یکشنبه، مرداد ۰۵، ۱۴۰۴

فصل پنجاه و هشتم: از کوبانی تا قامیشلو – عبور از مرزهای تاریکی

فصل پنجاه و هشتم: از کوبانی تا قامیشلو عبور از مرزهای تاریکی

با هماهنگی فرمانده هورشید، کاروانی کوچک به سمت قامیشلو راه افتاد. یکی از فرماندهان یگانهای مدافع زنان، زوزان، همراه با راننده‌ای از واحد نظامی، میزبانی این مسیر را بر عهده داشت. ماشینها از کنار روستاهای سوخته، از خاطره‌هایی در خاک و آتش، گذشتند.

در قامیشلو، استقبال گرمی در انتظار بود. فرماندهان نظامی و اعضای شورای خودمدیریتی، در میدان کوچک شهر گرد آمده بودند. در میان آنها، سمکو عفرینی مسئول سیاسی و اداری قامیشلو با رویی گشاده، پیر روشنا و هیوا را در آغوش گرفت.

در دفتری ساده، اما مملو از پرچم‌ها و نقشه‌ها، گفتوگویی ژرف آغاز شد.

سمکو گفت: «روژئاوا امروز سرزمین همزیستی زخم‌خورده‌هاست. عفرین، سریکانی، گری‌ سپی همه قربانی‌اند. اما ما تصمیم گرفتیم آینده را بسازیم، نه گذشته را فقط مرثیه بگوییم.»

پیر روشنا پاسخ داد: «این سرزمین، به سان نور سهروردی است؛ در دل ظلمت برمی‌خیزد و خود نور می‌شود.»

هیوا افزود: «اقتصاد ما هنوز زخمی‌ است، ولی فرهنگمان زنده است. زنان، کودکانی که درس می‌خوانند، و خاکی که در آن، نه ترس، که امید می‌روید. اینهاست سرمایه ما.»

سمکو گفت: «ترکیه و داعش نه‌ فقط خانه‌ها را ویران کردند، بلکه معابد باستانی را کوبیدند. آنها می‌خواستند حافظه را بمیرانند. اما ما، با هر دختر مدرسه‌رو، با هر نان پخته‌شده در تنورهای قامیشلو، با هر کتابی که به کوردی نوشته می‌شود، مقاومت می‌کنیم.»

کوروژ یادداشت می‌کرد. کلمات او بعدها شاید فصلی شود از کتابی که نامش را «ملت بی‌مرز» خواهد گذاشت.

خورشید که بر شانه‌های قامیشلو افتاد، مهمانان آماده دیدار از مرکز فرهنگی جوانان شدند. در مسیر، کودکان کوچه به زبان‌های کوردی، عربی و سریانی، آواز می‌خواندند. و آن روز، قامت آزادی، نه در سلاح، که در نگاه کودکانی بود که هنوز به رؤیا ایمان داشتند.

در مرکز فرهنگی قامیشلو حافظه، آفرینش، نور

دیوارهای مرکز با نقاشی هایی از مقاومت، زنان مبارز، و چهره‌هایی چون ژیلا، زنارین و نوروز پوشیده شده بود. در ورودی، شعری از شاعیران کورد چون جگرخوین،احمد خانی و همن با خط نستعلیق نقش بسته بود. دختران و پسران جوان، در حلقه‌هایی کوچک، داستان می‌نوشتند، آواز می‌خواندند، و نمایش تمرین می‌کردند.

پیر روشنا، ایستاده در میان جوانان، آرام گفت: «شما ققنوس‌های این سرزمینید. حافظه‌تان خاکستر نیست، بذر نور است.»

یکی از دختران جوان که نمایشنامه‌ای درباره مقاومت کوبانی می‌نوشت، پرسید: «چگونه می‌توانیم ملت خود را دوباره بسازیم؟»

هیوا پاسخ داد: «با هر کلمه، هر قصه، هر نقاشی. حافظه ملت، آنجاست که درد را به هنر تبدیل می‌کند. آنجاست که، همان‌طور که سهروردی گفت، نورِ ذات، از ظلمت وجود سر برمی‌آورد.»

سمکو افزود: «و این مرکز، سلاح ماست در برابر فراموشی. ما در حال نوشتن تاریخیم، نه فقط خواندن آن.»

در پایان بازدید، یکی از دانشجویان هنر، پرتره‌ای از عظیمه، زنارین و نوروز، با شمایلی اشراقی تقدیم هیوا کرد.

پیر روشنا زیر لب زمزمه کرد:

« در ظلمت، نوری‌ است که نه از مشرق است و نه از مغرب، بلکه از جان ملتی برخاسته است که با حافظه‌ای زنده، دوباره می‌سازد، و دوباره می‌درخشد.»

 خانه اسقف نور در آیینه‌های متکثر

بادی گرم از سوی دجله می‌وزید و سایه درختان نخل بر دیوار سنگی کلیسا افتاده بود. اسقف بزرگ کاتولیکهای سوریه، مردی با عبایی سپید و چهره‌ای آرام، از میهمانان خود استقبال کرد. قامیشلو، شهری زخم‌خورده و اما سربلند، بار دیگر میزبان همزیستی آیینها و جویندگان نور بود.

پیر روشنا، هیوا و کوروژ در این دیدار با آنها همراهی می کرد، مهمانان با احترام وارد خانه اسقف شدند. فضای خانه، لبریز از سکوتی مطمئن بود. شمع هایی کوچک در گوشه‌ای می‌سوختند. تابلویی قدیمی از «شمعون برصباع» بر دیوار آویخته بود.

اسقف گفت: «در این خانه، اشک‌های ارمنی و دعاهای آشوری با زخمهای کوردها آمیخته‌اند. ما همه‌ فرزندان تبعید و تباهی‌ایم که هنوز در جست‌وجوی وطن هستیم.»

پیر روشنا لبخند زد: «ای پدر، همانگونه که سهروردی گفت، نور در همه مشرقها هست. و وطنِ ما آنجاست که حق، عدالت و حافظه در کنار هم می‌زیند.»

هیوا آهسته گفت: «شما را از کجای تاریخ آواره کردند؟»

اسقف پاسخ داد: «ما ازدمشق آمدیم، از موصل و نینوا، از ترکیه عثمانی. از آتشهای دیاربکر و ماردین. اما خانه را نه جغرافیا، که انسان می‌سازد. قامیشلو، خانه همه ما شد.»

کوروژ، که متأثر بود، نوشت: « خانه اسقف، آیینه همزیستی آیینها در قلب زخم‌خورده خاورمیانه است.»

اسقف به سمت قفسه‌ای رفت. کتابی کهنه از حکمت خسروانی برداشت و خواند:

« در هر دین، نوری‌ است از نور اول. اگر در آینه کلیسا یا مهرابه یا خانقاه بنگری، آن نور یکی‌ است؛ هرچند شکل‌ها متفاوت‌اند.»

پیر روشنا زمزمه کرد: «و آن نور، همان فطرت اولی‌ است. سهروردی گفت: اشراق نه در آیین، که در دیدن است. هر کس که دید، اهل نجات است.»

لحظاتی خاموشی برقرار شد.

هیوا پرسید: «پدر، شما چرا هنوز در قامیشلو مانده‌اید؟»

اسقف لبخند زد: «زیرا این شهر، هنوز رؤیای همزیستی را باور دارد. و تا زمانی که حتی یک کودک با زبانی غیر از زبان قدرت آواز بخواند، این سرزمین مقدس است.»

در پایان دیدار، اسقف صلیبی کوچک که از چوب یک درخت قدیمی آشوری ساخته شده بود، به پیر روشنا هدیه داد.

پیر روشنا گفت: «این صلیب، برای من نه نماد مصلوب‌ شدن، بلکه نشانی‌ است از اینکه هنوز نور بر تپه‌های تاریکی می‌تابد. و ما، چون ققنوس‌ها، باز خواهیم گشت.»

شنبه، مرداد ۰۴، ۱۴۰۴

پایان فصل پنجاە وهفتم: گفتوگو با هورشید – زن، نور، رهایی

 

گفتوگو با هورشید زن، نور، رهایی

غروب همان روز، در پناهگاه سنگی یگان مدافع زنان، نشستی خودمانی شکل گرفت. هورشید در لباس نظامی اما چهره‌ای آرام و لبخندی مطمئن داشت. پیر روشنا، هیوا و کوروژ در کنار او نشستند. شعله‌ای کوچک در میانشان می‌سوخت.

هورشید گفت: «وقتی کوبانی محاصره شد، هیچکس فکر نمی‌کرد زن بتواند با دستهای خالی در برابر تاریکی بایستد. اما ما نه فقط ایستادیم، بلکه افق را روشن کردیم. ما دختران آفتابیم. ما فرزندان اشراقیم.»

هیوا با لحنی ژرف گفت: «در حکمت خسروانی، زن مظهر قوه زایندگی و نور اول است؛ حیات را از ظلمت عبور می‌دهد. شما زنان کوبانی، همان نیرویی هستید که در فلسفه اشراق، روح را از ظلمت به عالم انوار می‌کشاند.»

پیر روشنا گفت: «در سهروردی، نور اقرب است به هستیِ ناب. شما، ای دختران کوبانی، فمینیسم را به اشراق پیوند زدید. نه تنها جنگیدید، بلکه افق معنا را نیز بازنوشتید.»

هورشید پاسخ داد: «ما زنانی هستیم که تن را پوشش حقیقت ساختیم. در کوبانی، نه فقط داعش، بلکه قرنها مردسالاری را هم به عقب راندیم. اگر مرد می‌جنگد برای بقا، زن می‌جنگد برای رهایی.»

کوروژ با حیرت گفت: «در کلاسهای علوم سیاسی از دموکراسی مستقیم سخن می‌گویند، اما اینجا شما آن را زیسته‌اید. چطور توانستید چنین نظمی خلق کنید؟»

هورشید لبخند زد: «با آگاهی. با شکستن ترس. با بازگشت به نور درون. ما فهمیدیم که زن، اولین ملت است. اگر زن آزاد شود، ملت زاده می‌شود.»

و آنگاه سکوتی شکوهمند نشست. شعله میانشان لرزید. آسمان کوبانی پر از ستاره شد؛ همچون چشمان زنانی که از آتش، گل سرخ ساختند.

تأمل در کوچه‌های کوبانی عظیمه، نوروز، زنارین

پس از بازدید از مزار شهدا و گفتوگو با هورشید، گروه به کوچه‌ای سنگفرش‌ شده در قلب کوبانی رفتند. پیر روشنا ایستاد، به دیوار آجری رو‌به‌رو اشاره کرد. دیوار پر بود از نقاشی های چهره‌های زنانه: عظیمه با چشم‌هایی مصمم، زنارین با شالی قرمز، نوروز با چفیه‌ای زرد و لبخندی آرام.

پیر روشنا گفت: «در اشراق، نور از نفس به صورت می‌رسد. این چهره‌ها فقط صورت نیستند، ظهور نورند. آنان با معرفت شمشیری شدند بر ظلمت.»

هیوا آهی کشید: «عظیمه، زن تک‌ تیراندازی بود که با یک چشم حقیقت را نشانه می‌رفت. او از زخم، عزم ساخت. نوروز، فرمانده، در میانه دود و خون، آرمان را آراست. زنارین، با دستانی ظریف، بار سنگین تاریخ را بلند کرد.»

کوروژ زیر لب گفت: «اینها فقط فرمانده نبودند، اینها حکیم بودند. اینها شاگردان سهروردی‌اند. هر گلوله‌شان، مفهومی از حکمت بود.»

آسمان تیره می‌شد و بادی سبک نقاشی‌ها را نوازش می‌داد. هیوا دستش را بر دیوار گذاشت. زمزمه کرد: «کوبانی، اشراق است. نه شهری، نه قلعه‌ای؛ بلکه مدار نوری است میان زمین و افلاک. و این زنان، اخترانش.»

Et bilde som inneholder klær, maling, tegning, kvinne

KI-generert innhold kan være feil.

بازدید از مرکز آموزش زنان حکمت، آگاهی، رهایی

صبح روز بعد، هورشید مهمانان را به ساختمان مرکز آموزش زنان کوبانی برد؛ ساختمانی ساده، اما سرشار از شکوهی آرام. بر در ورودی نوشته‌ای به زبان کوردی نقش بسته بود: «ئه‌ز ئه‌فه‌رینمه، چونکه تو ده‌زانیت ئازادی چیه.» «من آفریده شده‌ام، چون تو می‌دانی آزادی چیست.»

در حیاط، دختران جوان در حلقه‌هایی نشسته بودند، کتاب به‌دست، گاه شعر می‌خواندند، گاه درباره تاریخ مقاومت زنانه سخن می‌گفتند. پیر روشنا ایستاد، نگاهی به اطراف انداخت و گفت: «در حکمت خسروانی، تعلیم نه انتقال دانش، بلکه اشراق است. در اینجا نور از قلب به قلب می‌تابد.»

یکی از آموزگاران، دختری به نام دیلان، گفت: «ما اینجا فلسفه، تاریخ، پزشکی ابتدایی و هنر می‌آموزیم. اما بیش از همه، شجاعت را یاد می‌گیریم. شجاعت زن بودن.»

هیوا گفت: «در فلسفه سهروردی، نور تنها در آسمان نیست. نور در نَفَس زنانی‌ است که در برابر ظلم، روشنی را انتخاب می‌کنند. اینجا، آکادمی نور است.»

کوروژ با لبخند گفت: «دانشگاهیان ما باید بیایند و بیاموزند. اینجا، هر آموزگار، فرزانه‌ای‌ است که از دل خاک، شکوفا شده.»

هورشید گفت: «در این مرکز، ما از قربانی بودن عبور کرده‌ایم. ما امروز بنیان‌ گذاران تمدن آینده‌ایم. تمدنی که زن، نه پشت‌صحنه، که پیش‌ قراول است.»

در پایان دیدار، مراسم کوچکی برگزار شد. دختران با شعری از شیرین ابوالقاسمی به استقبال مهمانان رفتند:

« زن، خورشیدی‌ است که اگر طلوع کند، شب دیگر معنا ندارد.»

پیر روشنا که در سکوت نگاه می‌کرد، آرام گفت: «اینجا، گویی افق‌های سهروردی در زمین جاری شده‌اند. نور از ظلمت می‌گذرد و در قامت زن، جهان را روشن می‌کند.»

هیوا نیز افزود: «در سهروردی، عقل نوری‌ است نه ابزاری. اینجا، عقل زنان کوبانی، نوری‌ است برای رهایی تمامی خلقها و اینجا نیازی به مدارس بی دیوار ندارند خود آموزگارانیند برای همه.»

دیلان به آرامی گفت: «ما همه دنباله‌رو دخترانی هستیم که کوبانی را زنده نگاه داشتند. عظیمه، زنارین، نوروز... هر کدام خورشیدی‌اند که هنوز می‌تابند.»

و چنین بود که پیر روشنا، هیوا و کوروژ در سکوتی سرشار از درک، مرکز آموزش را ترک کردند. کوبانی، بار دیگر، چون ستاره‌ای روشن، در دل تاریخ می‌درخشید.

ادامە فصل پنجاە و هفتم: دیدار با دختران کوبانی

 

دیدار با دختران کوبانی نور برخاسته از دل آتش

 روز بعد ، خورشید آرام آرام به‌سوی غروب می‌رفت، و کوبانی در سکوتی پرشکوه، خاطره مقاومت را نفس می‌کشید. هورشید، فرمانده ایزدی یگان مدافع زنان، پس از گفتوگو با شورای دفاع، اجازه دیداری ویژه را صادر کرد. پیر روشنا، هیوا و کوروژ با او به پایگاه مرکزی یگانهای مدافع زنان رفتند؛ جایی که سرود ایستادگی از صدای دخترانی برمی‌خاست که در برابر ترور و تباهی، نور شده بودند.

در سالن سنگی کوچک و ساده، چهار زن با یونیفورم خاکی منتظر بودند. نامهایشان روژدا، عظیمه، زنارین و شلر بود. پیر روشنا با احترام گفت: «شما در میدان نه فقط شمشیر، که خورشید بودید. سهروردی می‌گفت: 'نور حقیقی، از ظلمت نمی‌هراسد؛ بلکه آن را در خود می‌سوزاند.'»

روژدا گفت: «ما برای انتقام نجنگیدیم، بلکه برای روشنی. داعش، چهره ظلمت بود. اما زنان کورد، حافظ نور بودند.»

کوروژ از عظیمه پرسید: «بازوی زخمی‌ات هنوز درد می‌کند؟»

عظیمه با لبخند گفت: «درد آن گلوله از آن بود که تن را خراش داد. اما زخمی که قلب را می‌خراشد، آن است که خواهرانت را از تو می‌گیرد. با آن زندگی کرده‌ام، و به آن معنا داده‌ام.»

زنارین گفت: «ما از کوبانی آغاز کردیم، اما مسیرمان به حسکه و رقه رسید. برای ما، هر متر زمین، هر درخت زیتون، هر کودک، نوری‌ است که باید از آن محافظت کرد.»

پیر روشنا در سکوت به آنها نگاه کرد. آنگاه گفت: «شما وارثان حکمت خسروانی هستید، که زن را نه ضعیف، بلکه مبدأ اشراق می‌دانست. آنکه از تاریکی نمی‌گریزد، بلکه آن را با خویش منحل می‌کند. شما نه قربانی، بلکه تداوم تاریخ نور هستید.»

شلر گفت: «ما دختران کوبانی، با خونمان، الفبای نوشتن تاریخ زنانه را آغاز کردیم. ما نه فقط جنگیدیم، بلکه مفهوم زن را بازآفریدیم. دیگر هیچ دختری در خاورمیانه تنها نخواهد ماند.»

کوروژ پرسید: «کوبانی برایتان چه بود؟»

روژدا پاسخ داد: «کوبانی برای ما، آتش نمرودی بود که باید در آن رقصید. ما ابراهیم شدیم، اما در هیبت دختران زاگرس.»

عظیمه افزود: «کوبانی، زخمی در دل تاریخ است که از آن، گل سرخ برمی‌خیزد. هر شهید ما، زنی بود که اثبات کرد نه ناتوان، که ناتابیده بود.»

پیر روشنا آهسته گفت: «و اکنون، جهان می‌بیند: دختران کوبانی، فرماندهان آینده‌اند. نه فقط برای کورد، بلکه برای انسان.»

سکوتی پر از ستایش، بر فضا افتاد. شب کوبانی، با ستارگانی که بر شانه‌های زنان تابیده.

Et bilde som inneholder tekst, gravlund, begravelse, grav

KI-generert innhold kan være feil.

زیارت مزار شهیدان آیین اشراق در سرزمین نور

صبحی آرام و روشن بر کوبانی سایه افکنده بود. هورشید، فرمانده یگان مدافع زنان، مهمانان را به مزاری در دامنه تپه‌ای برد؛ جایی که خورشید هر سحر، نخستین پرتوهای خود را بر خاک شهیدان می‌افکند. در سکوتی سنگین و مقدس، هیوا، پیر روشنا، و کوروژ کنار قبور ایستادند. پیر روشنا پارچه‌ای سپید از لالش با خود آورده بود و آن را با احترام بر سنگ مزار عظیمه، فرمانده تک‌ تیرانداز، گسترد.

پیر روشنا زمزمه کرد: «در حکمت خسروانی، شهید آن است که نور را از هستی تا فنا حمل می‌کند، و خود فانوس راه آیندگان می‌شود. این خاک، اکنون خورشیدی‌ است که از آن، زنان چون روژدا و زنارین برخاسته‌اند.»

کوروژ قطره اشکی را پنهان کرد و گفت: «در دانشگاه آموختم که ملتها با جنگ‌ افزار تثبیت می‌شوند، اما اینجا آموختم که با خون زنانی آزاد، ملت زاده می‌شود.»

هیوا گفت: «کوبانی، نیایشگاه مقاومت است. این مزارها، صحیفه‌های اشراق‌اند. این دختران، استغراق در نور بودند، نه مرگ.»

هورشید دستش را بر قلب گذاشت و آرام گفت: «ما فرزندان هیزان و مه‌م زینیم. سینه‌مان گهواره‌ی اشراق است. هر زنی که اینجا خوابیده، بارقه‌ای از شمس وجود است.»

سپس، در سکوت، شاخه‌هایی از گُل زاگرس را بر مزار شهدا گذاشتند. درخت بادام کهنسالی در کناره مزار ایستاده بود؛ بر آن، پرنده‌ای خواند. پیر روشنا شعری از سهروردی زمزمه کرد:

« نورٌ علی نور، دلِ شهیدان چون مشعلِ جانان، خاموش نمی‌شود.»

و آنان، آرام و استغراق‌زده، از آرامگاه اشراق پایین آمدند. کوبانی در پس‌زمینه، با آفتابی زرین می‌درخشید: شهری که تاریخ را با نام زنان نگاشت، و نور را با خون امضا کرد.



هیزان در کوردی معنای متفاوتی دارد ولی اینجا به معنی: 

«ما فرزندان هیزان و مه‌م زینیم» یعنی: ما از ریشه‌ی سوگ و فاجعه برخاسته‌ایم، اما همچون مم و زین، عشق، ایثار و اشراق را در دل آن پرورده‌ایم.»

فصل پنجاە وهفتم: ورود به کوبانی – بازگشت به قلب مقاومت

 

 فصل پنجاه وهفتم: ورود به کوبانی بازگشت به قلب مقاومت

پس از ساعتها انتظار در صف مرز، و خداحافظی گرم و پراحساس با پیر آیرین، پیر روشنا، هیوا و کوروژ از مرز عبور کردند. در آنسوی سیم های خاردار، زنی با لباس نظامی یگان مدافع زنان منتظرشان بود. نامش هورشید بود؛ ایزدی، فرمانده، و چهره‌ای شناخته‌ شده در مقاومت کوبانی.

هورشید با احترام گفت: «خوش آمدید به سرزمین جان‌ باختگان روشنی. جایی که ظلمت شکست خورد.»

پس از استراحتی کوتاه در مهمانخانه ویژه‌ای در دل کوبانی، هورشید آنها را به میدان اصلی شهر برد. مراسم بزرگداشت سالگرد مقاومت در جریان بود. صدای موزیک و دف، پرچمهایی که در نسیم می‌رقصیدند، بچه‌هایی با گل در دست که آنها را به بازماندگان و مبارزان اهدا می‌کردند، و چهره‌هایی پر از خاطره و امید.

در این فضا، هورشید مهمانان را به مردی بلندبالا و خوش بیان معرفی کرد: کوردو کوبانی، از مسئولان سیاسی شهر.

کوردو با احترام گفت: «برای ما افتخار است که میزبان کسانی باشیم که حافظه‌ی زنده‌ ملتند.»

کوروژ پرسید: «کوبانی چگونه به افسانه تبدیل شد؟ چطور اینجا سرنوشت خاورمیانه را تغییر داد؟»

کوردو به جمعیت اشاره کرد: «با همین مردم. با همین گلها. کوبانی فقط جغرافیا نبود؛ لحظه‌ای در تاریخ بود که ظلمت فکر کرد می‌تواند ما را ببلعد. اما دختران و پسران این خاک با دست خالی، با ایمان، با جسارت، تاریخ را به عقب هل دادند.»

پیر روشنا آهسته گفت: «در جای‌ جای کوردستان، در جغرافیای استعمارشده، کوبانی نوری شد در دل تاریکی. اینجا جغرافیا نیست، جلال است.»

هیوا اضافه کرد: «کوبانی یعنی ملت بدون ارتش منظم، بدون دولت، اما با قلبهایی بزرگتر از مرزها. داعش آمد تا همه چیز را نابود کند. اما کوبانی ایستاد. نه فقط برای خود، بلکه برای کرامت بشری.»

کوردو با صدایی محکم گفت: «ما را برای حذف از معادلات منطقه ساخته بودند. می‌خواستند در نظم جدید خاورمیانه، کورد جایی نداشته باشد. اما کوبانی گفت: ما اینجاییم. با خون، با حافظه، با آینده.»

کوروژ نگاهی به دخترکی انداخت که شاخه‌ای گل به مادری جانباز هدیه می‌داد. سپس گفت: «آیا می‌شود گفت کوبانی نقطه‌ی عطفی بود که پس از آن، هویت کوردی از سایه بیرون آمد؟»

کوردو لبخندی زد: «دقیقاً. کوبانی نشان داد ملت کورد نه یک جماعت فرهنگی، بلکه یک قدرت تمدنی و تاریخی است. کوبانی فریاد زد: "ما ملتیم؛ ما آینده‌ایم."»

هورشید با چشمانی که برق می‌زدند گفت: «هر جان‌ باخته در کوبانی، خود یک کتاب است. و ما این کتاب را هر روز از نو می‌نویسیم. و بیشترشان، زن بودند. دخترانی که با جسارت، باور، و دانشی عمیق به تاریخ خود، نه فقط برابر، بلکه پیشرو شدند. آنها نشان دادند زن کورد تنها حافظ زندگی نیست، بلکه بنیان‌ گذار مقاومت است.»

پیر روشنا آهسته گفت: «در عرفان کوردی، نور همیشه از زن آغاز می‌شود. و در کوبانی، نور از چشمان زنانی برخاست که در دل تاریکی، خورشید شدند.»

سکوتی افتاد، اما نه از بی‌ کلامی؛ از شکوه خاطره.

در آن شب، کوبانی فقط شهری در شمال سوریه نبودکوبانی قلب بیدار یک ملت بود.

کوبانی و طلوع ملتهای بیصدا از زخم تا زبان

در شب بعد، مهمانان در ایوان نشسته بودند. فانوسی کوچک، نور گرم و اندکی بر صورتها می‌تاباند. صدای دور دفها، نوای حافظه بود.

کوروژ، که سکوت کرده بود، به آرامی گفت:

« کوبانی فقط شهر کوردها نبود. کوبانی، آینه‌ای بود برای همه ملتهای بی‌ دولت. برای بلوچ، برای فلسطینی، برای زاپاتیستا، برای بربر، برای تامیل... همگی در کوبانی خود را دیدند.»

هورشید، فرمانده یگان زنان، گفت:

« در روزهای محاصره، پیام‌هایی می‌رسید از دختران ایزدی، از مادران عرب، از جوانان آواره در اردوگاه‌ها. همگی نوشتند: ‘ما هم از کوبانی‌ایم’.»

پیر روشنا با نگاهی روشن گفت:

« در حکمت خسروانی، ملت، روحی است که در تاریکی می‌درخشد. کوبانی، مشعل شد برای ملتهایی که در خاموشی تاریخی فرو رفته بودند.»

هیوا گفت:

« کوبانی، تعریف ملت را از مرز و دولت، به شعور، رهایی و کرامت تبدیل کرد. اینجا ملت یعنی آگاهی و اراده 

کوردو کوبانی اضافه کرد:

« پس از کوبانی، هیچکس دیگر نمی‌توانست بگوید ملت بدون دولت، نمی‌تواند تاریخ ساز شود. کوبانی، تاریخ را بازتعریف کرد.»

در سکوت، ستاره‌ای سقوط کرد. کسی زیر لب گفت: «آن هم شاید جان‌ باخته‌ای از کوبانی بود، که هنوز می‌تابد.»

فصل پنجاە و ششم: از اورفه به‌ سوی کوبانی

 

فصل پنجاه و ششم: از اورفه به‌سوی کوبانی جاده‌ای در امتداد حافظه و خون

صبح، خانه پیر آیرین لبریز از بوی چای تازه و نان داغ بود. خورشید پاییزی از پشت تپه‌ها بالا می‌آمد. پس از صبحانه، هیوا، پیر روشنا و کوروژ با پیر آیرین، سوار ماشین شخصی او شدند و راهی پرسوس شدند؛ مقصد نهایی: مرز کوبانی.

در ماشین، کوروژ بحثی تازه را آغاز کرد:

کوروژ: «پیر، تاریخ خلافت اسلامی با کوردها چطور آغاز شد؟ گاهی احساس می‌کنم ما تنها ملت این منطقه‌ایم که هم از عرب، هم از ترک، و هم از فارس، در هر دوره‌ای ضربه خوردیم.»

پیر آیرین: « و درست می‌گویی. پس از اسلام، ایزدی‌ها که در برابر خلافت مقاومت کردند، هدف اول بودند. مورخان نوشته‌اند که دجله و فرات از خون کوردهای ایزدی سرخ شد. خلافت عباسی حتی ترکان غزنوی و سلجوقی را به عنوان مزدورانی استخدام کرد تا علیه علویان و کوردها بجنگند. آنها به‌جای عدالت، سرکوب آوردند.»

هیوا آرام گفت: «این مزدوران ترک، شهرهایی را به آتش کشیدند تا یک علوی یا ایزدی را دستگیر کنند. حتی سگ و گربه را نمی‌بخشیدند. اینان فرستادگان خلافت بودند، اما خون‌ آشامان زمین.»

کوروژ: «و بعدها هم صفوی و قاجار آمدند، هرکدام با لباسی جدید، اما با همان نیت: حذف ما، زبان ما، ایمان ما. و امپراتوری عثمانی... ما برایشان نه شریک، بلکه برده‌ای بودیم.»

پیر روشنا با نگاهی ژرف گفت: «ما کوردها، همواره در حاشیه‌ ایستاده‌ایم که مرکز از آن ما بود. اگر گاه آرام بوده‌ایم، از فرط زخم بوده نه رضایت. و آنچه امروز در کوبانی، در روژئاوا، در شنگال می‌بینیم، ادامه همان قصه کهن است؛ نبردی میان فراموشی و حافظه.»

ماشین در دل جاده‌ای کوهستانی می‌تاخت و سکوت میانشان، خود حدیثی بود از هزاران سال درد و امید.

با عبور از خرابه‌های شهر باستانی حران، که زمانی مهد دانش و معماری بود، به اطراف پرسوس رسیدند؛ سرزمینی که روزگاری قلب تمدن کوردستان بود. مردمانی از هر سو برای سالگرد مقاومت کوبانی گرد آمده بودند.

پیر آیرین، با دیدن ازدحام مردم در مرز، گفت: «اینجادر این مرز خون‌آلودمردم با چشم خود تکه‌تکه شدن سرزمین را می‌بینند. کوبانی آن سو، پرسوس این سو؛ اما دلها یکی است.»

هیوا با صدایی بغض‌آلود گفت: «چه تلخ است که مادر از فرزندش، برادر از خواهرش، تنها با یک سیم خاردار جدا شود. مرزهایی که نه جغرافیا، که استعمار آن را ترسیم کرده.»

کوروژ: «یاد آن روز افتادم... سپتامبر ٢٠١٤، کوبانی در محاصره داعش بود و جهان تماشاگر. مرزها بسته، کمکها ممنوع، و تنها کسانی که ایستادند، مردمان همین خاک بودند؛ زن و مرد، پیر و جوان، در برابر هیولای زمان.»

پیر روشنا آهی کشید: «کوبانی فقط یک شهر نیست، یک نام نیست؛ کوبانی آئینه روح ملت ماست. مقاوم، زخمی، اما پابرجا. جایی که تاریکی آمد، اما خورشید طلوع کرد. کوبانی یعنی امید، یعنی رهایی.»

پیر آیرین با صدایی آرام و آهنگین گفت: «و امروز، هر گام ما در این خاک، گواهی‌ است بر آنکه ما ملتیم، نه خلقی بی‌صدا؛ که ما حافظه‌ایم، نه سایه‌ای در نقشه‌ی دیگران.»

ماشین ایستاد. مرز نزدیک بود. و در دوردست، گنبدهای ویران کوبانی چون لوحه‌ای از مقاومت، در آغوش مه صبحگاهی درخشیدند.

جمعه، مرداد ۰۳، ۱۴۰۴

ادامە فصل پنجاە وپنجم: گفتوگو دربارهٔ ملت، هویت و انکار


در خانه پیر آیرین، گفتوگو پیرامون ریشه‌های تاریخی و نوری ابراهیم و نمرود

آن شب، پس از نوشیدن چای در ایوان، جمع درون تالاری گرد هم آمدند که دیوارهایش با تابلوهایی از خط میخی، نقش برجسته‌های اورارتویی و نگاره‌ای بزرگ از کوه لالش تزیین شده بود. پیر آیرین، در حالی که چوبدستی‌اش را به سینه تکیه داده بود، گفت:

پیر آیرین: «بسیاری نمی‌دانند که این سرزمین، پیش از آنکه نام ابراهیم بر آن بنشیند، سرزمین نور بود. همان نوری که از دل تاریکی می‌روید. ابراهیم، اگرچه در روایات سامی آمده، اما تبارش، از کوهستان است. نمرود، که در زبان کوردی "نەمڕد" به معنای جاودانه است، شاید نه یک فرد، که نظامی‌ است از ظلم. ابراهیم، نور مقاومت است.»

پیر روشنا: «و هر بار که نمرودی می‌آید، ابراهیمی باید برخیزد. آتش آزمونی‌ است برای حقیقت. آنکه رهایی می‌خواهد، باید درون آتش بایستد. نه برای سوختن، بلکه برای شکفتن.»

کوروژ: «پیر، آیا می‌توان گفت که امروز، آتش نمرود، همان ساختارهای دولت-ملت است؟ همان مفاهیمی که ما را محدود کرده‌اند؟»

پیر آیرین: «بله، فرزندم. امروزه، شعله‌های آتش نمرود، نامشان قانون است، نظام است، سرحد است. اما هرکه با دل رها زیست، از آتش نمی‌سوزد. همانگونه که ابراهیم نگفت ‘نجاتم بده’، گفت ‘راهی نشانم بده’؛ ما نیز رهایی می‌خواهیم، نه نجات.»

هیوا: «و شاید، تنها با زبان شعر، و افسانه، و حقیقتی ازلی‌ است که بتوانیم بر آتش غلبه کنیم. ادبیات، اسطوره، و آگاهی ملی، نور ما هستند.»

و گفتوگو ادامه یافت، تا نیمه‌شب. چراغ ایوان خاموش بود، اما درون خانه، هنوز نوری بود که دلها را روشن نگه

 می داشت.

Et bilde som inneholder Ruiner, Oldtiden, konstruksjon, Historie

KI-generert innhold kan være feil.

بازدید از گوبکلی‌تپه( گرێ مرازا یا ناڤک) با پیر آیرین

صبح روز بعد، نسیم ملایم صبحگاهی بر ایوان خانه پیر آیرین می‌وزید. پیر آیرین در حالیکه نان تازه و پنیر گوسفندی را با چای داغ به مهمانان تعارف می‌کرد، گفت: «امروز، راه مرز بسته‌ است. اما فرصت مناسبی‌ است که شما را به جایی ببرم که راز آغاز تمدن را در دل دارد... گرێ مرازا

هیوا با شگفتی گفت: «معبد سنگی کهن؟ همان که گفته می‌شود از اهرام مصر هم کهنتر است؟»

پیر آیرین: «بله، و فراتر از آن؛ جایی است که انسان، پیش از کشاورزی، روح خود را بر سنگ تراشید.»

ساعتی بعد، همگی با ماشین پیر آیرین، در دل دشتهای وسیع حرکت کردند تا به تپه‌ای برسند که هزاران سال سکوت، در سنگ‌هایش نهفته بود.

در میان دایره‌های سنگی مرازا، پیر آیرین رو به آسمان کرد و گفت: «اینجا، انسان نخستین، آسمان را نه فقط رصد، بلکه با آن گفتوگو می‌کرد. این ستونها، کتابهایی‌اند از جنس سنگ، اما با روحی شعله‌ور.»

کوروژ، حیرت‌زده از حجم پیچیدگی حکاکی‌ها، زیر لب گفت: «روباه، عقرب، شیر و خورشید... آیا این نمادها نشانی از اسطوره‌های آغازین نیستند؟ از پیوند انسان با نیروهای طبیعت؟»

پیر روشنا پاسخ داد: «آری. اینجا، نه تنها نخستین پرستشگاه، بلکه نخستین مدرسه عرفان نیز هست. نیاکان ما، پیش از آنکه خدایان را بیافرینند، راز نور و سایه را فهمیدند.»

هیوا: «و شاید، این مکان، نخستین اعتراض به تاریکی هم بوده. نیاکان ما با ساختن این دایره‌ها، اعلام کردند که در میانه‌ی صخره و خشکسالی نیز می‌توان امید را به سنگ بخشید.»

پیر آیرین: «و این همان رمز رهایی‌ است. نه در فرار، بلکه در بازگشت؛ در یادآوری نور. ابراهیم، بعدها در همین سرزمین، در برابر نمرود ایستاد. اما شاید نخستین ابراهیم ها، هزاران سال پیش، همین‌جا با تاریکی جنگیده‌اند.»

 

در خانه پیر آیرین شب گفتوگو درباره ملت، هویت و انکار

ساعتی از بازگشت از گرێ مرازا گذشته بود. سکوتی سرشار از معنا فضای خانه پیر آیرین را فرا گرفته بود. شام محلی با عدس پلو، نان تازه و ماست گوسفندی صرف شده بود، و حالا پیر روشنا، هیوا، کوروژ و پیر آیرین در ایوان نشسته بودند. آسمان شبِ ‌اورفه چون سقفی از آینه بالای سرشان می‌درخشید. ستاره‌ها گویی گوش می‌دادند.

کوروژ، که یادداشتهای پایاننامه‌اش را ورق می‌زد، سکوت را شکست:

 

کوروژ: «پیر، اینجازیر این آسمان، کنار این تپه های هزاران‌ سالهیک سؤال ذهنم را رها نمی‌کند. ما که در گهواره تمدنها زاده شدیم، چرا امروز باید در ادبیات سیاسی خودمان از گفتن کلمه ملت بترسیم؟ چرا این‌ همه اصرار بر «خلق» و «جوامع» و «همزیستی»؟ آیا این خود، نوعی خودانکاری نیست؟»

 

هیوا: «در سرزمینی که تاریخ ما را خاک کرده‌اند، و استخوان پادشاهانمان در موزه‌هایشان به نمایش گذاشته می‌شود، وقتی از «خلق» به‌جای «ملت» حرف می‌زنیم، دقیقاً داریم آن خاکستر را فوت می‌کنیم. بدون آتش‌ زدن دوباره آن خاطره، فقط خاکستری بی‌حرارت می‌ماند.»

پیر آیرین نگاهی به چراغ فانوس انداخت که روی میز می‌سوخت و آهسته گفت: «در این دیار، ملت کورد تنها ملتی بود که در برابر نظم برده‌دارانه‌ا یستاد. نه به دین رسمی تن داد، نه به سلطنت، نه به سرکوب فرهنگی. امروز، آنانکه از زبان ما، مفاهیم ملت را زدوده‌اند، همان‌هایی‌اند که از درون، ملت را چون شعری بی‌قافیه بازنویسی کرده‌اند.»

پیر روشنا با صدایی نرم و پر تأمل گفت: «برخی از ما، ناخواسته مأموریت دولتها را پذیرفته‌ایم. این را نه از روی خیانت، بلکه از ترس، از میل به پذیرش، از خستگی هزارساله. اما فراموش کرده‌اند که ما ملتیم، نه فقط جماعتی فرهنگی. ما تاریخ‌ داریم، زبان‌داریم، خاک داریم، حافظه داریم. ملت یعنی حافظه زنده، یعنی آگاهی از خود.»

کوروژ با شور گفت: «اما پیر، احزابی چون HDP، به اسم همزیستی، هویت ملی ما را از سیاست حذف می‌کنند. ما را به «جوامع فرهنگی» تنزل می‌دهند، تا جایی که انگار نه حق داریم دولت بخواهیم، نه سرنوشت خود را تعیین کنیم. مگر نه اینکه مبارزه‌ی یک ملت، بدون نام ملت، خودش انکار است؟»

هیوا پاسخ داد: «دقیقاً، اینجا، خود-ملت‌ زدایی در جریان است. یعنی نه دشمن، بلکه خود ما از درون، خویش را بی‌خطر، بی‌مطالبه، و بی‌قدرت می‌سازیم. آنانکه نمی‌خواهند کوردها خواهان استقلال باشند، آنها را به «خلق‌هایی متنوع» در دل «ترکیه‌ای دموکراتیک» تبدیل می‌کنند. این استعمار نوین است؛ نرمی که استخوان را بی‌صدا می‌شکند.»

پیر آیرین: «و اوجالان، با بازنمایی رابطه ترک و کورد به‌مثابه «اتحاد هزار ساله» نه‌تنها واقعیت تاریخی را تحریف می‌کند، بلکه بذر تداوم انقیاد را در ذهن ما می‌کارد. اگر این اتحاد داوطلبانه بود، چرا قیامها را در خون خواباندند؟ چرا زبانمان را ممنوع کردند؟ این یک گفتمان استعماری است که از زبان خودمان می‌خواهند ما را به فراموشی بکشانند.»

پیر روشنا: «حقیقت، همان لحظه‌ای است که از نامیدن خود هراس نداشته باشیم. ملت کورد در آستانه یک انتخاب تاریخی‌ است: یا در خیال برادری جعلی حل شویم، یا حقیقت خود را با صدایی بلند فریاد کنیم. رهایی، نه در تسلیم، بلکه در آگاهی از ظلم و مقاومت در برابر روایت رسمی است.»

کوروژ: «پس تز من نه فقط درباره تحلیل، بلکه اعلام موجودیت است. ما ملتیم. و این ادعا را از زیر خاکسترهای فراموشی بیرون خواهیم آورد.»

کوروژ به آسمان نگاه کرد. سکوتی افتاد. و فانوس همچنان می‌سوخت.

پنجشنبه، مرداد ۰۲، ۱۴۰۴

ادامە فصل پنجا ە وپنجم: استقبال پیر آیرین از پیر روشنا درئورفه

 

استقبال پیر آیرین از پیر روشنا درئورفه

با رسیدن اتوبوس به ترمینال شانلی‌ اورفه، نسیم پاییزی و پرغبار جنوب به چهره‌ها می‌وزید. پیر آیرین مردی با ریش سفید بلند، عبایی به رنگ زعفرانی و چشمانی چون سنگ فیروزه در انتظار میهمانانش ایستاده بود. هیوا از پیش تماس گرفته بود و اکنون، او آمده بود تا دوستان دیرین خود را در آغوش گیرد.

پیر آیرین: «سڵاو و ڕۆناهی، خوش آمدید برادرانم. دل این خاک از حضورتان روشن می‌شود.»

پیر روشنا با تبسمی عمیق گفت: «در خانه‌ای که یاد و نام نور جاری باشد، غریبه معنا ندارد.»

کوروژ با احترام سر خم کرد. برایش دیدار با یکی از آخرین پیران ایزدی این منطقه، مانند لمس تاریخ زنده بود.

پس از معارفه کوتاه، همه سوار بر خودرو پیر آیرین شدند و راهی خانه‌اش گشتند؛ خانه‌ای قدیمی با حیاطی پر از درختان انار، و ایوانی پوشیده از سایه انگورها. میز ناهار با نان تازه، پنیر، زیتون، عدسی و چای نعناع مهیا بود.

بعد از صرف ناهار، پیر آیرین گفت: «امشب بمانید. فردا شاید مرز باز شود. این شهر، سرزمین ابراهیم است. باید قبل از رفتن، از آتش او بگوییم، و از نمرودی که هنوز زنده است.

در خانه پیر آیرین، گفتوگو پیرامون ریشه‌های تاریخی و نوری ابراهیم و نمرود

آن شب، پس از نوشیدن چای در ایوان، جمع درون تالاری گرد هم آمدند که دیوارهایش با تابلوهایی از خط میخی، نقش برجسته‌های اورارتویی و نگاره‌ای بزرگ از کوه لالش تزیین شده بود. پیر آیرین، در حالی که چوبدستی‌اش را به سینه تکیه داده بود، گفت:

پیر آیرین: «بسیاری نمی‌دانند که این سرزمین، پیش از آنکه نام ابراهیم بر آن بنشیند، سرزمین نور بود. همان نوری که از دل تاریکی می‌روید. ابراهیم، اگرچه در روایات سامی آمده، اما تبارش، از کوهستان است. نمرود، که در زبان کوردی "نەمڕد" به معنای جاودانه است، شاید نه یک فرد، که نظامی‌ است از ظلم. ابراهیم، نور مقاومت است.»

پیر روشنا: «و هر بار که نمرودی می‌آید، ابراهیمی باید برخیزد. آتش آزمونی‌ است برای حقیقت. آنکه رهایی می‌خواهد، باید درون آتش بایستد. نه برای سوختن، بلکه برای شکفتن.»

کوروژ: «پیر، آیا می‌توان گفت که امروز، آتش نمرود، همان ساختارهای دولت-ملت است؟ همان مفاهیمی که ما را محدود کرده‌اند؟»

پیر آیرین: «بله، فرزندم. امروزه، شعله‌های آتش نمرود، نامشان قانون است، نظام است، سرحد است. اما هرکه با دل رها زیست، از آتش نمی‌سوزد. همانگونه که ابراهیم نگفت ‘نجاتم بده’، گفت ‘راهی نشانم بده’؛ ما نیز رهایی می‌خواهیم، نه نجات.»

هیوا: «و شاید، تنها با زبان شعر، و افسانه، و حقیقتی ازلی‌ است که بتوانیم بر آتش غلبه کنیم. ادبیات، اسطوره، و آگاهی ملی، نور ما هستند.»

و گفتوگو ادامه یافت، تا نیمه‌شب. چراغ ایوان خاموش بود، اما درون خانه، هنوز نوری بود که دلها را روشن نگه

 می داشت.

Et bilde som inneholder Ruiner, Oldtiden, konstruksjon, Historie

KI-generert innhold kan være feil.


بازدید از گوبکلی‌تپه( گرێ مرازا یا ناڤک) با پیر آیرین

صبح روز بعد، نسیم ملایم صبحگاهی بر ایوان خانه پیر آیرین می‌وزید. پیر آیرین در حالیکه نان تازه و پنیر گوسفندی را با چای داغ به مهمانان تعارف می‌کرد، گفت: «امروز، راه مرز بسته‌ است. اما فرصت مناسبی‌ است که شما را به جایی ببرم که راز آغاز تمدن را در دل دارد... گوبکلی‌تپه.»

هیوا با شگفتی گفت: «معبد سنگی کهن؟ همان که گفته می‌شود از اهرام مصر هم کهنتر است؟»

پیر آیرین: «بله، و فراتر از آن؛ جایی است که انسان، پیش از کشاورزی، روح خود را بر سنگ تراشید.»

ساعتی بعد، همگی با ماشین پیر آیرین، در دل دشتهای وسیع حرکت کردند تا به تپه‌ای برسند که هزاران سال سکوت، در سنگ‌هایش نهفته بود.

در میان دایره‌های سنگی مرازا، پیر آیرین رو به آسمان کرد و گفت: «اینجا، انسان نخستین، آسمان را نه فقط رصد، بلکه با آن گفتوگو می‌کرد. این ستون‌ها، کتابهایی‌اند از جنس سنگ، اما با روحی شعله‌ور.»

کوروژ، حیرت‌زده از حجم پیچیدگی حکاکی‌ها، زیر لب گفت: «روباه، عقرب، شیر و خورشید... آیا این نمادها نشانی از اسطوره‌های آغازین نیستند؟ از پیوند انسان با نیروهای طبیعت؟»

پیر روشنا پاسخ داد: «آری. اینجا، نه تنها نخستین پرستشگاه، بلکه نخستین مدرسه عرفان نیز هست. نیاکان ما، پیش از آنکه خدایان را بیافرینند، راز نور و سایه را فهمیدند.»

هیوا: «و شاید، این مکان، نخستین اعتراض به تاریکی هم بوده. نیاکان ما با ساختن این دایره‌ها، اعلام کردند که در میانه‌ی صخره و خشکسالی نیز می‌توان امید را به سنگ بخشید.»

پیر آیرین: «و این همان رمز رهایی‌ است. نه در فرار، بلکه در بازگشت؛ در یادآوری نور. ابراهیم، بعدها در همین سرزمین، در برابر نمرود ایستاد. اما شاید نخستین ابراهیم ها، هزاران سال پیش، همین‌جا با تاریکی جنگیده‌اند.»

فصل پنجاە وپنجم : در ترمینال درسیم، در آستانهٔ سفر به سوی کوبانی

 

 فصل پنجاه و پنجم : در ترمینال درسیم، در آستانه سفر به سوی کوبانی

صبحی خنک و آرام بر درسیم گسترده شده بود. پس از اقامت شبانه در خانه پیر زنار و گفتوگوهای شبانه پیرامون میراث کوهستان و آیینهای فراموش‌شده، پیر روشنا و هیوا آماده ترک این شهر شدند.روژین نیز با آنها همراه شده بود تا ترمینال بدرقه‌شان کند. مقصد بعدی، شانلی‌اورفه بود؛ ایستگاهی در مسیر رسیدن به کوبانی.

پس از تحویل بار و تهیه بلیت، سه‌ نفر برای ساعتی در یکی از کافه‌های قدیمی و مشرف به میدان ترمینال نشستند. روژین برای هر سه نفر قهوه سفارش داد و بعد از دقایقی مشغول خوردن صبحانه‌ای ساده شدند. در آن لحظه، صفحه تلویزیون کافه توجه همه را جلب کرد.

خبرنگار با حالتی مضطرب و صدایی لرزان گزارش می‌داد:

« در جریان کنفرانس صلح خاورمیانه در استانبول، دو استاد دانشگاه ایرانی، دکتر بهروز مرادی و دکتر غلام‌علی صادقی که به دعوت سازمان حقوق بشر اروپا برای ارائه مقاله‌ای درباره صلح پایدار در منطقه دعوت شده بودند، هنگام قرائت بند مربوط به اینکه راه صلح خاورمیانه، از کوردستان می گذرد و کوردها حق تعیین سرنوشت را دارند، مورد حمله پانترک‌ها قرار گرفتند. بطری های آب، صندلی و فریادهای خشمگین سالن را به آشوب کشاند. این دو استاد به شدت مجروح شدند و به بیمارستان انتقال یافتند...»

هیوا با چشمانی بهت‌زده گفت: «پیر، اینها همون دو نفرن... یادتونه؟ همسفر ما بودن از ارومیه تا وان!»

پیر روشنا آهی کشید و با صدایی پرطنین گفت: «آنان که حقیقت را در میانه تاریکی فریاد می‌زنند، همیشه نخستین قربانیانند. اما نور، هیچگاه از سنگ نترسیده است.»

روژین چشمانش را به زمین دوخت، و با غمی در صدا گفت: «اینجا چیز تازه‌ای نیست. هنوز هم احمد کایا فراموش نشده... مردی که با یک ترانه کوردی، هدف نفرت یک ملت شد.»

او ادامه داد:

« در ۱۹۹۹، در مراسمی رسمی، کایا گفت می‌خواهد در آلبوم بعدی‌اش یک ترانه را به زبان کوردی بخواند... فقط همین. و ناگهان بطری‌ها، توهین ها، حمله‌ها... همان شب بازداشت شد. به فرانسه گریخت و کمتر از یک‌ سال بعد، در غربت مُرد. عده‌ای می‌گویند که مسمومش کردند. جسدش هنوز در پرلاشز است، همسرش گفت این خاک هنوز لیاقت او را ندارد...»

هیوا در سکوت نان را پاره می‌کرد، اما دستش لرزید. روژین ادامه داد:

« و هر سال، نوجوانان کورد در استانبول و ازمیر، فقط به خاطر شنیدن یک ترانه کوردی، کشته می‌شن. اینجا، از کودکی به بچه‌ها یاد میدن که "کورد دشمنه"... تعصبی که عقل را بلعیده و کشور را به تاریکی برده.»

پیر روشنا به آرامی گفت:

« و ما آمده‌ایم تا چراغی باشیم در دل این شب بلند. بگذارید بترسند از آوای حقیقت. زیرا آوای حقیقت، صدایی‌ است که خوابِ سنگ را هم می‌شکند...»

روژین با لبخند تلخی گفت: «و این بار، شاید دیگر دیر نباشد... شاید این بار، کوبانی نه‌تنها شهر مقاومت، بلکه آغازی برای بیداری باشد.»

پیر روشنا گفت: «آری، ما رو به‌سوی کوبانی می‌رویم... اما نه تنها برای دیدار، که برای دیدبانی.»

 وبا این گفته، سه‌نفر برخاستند، کیف‌ها را برداشتند، و به‌سوی اتوبوسی روانه شدند که به سوی مرزهای روشنی حرکت می‌کرد. 

در اتوبوس به‌سوی کوبانی: گفت‌وگو با کوروژ، دانشجوی جوان

اتوبوس از ترمینال درسیم آرام به‌راه افتاد. جاده‌ها پیچ‌ در‌پیچ بودند و مه صبحگاهی هنوز در پستی‌وبلندی‌های کوهستان پرسه می‌زد. هیوا کنار پنجره نشسته بود، غرق تماشای چشم‌اندازهای تپه‌هایی که با خاطره‌ها تنیده شده بودند. پیر روشنا در کنار او، با چشم‌هایی بسته، در سکوتی اشراقی فرورفته بود.

در صندلی روبه‌روی آنها جوانی حدوداً بیست‌ وچندساله نشسته بود. موهایی فرفری و چشمانی روشن داشت و یک بسته آجیلی در دست. پس از سلام و احوالپرسی کوتاه، خودش را معرفی کرد:

« من کوروژ هستم، اهل ماردین. الان در دانشگاه موش، علوم سیاسی می‌ خونم... باورم نمی‌شه که با دو زائر از لالش همسفرم.»

هیوا لبخندی زد و گفت: «ما هم خوشحالیم که در این مسیر تنها نیستیم.»

کوروژ، کمی مکث کرد و سپس با شور ادامه داد:

« همه در اتوبوس دارن در مورد حمله به دکتر بهروز و صادقی حرف می‌زنن... راستی، شما هم دیدین اون خبر لعنتی رو؟»

پیر روشنا آرام گفت: «نه نخستین بار است، و نه آخرین. ولی زخمش تازه‌تر از همیشه است...»

کوروژ سری تکان داد و گفت:

« بله... و این همه در حالی‌ است که همین روزها دارن از "صلح" حرف می‌زنن. از توافق دولت ترکیه با رهبر خلق. ولی به‌نظر من، این صلح فقط یک نقاب دیگره... تاریخمون پر از چنین فریب هاست.»

هیوا با کنجکاوی گفت: «مثلاً؟»

کوروژ سینه‌اش را صاف کرد و گفت:

« از عثمانی بگیر تا جمهوری امروز، همیشه همین بوده. دشمنان کورد اول با لبخند و قرآن وارد می شوند، سپس میز مذاکره  می شه میز ترور و فریب. دکتر قاسملو رو یادتونه؟ سر میز گفتوگو در وین گلوله خورد. یا دکتر شرفکندی، در رستوران میکونوس در برلین... همه‌شان برای صلح رفته بودند، نه جنگ.»

پیر روشنا به‌ آرامی سر تکان داد. سکوتی اندیشناک بر فضا نشست.

کوروژ ادامه داد:

« الان هم همینه. به‌جای امضای واقعی، فقط نمایش برگزار می‌کنن. نه سازمان ملل، نه سند رسمی، نه ضمانتی برای حقوق ملت ما. فقط امیدهایی که در هوا معلق‌اند... و مردمی که از تکرار این فریب خسته‌ شدن.»

هیوا گفت: «و اوجالان؟ نظر تو چیه؟»

کوروژ با احتیاط پاسخ داد:

« من به خرد اوجالان احترام می‌ذارم. ولی می‌دونم قدرتش دیگه محدود شده. اون صلحی که قراره از بالا دیکته بشه، بدون تضمین، بدون احترام، بدون گفتوگو واقعی، اسمش صلحه؟ یا تسلیم؟»

هیوا آرام گفت: «اما ما هنوز به صلح باور داریم... هرچند نه از راه تسلیم.»

کوروژ با چشمانی براق گفت: «من با صلح مشکل ندارم. با صلحی مشکل دارم که بوی تسلیم بده. یا به‌قول شما پیر، صلحی که سایه‌اش از نور تیره‌تر باشه...»

پیر روشنا سر بلند کرد و گفت:

« صلح، اگر بر پایه عزت و احترام نباشد، سایه‌ای‌ است که در روشنایی دوام نمی‌آورد. اما ما از نور آمده‌ایم، نه برای جنگ، که برای بیداری.»

کوروژ مکثی کرد و با لحنی عمیق تر گفت:

« من پایان جنگ رو نمی‌خوام اگر قراره باهاش آغاز یک بردگی جدید باشه. نسل من، مثل ژن، ژیان، ئازادی، دنبال آزادی واقعیه؛ نه آتش‌ بس، نه گول زدن. ما می‌خوایم که حق زندگی با کرامت داشته باشیم 

هیوا با لبخند اندکی سرش را تکان داد: «و تو، کوروژ، نشان نسلی هستی که صلح را نه به عنوان بخشش، که به عنوان حق می‌طلبد 

پیر روشنا زمزمه کرد:

« در طلوعی که از خاکسترِ تاریخ برمی‌خیزد، نسلی متولد می‌شود که دیگر نه فریب وعده‌ها را می‌خورد، و نه به زنجیر سکوت تن می‌دهد...» 

و در همان لحظه، اتوبوس وارد دشتهایی شد که افقشان آفتاب را می‌بلعید. آنها، سه رهرو، سه رویشگر نور، در میانه راه تاریکی و امید بودند.

در اتوبوس به‌سوی کوبانی: ادامه گفتوگو با کوروژ، دانشجوی جوان

در اتوبوس، کوروژ رو به پیر روشنا گفت:

کوروژ: «پیر، به‌نظر شما چرا هر بار که کوردها دست به صلح می‌زنند، یا سر میز مذاکره می‌نشینند، این میز تبدیل به تله‌ای مرگبار می‌شود؟ مگر نه اینکه ما از نخستین ملتهایی بودیم که ایده همزیستی و آشتی را باور داشتیم؟»

پیر روشنا با نگاهی ژرف پاسخ داد:

پیر روشنا: «زیرا آنان که قدرت را با شمشیر بنا کرده‌اند، از زبان منطق هراس دارند. صلح، برای آنان پایان حکومت نیست، آغاز بیداری مردمی‌ است که قرنها در خواب نگه داشته شدند. اما کورد، همیشه بیدار بوده؛ حتی در خاموشی.»

هیوا با لحنی آرام ادامه داد:

هیوا: «در تاریخمان، هر بار که به صلح تن دادیم، با خنجر استقبال شدیم. از تبریزو وین تا میکونوس. اما امروز، دیگر صلح به معنای ترک میدان نیست، بلکه بازتعریف آن میدان است. این بار، ما نه فقط برای بودن، که برای چگونه بودن مبارزه می‌کنیم.»

کوروژ با شور گفت:

کوروژ: «جنبش ژن، ژیان، ئازادی همین است، نه؟ نه فقط شعاری زنانه، بلکه پارادایمی که به همه ساختارهای سلطه می‌تازد. این جنبش به من فهماند رهایی یعنی عبور از تکرار تاریخ.»

پیر روشنا لبخندی زد و گفت: «و این عبور، از دل فهم می‌گذرد، نه فقط از دل خشم. زمانی که آتش ابراهیم را سرد می‌خواستند، حقیقت را آتشین تر کردند. امروز ما باید معنای آزادی را از نو زنده کنیم؛ نه در تعریف دشمن، که در ساختن خود.»

هیوا: «و اکنون، ما در حال عبور از سیاست بقای صرف هستیم. امروز، مفهوم رهایی به جای نجات نشسته. دیگر نمی‌خواهیم درون ساختار ظلم جا شویم، می‌خواهیم ساختاری نو بیافرینیم. این همان چیزی‌ است که در ژن، ژیان، ئازادی معنا یافته.»

کوروژ: «رهایی، یعنی از نو نوشتن، نه اصلاح جمله‌ای غلط از کتابی که با زبان سرکوب نوشته شده. برای همین هم پروژه پایان نامه‌ام دقیقاً درباره‌ تحول اندیشه رهایی‌ بخش در جنبش کوردی است. من هم تا روژئاوا با شما همسفرم تا آن را در عمل ببینم... و درک کنم.»

پیر روشنا: «در رهایی، ریشه‌های ما به آسمان می‌رسند. دیگر نه تنها زمین، که معنا را نیز آزاد می‌کنیم. اگر ابراهیم، آتش را سرد کرد، ما باید واژگان را از تبعید بازگردانیم؛ تا دوباره، آتش حقیقت گرممان کند.»

اتوبوس به جاده شانلی‌اورفه پیچید. مه نرمی بر کوهها نشسته بود. اما گفتوگوی آنان، روشنایی داشت.