چهارشنبه، خرداد ۲۱، ۱۴۰۴

فصل شانزدهم نجات بی‌انتقام؛ بازگشت به کرامت

 

فصل شانزدهم

نجات بی‌انتقام؛ بازگشت به کرامت

 

در آستانه‌ی شب، هنگامی که آسمان بالای مدرسه‌ی "لالش نوین" به رنگ آبی-نقره‌ای درمی‌آمد و ستارگان، آرام‌آرام چون دانه‌های نور بر سقف آفرینش می‌نشستند، هیوا در حیاط مدرسه کنار شیخ اشراق نشسته بود. سکوتی ژرف، آمیخته با عطر آرامِ خاک نم‌خورده و بوی چوب‌های کهنه‌ای که دیوارهای مدرسه را ساخته بودند، آن فضا را پر کرده بود. چراغ‌های نفتی آرام می‌سوختند؛ همچو قلب‌هایی که در تاریکی‌ها، هنوز از نور سخن می‌گفتند.

 

هیوا سرش را پایین انداخته بود، اما چشمانش پر از روایت بود. سپس با صدایی آرام و محزون گفت:

 

« شیخ من، در این سفر، دیدم که چگونه انسان می‌تواند از گوهر انسانی خویش دور شود، تنها به سبب ترس، قدرت یا نادانی. دیدم که چگونه می‌توان نور را خاموش کرد، اما باز از دل خاکسترها شعله‌ای برمی‌خیزد. در سازمان ملل، سخن گفتم، نه برای قدرت، که برای کرامت. گفتم که ما کوردها، هفتاد و سه بار سوختیم، ولی از انتقام دم نمی‌زنیم، چرا که انتقام، تنها آتش را به آتش می‌افزاید، و ما پیام‌آوران نوریم، نه آتش 

 

شیخ اشراق، با دستانی در هم گره‌خورده، سرش را کمی خم کرد و گفت:

 

« آنکه نور را شناخت، می‌داند که نجات در پیوند با هستی است، نه در جدایی از آن. انتقام، سایه‌ی خویش را بر روح می‌افکند و راه وصال را می‌بندد. اما کرامت، بازسازی می‌آفریند. تو، ای هیوا، با فلسفه‌ی اشراق، نه برای ملت خویش که برای انسان سخن گفتی. و این آغازِ رهایی حقیقی است . »

 

هیوا آهی کشید و ادامه داد:

 

 « سفرم به قلب درد بود. دیدم که کودکان ایزدی هنوز شب‌ها در خواب از ترس می‌لرزند. دیدم که مادرانشان هنوز امید را در چشمان خورشید می‌جویند. دیدم که چگونه تاریخ می‌تواند تکرار شود، اگر ما از آن نیاموزیم. اما در دل همین دردها، جوانانی دیدم که لبخند می‌زدند. دختری که کتاب فلسفه‌ی تو را در اردوگاه خوانده بود و گفت: “من دیگر قربانی نیستم، من وارث نورم.”»

 

شیخ اشراق تبسمی ملایم کرد. آنگاه برخاست و آرام به سوی درخت کهنسال باغ رفت. دستی بر تنه‌ی درخت کشید و گفت:

 

« این درخت، قرن‌هاست که ایستاده، بارها طوفان دیده، ولی ریشه در خاک دارد. انسان نیز چنین است، اگر به اصل خویش بازگردد. نه اصلی قومی یا مذهبی، بلکه آن اصل اشراقی که پیش از هر دین و فرهنگ، در جانش نهاده شده است

 

هیوا بلند شد و نزد شیخ رفت. گفت:

 

« می‌خواهم فصل نوین را با مهر آغاز کنیم، نه کینه. اگر بناست ما نماینده‌ی نور باشیم، پس باید حتی دشمنان دیروز را نیز در دایره‌ی انسانیت ببینیم. باید بنویسیم و بیاموزانیم، نه برای اثبات، بلکه برای بیدار کردن

 

شیخ گفت:

 

« و این همان خسروانی است؛ حکمت شاهانه‌ای که برای قدرت نیست، بلکه برای نگهبانی از معناست. برای آن است که حتی در برابر ظلم، فرو نغلتیم، که ظلم، با ظلم از بین نمی‌رود. با نوری دیگر باید پاسخ گفت 

 

در همان شب، هیوا قلم برداشت و در دفتر خود نوشت:

 

« من بازگشته‌ام، نه با پرچمی در دست، بلکه با فانوسی از حکمت. نجات، تنها زمانی معنا دارد که انتقام، جای خود را به آموزش، و نفرت، به فهم بدهد. در جهانی که صدای انسان زیر نقاب سیاست گم شده، شاید صدای یک کودک کورد، با جامه‌ای ساده، بتواند ندای نور را دوباره بر دل‌ها بنشاند

 

و آنگاه، تاریکی شب از هم شکافت، و نخستین پرتوهای فجر، از فراز کوه‌های پیر کوردستان، آرام آرام پدیدار شد...

نور، هنوز زنده بود.


 

درپایان فصل شانزدهم – "سفر آغاز می‌شود"

آن شب، در حیاط گِلی و خاموش مدرسه‌ی «لالش نوین» در اربیل، جایی میان کتاب‌های خاک‌خورده و دیوارهای بی‌روح، شیخ اشراق چراغی از نگاهش به دل هیوا بخشید. دستی بر شانه‌اش گذاشت و گفت:

 

« زمان آن رسیده که دانایی را از اسارت دیوارها آزاد کنی... برو آنجا که هنوز لبخندها بوی سوختگی می‌دهند، اما کودکان، امید را از خاکستر بازمی‌سازند

 

هیوا چیزی نگفت. تنها دل سپرد. 

روانە شد به سرزمین خستگان. به شنگال، جایی که کوه هنوز سوگوار بود. اما در دامنه‌های پرزخم آن، کودکانی بودند که هنوز رؤیا را بلد بودند.

و آنجا، زیر آفتاب خاموش، در سایه‌ی یک درخت انجیر، نخستین مدرسه‌ی بی‌دیوار برپا شد.

 

هیوا دیگر تنها شاگرد شیخ اشراق نبود.

او آموزگاری شده بود با مشقی به نام امید، و تخته‌ای به نام آزادی.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر