فصل هفدهم: دروازههای خاموش
کاروان کوچک از پیچوخمهای خاکی پایین آمد. کوه شنگال، در سکوتی مهگون،
سایهاش را روی دشت پهن کرده بود. هنوز بوی سوختگی در باد بود، هنوز چشمهایی در
آوار بهدنبال رویا میگشتند. اما از دور، میان چالهچولههای خاک، نوای کودکی به
گوش میرسید که شعری ناتمام را زمزمه میکرد.
هیوا، با کولهای خاکگرفته و چشمانی خسته، پا به شنگال گذاشت؛ جایی
که خاطرهها روی هر سنگی نشسته بودند. مدرسهای بنا کرد، بیدیوار، بیپرچم، اما
پر از یاد.
باد خنکی بر شانههای کوه میوزید. خورشید، بیتکلف از لابهلای
ابرهای خاکستری میتابید، گویی بیصدا به شاگردانی نگاه میکرد که در دامنهی کوه
نشسته بودند، بدون سقف، بدون ترس.
هیوا، آرام بر تختهسنگی نشست، عصای چوبیاش کنار پایش، نگاهی ژرف در
چشم داشت، چنانکه گویی شب قبل را در مکاشفهای طولانی با شیخ اشراق گذرانده بود.
با صدایی آرام ولی نافذ گفت:
ــ «چرا ما سکوت کردیم؟ چرا پدرانمان سخن نگفتند؟ چرا مادربزرگها تنها در شبهنگام، زیر لب دعاهایی را زمزمه میکردند که هیچوقت در مدرسه یا خیابان به زبان نیاوردند؟»
سکوت شاگردان، سنگین بود.
پسری از میان جمع گفت:
ــ «چون میترسیدند... ما را آتش میزدند اگر میفهمیدند کی هستیم.»
دختری با پوست آفتابسوخته، آرام گفت:
ــ «من ایزدیام... ولی همیشه میگفتم مسلمانم، چون میترسیدم به مادرم آسیب برسانند.»
هیوا نگاهی به آسمان انداخت:
ــ «اما تا کی میتوان از نور فرار کرد؟»
آن شب، در حلقهی آتش، هیوا داستانی از شیخ اشراق نقل کرد:
«میگویند در عالم مثال، پرندهای طلایی، رازهای نخستین را در دل دارد. اما او تنها بر شانهی کسی مینشیند که جرأت نگریستن در آینهی خود را داشته باشد. شاگردان من، آن پرنده امروز در جستجوی شماست…»
صبح فردا، کلاس بیدیوار به آیینی بدل شده بود. دیگر بحث دین یا قوم
نبود؛ بحث بر سر نوری بود که از دل تاریکیهای تاریخ بیرون میزد.
هیوا، در میان جمعی از شاگردان ایزدی، یارسان، شبک، مسلمان، زرتشتی،
مسیحی، و بیدین گفت:
ــ «آیا هر کدام از شما میتوانید بگویید که نور در شما نیست، چون نام پدرتان متفاوت است؟... یا زبانی که در خانه حرف میزنید، به رسمالخط دیگری نوشته میشود؟»
شاگردی از اهالی یارسان گفت:
ــ «ما خودمان را سالها پشت نام امام علی پنهان کردیم... تا نمیریم.»
شاگرد ایزدی پاسخ داد:
ــ «ما را به یزید چسباندند، تا نابودمان نکنند. گاهی برای زنده ماندن، باید چهرهای را که دوست نداریم، به چهره گرفت.»
هیوا آهی کشید:
ــ «اما امروز زمان آن است که در آینهی بیپیرایهی تاریخ بنگریم. شما فرزندان نورید. حقیقتتان دروغ نیست، پنهان شد، اما هرگز خاموش نشد.»
آن روز در پایان کلاس، هیوا گفت:
ــ «قرار نیست جنگ تازهای آغاز کنیم، قرار نیست انتقام بگیریم. ما باید حقیقت خود را به شعر، به موسیقی، به داستان، و به فلسفه بازگردانیم... نه به شمشیر. این مدرسهها، مأمن بازسازی هویتاند، نه خاکستر نفرت.»
و در آخر آن روز، شاگردی با صدای بلند پرسید:
ــ «استاد، آیا ما همان قومیم؟ ایزدی و یارسان و شبک و زرتشتی؟»
هیوا مکثی کرد، لبخند زد و گفت:
ــ «شاید نه از یک شاخه، اما از یک ریشهایم... و آن ریشه، نور است.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر