جمعه، خرداد ۱۶، ۱۴۰۴

عنوان رمان: "در سایه‌ی نور: مکاشفه‌ای با شیخ اشراق"


🕯 مقدمه

در دل کوهستان‌های مه‌آلود کوردستان، روزگاری کودکی چشم به جهان گشود که نور، در نگاهش شعله‌ور بود. شهاب‌الدین یحیی، از شهر سُهرَورد، زاده‌ی نوری بود که قرن‌ها پیش‌تر در جان زرتشت افروخته شد و از دل عرفان ایرانی و حکمت یونانی، شعله‌اش به جان او رسید.

او بزرگ شد، اما نه برای فرمانروایی بر زمین، که برای گشودن دروازه‌های آسمان. سخن از "نور" گفت، اما نه نوری که خورشید دهد؛ بلکه نوری که از درون جان می‌تابد. او راهی شد بر خلاف سیلابِ تکرار و تقلید. و همین، خشم آنان را برانگیخت که به اسم دین، سایه بر دل‌ها می‌افکندند.

در شام، سهروردی را به جرم اندیشیدن، به اتهام نور داشتن، در بند کردند. ملاهای دربار، آن نگهبانان شب، فتوای مرگش را نوشتند. و صلاح‌الدین ایوبی، که خود نیز از تبار کوهستان و از خون کورد بود، فرمان قتلش را امضا کرد. شاید برای حفظ مُلک، شاید برای آرامش دربار... اما نوری که در وجود شیخ اشراق افروخته بود، با مرگ خاموش نشد.

من، راوی این رمان، نه فیلسوفم، نه مفسر متون کهن؛ بلکه جوینده‌ای‌ام از تبار همان کوه‌ها. آمد‌ه‌ام تا در قالب داستان، صدای خاموش‌شده‌ی سهروردی را بازگو کنم، نه با زبان خشک فلسفه، بلکه در قالب مکاشفه، در هیأت رؤیا، و در جامه‌ی رمز.

باشد که فرزندان امروز، فرزندان فردا، شاگردانِ نور باشند؛ نه در پی نام، بلکه در پی روشنی.

باشد که این رمان، راهی باشد به سوی روشنا، و چراغی هرچند کوچک، در برابر سیاهی تکرار و تقلید



فصل اول: دروازه‌ی نور

بادی خنک بر چهره‌ام نشست. گویی در مرز بیداری و خواب بودم. نه زمان مفهومی داشت و نه مکان آشنا می‌نمود. خود را در دشتی از مهِ بنفش یافتم، و صدایی آرام، بی‌آنکه دهانی آن را ادا کرده باشد، گفت:

 

« تو که خواهان نوری، آماده باش برای دیدار با نگهبانان راز».

 

در دوردست، درختی سوزان می‌درخشید؛ نه از آتش، که از نوری درون‌زاد. به‌سویش رفتم، و ناگهان در برابر آن مردی ایستاده بود؛ لباسش سپید، چشمانش براق، و نوری که از وجودش می‌تابید، همچون سحرگاه در کوهستان.

 

او گفت:

 

« سلام بر تو، ای جوینده‌ی راه. منم شهاب‌الدین، آنکه اهل حکمت اشراق است. آمده‌ام تا رازهایی را که از ظلمات دور می‌مانند، با تو در میان گذارم».

 

لبانم باز شد بی‌اختیار:

 

« ای شیخ، آیا حقیقت در نور است یا در عقل؟»

 

لبخندی زد:

 

 در نور عقل است و در عقلِ اشراقی، نورِ حقیقت. اما این نور را باید دید، نه فقط دانست. آیا آمادگی آن را داری که از حجابِ حسّ و گمان، عبور کنی؟»

 

سکوت کردم.

 

او عصای چوبی‌اش را بر زمین کوبید. مه کنار رفت، و در برابرمان دروازه‌ای از نور پدیدار شد؛ نه از سنگ، نه از طلا، بلکه از نوری زنده و متحرک.

 

شیخ اشراق گفت:

 

« این نخستین آزمون توست. عبور از دروازه‌ی نور، و ترک دنیای سایه‌ها. در آن‌سو، پرسش‌های تو پاسخ خواهند گرفت، اما نه با کلمات. بلکه با دیدار. آیا پا در این راه می‌گذاری؟»

 

و من، بی‌آنکه بدانم چرا، گام برداشتم. نور از میان تنم گذشت، و جهان دگرگون شد...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر