پنجشنبه، خرداد ۲۹، ۱۴۰۴

فصل بیست نهم:افسانەهای شعله‌ور در قلب کوه



فصل:  نهم افسانەهای شعله‌ور در قلب کوه

باد نرم شبانه از لابه‌لای بلوط‌های سر به فلک کشیدهٔ دالاهو می‌وزید. بچه‌ها گرد شعلەهای آتش نشسته بودند و هیوا، در کنارشان، چشم به پیرمردی داشت که به آرامی از شیب تپه پایین می‌آمد. لباس لرستانی بر تن داشت، نگاهش ژرف، ابروانش چون سایه‌های بلند صخره‌ها، و قدم‌هایش استوار همچون کوه‌های زاگرس.

بچه‌ها با کنجکاوی به او نگریستند. پیرمرد نشست. نگاهی به آتش انداخت. صدایش، همان‌قدر که آرام بود، لرزشی در جان می‌انداخت:

ــ منم... شاه‌خوشینِ دلشکستهٔ لرستان... راوی قصه‌هایی که افسانه نیستند؛ بلکه حقیقت‌هایی‌اند که زمانه آنان را پوشانده تا کسی دیگر از ما و ریشه‌مان نپرسد.

شاگردان خاموش شدند. هیوا نیز سر فرود آورد. شاه‌خوشین ادامه داد:

ــ زندگی را افسانه پندارید... نه از آن رو که وهم است، بلکە از آن رو که روایتِ نیک از آن، ارزشِ بودن را معنا می‌دهد. آنکه نیک می‌زید، هرچند عمرش کوتاه باشد، در دل‌ها ماندگار است.

او دست بر قلبش گذاشت و افزود:

ــ مردی که بی‌احساس باشد، تنها یک گام با حماقت فاصله دارد. چون دهان بگشاید، در آن گام می‌افتد.

شاگردی جوان آهسته پرسید: «پس شجاعت از کجا می‌آید؟»

شاه‌خوشین لبخند زد:

ــ شجاعت در دل شماست... ما بسیاری از کارها را انجام نمی‌دهیم، نه چون دشوارند، بلکە چون بی‌دل شده‌ایم. ولی هر سختی‌ای، اگر دل داشته باشید، راهی به ستارگان است. بگذارید سختی شما را بسازد، نه بشکند.

او به آسمان پرستاره نگاه کرد:

ــ زندگی را منتظر فردا نباید گذاشت، که امروزتان را می‌بلعد. و خشم... خشم چون اسیدی‌ست که بیشتر از دشمن، ظرف خودش را می‌سوزاند. آرام باشید، اما بیدار.

شاگردی دیگر پرسید: «یعنی رنج خوب است؟»

شاه‌خوشین نگاهش کرد و گفت:

ــ خوشبخت‌ترین انسان کسی‌ست که رنج را چشیده باشد و از آن بگذرد. که در طوفان خودش را آزموده باشد، نه آنکه تنها در آفتاب زیسته باشد.

او چوبی برداشت و دایره‌ای در خاک کشید:

ــ روح نجیب، در پی راستی ست نه شهرت. آن‌چه درباره خود می‌اندیشی، بسی مهم‌تر است از گفتهٔ دیگران. باید سخن‌مان با جان‌مان یکی باشد، و جان‌مان با جهان یکی.

پیرمرد نگاهی به چشم‌های مشتاق بچه‌ها انداخت:

ــ زندگی سه بخش است: گذشته‌ای که حقیقت است، آینده‌ای که مشکوک است، و اکنونی که چون نسیمی کوتاه می‌گذرد. آن را دریابید پیش از آن‌که دیر شود.

و سپس، به آرامی زمزمه کرد:

ــ آزادی آن نیست که هیچ بندی بر پا نباشد؛ آزادی آن است که اسیر هیچ چیز نباشی، حتی طمع، حتی ترس.

بچه‌ها مجذوب بودند. هیوا نیز از این نگاه تاریخی-فلسفی سرشار شده بود. شاه‌خوشین ادامه داد:

ــ هرکه با خودش دوست باشد، با جهان آشتی‌ست. اما اگر خود را گم کنی، در هیچ جای جهان خانه نخواهی یافت.

آتش آرام گرفته بود. اما دل‌ها فروزان‌تر از هر زمانی بودند. پیرمرد برخاست، به قلهٔ دالاهو اشاره کرد و گفت:

ــ راه دانایی، از دل همین کوه‌ها می‌گذرد. از تاقوسان تا کلماکره، هر سنگی تاریخ دارد، و هر صخره‌ای نشانه‌ای‌ست. اما تنها با گوش جان می‌توان آن را شنید. و شما... شاگردان مدارس بی‌دیوار کوردستان... شمایید که دیوارهای جهل را در هم می‌کوبید.

و پیش از آن‌که برود، این جمله را چون وردی شبانه بر زبان آورد:

ــ اگر نمی‌دانید به کدام بندر می‌روید، هیچ بادی به کمک‌تان نخواهد آمد. پس، مقصدتان را روشن کنید، و با نیت راست، با بادهای سرنوشت به پیش روید.

او آرام در تاریکی محو شد. و هیوا، شعلهٔ باقی‌ماندهٔ آتش را به دل شاگردان سپرد.


فصل بیست‌و‌هشتم: دره‌ی فراموش‌شده

 

فصل بیست‌و‌هشتم: دره‌ی فراموش‌شده

از ما نوشتند، بی‌ما نوشتند،

اکنون زمان بازگویی ماست.

نه با خشم، نه با شمشیر،

بلکە با نور واژه و حافظه‌ی کوه.

 

خورشید لرزان، از پس صخره‌های دالاهۆ، پرتوهای خسته‌اش را بر دامنه‌های جنوبی می‌پاشید. هیوا، از هورامان آمده بود، با گام‌هایی آرام اما مطمئن، بر مسیر سنگ‌فرش‌شده‌ی کوه قدم می‌گذاشت. پشت سرش، گروهی از شاگردان مدارس بی‌دیوار، که از ایلام و کرماشان و لرستان گرد آمده بودند، سکوت کوه را با نَفَس‌های عمیق‌شان پر می‌کردند.

سفر آن‌ها اردویی نبود از جنس تفریح. سفری بود به قلب فراموشی. جایی که باید حقیقتی دفن‌شده را از زیر خاک زمان بیرون می‌کشیدند.

پیرمردی از اهالی با لباس سنتی لُری، هیوا را در نزدیکی دهانه‌ی غار «کلماکره» راهنمایی کرد. چشمانش در تاریکی غار برق می‌زد. صدایش می‌لرزید، نه از ترس، بلکه از احترامی عمیق:

ــ اینجا... خزانه‌ی پادشاهان ساماتورا بود. می‌گن یک روزی، هرچی تاج و جواهر داشتند، آوردند اینجا قایم کردند. اما اون گنج اصلی نه طلا بود، نه نقره...

هیوا نگاهی عمیق به دهانه‌ی تاریک غار انداخت.

ــ گنج واقعی، حافظه است. حافظه‌ای که از ما دزدیدند.

در میان صدای باد، هیوا رو به شاگردان گفت:

ــ شما اینجا نیامده‌اید تا تاریخ را حفظ کنید. آمده‌اید تا تاریخ را بازنویسی کنید. هر چیزی که به نام «ایران،ترکیە،سوریە و عراق» به شما داده‌اند، باید زیر ذره‌بین شک برود. باید بپرسید: این واژه از کیست؟ این داستان، برای کی نوشته شده؟

شاگردی آهسته گفت:

ــ یعنی آنچه ما آموخته‌ایم، دروغ بوده؟

هیوا مکث کرد، با دست خاک را لمس کرد و گفت:

ــ نه لزوماً دروغ. اما حقیقتی که ما را حذف کرده. آن‌ها که قدرت داشتند، تاریخ را به زبان خود نوشتند تا ما فراموش شویم. نه‌تنها نام‌های ما را دزدیدند، بلکه قهرمانان‌مان را دیو ساختند، اساطیرمان را اهریمن نامیدند، و واژه‌های زبان مادری‌مان را به غارت بردند.

شاگرد دیگری با اندوه گفت:

ــ حتی اسم بچه‌هامون رو هم نمی‌ذاشتن کوردی بذاریم.

هیوا لبخندی تلخ زد.

ــ و این، تنها آغازِ فراموشی بود.

سکوت کوه، انگار برای نخستین بار پس از قرن‌ها، به شنیدن گوش سپرده بود.

ــ اما اکنون، وقت بیداری است. نه با خشونت، نه با انتقام... بلکه با اندیشیدن. با بازگشت به فلسفه، به طبیعت، به نور. با آموختن از پیران‌مان، از شیخ اشراق، از خرد نهفته در کوه و درخت.

او به دهانه‌ی غار اشاره کرد:

ــ اینجا، کلماکره است... جایگاه بز کوهی و انجیر. نه فقط پناهگاه شاهان، که معبدی برای روح‌های تبعیدی. ما باید این حافظه‌ی تبعیدی را پس بگیریم، و آن را به زبان خود بازگو کنیم.

شاگردی دست بلند کرد و پرسید:

ــ استاد، اگر تاریخ ما را دیگران نوشتند، آیا ما هم می‌توانیم دوباره بنویسیمش؟

هیوا لبخند زد.

ــ ما نه‌تنها می‌توانیم، بلکه وظیفه داریم. هر واژه‌ای که بر زبان می‌آوریم، هر افسانه‌ای که از نو تعریف می‌کنیم، تکه‌ای از آن حافظه‌ی گم‌شده را به زندگی بازمی‌گرداند. ما باید از نو بخوانیم، از نو بشنویم، و از نو بیندیشیم.

آن شب، در حلقه‌ی کوچکی از آتش، در دامنه‌ی تاقوسان، شاگردان با نگاه‌هایی روشن‌تر به ستاره‌ها خیره شدند.

نه برای کشف کهکشان‌ها، بلکه برای یافتن راه بازگشت به خود.

 


فصل بیست و هفتم:خاکی که فراموش کردیم از آنیم

 

فصل بیست و هفتم:خاکی که فراموش کردیم از آنیم

سحرگاهان، هیوا، بی‌هیاهو، هورامان را ترک گفت. نه آن‌چنان که گویی می‌رود، بلکه گویی بازمی‌گردد. مسافری نبود در پی مقصد، بلکه راهی بود در جست‌وجوی خویش.

در مسیر دالاهو، سکوت کوه‌ها، حکایتی دیگر آغاز کرده بود. مدرسه‌های بی‌دیوار در دامنه‌های کرماشان، لرستان و ایلام، به اردویی گرد آمده بودند تا بار دیگر صدای گم‌شده‌ٔ خود را در صدای هیوا بجویند.

وقتی از او خواستند که سخن بگوید، نایستاد بر سکو، نه لبخند زد و نه دست برافراشت. ایستاد همچون درختی در باد، ساده، استوار و بی‌ادعا.

"من نه پیامبرم، نه قاصد آینده‌ای گنگ. من فقط صدای خاموش خاکی‌ام که قرن‌هاست زبان بریده اما هنوز گوش دارد.

آمده‌ام تا نگوییم که کy بودیم، بلکه بفهمیم که چرا فراموش شدیم."

او از تاریخ نگفت، از سکوتی گفت که بر تاریخ سایه انداخت.

از قومی گفت که بومی بود، اما مهاجرانِ پیروزمند، سرزمینش را «بهشت موعود» نامیدند و به نام خود سند زدند.

از مردمانی که آفتاب راستایش می کردند نه به‌خاطر نور، که به‌خاطر راستی، اما بعدها همان آفتاب، چون "مهر" کهنشان، به اهریمن بدل شد تا تاریخ فاتحان، از او فرشته بسازد، و از آنان، دیو.

"ما روزی به زبان ئیلامی ، سومری، مادی و ساسانی سخن می‌گفتیم.

آن‌روزها هنوز واژه‌ها خاکستر نشده بودند.

تا اینکه با شمشیر، زبان دیگری را بر ما نگاشتند. نه از برای دانایی، که از برای سلطه."

هیوا گفت: "اسطوره‌های رسمی، به ما آموختند که ضحاک هیولاست، اما نگفتند او کیست.

ما را دیو نامیدند، چون تاب نیاوردند که در ما نوری هست که نه از تخت‌جمشید، که از دل سنگستان است.

ما تاریخ ننوشتیم، چون همیشه وقت فرار داشتیم.

و آن هنگام که ایستادیم، قلم در دست دیگران بود."

بچه‌ها نگاهش می‌کردند. کوه هم سکوت کرده بود.

"امروز، دیگر زمان آن نیست که خود را در آیینی ساختگی پنهان کنیم، تا زنده بمانیم.

امروز زمان آن است که با صدای خویش، با زبان خویش، و با نوری که از طبیعت و انسانیت می‌تابد، برخیزیم و خود را بشناسیم.

ما بازماندگان  مهر و ایزدی و یارسانیم.

ما از سلاله‌ی میترای کهنیم، نه فرشتگان شاهنشاهان."

 

هیوا، بی آنکه کسی چیزی بپرسد، گفت:

"آری، ما ملتی بی‌تاریخ نیستیم. ما فقط ملتی هستیم که تاریخمان را با جوهر خود ننوشته‌ایم.

و تا چنین نکنیم، به هیچ آینده‌ای تعلق نخواهیم داشت."

آن شب، هیچ‌کس نخوابید. چون صدایی برخاسته بود از دل خاک، نه برای بیدار کردنشان، بلکه برای به‌خاطر آوردنشان.

در ادامە فصل:

در نگاه اول، سفر هیوا ساده می‌نمود: از هورامان تا دالاهو، از مدارسی بی‌دیوار تا اردوگاهی از شاگردانی که به امید شنیدن حقیقت، روزها پیاده آمده بودند. اما هیوا می‌دانست، این تنها جابه‌جایی مکان نبود، بلکه سفری بود به اعماق حافظه‌ی گم‌شده‌ی مردمی که صدای خود را فراموش کرده بودند.

کوه‌ها آرام بودند، اما خاک‌شان هنوز تشنه‌ی نام‌های فراموش‌شده بود؛ نام‌هایی که زمانی بر لب نیاوردن‌شان جرم بود. نام‌هایی که مادران در گوش فرزندانشان آهسته زمزمه می‌کردند، مبادا دیوارها بشنوند و سطرهایی دیگر از تاریخ‌شان پاک شود.

هنگامی که شب فرا رسید، آتشی افروخته شد. ستارگان، خاموش و شکیبا، به پایین می‌نگریستند. و هیوا، در سکوتی ژرف،  دوبارە برخاست. نگاهش همچون شعله‌ای آرام بود، اما کلامش آتشی کهنه را زنده می‌کرد:

ــ «ما، ساکنان این کوه‌ها، وارث تاریخی هستیم که دیگران برای‌مان نوشته‌اند. تاریخی که در آن، نیاکان ما اهریمن نامیده شدند... تنها به این دلیل که آزاد بودند

شاگردی از میان جمع گفت:

ــ «آیا این همان چیزی نیست که از اجدادمان پنهان کردند؟»

هیوا آهی کشید:

ــ «بله... آن‌ها نه تنها زمین‌مان را فتح کردند، که آسمان‌مان را هم تصاحب کردند. آئین‌مان را شرک خواندند، زبان‌مان را تحقیر کردند، و اسطوره‌مان را به دیو تبدیل نمودند

شاگردی دیگر با صدایی خفه گفت:

ــ «ما از خودمان شرم داشتیم، استاد… ما را چنان ساختند که گمان کنیم، عرب ، ترک وفارس بودن، یعنی باکلاس بودن

هیوا نگاهی به افق انداخت، جایی که کوه و آتش یکی شده بود:

ــ «اما امروز، آتش درون ما زنده است. امروز نه از سر نفرت، که از سر شناخت، باید گذشته را بازخوانی کنیم. نه برای انتقام، که برای بازسازی. باید بپرسیم، شک کنیم، بخوانیم و از نو بیاندیشیم

او ادامه داد:

ــ «زمانی،ئیلامیها، سومریها، مادها وارث این سرزمین بودند. زبانی داشتند که اکنون در کوچه‌های،شنگال،کوبانی، آمێد تا کرمانشاه و ایلام و سنندج شنیده می‌شود، اما نامی از آن نیست. آئینی داشتند که مهربانی و طبیعت‌گرایی اساس آن بود. اما با شمشیر، قلم، و دروغ، به تدریج به حاشیه رانده شدند

سکوتی سنگین بر جمع حاکم شد.

هیوا به آرامی گفت:

ــ «اگر ما تاریخ خود را ننویسیم، دیگران به جای ما خواهند نوشت. اگر فرهنگ‌مان را نشناسیم، با نام‌های دیگری اسطوره‌هایمان را غصب می‌کنند. از این پس، وظیفه‌ی شماست که آتش را حمل کنید... نه در نفرت، بلکه در نور. بازگردیم به اصل خویش، به طبیعت، به عدالت، به ریشه‌هایی که هرگز دروغ نگفتند

و آن شب، پیش از آن‌که شعله‌های آتش خاموش شوند، یکی از شاگردان آرام زمزمه کرد:

ــ «ما از اهریمن بودن خسته‌ایم، استاد... وقت آن رسیده که دوباره خورشید خود باشیم

هیوا لبخند زد.

ــ «خورشید همیشه پشت ابر بود، پنهان شد، خاموش نشد... از امروز، به روشنی خود سوگند یاد کنیم

در ادامە فصل:

آتشی کم‌سو در میانه‌ی شب هنوز می‌سوخت. باد دالاهو، به‌نرمی بر شانه‌های شاگردان نشسته بود. صدایی نبود، جز صدای قلب‌هایی که آماده‌ی شنیدن بودند.

هیوا، با لباسی ساده و نگاهی نافذ، کنار آتش ادامە داد و گفت:

ــ «پیش از آن‌که دین‌ها ما را جدا کنند، نور ما را به هم پیوند می‌داد. پیش از آن‌که نام‌ها بر ما نهاده شود، ما با ستاره‌ها سخن می‌گفتیم

شاگردی آرام پرسید:

ــ «استاد، آیین میترایی چه بود؟ چرا هرچه از آن مانده، یا پنهان است یا شیطانی جلوه داده شده؟»

هیوا نگاهی به آتش انداخت. انگار از میان شعله‌ها، صدایی با او حرف می‌زد:

ــ «میترای ماد، ایزد پیمان بود. نگهبان راستی. او را در غار می‌دیدند، میان نور و تاریکی. او نه فقط خدای جنگ یا آفتاب، که نماد پیوند انسان با جهان بود. ولی... وقتی قدرت سیاسی از ماد به پارس منتقل شد، میترا را ربودند. خورشیدش را گرفتند، واژه‌اش را مصادره کردند، و خودِ او را به سایه تبعید کردند

شاگردی دیگر گفت:

ــ «یعنی همان کاری که با زبان مادری‌مان، با موسیقی‌مان، با اسم‌مان کردند؟»

هیوا لبخندی تلخ زد:

ــ «دقیقاً. همه چیز از آن‌جا آغاز شد که ما، به‌جای نوشتنِ خود، اجازه دادیم دیگران ما را تعریف کنند

دختری که از ایلام آمده بود، با صدایی لرزان گفت:

ــ «یارسان هم مثل ایزدی، خودش را پنهان کرد. گفتند ما مسلمانیم، اما هرگز باور نکردند. به ما خندیدند، ما را تحقیر کردند... و ما، آرام آرام، خودمان را گم کردیم

هیوا سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد:

ــ «و آن‌گاه که خود را فراموش کردید، آن‌ها تصویری جعلی از شما ساختند. اما امروز، من آمده‌ام تا شما را دعوت کنم... نه به جنگ، نه به نفرت، بلکه به نور. نوری که درون خود دارید، و سال‌ها آن را سرکوب کرده‌اند

پسری با صدای رسا گفت:

ــ «ولی استاد، ما از کجا باید شروع کنیم؟ از کجا مطمئن شویم که این‌بار نیز اشتباه نمی‌کنیم؟»

هیوا، نگاهش را به افق دوخت، جایی که کوه در تاریکی حل می‌شد، اما نور پنهان بود:

ــ «با فلسفه. با پرسش. با شک. نه هر چیزی را بپذیرید. نه هر روایت را، نه هر قهرمانی را. حقیقت، همیشه در ساده‌ترین چیزها نهفته است... در نان، در خاک، در موسیقی مادربزرگ‌تان

سکوتی ژرف بر فضا سایه انداخت. سپس هیوا آرام افزود:

ــ «شیخ اشراق می‌گوید: حقیقت، از میان اشراق می‌جوشد. از درون، نه از بیرون. این‌جا، در دل این کوه‌ها، نور هنوز دفن نشده... فقط باید با چشم دل ببینید

شاگردی آرام گفت:

ــ «یعنی بازگشت به اصل خویش؟»

هیوا با لبخند پاسخ داد:

ــ «نه بازگشت به گذشته، بلکه بازیافتن ریشه. ما از نور بودیم، به خاک افتادیم، اما هنوز گرم‌ایم. و هرکس که بیدار شود، خود می‌شود شمعی در این شب دراز

در پایان آن شب، کسی نپرسید نام دین‌شان چیست. کسی نپرسید نژادشان چیست. همه فقط به آتش نگاه می‌کردند، و به نور درون خویش.

 

چهارشنبه، خرداد ۲۸، ۱۴۰۴

پایان فصل بیست وششم:کردار درست

 

پایان فصل بیست و ششم : شب یازدهم-کردارِ درست

باران ریز و آرامی، خاک کوهستانهای هورامان را تازه کرده بود. بوی گیاهان خیس در هوا پیچیده بود و ابرها، همچون خواب‌روهای خاموش، از فراز دره‌ها می‌گذشتند.

پیر روشنا آن شب، آرام روی تخته‌سنگی نشسته بود و با انگشت، طرحی را روی خاک می‌کشید؛ شبیه پرنده‌ای که بال گشوده، اما هنوز به پرواز درنیامده است.

یکی از شاگردان گفت:

ــ «استاد، چرا برخی از ما، خوب حرف می‌زنیم ولی بد رفتار می‌کنیم؟»

پیر سر برداشت و نگاهش را بر حلقه‌ی گرد آمده انداخت:

ــ «زیرا گفتار آسان است... کردار، آزمون است. زبان را می‌شود آراست، اما دل را باید پرداخت

او به دستانش نگاه کرد؛ دست‌هایی پیر و پینه‌خورده:

ــ «کردار درست، یعنی هر عمل ما، ردِ نوری باشد در تاریکی جهان. حتی اگر کسی آن را نبیند

پسری نوجوان، زمزمه کرد:

ــ «ولی گاهی خوبی می‌کنی، و بد می‌بینی... دل‌سرد می‌شوی

پیر با نگاهی مهربان گفت:

ــ «اگر نیکی می‌کنی تا دیده شوی، آن نیکی از تو نیست... از غرور توست. کردار درست، مثل کاشتن درختی‌ست که شاید میوه‌اش را هیچ‌وقت نبینی، اما سایه‌اش روزی، بر کسی آرامش می‌دهد

دختری با صدای آرام پرسید:

ــ «چطور بفهمیم رفتارمان درست است یا نه؟»

پیر روشنا مشتی خاک برداشت و در باد پاشید:

ــ «هر کرداری، یا دل را سبک می‌کند، یا سنگین. دلِ تو، نخستین داور توست. اگر رفتارت بویی از خودخواهی، دروغ، یا آسیب داشت... دل، بی‌آنکه کسی چیزی بگوید، آرام نمی‌گیرد

او بلند شد، به آسمان نگاه کرد که اکنون ستارگانش، از پس ابرها نمایان شده بودند:

ــ «کردار درست، یعنی هماهنگی میان آنچه می‌اندیشی، آنچه می‌گویی، و آنچه می‌کنی. اگر یکی از این سه راهِ خود را برود، انسان، تکه‌پاره می‌شود

و آن شب، شاگردان در خاموشی، هر کدام به یاد آوردند یکی از لحظاتی را که شاید باید کار نیکی می‌کردند و نکردند… یا شاید کرده بودند، و به خاطرش نکته‌ای نیندیشیده بودند.

آتش آن شب کمتر شعله کشید… اما بیشتر روشن کرد.


ادمە فصل ٢٦: گفتار درست

 

 ادامە فصل بیست وششم: شب دەهم -گفتارِ درست

شب از نیمه گذشته بود. آتش هنوز می‌سوخت، اما دیگر شور شعله‌ها فروکش کرده بود. نسیمی خنک از دل کوه پایین می‌آمد، و صدای جویبار دوردست، انگار حرفی را زمزمه می‌کرد که کسی جرأت گفتنش را نداشت.

پیر روشنا، سر در گریبان، چیزی نمی‌گفت.

سکوتی سنگین بر جمع نشسته بود، تا آن‌که صدایی شکسته، اما صادق از گوشه‌ای شنیده شد:

ــ «استاد... چرا گاهی حرف زدن، مثل سنگی‌ست که می‌افتد و دیگر جمع نمی‌شود؟»

پیر، آرام سر بلند کرد. نگاهش به دوردست بود، به جایی که مه و کوه یکی شده بودند.

ــ «زیرا هر واژه‌ای، سایه‌ای دارد... سایه‌ای که یا پناه است، یا تازیانه

او عصایش را بلند کرد و در خاک دایره‌ای کشید:

ــ «گفتار درست، یعنی شمشیری که زهر ندارد، اما دروغ هم نمی‌برد. سخنی که زخمی نکند، اما سکوتِ ترس هم نباشد

پسری نوجوان پرسید:

ــ «اما اگر سکوت کنیم، شاید فکر کنند که چیزی برای گفتن نداریم...»

پیر تبسمی کرد:

ــ «گاهی نگفتن، فریادی‌ست که تنها دل‌های بیدار می‌شنوند. و گاهی گفتن، اگر بی‌درنگ باشد، تنها پژواکِ ترس است، نه روشنی

او مشت خاکی برداشت و در آتش ریخت. شعله فرو نشست.

ــ «هر سخنی آتش است. اگر درست گفته شود، خانه را گرم می‌کند. اگر نابه‌جا، خاکسترش، دل‌ها را می‌سوزاند

شاگردی دیگر آهسته گفت:

ــ «یعنی همیشه باید راست گفت؟ حتی اگر درد داشته باشد؟»

پیر روشنا مکثی کرد. نگاهی به چشم‌ها انداخت:

ــ «نه هر راستی را باید گفت، و نه هر راستی را باید پنهان کرد. گفتار درست، یعنی سنجیدنِ واژه با مهربانی، با حقیقت، و با سود

باد در کوه زوزه کشید. صدای گرگی دور دست آمد. پیر روشنا برخاست:

ــ «در تاریکی، صدای راست، مثل فانوس است. و در غوغا، گفتار دروغ، مثل آتش در باد؛ نه روشنی می‌دهد، نه گرما، فقط خاکستر

آن شب، هیچ‌کس جز برای دعا، چیزی نگفت. و شاید آن سکوت، از هزار سخن، درست‌تر بود.