یکشنبه، آبان ۱۸، ۱۴۰۴

غارهای روشن

 


غارهای روشن

 

ما،

فرزندانِ برق و آهنیم...

دختران سیلیکون و شیشه،

پسران نورِ مصنوع و خوابِ دیجیتال.

 

ما،

آسمان را شکستیم،

دریا را دوختیم،

اتم را در مشت گرفتیم ....

و دل را،

در راهِ سود و سرعت، گم کردیم.

 

نوری که سهروردی گفت،

دیگر در ما نمی‌تابد؛

نورِ من، نورِ تو را روشن نمی‌کند،

نورِ تو،

دیگر راهِ دیگری را نمی‌یابد.

 

ما،

در میانِ هزار فانوسِ برقی،

خاموش تر از همیشه‌ایم؛

در میانِ میلیونها اتصالِ بی‌سیم،

تنها‌تر از غارهای نخستین.

 

غرب...

با دستهای آهنینش،

جهان را ساخت،

اما از خاک برید،

از آوازِ پرنده،

از بوی نانِ تازه،

و در برجهای بلور،

به یادِ درختان گریه کرد.

 

انسانِ امروز،

می‌دود، بی‌آنکه بداند کجا،

می‌خندد، بی‌آنکه دلش بخندد،

دوست دارد،

بی‌آنکه عشق در او جاری شود.

 

و نوری که باید

از انسان به انسان بتابد،

کم‌سو شده است ...

نه از نبودِ خورشید،

بلکه از فراموشیِ یکدیگر.

 

اکنون،

هرکس در غارِ درونِ خویش،

به دنبالِ شعله‌ای می‌گردد

که زمانی،

به نامِ انسان می‌سوخت.



این شعر، روایتی است از انسان معاصر که در هیاهوی علم و تکنولوژی، از خویشتن و از دیگران دور افتاده است. شاعر در آینه‌ای فلسفی، جهان امروز را می‌نگرد؛ جهانی که در آن انسان با دستهای آهنینش زمین و آسمان را گشوده، اما در درون، تهی و خاموش مانده است. نورِ سهروردی در این شعر نمادی از پیوند و شفقت انسانی است، نوری که روزگاری از دلِ انسان به انسان می‌تابید، اما اکنون در غبارِ فردگرایی و مصرف‌زدگی کم‌سو شده است. شعر، مرثیه‌ای است برای معنویت گمشده و در عین حال ندایی برای بازگشت به «غار درون»، جایی که شاید هنوز شعله‌ای کوچک از انسانیت، در انتظار بیداری است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر