جمعه، خرداد ۲۳، ۱۴۰۴

فصل نوزدهم: نغمه‌هایی که از کوه برخاستند

 


فصل نوزدهم: نغمه‌هایی که از کوه برخاستند

بادی آرام از دل کوهستان‌های هورامان می‌وزید. هوا آکنده بود از بوی بلوط و خاک تازه. درختان با برگ‌های سبزشان، سایه‌ای گسترده بودند بر حیاط یکی از مدرسه‌های بی‌دیوار، جایی که کلاس موسیقی، نه با تخته و میز، که با صدای نی آغاز می‌شد.

هیوا آن روز لباسی سپید به تن داشت، چهره‌اش مثل همیشه آرام بود، اما در نگاهش جرقه‌هایی از شور و رسالتی دیرینه می‌درخشید. دایره‌ای از کودکان، نوجوانان، هنرمندان محلی و حتی سالخوردگانی که سازشان را با خود آورده بودند، گرداگرد او نشسته بودند. در میان آن جمع، یک مرد یارسان، تنبوری بر زانو نهاده بود و دستی بر پوست دف داشت. دفی که گویی صدها سال نور و نجوا را در خود نگه داشته بود.

هیوا، به‌عنوان معلمی که فلسفه‌ی نور را از شیخ اشراق و پیر لالش آموخته بود، نه برای آموزش یک ساز، بلکه برای بازگشت روح انسان به خویشتنِ خویش، این فصل را آغاز کرد. شاگردان، تنبور و دف  و دیگر آلات را نه برای موسیقی، بلکه برای درک معنا نواختند. در آن روز، مفهومی تازه به زندگی بازگشت:

"موسیقی در سرزمین ما، نه تفنن، بلکه تجلی نور است؛ و نجات انسان از راه زیبایی می‌گذرد، نه خشونت."

 

هیوا گفت:

« موسیقی برای ما کوردها، یک ابزار نیست… نفس است، نیایش است، زندگی است. آن‌گاه که حرفی نمی‌توان زد، نغمه‌ها زبان ما می‌شوند. امروز آمده‌ایم تا از این نغمه‌ها سخن بگوییم، نه برای شنیدن، بلکه برای به یاد آوردن . 

موسیقی ما بر خاکستر نفرت ساخته نشده، بلکه بر ستون‌های شعر، عرفان، و نیایش استوار است. هیچ‌گاه در تاریخ، کورد آوای خود را برای نفرت بلند نکرده، بلکه برای صلح، عشق، و شوق زندگی.»

و نخستین نغمه از دل تنبور برخاست… صدایی ژرف و کهن که زمین را به رعشه می‌انداخت، انگار ریشه‌اش به پیش از تاریخ می‌رسید، به نیایش‌هایی در کوه‌های زاگرس، جایی که هنوز هیچ خدایی نامی نداشت، اما صدا بود، سکوت بود، نور بود.

 

هیوا ادامه داد:

« در میان ما، در دل یارسان‌ها، تنبور بیش از سه هزار سال است که در آیین‌ها نواخته می‌شود؛ نه برای طرب، که برای سلوک. دف نیز، که در مراسم پیر شالیار هزاران نفر با آن به کوه می‌کوبند، تنها سازی کوبه‌ای نیست. صدای دف، صدای هستی است 

 

سپس، سرنا نواخته شد… و دهل با آن همراه گشت. نغمه‌ای آغاز شد که «چمری» نام داشت، نغمه‌ای مخصوص بدرقه جان‌های بزرگ. کودکان پرسیدند: «چرا در سوگ هم موسیقی می‌زنید؟»

هیوا لبخند زد و پاسخ داد:

« زیرا ما حتی به مرگ هم با نغمه پاسخ می‌دهیم؛ نغمه‌ای که او را با احترام به نور بازگرداند 

 

پس از سکوتی کوتاه، یکی از پیران، شروع به خواندن «هوره» کرد. صدایش همچون غبار کهنی بود که از دل ایلام و کرماشان برمی‌خاست. او از اهورامزدا خواند، از عشق، از وفاداری. هیوا در گوش شاگردان زمزمه کرد:

« هوره، مرثیه‌ای نیست، نیایش است؛ آوازی برای درک روشنایی، برای پاسداشت بزرگان، نه در غم که در احترام  

پس از آن، آوای «گورانی» برخاست. سبک نغمه‌هایی که در شمال کوردستان ، در لاوژه‌های عاشقانه و نیایش‌های زنانه در دل کوه‌های ارومیه شنیده می‌شود. ریتم آن‌ها آرام بود، همچون گام‌های نازک بر برف؛ سبکی به نام «قه‌تار» که ریشه در واژه «گاتا» داشت — سروده‌های مقدس زرتشتی، که اکنون در ترانه‌های کوردی دوباره زنده شده بودند.

هیوا ادامه داد:

« ما تنها از گذشته موسیقی نمی‌گوییم، بلکه از آینده آن هم می‌پرسیم. اگر نغمه در دل ما خاموش شود، تاریخ‌مان از یاد خواهد رفت. ما موسیقی را با خود حمل می‌کنیم، در عروسی با دهول و سرنا، در عزا با چمری، در سماع با دف و تنبور، در خلوت با نی.» 

و پس از آن، یکی‌یکی سازها را به شاگردان شناساند:

شمشال: سازی برای رازهای شبانه‌ی چوپانان.

 دوزله و نایه: صدای شادی‌های روستایی.

 باغلاما، دیوان، کمانچه: ابزار شعرخوانی و حماسه‌سرایی.

 بالابان، قوشمه، دوتار: پیوندهای شرقی ما با برادران کورد خراسانی.

در پایان آن روز، سکوتی گرم در جمع پدید آمد. دف‌ها در آغوش گرفته شدند، نی‌ها بوسیده شدند، تنبورها آرام بر خاک نهاده شدند. هیوا ایستاد و گفت:

« موسیقی ما بخش جدایی‌ناپذیر از روح‌مان است. نه تنها برای نواختن، بلکه برای زیستن. این موسیقی، سرودی‌ست برای آزاد زیستن، برای یاد گرفتن زندگی بدون نفرت، بدون انتقام. ما آواز سر می‌دهیم تا عشق را، تا حقیقت را، تا روشنی را به یاد بسپاریم 

و وقتی شاگردان از آن کلاس برخاستند، گویی نه تنها درس موسیقی، که تکه‌ای از هویت با خود بردند… نغمه‌ای در دل که تا کوه‌های دور هم شنیده می‌شد.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر