یکشنبه، خرداد ۱۸، ۱۴۰۴

فصل نهم: بازگشت از لالش، به دنیای تاریک

 



فصل نهم: بازگشت از لالش، به دنیای تاریک

وقتی از لالش بازمی‌گشتیم، خورشید پشت کوه خوابیده بود.

شیخ اشراق، عبایش را دور خود پیچید، گویی سرمایی پنهان، نه از هوا، بلکه از زمان، در جانش خزیده بود.

سکوت‌مان سنگین بود. تا اینکه من گفتم:

« ای شیخ... تو نور را شناختی، آن را نوشتی، به خاطرش جان دادی...

اما ببین، ایزدیان، همان مردمی که به خورشید نماز می‌خوانند،

در همین قرن بیست و یکم، دوباره در آتش افتادند.

نه به دست مغول، نه تیمور، نه شاهان دینی

بلکه به دست جماعتی که نامشان “داعش” بود — با پرچم‌هایی سیاه، با ادعای شریعت.

آمدند و خورشید را حرام خواندند، نور را جرم کردند.

هزاران زن و دختر ایزدی را فروختند، به بردگی بردند

و همه را با فتوای دین»

شیخ، ایستاد. سرش را به آرامی پایین انداخت. اشک در چشمانش نبود، اما نورش لرزید.

گفتم:

« تو گفتی نور ازلی‌ست.

پس چرا بارها خاموشش می‌کنند؟

چرا خورشید، در سرزمین‌هایی که از آن زاده شد، هفتاد و سه بار قربانی شده؟

آیا این همان سرزمین نور است، یا سرزمین جهل؟»

شیخ گفت:

« آنان که نور را دشمن می‌پندارند،

هرگز نور را نشناخته‌اند.

آن‌ها سایه‌های متحرک‌اند؛ نور که بتابد، می‌میرند». 

بعد آرام ادامه داد:

« ایزدیان را نه به‌خاطر خورشید، بلکه به‌خاطر آزادی کشتند.

چون خورشید، مستقل است؛

نه نیاز به فتوا دارد، نه اجازه‌ی پادشاه.

و زنِ ایزدی، آزاد است؛ دعا می‌خواند بی‌واسطه، بی‌روحانی، بی‌محراب.

این بود که ترسیدند.»

من فریاد زدم:

« پس دین چه شد؟

چرا این‌همه دین داریم، ولی کم‌تر انسان؟

این همه مسجد، کلیسا، مذهب... اما هنوز بازار برده برقرار است؟»

شیخ اشراق با صدایی آهسته، گویی از درون شب گفت:

« دین، اگر نور نباشد، جوازِ قتل است.

کتاب، اگر آینه نباشد، چاقوست.

و فتوا، اگر از مهر نیاید، طناب دار است.

آنچه بر ایزدیان رفت، نه دین بود، نه خدا — بلکه تاریکی بود، در لباس ایمان.»

سکوت...

پرسیدم:

« پس نور چه؟

کجاست در این قرن تاریک؟

آیا دیگر امیدی هست؟»

شیخ رو به شرق کرد.

خورشیدِ خفته، پشت کوه‌، هنوز کمی روشنایی بر لبه‌ی آسمان گذاشته بود.

گفت:

« نور را نمی‌کُشند.

حتی اگر هفتاد و سه بار نسلش را بریده باشند.

دختر ایزدی، که از بردگی برگشته،

با چشمانی سرخ، دوباره دعا می‌خواند — این‌بار نه فقط برای خود، بلکه برای همه‌ی جهان

و آرام ادامه داد:

« نور، در هر زنی‌ست که سوخته اما ساکت نمانده.

در هر مردی‌ست که بر خاک افتاده، اما زمین را ترک نکرده.

نور، اکنون در قرن بیست‌ویک، میان زخم‌ها می‌درخشد — نه میان کاخ‌ها.

من گفتم:

« پس هنوز می‌توان به اشراق رسید؟ حتی پس از جینوساید؟

حتی با دستان خالی؟

شیخ لبخندی زد. گفت:

« نور، اگر به دست بیاید، دیگر نور نیست.

نور، در خود توست.

اگر حتی در تاریکی محض، نخواهی مانند آن شوی، تو حامل نوری.

و آن نور، دشمن تمام جهل‌هاست — حتی اگر نام‌شان دین باشد


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر