سه‌شنبه، خرداد ۲۰، ۱۴۰۴

فصل پانزدهم: بازگشت صفیر نور

 

فصل پانزدهم: بازگشت صفیر نور

هیوا بازگشت.

بی‌هیاهو، بی‌عنوان.

نه چون رهبر سیاسی، بلکه چون مشعل‌داری تنها، با فانوسی در دست و صدایی آرام،

که از گردنه‌های جهان گذشته بود تا دوباره از دل خاک لالش برخیزد.

در میدان اصلی مهاباد، مردم گرد آمده بودند.

بر پرده‌ای بزرگ، سخنرانی هیوا از لاهه دوباره پخش می‌شد.

مردم گریه نمی‌کردند، اما چشم‌ها می‌درخشید.

پیرمردی که در دهۀ شصت شاهد اعدام قاضی محمد بود،

به نوه‌اش گفت:

« گوش کن جان من، این صدای آینده‌ست، نه صدای شکست...» 

پیرمردی در سنندج، نامش "ماموستا شاهو"، ۷۸ ساله، معلم بازنشسته‌ای که عمرش را با ترس از زبان مادری سپری کرده بود، آرام آرام با عصا به دیدار هیوا آمد.

با گریه‌ای پنهان گفت: 

« برای اولین بار حس می‌کنم واژه‌هایی که دهه‌ها در سینه‌ام زندانی بودند، حالا آزاد شده‌اند...»

 

در شنگال، دختری ایزدی، نامش "دلال"، ۱۶ ساله، که در اسارت داعش تولدی دوباره یافته بود،

مترجم کتاب‌های اشراق شد.

او هر روز یک پاراگراف از "تلویحات" را با صدای بلند برای همسالانش می‌خواند و بعد از آن می‌گفت:

« در تاریکی مطلق، این نور بود که من را زنده نگه داشت 


در کرمانشاە، پسری نوجوان به نام "سیروان" که در تبعید به بلژیک رشد کرده و شعر می‌نوشت،

به پروژه‌ی نوور پیوست تا شعرهایی در ستایش نور و بازگشت بنویسد.

در یکی از گردهمایی‌ها، او این شعر را خواند:

« ما تبعیدی نبودیم، ما بذری بودیم

که در خاک دور، ریشه زدیم تا روزی با خورشید بازگردیم...»


و در حلبچه، پیرزنی به نام "دایە تارا"، تنها بازمانده‌ی یک خانواده‌ی قربانی سلاح شیمیایی،

پس از سال‌ها سکوت، دوباره به زبان مادری لب گشود.

او در نشست محلی پروژه نوور گفت:

« تا دیروز از دود می‌ترسیدم... امروز از نور حرف می‌زنم. فرقش را هیوا به من یاد داد


در چنین فضایی، مدارس بی‌دیوار در سرتاسر کوردستان شکل گرفتند:

کتابخانه‌هایی که در چادرها ساخته می‌شد،

کلاس‌هایی که در دل کوه‌ها تشکیل می‌شدند،

آیین‌هایی که نور را می‌ستودند، نه قدرت را.


و هیوا، در کنار همه، بی‌هیچ درجه یا عنوانی، می‌گفت:

« نور اگر فقط در من بماند، می‌میرد...

باید در شما شکوفا شود.

نور را نجات ندهید، نور شما را نجات خواهد داد.

 نور، تنها از آسمان نمی‌تابد...

گاهی از چشمان یک کودکِ بی‌پناه، از لبخند یک مادر ایزدی،

از جسارت یک پیرزن کورد که دیگر نمی‌ترسد، می‌درخشد.

 جهان، با جنگ‌ها اداره نخواهد شد...

تنها نوری که از حکمت برخیزد، می‌تواند ملت‌ها را نجات دهد.»


سازمان ملل، بار دیگر در برابر این "رستاخیز خاموش" حیرت کرد.

هزاران چشم به لالش نوین دوخته شد، جایی که خورشید، هنوز بر همان قله می‌تابید

اما این بار، با امیدی تازه.

و در پایان، دختری خردسال، که در میان خرابه‌های کوبانی متولد شده بود،

از هیوا پرسید: 

« تو از کجا می‌آیی؟»

هیوا خندید و گفت:

«من از آینده آمده‌ام… آینده‌ای که با تو آغاز می‌شود.»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر