جمعه، آبان ۲۳، ۱۴۰۴

چهار نور بر پهنۀ گیتی

 


چهار نور بر پهنۀ گیتی

 

در شبی که جهان

زیر سقف آهن و دود نفس می‌کشد،

صدایی می‌آید

نه از آسمان،

که از درون جانِ انسان.

 

می‌گوید:

 

بپرس

آنجا که سقراط

با یک سؤال

برتافته هر امپراتوری می‌شود.

پرسشی که

سنگ را می‌لرزاند

و انسان را

از خواب هزارساله بیدار می‌کند.

 

ببین

آنجا که بودا

با سکوتی نرم

قلب را از سایه‌ها می‌رهاند.

دیگر جهان، دشمن نیست؛

ذهنی‌ست

که اگر آرام شود،

کوه نیز

نفَسِ گرمِ دوست می‌گیرد.

 

بتاب

آنجا که سهروردی

چراغ را درون ما می‌گذارد و می‌گوید:

«نور من،

نور تو را روشن کند

و نور تو،

چراغ دیگری را.»

و جهان،

این‌گونه از تاریکی می‌گریزد؛

نه با شمشیر،

با درخشیدن یک انسان.

 

بساز

آنجا که نیچه فریاد می‌زند:

«از خاکستر خویش برخیز!

جهان را

نه به تو دادند،

نه برایت نوشتند.

معنایش را

تو باید بیافرینی.»

 

و من،

در میان این چهار صدا

راهی می‌جویم؛

راهی که نه تنها

به بیرون،

که به درون می‌رود؛

جایی که انسان

از پرسش،

به حضور،

از حضور،

به نور،

و از نور،

به آزادی می‌رسد.


این شعر چهار لایه بنیادینِ آگاهی انسانی را در قالب چهار فیلسوفِ نمادین به‌هم پیوند می‌دهد: سقراط نمایندۀ آگاهیِ انتقادی است، جایی که پرسش، انسان را از سلطۀ سنت و قدرت رها می‌کند؛ بودا آگاهیِ حضوری را می‌آورد که رهایی نه از بیرون، بلکه از مشاهده و خودشناسی درونی برمی‌خیزد؛ سهروردی آگاهیِ اشراقی را می‌نمایاند، جایی که شناخت نه فقط دانستن، بلکه «درخشیدن» و پیوند نورانی انسان‌هاست؛ و نیچه آگاهیِ اراده‌ساز را طرح می‌کند، آگاهی‌ای که از انسان می‌خواهد معنای جهان را خود بیافریند. شعر با حرکت از پرسش به حضور، از حضور به نور، و از نور به آفرینشِ ارزش، یک مسیر تکاملی برای آگاهی می‌سازد: انسان ابتدا بیدار می‌شود، سپس خود را می‌بیند، بعد در پیوند با دیگران می‌درخشد، و نهایتاً به آزادی خلاق می‌رسد. این مسیر، تاریخ فلسفه را نه به‌عنوان بحث‌های نظری، بلکه به‌مثابهٔ سیر تحول درونی انسان تفسیر می‌کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر