جمعه، تیر ۱۳، ۱۴۰۴

فصل چهل وپنجم: طنین آفرینش

 

فصل چهل وپنجم: طنین آفرینش

روایتی از گفت‌وگو پیرامون راز موسیقی در آیین یارسان و ایزدی

در یکی از روزها، پس از بازگشت از معبد فرە اسپە، پیر خورشید مهمانانش را به دامنە کوە سهۆڵان  برد؛ جایی که نسیم، نوازنده‌ی برگ‌ها بود و آب، ضرب‌آهنگ خاک.

زیر سایه‌ی درختی تنومند نشستند؛ پیر روشنا، همچنان با جامه‌ای ساده و خاکی، طنبوری در دست گرفت که به گفته‌اش، از لالش آورده بود. پیر خورشید، دفی را کهنه و پاره‌دوزی‌شده برداشت و بر زانو گذاشت.

هیوا، هنوز خاموش، اما چشم‌هایش با سازها حرف می‌زدند.

پیر خورشید نگاهی به طنبور پیر روشنا انداخت و گفت:

— « در آیین ما، طنبور یعنی زبان آفرینش. موسیقی عبادت است، نه فقط آراستن گوش. آنکه طنبور را به نیت بزند، انگار بر کائنات سخن گفته

پیر روشنا پاسخ داد:

 « در ایزدی هم چنین است. ما نماز را با دف و نغمه می‌خوانیم. بدون ساز، دعا ناقص است. حتی در "جلوَک"، که بزرگ‌ترین آیین ماست، خواندن قُلیه و قه‌ولی‌ها با دف است. زیرا موسیقی، ذرات را به هماهنگی بازمی‌گرداند

پیر خورشید به آرامی گفت:

 « ما هم گوییم که "هفتن" از درون نغمه سرودند. هیچ دعایی بدون تنبور کامل نیست. تنبور، راه گفت‌وگو با خداوندگار است، بی‌واسطه

پیر روشنا نغمه‌ای آرام نواخت. آوایی نرم، با فواصل کهن. هیوا چشمانش را بست؛ در آن نغمه، چیزی از لالش و نور، چیزی از خاطرات کودکی، چیزی از بوی نان و آتش حس می‌شد.

پیر خورشید به دنبال آن، دف را آرام کوبید. صدای ضرب، نه تند بود نه کند، انگار می‌خواست نبض خاک را یادآوری کند.

پیر خورشید در میان ریتم گفت:

— «سهروردی می‌گفت که موسیقی، زبان ملائکه است. و شمس به مولانا گفت: اگر رقص نکنی، از حرکت کائنات جا می‌مانی»

پیر روشنا اضافه کرد:

 « و تسلا هم چنین گفت؛ که نور، تبدیل به صدا می‌شود. و صدا، اگر درست شنیده شود، نور خواهد شد. او هم موسیقی را "ارتعاش جان" می‌نامید

سکوتی افتاد، تنها دف و طنبور ادامه یافت. هیوا چنان غرق شده بود که نفهمید اشک از چشم‌هایش می‌چکد. پیر خورشید متوجه شد و گفت:

 « گریه نکن، فرزندم. تو موسیقی را فهمیدی… پیش از آنکه ما به زبان درآوریم

پیر روشنا ادامه داد:

 « موسیقی، همان زبان "خود" است، نه آنکه بشنوی، بلکە آنکه در تو نواخته شود

دف خاموش شد. تنبور بر زانو آرام گرفت.

هیوا به آرامی پرسید:

— « پس چرا دیگر آیین‌ها این راز را فراموش کردند؟ چرا نمازشان خاموش است؟»

پیر خورشید گفت:

 « زیرا ترسیدند. از آتش، از رقص، از ساز. پنداشتند که سکوت، مقدس‌تر است. اما نمی‌دانستند که صدای ساز، همان سکوتی‌ست که به نور بدل شده…»

پیر روشنا گفت:

— « ما نترسیدیم. زیرا نیاکان‌مان فهمیدند که هستی، موسیقی است. و انسان، باید در آن بنوازد، نه فقط تماشایش کند

هیوا برخاست، بی‌کلام، به سوی تپه‌ای رفت. چند سنگ برداشت. دایره‌ای ساخت، چونان محراب. نشست و سنگی برداشت و با آن، روی سنگ دیگر ضرب گرفت. موسیقی آغاز شده بود.

پیر خورشید به آرامی گفت:

 « دیگر وقت آن است که او بنوازد. ما، سکوت کنیم

ادامە فصل: رقص و نور

سایه‌ی عصر روی دامنه‌ی کوه سهۆڵان آرام می‌خزید. نسیمی لطیف، انگار از درون آتش گذشته باشد، برگ‌ها را نوازش می‌داد. هیوا، هنوز با چشمان روشن از نغمه‌های ساعتی پیش، کنار سنگ‌های دایره‌ شکل نشسته بود.

پیر خورشید با نگاهی ژرف، گفت:

 «در آغاز، نور بود. و نور، ایستاده نماند. خود را چرخاند. این چرخش، همان رقص است؛ رقص هستی. و آیین ما، آیین حرکت است، نه رکود

پیر روشنا آرام لبخند زد:

 « ما در لالش، می‌گوییم که “جهان، با چرخش طاووس ملک شکل گرفت.” طاووس، نماد نور است و رقص او، رمز آفرینش. هر بار که در آیینه‌خانه‌ی لالش دف نواخته می‌شود، سایه‌ی طاووس روی دیوار جان ما می‌افتد…»

هیوا با صدایی آهسته پرسید:

— « اما چرا رقص؟ چرا حرکت؟ مگر نمی‌شود ایستاد و دعا کرد؟»

پیر خورشید با نرمی پاسخ داد:

— « ایستادن، برای سنگ است. انسان، اگر نرقصد، بخش زنده‌ی هستی را در خود خفه کرده است. مولوی، از شمس آموخت که “عشق، یعنی جنبش؛ یعنی رقص.” رقص، زبان بی‌واسطه‌ی جان است با هستی

پیر روشنا گفت:

 « وقتی ما در آیین ایزدی، گرد دف می‌رقصیم، نمی‌خواهیم کسی را سرگرم کنیم. می‌خواهیم در مرکز نور باشیم. چرخیدن ما، چرخش کهکشان را به یاد می‌آورد. چون باور داریم، نور، همیشه در گردش است

پیر خورشید با صدایی آرام‌تر ادامه داد:

— « ما در آیین یارسان، وقتی “سه‌رخوان” خوانده می‌شود و دف نواخته می‌شود، رقص مان یعنی وحدت. دست‌ها بالا می‌رود، چرخ می‌زنیم، تا بفهمیم ما فرد نیستیم؛ ما یک هستیم. یک چرخش، یک نور، یک جان

هیوا، این‌بار دیگر نه با چشمان خیره، بلکه با دستان باز برخاست. دست‌هایش را بالا برد، به آرامی شروع به چرخیدن کرد. چرخشی که نه برای زیبایی، که برای حضور بود. دف پیر خورشید آرام آغاز شد. ریتمی سنگین و زمین‌گون.

پیر روشنا نغمه‌ای کوتاه زیر لب زمزمه کرد. هیچ واژه‌ای شنیده نمی‌شد، اما لرزش هوا، آشنا بود. مثل دعایی گمشده در خاطره‌ی فرزندان خورشید.

شمس تبریزی گفته بود:
« رقص، فرار از نیستی‌ست؛ پناه بردن به نوری‌ست که نام ندارد. اما تو را کامل می‌کند.

پیر خورشید گفت:

— « سهروردی نور را ذاتیِ وجود می‌دانست. اما نمی‌گفت: نشسته، می‌توان آن را دید. باید به درون آن رفت. و این رفتن، با تن هم هست، نه فقط با فکر. رقص، ورود به درون نور است

پیر روشنا ادامه داد:

 «ما معتقدیم آنکه در رقص است، در مرگ هم تنها نیست. چون جانش پیش‌تر در نور چرخیده. از همین‌رو، ما از مرگ نمی‌هراسیم. چون رقصیده‌ایم

دف سریع‌تر شد. هیوا چرخید، خاک از زیر پایش بلند شد، خورشید در مویش تابید.

پیر خورشید چشم بست و گفت:

« او رسید. صدایش کن، نه با زبان، با ساز.»

پیر روشنا طنبور را کوک کرد، و نغمه‌ای از قاله‌ی نجم‌ نواخت. نغمه‌ای از ستاره‌ها.

دف، طنبور، رقص، و نور؛ همه یکی شدند.

و از لایه‌های هوا، از لایه‌های خاک، صدایی برخاست؛ بی‌کلام، اما شفاف:

 « کەف بزن! نای زن! رقص کن!
هستی را به یاد آور
»


فصل چهل و چهارم: مار سیاه، نگهبان راز

 

 فصل چهل و چهارم: مار سیاه، نگهبان راز

روایت سفری از جمخانه‌ی پیر خورشید تا دامنه‌های فرە‌اسپە

دیگر شبانگاهان پیاپی در جمخانه‌ی پیر خورشید، آکنده از رایحه‌ی کندر و نغمه‌ی دف و نی، گفت‌وگوهایی شکل گرفته بود میان پیر خورشید، پیر دانای آیین یارسان، و پیر روشنا، سرآمد روشننگری آیین ایزدی. هیوا، جوانی از لالش، تنها شنونده بود؛ بی‌کلام، اما با گوش جان.

پیر خورشید هر روز و شب، پس از شمع‌افروزی، مهمانانش را به دنیایی دیگر می‌برد. گاه به خواندن مقالات شمس می‌پرداخت، گاه حکمت سهروردی را واگشایی می‌کرد، و گاه اندیشه‌ی یارسان را در قالب نی‌ناله‌ای بیان می‌نمود.

اما این بار، بی‌هیچ اعلام و قراری، هر سه، از درِ جمخانه بیرون رفتند. راهی شدند تا به جایی برسند که سنگ، حافظ آتش است، و کوه، خاموش اما زنده.

معبد فرە‌اسپە در دل کوهستان، مکانی بود که زردشت، به روایت قدیم، واپسین مراحل سلوک باستانی‌اش را در آن گذرانده بود. در سینه‌ی کوه، نقشی از مار سیاه بر سنگ‌ها، نگهبان آن سکوت سنگین بود.

پیر خورشید با دستانی آرام، روی سنگ‌ها نشست. با آوازی آهسته گفت:

« پیش از آنکه آتش را در آتشکده بیافروزند، در دل این سنگ‌ها روشن بود. این مار سیاه، نشانه‌ی آن نوری‌ست که نه سوزاننده است و نه کورکننده؛ بل روشنگر است...»

پیر روشنا، که پیش‌تر در جمخانه گفته بود که در باور ایزدی، خیر و شر نه دشمن، که یارانند، حالا به نشانه‌ای فراتر اشاره می‌کرد:

— «در لالش نیز، بر سنگ دروازه، همین مار سیاه حک شده. این مار، پیکر زوروان است. زمانِ بی‌زمان. مار، نه شر است و نه خیر، بلکە خودِ چرخه‌ی هستی‌ است. مردم ما باور دارند که هر انسانی، هم شر دارد هم خیر. هیچ‌کدام را نفی نمی‌کنیم. ما، با هر دو زیست می‌کنیم

پیر خورشید گفت:

 «و یارسان هم چنین است. ما نمی‌گوییم نور مطلق یا ظلمت مطلق. ما دونادون را می‌شناسیم، نه آخرت را. هیچ پل صراطی برای عبور نیست، چون گذر، همیشه در همین دنیاست. انسان، می‌میرد تا باز در لباسی دیگر بازگردد. و مگر نه این است که نسیمی گفت:

من آن شعله‌ام که تا ابد خواهم سوخت،
نه بیم باد دارم و نه از شب سیاه
…»

هیوا آهسته گفت:

 « شاید... همان باشد که تسلا گفته: همه چیز نور است… ولی با صورت‌های گوناگون.»

پیر روشنا خندید:

 « تسلا را دوست داری، جوان؟ او هم فهمید که روح، فقط خیال نیست، بلکە انرژی است. او گفت: من الکتریسیته‌ام… به فرم انسانی.»

پیر خورشید سر تکان داد:

 « پس بگذار بگویم که شمس نیز همین را به زبانی دیگر گفت. در مقالاتش آمده:

نور، در هر جامه‌ای هست؛
اگر جامه‌ی خاکیست، تحقیرش مکن، که از آسمان آمده
…»

سکوتی سنگین کوهستان را در بر گرفت. آفتاب نیم‌نهان، از پشت قله سرک می‌کشید، بی آن‌که گرمایی بفرستد، فقط نوری نرم.

پیر روشنا به سنگ مار سیاه اشاره کرد:

 « همین‌جا، شاید زردشت نشسته بود. پیش از آنکه ثنویت نور و تاریکی را تعلیم دهد، شاید خود، در وحدت آن دو غرق بوده. همان‌گونه که زوروان، سه چهره دارد: زاینده، میراینده، زنده‌کننده…»

پیر روشنا، با دستانی روی سینه، در کنار آن نقش می‌ایستد:

— «این همان ماری‌ است که در دل تاریکی حرکت می‌کند، نه با بدی، بلکه با دانش. مار سیاه در لالش، همین را می‌گوید. نگهبان راز است، نه دشمن نور

پیر خورشید لبخند می‌زند:

— « چه کسی گفته که نور همیشه باید سفید باشد؟ نورِ خاموش هم داریم؛ نوری که هنوز شعله‌ور نشده. و همین، جوهر مهر است

پیر خورشید، تکه‌سنگی برداشت و آن را در آستینش گذاشت:

 «یادگار این زمین، نه برای تقدس، بلکە برای یادآوری است… که آنچه در ما می‌میرد، باز هم در ما خواهد زیست

هیوا با دستی لرزان، دفترش را بست. نوشتن دیگر کافی نبود. باید فقط می‌شنید. فقط می‌دید. فقط حس می‌کرد.

پیر خورشید برخاست، غبار از زانو تکاند و گفت:

 « این سفر، نه به کوه بود، نه به گذشته؛ این سفر، به روشنایی تاریک خویش بود

و چون بازگشتند، جمخانه دیگر همان نبود. سکوتش ژرفتر، نَفَسش گرم‌تر، و دیوارهایش به ‌گمان هیوا، کمی درخشان‌تر شده بودند...




پنجشنبه، تیر ۱۲، ۱۴۰۴

فصل چهل و سووم: آوای الکتریسیته و جان هستی

 

 🌌 فصل چهل و سووم: گفتگوی هیوا، آوای الکتریسیته و جان هستی

در جمخانه پیر خورشید – تبریز

🔥 شمع‌های جمخانه شب و روز می‌سوختند. در یکی از شبها در فضای عارفانه  ، پیر خورشید و پیر روشنا در سکوتی پرمعنا نشسته بودند. هیوا، جوان روشن‌دل از لالش، آهسته برخاست. چشمانش برق داشت، اما نه از شوق جوانی؛ از نیرویی دیگر، چیزی که پیرها به آن می‌گفتند: درون‌تابی.

هیوا دستانش را روی سینه گذاشت و با صدایی آرام، اما نافذ گفت:

— « پیر خورشید، پیر روشنا... امشب من نه با پرسشی، بلکه با گواهی آمده‌ام. گواهی از زبان کسی که نامش در جمخانه نیامده، اما روحش اینجاست. نیکولا تسلا. کسی که به الکتریسیته جان داد و به جان، الکتریسیته

هر دو پیر، آرام به هیوا نگریستند. پیر خورشید لبخند زد. هیوا ادامه داد:

 « تسلا گفته بود:

زندگی یک ریتم است که باید آن را فهمید.
من ریتم آن را حس می‌کنم و از آن لذت می‌برم.
همه چیزهایی که زنده‌اند، به طرز عمیق و شگفت‌انگیزی با هم در ارتباط‌اند.”

این همان گفتار شماست، پیر روشنا، که گفتید: “اهریمن، راه است، نه دشمن.” و شما، پیر خورشید، که فرمودید: “مرگ، جامه‌ی نوست، نه پایان.”

پیر روشنا آرام گفت:

 « و این است سروش سهروردی، که گفت:

همه‌ چیز از نور است،
و باز به نور بازمی‌گردد
.’»

هیوا گویی با الهام می‌خواند:

 « تسلا گفت:

ما دو چشم داریم:
چشم زمینی و چشم روحی.
بهتر است آن دو یکی شوند.”

آیا این همان اشراق نیست؟ همان ترکیب بصر ظاهر و بصیرت باطن که شما از آن گفتید، پیر خورشید؟»

پیر خورشید زمزمه کرد:

 « چشم دل بگشا که جان بینی،

آنچه نادیدنی‌ست آن بینی…»

هیوا یک قدم جلوتر آمد، چنان‌که گویی کلمات تسلا را از آسمان می‌گرفت:

 « او گفت:

کائنات فقط یک ماده واحد است،
که با انرژی بی‌نهایتِ زندگی، تجلی یافته است.”

و من، امشب این را در نگاه شما دیدم. در شمع، در سکوت، در شعله. دیدم که چطور زندگی، نه آغاز دارد و نه پایان. فقط دونادون است، تغییر لباس است، کراس گوهری است…»

پیر روشنا آهسته گفت:

— « و این است آموزه‌ی مهر. جایی که اهریمن و اهورا، هر دو فرزندان زروان‌اند. همان زروانی که گفت:

ئەهری و ورمز یاران دیانێ…”»

هیوا آرام ادامه داد:

 « و تسلا، در پایان آن مصاحبه‌ی پنهان گفت:

هیچ‌کس نمی‌میرد، بلکه به نور تبدیل می‌شود
راز در این واقعیت نهفته است که ذرات نور، به وضعیت اولیه‌ی خود برمی‌گردند
مسیح و چند تن دیگر این راز را می‌دانستند.”

و شاید نسیمی هم همین را می‌گفت وقتی سرود:

من آنم که بی‌سر و بی‌پایم
از زلف و قد برون رَستم
من نور عشقم، نه خاک و گل
…»

🌠

در آن لحظه، سکوتی سرشار از حضور، جمخانه را پر کرد. شمع‌ها نلرزیدند. بلکه ایستادند، گویا به احترام نوری که در آن لحظه، نه از آتش، بلکه از درون انسان برآمده بود.

پیر خورشید با صدای آرام گفت:

— « هیوا جان، امشب تو نه تنها شنیدی، بلکه گفتی. نه تنها فهمیدی، بلکه تاباندی. تسلا شاید در نیویورک خفته باشد، اما روحش در جمخانه‌ی ما بیدار است. زیرا روح، جا و مکان نمی‌شناسد؛ فقط ارتعاش می‌شناسد

پیر روشنا لبخندی زد:

 « امشب فهمیدم که رعد و برق، اگر زبان دارد، آنگاه هیوا، یکی از مترجمان آن است

🔥

شعله‌ها هنوز آرام می‌سوختند، اما آنچه در دل جمخانه روشن شده بود، نه آتش بود و نه شمع… بلکه پیوندی میان مهر، نور، و آن الکتریسیته‌ای که به انسان، حیاتِ آگاه می‌بخشید.


پایان فصل چهل و دووم: در سایە فروغ دو پیر


🌕 شب دهم – راز اهریمن و روشنایی‌های تاریک

پایان فصل چهل و دووم: در سایە فروغ دو پیر

شمع‌ها این شب، انگار آرام‌تر می‌سوختند. نه از خستگی، بلکه از تمرکز. صدای شرشر سماوری که گوشه‌ی جمخانه می‌جوشید، چون زمزمه‌ی رود میان سکوت. هیوا در کنار پیر خورشید و پیر روشنا نشسته بود. اما امشب، شنونده‌ای صرف نبود. چشم‌هایش برق دیگری داشت.

پیر خورشید نگاهی به شعله انداخت و آهسته گفت:

 « در دین یارسان، شر آن نیست که باید نابود شود. شر، آن بخشی از هستی‌ است که انسان را وا می‌دارد به دیدن، به انتخاب. شر، راهزن نیست؛ راهنماست، اگر چشم داشته باشی

پیر روشنا گفت:

— « همین نگاه در آیین ایزدی نیز هست. ما باور نداریم که اهریمن دشمن خداست. نه. او خود آفریده‌ی زروان است. در روایت‌های کهن، طاووس ملک – فرشته‌ی بزرگ ما – از سجده به آدم سر باز زد. اما نه از سر غرور، بلکه از سر شناخت. گفت: “من تنها در برابر خالق سجده می‌کنم، نه مخلوق.” این بود راز او

هیوا گفت:

 «اما در بسیاری از ادیان، آن که نافرمانی کرد، به دوزخ رانده شد. شیطان شد

پیر خورشید لبخندی تلخ زد:

 « همان‌گونه که شمس تبریزی می‌گوید:

"هر که در آتش شد، سوختنی نیست؛
برخی را آتش، خانه است نه عذاب."

شاید آنان که از آتش گریختند، حقیقت را ندیدند. ما در یارسان، باور داریم که تاریکی، غایب نیست؛ جزئی از کل است. بدون آن، نور مفهومی ندارد

پیر روشنا ادامه داد:

 «اهریمن، به تعبیری، آموزگار سخت‌ کوشی‌ است. اگر آسانی نبود، دشواری معنا نمی‌داشت. و اگر دشواری نبود، تعالی ممکن نبود. این همان وحدت متضادهاست. آنچه سهروردی در حکمت اشراق گفت:

"نور اعلی، سایه‌ای هم دارد؛
و در آن سایه، بذر حرکت نهفته است
."»

هیوا آهسته گفت:

— «یعنی در آیین شما، شر، دشمن نیست؟»

پیر خورشید پاسخ داد:

 « نه دشمن است، نه معشوق. او آیینه است. آنگونه که یکی از سران یارسان گفته:

بی وجود اهریمن، هرمز گم بودی.”
چون روشنی تنها در تاریکی دیده می‌شود

پیر روشنا به آرامی گفت:

 « و زروان، خدای زمان، هر دو را باهم آفریده. هر دو را با هم دیده. چنان‌که در کلام پیر نجوم آمده بود:

ئەهری و ورمز یاران دیانێ’ – هردو یارند

🍃

لحظه‌ای سکوت حکمفرما شد. درخت اناری که از پنجره‌ی نیمه‌باز دیده می‌شد، تکان خورد. بادی نرم از لالش گذشته بود، گویی پیام نیاکان را با خود آورده بود.

هیوا با صدایی آرام گفت:

 «شاید به همین خاطر است که شما در مرگ نمی‌گریید؟»

پیر خورشید سر فرود آورد:

 « چون مرگ، پایان نیست. فقط خانه عوض می‌شود. دونی نو، کالبدی نو، فرصتی نو. ما نمی‌ترسیم، چون می‌دانیم باز خواهیم آمد. و اگر این بار نیاموختیم، در بار دیگر خواهیم آموخت

🌓

پیر روشنا در پایان، به شعله‌ی شمع نگریست و گفت:

— « شر، اگر با چشم درستی بنگری، آغاز راه است، نه پایان. آن که از آن می‌گریزد، خودش را نمی‌شناسد. اما آن‌که می‌پذیرد، از آن می‌گذرد

و هیوا، که گویی امشب، حلقه‌ای دیگر از زنجیره‌ی فهم را لمس کرده بود، زیر لب گفت:

 « شاید، همه‌ی راه، در دیدن دوباره چیزهایی‌ست که همیشه دیده بودیم، اما جور دیگر…»

پیر خورشید، تبسمی کرد، و شمع را فوت نکرد.
فقط به آن نگاه کرد، چنان‌که گویی می‌خواست نور را تا سحر در دل نگه دارد.