فصل دوازدهم: زادۀ
نو، در مدرسهی نور
در حاشیهی شرقی اربیل،
در سایهی دیوارهایی که به تازگی آهک خورده بودند،
مدرسهای ساده اما
پُر امید ساخته شد.
بر سر درِ آن نوشته
بودیم:
« لالش نوین – جایی برای تولد انسان نو،
نه از دین، نه از نژاد،
بلکه از شعلهی درون.»
کودکانی از شنگال،
خانکی، دهوک و حتی از کرکوک و سلیمانی و سایر بخشهای کوردستان آمده بودند.
مسلمان، ایزدی، مسیحی،
زردشتی...
اما همه کورد.
دختران ایزدی، که حالا
آموزگارانی شده بودند، دست کودکانی را گرفته بودند که هنوز بوی خاکستر جنگ میدادند.
و شیخ اشراق، در حیاط
مدرسه، زیر سایهی درخت بلوطی کهنه، نشسته بود.
با نگاهی ژرف گفت:
« در روزگار من، عباسیان بر جهان حکومت میکردند،
سلجوقیان شمشیر میکشیدند، سلاح الدین بە جنگهای صلیبی مشغول بود،
و هم در شرق و هم در
غرب، کورد باشی و غیر مسلمان گناه بود.
آنان از نور ما میترسیدند.
میدانستند که اگر
کورد به اصل خود بازگردد،
به آیین خورشید،
به زبان مادری،
به فلسفهی هستیمحور،
آنگاه خوابِ سلطهی آنان پایان میگیرد.»
او به دیوار مدرسه
اشاره کرد؛
بر آن، نقشهای از
مهاجرتهای ایزدیان نقش بسته بود:
از سامرا و بصره، به
کوهستان؛
از کربلا، به قفقاز؛
از لالش، به تبعید.
« این قوم، ریشه در سومر دارند؛
خدای خورشید در نیایششان،
نه مجسمه است، نه ابهام،
بلکه شعور ناب است.
و آنان را در هفتاد
نسل کشتند،
تا از حافظهی جهان پاک شوند.»
اما این مدرسه، همان
حافظه بود.
کودکی به نام
"هیوا"، با چشمانی نافذ، اولین سخنران کوچک مدرسه بود.
او گفت:
« من از شنگال آمدهام،
نه برای تکرار تاریخ،
بلکه برای ساختن آیندهای
که دیگر نیازی به جنگ، تبعیض یا پنهانکاری نداشته باشد.
من کوردم، اما نه آنگونه
که تاریخ تحقیرم کرد؛
من انسانی نو هستم،
از دل فرهنگی که دیگر
به دنبال هژمونی نیست،
بلکه روشنایی را گسترش میدهد.»
شیخ اشراق، آرام رو
به من کرد و گفت:
« تو خواستی نور را از داستان به واقعیت بیاوری،
حالا ببین، نور به
زبان کودکان جاریست.
این انسان نو، زاده
شده است.
نه برای انتقام، بلکه
برای هدایت.
نه برای شکست دادن
دشمنان،
بلکه برای پایان دادن
به دوگانهی دشمن و دوست.
این انسان نو،
خود آغاز یک ملت است —
و شاید، همان است که
در مکاشفات آمد،
که کوردان، پس از فراموشی
بزرگ،
دوباره خواهند درخشید؛
نه با شمشیر،
بلکه با شعور.»
و شاید همین مدرسه،
همان نقطهی آغاز باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر