بار دانستنهای بیهوده از دوشش افتاد. زمزمه کرد: «شاید همین که پرسیدن را رها کرده‌ام، یعنی دارم نزدیک می‌شوم...»

لادن: همیشه از تاریکی می‌ترسید. اما دید که تاریکی، رحم نور است. همان خاکی که دانه را در آغوش می‌گیرد تا روشنایی بشود. لبخندی زد؛ با تاریکی آشتی کرده بود.


وقتی به اردو برگشتند، هیچ‌کس چیزی نگفت. نه چون حرفی نبود، بلکه چون واژه‌ها کوچکتر از آن چیزی بودند که در دل رخ داده بود.

هیوا فانوس را در گوشه چادر گذاشت. هنوز می‌سوخت. بچه‌ها با خود گفتند:


«این همان فانوس دل ماست و اگر مراقبش باشیم، هرگز خاموش نخواهد شد

فصل سی وششم: "در کوههای نور، آن‌ سوی دیوار زمان"

فصل سی‌وششم: در کوه‌های نور، آن‌ سوی دیوار زمان

خورشید نرم‌نرمک از پشت کوههای زاگرس سر برآورد. مه صبحگاهی دشتهای کرمانشاه را چون پرده‌ای نقره‌ای پوشانده بود. پرندگان آوازشان را با بانگ اذان در هم می‌آمیختند و زندگی دوباره آغاز می‌شد.

دانش‌آموزان مدارس بی‌دیوار، از ایلام ، لرستان ، کرمانشاه و هورامان، کوله‌های ساده‌شان را بر زمین نهاده بودند. در دل کوله‌ها کتاب و دفتر بود، اما بیش از آن، رویا، اشتیاق و پرسشی در دل هر کودک موج می‌زد: «راه روشنایی چیست؟»

در مرکز اردو، کنار چادری ساده، پیرمردی نشسته بود با ریشی سپید و چشمانی ژرف. ردایی ساده بر دوش داشت، اما نوری پنهان در نگاهش بود. او پیر روشنا بود؛ استاد اشراق مدارس بی‌دیوار. می‌گفتند در جوانی‌اش در کوهها و غارها به دنبال حقیقت دویده، سالها با نسیم و ستاره راز گفته، و از دل تاریکی، نور را یافته است.

وقتی کودکان گرد او نشستند، پیر روشنا دست بر سینه گذاشت و با صدایی گرم گفت:

ــ «فرزندان نور! امروز می‌خواهم شما را به سفری ببرم... سفری نه با پا، بلکه با دل. سفری که سهروردی، شیخ اشراق، آن را پیموده بود. داستانی از عشق می‌گویم... عشقی که از نور زاده می‌شود و به نور بازمی‌گردد.»

چشمان کودکان برق زد. یکی آرام پرسید:


ــ «پیر، عشق یعنی چه؟.»

پیر روشنا لبخند زد و گفت:


ــ «عشق، فرزند عقل است؛ اما نه آن عقلی که فقط حساب و کتاب می‌کند. عقلی که از نور سرچشمه می‌گیرد. سهروردی می‌گفت: نخستین چیزی که خدا آفرید، عقل بود. و از دل عقل، سه گوهر پدید آمدند: حُسن، عشق و حُزن.»

کودکی با لهجه لری پرسید:


ــ «پیر جان! حُزن یعنی چی؟.»

پیر پاسخ داد:


ــ «یعنی اندوه... رفیق همیشگی عشق. عشق بدون اشک، مانند ستاره‌ای بی‌آسمان است.»

سپس با نگاهی عمیق ادامه داد:


ــ «می‌گویند روزی این سه برادر نورانی از آسمان به زمین آمدند. حُسن بر چهره‌ی یوسف تابید. عشق در دل زلیخا نشست. و حُزن در چشم یعقوب جاری شد تا خانه‌اش، بیت‌الاحزان گردد.»

سکوتی بر دشت نشست. نسیم نیز انگار برای لحظه‌ای خاموش شد.

پیر روشنا ادامه داد:


ــ «عشق همان پیچک نورانی است که بر درخت جان می‌پیچد. آن را می‌گیرد، می‌فشارد، و از جسم می‌رهاند تا روح را جاودانه سازد.»

پسربچه‌ای از ایلام با تردید پرسید:


ــ «یعنی عشق ما رو از بین می‌بره؟.»

پیر دست بر شانه‌اش گذاشت:


ــ «نه عزیزم. عشق تو را از "خود" می‌گیرد تا به نور بسپارد. اما پیش از آمدن عشق، باید گاو نفس را قربانی کنی؛ گاوی با دو شاخ: حرص و امید بی‌جا. تا آن گاو در خانه‌ات باشد، عشق وارد نمی‌شود.»

او به کوه روبرو اشاره کرد:


ــ «ببینید! سهروردی می‌گفت همه‌ی عالم عاشق است؛ حتی سنگ، حتی درخت. وقتی درخت رو به آفتاب خم می‌شود، همان عشق است: شوق رسیدن به نور.»

دختری از لرستان گفت:


ــ «یعنی ما هم می‌توانیم عاشق خدا بشویم؟.»

پیر روشنا چشمانش را به آسمان دوخت، اشکی بر گونه‌اش لغزید و گفت:


ــ «خدا، نور است. زیباترین معشوق همین نور است. عشق، میهمان خانه‌هایی می‌شود که از وابستگی خالی شده باشند. اول اندوه می‌آید، خانه را می‌روبد، بعد عشق قدم می‌گذارد.»

کودکی با لبخند گفت:


ــ «پس عشق، مهمون ا‌ست؟.»

پیر خندید:


ــ «آری عزیزم، مهمانی از دیار نور... اما فقط به خانه‌هایی می‌آید که صدای حقیقت را شنیده باشند.»

باد دوباره وزیدن گرفت. شاخه‌ها خم شدند، چنانکه گویی خودشان هم عاشق نورند. بچه‌ها در دلشان چیزی حس کردند که نه در دفتر نوشته می‌شد و نه در کتابی یافت می‌شد؛ تنها می‌شد با دل لمسش کرد.

پیر روشنا برخاست، ردایش در باد لرزید و گفت:


ــ «اکنون بروید در کوه قدم بزنید. با سنگها بنشینید، با رود نجوا کنید، با درختان گوش بسپارید... شاید عشق را در برگی بی‌صدا یا اشکی بی‌علت بیابید.»

کودکی با صدای آرام پرسید:


ــ «پیر، اگر پیداش کردیم، چه کنیم؟.»

پیر لبخند زد:


ــ «هیچ‌چیز... فقط گوش کنید. عشق سخن نمی‌گوید؛ آه می‌کشد.»

و آنگاه از چادر بیرون رفت؛ نسیم عبایش را چون پرچمی نورانی در هوا به اهتزاز درآورد.


روز بعد

صبح که دوباره بچه‌ها گرد آمدند، پیر روشنا برگشت. دستی بر خاک گذاشت و با انگشت بر سنگی درختی با پیچکی رسم کرد.

ــ «فرزندانم! دیروز گفتیم از عقل سه فرزند زاده شد: حسن، عشق و حُزن. امروز بیاموزید که عشق چون عشقه است؛ پیچکی که بر جان می‌پیچد و آن را به آسمان می‌برد. زلیخا نخست عاشق ظاهر یوسف شد، اما وقتی از همه‌چیز تهی گشت، دانست که او نوری از حقیقت است. آنگاه عشقش پاک شد، و یوسف بر تخت دلش نشست.»

نگاهش را به همه دوخت:


ــ «شما هم می‌توانید عاشق شوید... اما نخست باید خود را بشناسید، نفس را رام کنید، و دل را به سوی نور بگشایید. آنگاه، نه تنها عاشق می‌شوید، بلکه خودتان به شعله‌ای از آن عشق ازلی بدل می‌گردید.»

پیر روشنا ایستاد، دست به آسمان بلند کرد و زمزمه کرد:


ــ «عشق، راهی است که از دل انسان تا خدا کشیده شده. هرکه آن را بیابد، هر جا که باشد، چه در کوههای ایلام، چه در دشتهای لرستان و چه در کرمانشاه، باز به آسمان خواهد رسید...»

 ادامه داستان در کوههای نور، آن‌سوی دیوار زمان

صبح روز بعد، وقتی پرتوهای خورشید از قله‌های زاگرس سرازیر شد، بچه‌ها با اتوبوس به سوی طاق‌بستان رهسپار شدند. در راه، پیر روشنا در سکوت نشسته بود، چشمانش به دوردست دوخته شده، گویی از پس پرده زمان، گفتوگوی شاهان و فرزانگان را می‌شنید.

وقتی به دامنه کوه رسیدند، شاگردان با شگفتی به سنگ‌نگاره‌های ساسانی نگاه کردند: شکارگاه خسرو پرویز، اسب‌های بالدار، نیزه‌های برافراشته، و تاجگذاری شاهان.

پیر روشنا جلو آمد، کف دستش را بر سنگها گذاشت و گفت:

ــ «فرزندانم، نگاه کنید... این سنگ‌ها خاموش نیستند. هر خط و هر نقش، نوری پنهان در دل دارد. این‌جا خسرو پرویز ایستاده، اما آیا تنها یک شاه بود؟ نه... او نمادی از طلب قدرت بود. و شیرین، نماد طلب عشق. و این کوه‌ها، نماد راهی که میان این دو کشیده شد؛ راهی پر از نور و پر از حزن.»

یکی از بچه‌ها با صدایی پرشوق پرسید:


ــ «پیر جان! یعنی این سنگها هم عاشق‌اند؟.»

پیر لبخندی زد:


ــ «آری عزیزم. هر چیزی در این عالم عاشق است. این سنگها قرنهاست که نور خورشید را نوشیده‌اند و عشق‌شان، همین است: نگاهبانی از خاطره‌ها. ببینید چگونه از دل تاریکی تاریخ، امروز در برابر ما ایستاده‌اند. این یعنی عشق... عشقی که حتی مرگ و فراموشی هم نتوانست خاموشش کند.»

پسربچه‌ای از سنه گفت:


ــ «پس استاد، چرا این همه نقش شکار کشیده‌اند؟.»

پیر روشنا آهی کشید:


ــ «زیرا انسان همیشه میان دو راه بوده: راه سلطه و راه اشراق. این نگاره‌ها یادآورند که اگر دل در بند قدرت شود، جان به تاریکی می‌رود. اما اگر دل رو به نور کند، عشق و دانایی بر تخت می‌نشیند.»

سپس دستش را بر تصویر شکارگاه کشید و ادامه داد:


ــ «ببینید، خسرو در میان اسب ها و شکارهاست... اما نور شیرین در دل کوهها ماند. این درس بزرگ تاریخ است: قدرت می‌گذرد، اما عشق، باقی می‌ماند.»

بچه‌ها ساکت ایستاده بودند، انگار صدای پنهان سنگ‌ها را می‌شنیدند. نسیمی از میان درختان کنار حوضچه گذشت. صدای آب، آرامی تازه به دل‌ها بخشید.

پیر روشنا به سوی چشمه کوچک پای کوه اشاره کرد

:
ــ «اینجا، آب همچنان جاری است، همان آبی که در روزگار ساسانی جاری بود. این آب، مثل عشق است... هرگز نمی‌ایستد. اگر گوش کنید، صدای عشق را در خروش این آب خواهید شنید.»

کودکی آرام گفت:


ــ «پیر، یعنی این آتش عشق هیچ وقت خاموش نمی‌شه؟.»

پیر روشنا سر به آسمان گرفت، نوری در نگاهش درخشید و گفت:


ــ «نه فرزندم... عشقی که از نور زاده شود، هرگز نمی‌میرد. این همان عشقی است که سهروردی از آن گفت، که درختان و سنگها و دلهای شما را روشن می‌کند. عشقِ نور، همیشه زنده است؛ حتی اگر هزار سال سنگ و خاک رویش بریزند.»

بچه‌ها هرکدام دست بر سنگی گذاشتند، گویی می‌خواستند بخشی از آن عشق جاویدان را در دلشان نگه دارند.

پیر روشنا با لبخندی آرام ادامه داد:


ــ «و حالا بدانید... شما، نسل فردا هستید. این سنگها اگرچه خاموش‌اند، اما چشم به شما دوخته‌اند. تا روزی برسد که نه فقط قصه خسرو و شیرین، که قصه شما نیز بر سنگهای این سرزمین نوشته شود. اما نه با نیزه و شمشیر... بلکه با نور، عشق و دانایی.»

باد از میان قوس‌های طاق‌بستان گذشت، صدای پرنده‌ای بلند شد، و بچه‌ها دریافتند که درس امروز تنها یک کلاس نبود... بلکه پیمان با تاریخ بود:


پیمان برای پاسداری از نوری که هرگز خاموش نمی‌شود. 🌄✨

فصل سی وپنجم :در پرتوی کوه و نور: روایت خسرو، شیرین و سهروردی برای نسل فردا

🌄: در پرتوی کوه و نور: روایت خسرو، شیرین و سهروردی برای نسل فردا

صبحی روشن بود که اتوبوس مدارس بی‌دیوار، پس از گذر از دشتهای سرسبز لرستان، به سوی کرمانشاه روانه شد. بچه‌ها پشت پنجره نشسته بودند و چشم در چشم کوههای زاگرس داشتند. در مسیر، پیش از آنکه به شهر برسند، استاد تصمیم گرفت آنان را به دیدار چند یادگار باستانی ببرد: نیایشگاه‌های میترا، بقایای مادها و شکوه سنگ‌نگاره‌های ساسانی.

همه با شگفتی به ستونهای سنگی و نقش‌های کنده‌شده بر صخره‌ها نگاه می‌کردند. استاد گفت:


ــ «فرزندانم! اینها همه نشانه‌اند؛ نه فقط از تاریخ، بلکه از راهی که انسان در جستوجوی نور پیموده است. هر سنگ، داستانی از عشق و اشراق دارد.»

آنگاه، کنار سایه‌ی درختی و در دامنه‌ی کوهی، بچه‌ها حلقه زدند و کلاس بی‌دیوار آغاز شد.


فصل ۱: خسرو و تصویر شیرین

استاد گفت:


«در روزگار ساسانی، شاهزاده‌ای بود به نام خسرو پرویز. روزی تصویر دختری را دید که دلش را روشن ساخت. او شیرین بود؛ دختری از دامان همین کوهها. خسرو راهی شد تا او را بیابد.»


فصل ۲: دیدار با پیر اشراق

«اما در این راه، خسرو با پیر دانایی روبه‌رو شد؛ مردی سپیدموی که از حکمت نور سخن می‌گفت. همان سخنی که بعدها شیخ شهاب‌الدین سهروردی به زبان آورد:


که جهان چیزی جز نور نیست، و عشق همان پلی ا‌ست میان دل انسان و آن نور جاودان.»

پیر به خسرو گفت:


ــ «اگر تنها پیکر شیرین را بخواهی، راهت گم است. اما اگر نور او را ببینی، خودت نیز نور می‌شوی.»


فصل ۳: شیرین، دختر کوه

استاد ادامه داد:


«شیرین، دختری بود که کوه و چشمه معلمش بودند. او آموخته بود که عشق، تنها دلبستگی نیست؛ بازگشت به اصل روشن ماست. به خسرو گفت:


ــ پیش از آنکه با من یکی شوی، باید خودت را بشناسی. باید بدانی این کوهها چه می‌گویند، این چشمه‌ها چه می‌نوازند.»


فصل ۴: عشق به مثابه نور

خسرو در کوه‌ها ماند، با ستارگان سخن گفت، با دلش خلوت کرد، تا سرانجام دریافت که:


«عشق، همان جرقه‌ی نوری ا‌ست که در آینه‌ی دل پاک جلوه می‌کند.»

آنگاه بود که به شیرین بازگشت، و آن دو در پرتو حقیقت، نه تنها با یکدیگر، که با کوه و با جهان یکی شدند.


پایان: صدای معلم بی‌دیوار

استاد کتابش را بست. صدایش آرام و روشن بود:


ــ «کودکانم، امروز شما در همان سرزمین گام نهاده‌اید که خسرو و شیرین عشق را با نور پیوند زدند، و سهروردی، حکمت اشراق را از دلش بیرون آورد.


بدانید که داناییِ بی‌دیوار، از هزار کاخ بالاتر است. شما، اگر دلتان را روشن کنید، هم می‌توانید چون خسرو در جست‌وجو باشید، و هم چون شیرین نگهبان زیبایی جان. و از همه مهم‌تر، هرکدام چراغی برای فردای کوردستان شوید.»

کودکان به کوه نگریستند؛ خورشید آرام‌آرام پشت صخره‌ها پنهان می‌شد، اما در دلشان نوری تازه آغاز به تابیدن کرده بود.

چهارشنبه، تیر ۰۴، ۱۴۰۴

فصل سی وچهارم: آتشی کە هر گز خاموش نشد

فصل سی‌وچهارم: آتشی که هرگز خاموش نشد

آن روز، شاگردان مدارس بی‌دیوار از ایلام، کرماشان، لرستان، هورامان و حتی چند نفر از اورمیه و سنه، در میان یکی از گشت‌وگذارهایشان، به سایه‌ چناری کهن رسیدند. کنار چشمه‌ای سرد نشستند. صدای پرندگان با شرشر آب آمیخته بود.

یکی از استادان، مردی لاغراندام و چشم‌روشن از هورامان، قامت برافراشت و گفت:

ــ «فرزندانم، یادتان باشد سرزمین ما، کوردستان، از همان دم که جهان چشم بر بلندی‌های زاگرس گشود، میدان نبردی میان روشنایی و تیرگی، عشق و تباهی، آزادی و ستم بوده است.»

بچه‌ها ساکت ماندند. استاد ادامه داد:

ــ «از مادیان برایتان بگویم؛ از هوخشتره، آن روز که بر سپاه آشور تاخت. سواران او همچون عقاب، از کوه‌های زاگرس بر دشمن فرود آمدند. آری، کوردان نخستین نگاهبانان آزادی بودند؛ یاران نور، پاسداران آیین روشنایی.»

سپس رو به قلل لرستان کرد و افزود:


ــ «از ساسانیان بگویم، زمانی که کوههای زاگرس پناه آزادگان بود و هر دالانی، پناهگاهی برای آنکه از جور گریخته بود.»

صدایش لرزید وقتی گفت:


ــ «و از روزی بگویم که فاتحان عرب آمدند؛ شمشیر بر فرق عشق نهادند، معابد را ویران کردند، هورمزگان را سوزاندند، اسیران را به بند کشیدند. اما باز در میان آن سیاهی، شعری ماند:

هورمزگان رَمان، ئاتران کوژان


ویشان شارده‌وه گه‌وره‌ی گه‌وره کان


زوورکاری عاره ب کردنه خاپور


گنائی پاله، هه‌تا شاره زوور...»

استاد چشمانش را بست و گفت:


ــ «یعنی معابد را سوزاندند، بزرگان را پنهان کردند، مردان را در خون غلتاندند اما این پایان نبود.»

کودکان با دهان نیمه‌باز گوش می‌دادند. استاد از سلحشوران گفت: از حسنویه و مروانیان، از صلاح‌الدین ایوبی که از دل خاکستر، بذر آزادی رویاند. از مغول و تیمور گفت، از زخمهای بزرگ کوردستان، اما نه از خاموشی‌اش.

ــ «از صفویان نیز بگویم؛ که شمشیر مذهب بر سینه‌ی کوردستان نشست. اما بدانید: عشق آزادی در دل این مردم خاموش نشد.»

استاد مکثی کرد. صدایش آرام‌تر شد:


ــ «کوردستان یک جغرافیا نیست، فرزندانم. یک کتاب است؛ کتابی که صفحه‌هایش با خون و نور نوشته شده. صفحه‌ای از آن از مادیان، صفحه‌ای از ایزدی و زرتشت، صفحه‌ای از سلحشوران، و صفحه‌ای هم از شما، از ما.»

چشمانش را بست، نفسی کشید و گفت:


ــ «یادتان باشد


تا عشق هست، راه هست.


تا راه هست، آزادی هست.


تا آزادی هست، کوردستان هست.


و تا کوردستان هست، زندگی هست. زندگی‌ای که از دل درد، عشق می‌زاید؛ از دل ستم، آزادی؛ و از دل تیرگی، روشنایی.»

یکی از شاگردان آهسته پرسید:


ــ «استاد، یعنی ما هم می‌توانیم آن روشنایی را بسازیم؟.»

استاد لبخندی محو زد:


ــ «بله هرکدام از شما داستان کوچک خودش را بنویسد؛ از عشق، از درد، از آزادی که آرزو دارد. فردا، همین داستان‌های کوچک کنار هم، کوردستان را زنده نگاه خواهند داشت.»

شاگردی دیگر با تردید پرسید:


ــ «یعنی کوردستان همیشه زنده می‌ماند؟.»

استاد دوباره گفت، این بار آهسته‌تر و عمیق‌تر:


ــ «بله تا عشق هست، راه هست.


تا راه هست، آزادی هست.


تا آزادی هست، کوردستان هست.


و تا کوردستان هست، زندگی هست.»

سپس، همچون وردی کهن، زیر لب زمزمه کرد:


هورمزگان رَمان، ئاتران کوژان

باد، زمزمه را با خود برد. شاگردان، بی‌صدا، دفترهای کوچکشان را بیرون آوردند و هرکدام آغاز به نوشتن کردند؛ داستانی کوچک، که شاید فردا، بخشی از داستان بزرگ کوردستان شود.

داستان‌های کوچک، روشنایی بزرگ

شب، آرام بر اردوگاه سایه انداخته بود. آتش هنوز می‌سوخت و شعله‌هایش، چهره‌ی کودکان را روشن می‌کرد. هرکدام دفترچه‌ی کوچکی در دست داشتند؛ همان‌ها که استاد ازشان خواسته بود در آن «داستان کوچک خودشان» را بنویسند.

استاد لبخندی زد و گفت:


ــ «امشب کلاس با من نیست. امشب کلاس با شماست. بیایید، هرکدامتان بخشی از نور دلتان را برای دیگران بخوانید.»

پسری از ایلام نخستین نفر بود. برگه‌اش را گشود و با صدایی کمی لرزان گفت:


ــ «من نوشتم که اگر کوه‌های زاگرس حرف می‌زدند، می‌گفتند: ما همیشه ایستاده‌ایم، برای اینکه شما بچه‌ها آزاد باشید. من می‌خواهم مثل کوه باشم؛ سخت، اما نگهبان.»

کودکان دست زدند.

دختری از سنه، آرام و جدی، برگه‌اش را بالا گرفت:


ــ «من نوشتم که مادربزرگم می‌گفت: هر بار گل می‌چینید، با خاک حرف بزنید. من هم نوشتم که روزی، وقتی بزرگ شدم، به بچه‌هایم یاد می‌دهم قبل از هر کاری، با زمین حرف بزنند. چون زمین مادر ماست.»

اشک در چشم‌های استاد برق زد.

پسری از کرماشان گفت:


ــ «من نوشتم که آزادی، مثل پرنده است. اگر قفس بسازی، نمی‌ماند. باید دست‌هایمان را باز کنیم و بگذاریم پرواز کند. من می‌خواهم آزادی را در شعرهایم پرواز بدهم.»

دختری از اورمیه برگه‌اش را بالا گرفت:


ــ «من نوشتم که رودخانه‌ها همیشه راهشان را پیدا می‌کنند. هرچقدر سنگ جلوشان باشد، باز به دریا می‌رسند. من می‌خواهم مثل رود باشم؛ آرام اما پیوسته، کوچک اما ماندگار.»

پسری کوچک از لرستان، با هیجان گفت:


ــ «من نوشتم که آتش خاموش نمی‌شود. حتی اگر خاکسترش کنند، باز یک روز شعله می‌کشد. من می‌خواهم آن شعله باشم

صدای تحسین بچه‌ها بلند شد.

استاد از هورامان سر تکان داد و گفت:


ــ «دیدید؟ اینها داستانهای کوچک شماست. اما همین داستانهاست که روزی، کتاب بزرگ کوردستان را دوباره خواهد نوشت. هرکدام شما چراغی هستید. چراغها کنار هم، آتشی می‌شوند که هرگز خاموش نمی‌شود.»

هیوا هم، در سکوت، به شاگردان نگاه می‌کرد. در نگاهش غرور و امید موج می‌زد. او می‌دانست، این بچه‌ها دیگر تنها شنونده‌ی تاریخ نیستند؛ نویسندگان تاریخ آینده‌اند.

باد شبانه میان شاخه‌های بلوط پیچید. آتش، همچنان می‌سوخت. و در دفترچه‌های کوچک کودکان، کوردستانی تازه آغاز به نوشتن کرده بود.