جمعه، آبان ۳۰، ۱۴۰۴

هستیِ یگانه

 

هستیِ یگانه

 

هستی

یک نور بود،

بی‌آغاز،

بی‌مرز.

 

در کوهستانهای کوردستان

هفت پله پایین آمد..

در نامِ ملَک‌ها،

در جامه دون‌ها،

در آیین پیران یار.

 

اسپینوزا

در سکوتِ اتاق کوچک خود

نوشت:

«خدا همان طبیعت است»

بی‌آنکه بداند

در زاگرس

هزاران سال پیش

همین را گفته بودند.

 

تاریخ

بادی سرد بود؛

آمد،

نامها را ربود،

نور را به سایه‌ها راند.

 

امّا نور

در لالایی‌ها پنهان شد،

در پرواز طاووس‌ملک،

در چشمان پیرمردی ایزدی

که آهسته می‌گفت:

«خدا بیرون نیست

در این نفس،

در این خاک،

در این جان می‌تپد.»

 

و آن ‌سوی جهان

انیشتین

وقتی از او پرسیدند:

«آیا به خدا باور داری؟»

لبخند زد و گفت:

«به خدای اسپینوزا

به خدایی که خود را

در نظم آرامِ هستی

آشکار می‌کند.»

 

اکنون

اگر گوش بسپاری،

هستی هنوز

زیر لب می‌گوید:

 

من یکی‌ام

نه جدا از تو،

نه بر تو،

بلکه

در تپشِ تو

می‌تابم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر