دوشنبه، تیر ۰۹، ۱۴۰۴

فصل چهلم: آوای فراموش‌ نشدنی ماد


فصل چهلم: آوای فراموش‌نشدنی ماد

پس از گذر از راه‌های مه‌آلود و کوهستانی، در گرگ‌ومیش یک شامگاه پاییزی، هیوا و پیر روشنـا سرانجام به شهر تبریز رسیدند. شهری که هم در آن غربت بود، هم خاطره؛ هم هیاهوی زبانهای گوناگون، و هم خاموشی تاریخهایی که زیر خروارها خاک مانده‌اند.

پیر روشنا پیش‌تر گفته بود که در دل یکی از محله‌های قدیمی شهر، جمخانه‌ای قدیمی وجود دارد. جمخانه‌ای که آیین یارسان هنوز در آن زنده است؛ نه فقط به‌مثابه آیینی، که به‌مثابه حافظه‌ای که هنوز فراموش نکرده از کجا آمده است.

در کوچه‌ پس‌کوچه‌هایی با دیوارهای گلین و پنجره‌های زنگ‌زده، به خانه‌ای رسیدند که نشانی از بیرون نداشت؛ جز در چوبی ساده و چراغی کوچک که نور ضعیفی از آن به کوچه می‌ریخت. صدای نی‌ کهنه، با حزن عجیبی در هوا پیچیده بود.

در را که کوبیدند، مردی کهنسال با چشمانی روشن و ریش سپید گشود. پیش از آنکه سخنی بگوید، گویا حضور پیر روشنا را حس کرد. سر تعظیم فرود آورد و گفت:

«سلاو،پیر روشنا... خوش هاتن.»

زبانش کوردی بود، اما لهجه‌ای دیگر داشت. همان‌ زبان کهن که هیوا نیز می‌فهمید، اما با واژگانی کهن تر، نرمتر، آمیخته به خاکی دیگر. پیر روشنا با لبخندی گفت:

« این تعابیر به زبان تاتی است، اما این خود کرمانجی است... زبانی مادی است، زبان خودمان است.»

مرد آنها را به درون برد. فضای درونی خانه، تاریک اما زنده بود؛ عطر اسپند، صدای تنبور از دور، و گروهی از یاران که در سکوتی عمیق، گرد شمعی نشسته بودند.

آن پیر نامش "خورشید" بود. سالها بود که در تبریز مانده بود، در میان ترک‌ زبانان، اما زبان مادری‌اش را هنوز با افتخار نگاه داشته بود. به زبان خود گفت:

« زبان من، زبان پدر و مادرم است. آن زبانی است که در دل درسیم، بر روی آب کوبانی، آتش کرمانشاه آوازش را می‌خوانند. آن زبان ماست، ترکها برای کوچک کردن زبان ما می‌گویند "تاتی"... اما این همیشه کرمانجی است، زبان ماست.

هیوا با شگفتی گوش می‌داد. گویی صدای گذشته بود که در آن جمخانه هنوز زنده بود. زبان نه فقط ابزاری برای حرف‌ زدن، که پلی بود به جهانی فراموش‌شده، به هویت، به ریشه.

در آن شب، آوازها به کوردی کرمانجی بلند شد؛ نه کوردی امروزین مهاباد، نه زبان رسمی، بلکه آن لهجه‌ای که میان خاکهای فراموش‌شده مادها، هنوز می‌زیست.

پیر خورشید شعری خواند که از پدرش شنیده بود:

bi wî zimanî dipeyivin

Ew dengê jiyan û mirinê ye.

Ziman ne zimanekî biyanî ye.

Ji bo gelê me Jiyan u azadî ye..

هیوا حس کرد چیزی درونش روشن شد؛ گویی شعله‌ای که سالها زیر خاکستر بوده، اینک آرام‌آرام بیدار می‌شود. در نگاهش، دیگر فقط آینده نبود، بلکه گذشته نیز حضور داشت؛ و این گذشته با زبان زنده بود.

گفت‌وگوی پیر روشنا، پیر خورشید و هیوا

در این شب که آسمان پرستاره و کوههای بلند اطراف جمخانه در سکوتی رازآلود فرو رفته بودند. مهتاب نقره‌ای بر قله‌ها می‌تابید. هیوا، جوانی از نسل امروز، میان دو پیر در حیاط جمخانه نشسته بود: پیر روشنا که از لالش آمده بود، و پیر خورشید از تبار یارسان تبریز.

پیر روشنا در حالی که عصایش را در خاک فرو می‌برد گفت:

«هیوا جان، می‌دانی... هیچ‌کس ما را به پایان نرساند. ما خود با باورهایمان تا لب پرتگاه رفتیم، اما نیفتادیم. از آتش گذشتیم، نه چون از آهن بودیم، بلکه چون دلمان از معنا گرم بود.»

پیر خورشید نگاهش را به آسمان دوخت و آرام گفت:

«در تبریز، ما یارسانان با سکوت زنده ماندیم. در لابه‌لای شعرها، در آواز تنبور، در سکوت چشمان پدرانمان. چون هرگاه سخن گفتیم، لب‌ها را دوختند. نه با نخ، با شعله، با داغ.»

هیوا با حیرت نگاه‌شان می‌کرد. پرسید:

«پس چرا ادامه دادید؟ وقتی این‌همه رنج دیدید، چرا نایستادید؟»

پیر روشنا لبخندی تلخ زد:

«چون باور، قرار نیست آسایش بیاورد. باور، آینه‌ای‌ است که باید در آن خودت را ببینی، نه فقط دنیا را. اگر برای آسایش آمده‌ای، برو در سایه قدرت بخواب. اما اگر آمده‌ای که انسان شوی، باید رنج معنا را بچشی.»

پیر خورشید با صدایی محزون افزود:

«مشکل ما همیشه این نبود که عقیده‌ای داشتیم، مشکل آن بود که در عقیده‌مان از دیگری نمی‌ترسیدیم. مردمانی بودند که عقیده را زندان می‌کردند، و ما عقیده را پرنده‌ای آزاد می‌دیدیم. و پرنده‌ها، همیشه هدف تیرند.»

هیوا لحظه‌ای سکوت کرد و سپس گفت:

« من آمده‌ام که بفهمم، نه اینکه بپرسم. آمده‌ام که تماشا کنم، نه قضاوت. اما هنوز نمی‌دانم که این راه را چطور باید رفت.»

پیر خورشید گفت:

— « راه، همان‌جاست که سکوت هست، اما دل آشوب دارد. جایی که لب بسته‌ است، اما جان پر ترانه. باور نکن هر که بلند حرف می‌زند، دانا‌تر است. گاهی حکمت در زمزمه‌هاست، نه در فریادها.»

پیر روشنا به آرامی برخاست و خاک دامنش را تکاند:

« و به یاد داشته باش، پسرم... در تاریخ، آنها که برای معنا زیستند، کشته نشدند. حتی اگر سوزانده شدند، دودشان تا امروز باقیست. ما مرده‌ایم، اما بوی خاکسترمان هنوز می‌گوید: “در این جهان، کسانی بودند که به روشنی دل بستند.”»

 

هیوا سرش را پایین انداخت. شب، سنگین‌تر شده بود. اما در دلش روشنایی کوچکی جوانه زد. 

 

توجە: واژة تات در تاريخ پرفراز و نشيب حيات خود معاني و مفاهيم متعددي داشته است. تركها بر هر ملتي كه غلبه مي‌كردند، آن ملت را «تات» مي‌خواندند. لفظ تات به زعم آنان هر ايراني غير ترك را شامل مي‌شده است. در متن تركي زير «تات» به معني ايراني است :

«گوموشي ويرديم تاتا * تات منه داري ويردي * داريني سپيدم قوشا * قوش منه قانات ويردي * قانادلانديم اوچماقا * حق قاپوسين آچماقا * 

يعني پول را به تات دادم * تات به من ارزن داد * ارزن را به مرغ دادم * مرغ به من بال و پر داد * بال و پر پرواز را گشودم * تا در حق را باز كنم *

در ستون دوم صفحه 370 قاموس تركي، شمس‌الدين سامي ذيل واژة «تات» مي‌نويسد : «تركان قديم اكرادي را كه زير فرمان خود داشتند، تات مي‌ناميدند و اين كلمه در مقام تحقير استعمال مي‌شد. در ادامه مي‌گويد : «در مثل مشهور (بوسوز هيچ تاتين كتابندا يوخدور) اين حرف در كتاب هيچ تاتي نيست از لفظ تات شخص دانشمند را اراده كرده است.»


فصل سی ونهم: سفر به سرزمین آتش و فراموشی

 

 

فصل سی‌ونهم: سفر به سرزمین آتش و فراموشی

صحنه‌ی آغازین

سپیده هنوز لب از کوه نگشوده بود که نسیم سحرگاهی، عطر خاک باران‌خورده‌ی زاگرس را در هوا پراکند.
اردوی مدارس بی‌دیوار به پایان رسیده بود. کودکانی که از ایلام و کرماشان و لرستان و هورامان آمده بودند، هر یک به خانه‌های خویش بازگشته بودند؛ اما رد پای خنده‌ها و دفترهای اشراقشان هنوز در دشتها موج می‌زد.

سکوتی سنگین در هوای کوه دالاهو پیچیده بود. سکوتی نه از جنس پایان، که شبیه مکثی میان دو نغمه.
پیر روشنا، در کنار غاری که «دهانه‌ی روشنایی» می‌خواندنش، فانوسی بی‌روغن به دست داشت. درون چشمانش نوری می‌درخشید که انگار از خورشید وام گرفته بود.

او رو به هیوا، شاگرد و همسفر جوانش، گفت:

ــ «فرزندم، مدارس بی‌دیوار در این تابستان پایان یافت، اما دیوار نداشتن یعنی نفس کشیدن در همه‌ی فصلها.
آن کودکان، با داستان‌های شبانه، فلسفه را بوییدند، طبیعت را شنیدند، و تاریخ فراموش‌ شده را دوباره دیدند. این کار ادامه خواهد یافت، حتی اگر ما نباشیم.

اکنون نوبت سفر ماست؛ سفری از دالاهو تا سرزمین آتش. جایی که خاکش هنوز از شعله‌های خاموش‌ ناشده‌ی نیاکان گرم است

هیوا آرام سر تکان داد؛ دلش می‌لرزید، اما شوقی پنهان در رگهایش می‌دوید.


دالاهو: غار درون

آن شب را در غار گذراندند؛ غاری که به‌گفته‌ی پیر، «دالانِ دل» بود.


هیوا در تاریکی پرسید:


ــ «استاد، بی‌دیوار بودن یعنی چه؟»

پیر روشنا پاسخ داد:


ــ «یعنی دیوارهای نفس را برداری. دیوار ترس، دیوار حرص، دیوار فراموشی.


مدارس بی‌دیوار، نه فقط کلاس کودکان است، بلکه هر جایی‌ است که دیوار جهل فروبریزد.

کافی‌ است شبی، داستانی بگویی و چراغی در دل کودکی روشن کنی همان‌جا مدرسه‌ی بی‌دیوار برپا شده است.»

هیوا آهسته زمزمه کرد:


ــ «پس این کار ادامه خواهد داشت، حتی بدون ما.»

پیر روشنا لبخند زد:


ــ «آری مدارس بی‌دیوار، مانند آب روانند؛ از سنگ می‌گذرند و راه می‌سازند.»


مسیر سفر: از دالاهو تا تاورژ

چند روز بعد، سفر آغاز شد. گاه سوار بر تاکسی‌های کرایه‌ای، گاه بر اتوبوسهای شلوغ، و گاه پیاده در دره‌های کوهستانی.
از دالاهو گذشتند، به همدان رسیدند، سپس به مراغه و در نهایت به تاورژ؛ سرزمین آفتاب‌ریزان.

در هر ایستگاه، تاریخ و اشراق با هم در می‌آمیختند.

 

گفت‌وگوی ۱: نام آذربایجان، زاده‌ی آتش است

 

هیوا:

ـ استاد، چرا آذربایجان را چنین نامیدند؟ مگر نه اینکه در دل خاک، نه آب که آتش جاریست؟

 

پیر روشنا:

ـ آذربایجان، یا به زبان نیاکان ما، «ئاترپاتکان» یعنی سرزمین آتش نگهبان.

از «ئاتر» به‌معنای آتش، و «پات» یا «بان» یعنی پاسدار، حافظ.

این سرزمین، همزاد آتش است؛ آتشی که بر کوه می‌تپد، نه برای سوزاندن، بلکه برای روشن کردن.

 

هیوا متعجب:

ـ یعنی آتشِ فره اسپه و باکو، هر دو تقدیس‌شده بودند؟

 

پیر روشنا:

ـ بلی. آتش فره اسپه، از کوه آتشفشان می‌آمد و دیگری از دل خاک آران، بی‌آنکه خاموشی گیرند.

خودِ یزدان، آتش را در این دو جای مقدّس، به مردم بخشیده بود؛ تا دلشان خاموش نشود، حتی اگر روزگارشان بسوزد.

 

گفت‌وگوی ۲: خرّمدینان؛ سربازان آتش در دل شب

 

در سایه‌ی کوه‌های مراغه، در کنار خرابه‌ای از یک معبد، هیوا و پیر روشنا می‌ایستند. صدای باد از میان سنگها می‌گذرد. پیر دستی بر دیوار معبد می‌کشد.

 

هیوا:

ـ این‌جا کجاست، استاد؟ دیوارها بوی خون می‌دهند.

 

پیر روشنا (با اندوه):

 

ـ این‌جا جای زخم است زخم پاپک، زخم بابک

از این دیوارها، آوای خرم‌دینان برخاست. همان یارسان و ایزدیان بودند که باور به چرخش جان داشتند.

و چون بهارِ پی در پی ایمان داشتند، آنان را خُرَّم گفتند

ولی عباسیان، از همین نام نیز بیمناک شدند.

 

هیوا:

ـ من خوانده‌ام که از سال ۱۹۲ تا ۲۲۳ هجری، خرم‌دینان خواب بغداد را آشوب کردند

 

پیر روشنا:

ـ آری، و بغداد از آن شب‌ها نمی‌گذرد

با تمام سپاه‌اش، با سرداران ترک، با طلا و فریب و شکنجه

ولی کوهها، پشت بابک ایستادند.

آنقدر که سرداران عباسی بهانه می‌ساختند: "سرمای زمستان، راه‌های سخت، کوه‌های نامهربان"

 

هیوا:

ـ ولی دردِ ایشان این نبود.

دردشان آتش بود. نوری که از دل مردم می‌درخشید.

 

گفت‌وگوی ۳: خیانت، تلخ‌تر از شکست

 

در نزدیکی تبریز، در دشت ایلخچی، هنگام غروب، هیوا خاموش و مغموم نشسته است.

 

هیوا:

ـ استاد مگر می‌شود فرزندی، دست به شمشیر برده باشد برادرش را؟

افشین، آن شاهزاده‌ی اسروشنه، مگر خود از خاک همین سرزمین نبود؟

چگونه با سپاه فرغانه آمد تا بابک را بشکند؟

 

پیر روشنا:

ـ خنجریست که هر ملتی، ناچار در دل خود فرو می‌برد.

زخم خیانت، از زخم دشمنی عمیق‌تر است.

عباسیان، با زر، و با وعده‌ی قدرت، بسیاری از ما را به جان هم انداختند

نه فقط افشین که تاریخ ما پر است از فرزندان خفته.

 

هیوا (آهسته):

 

ـ مردم ما، تاریخ خود را فراموش کرده‌اند

و فراموشی، شکل دیگر مرگ است.

 

گفت‌وگوی ۴: شمس، نسیمی، و خاطره‌ی تاورژ

 

در محله‌های کهن تبریز، هیوا و پیر روشنا به دیدار آرامگاه شمس می‌روند.

 

پیر روشنا:

ـ این‌جا، تاورژ است؛ آفتاب ریزان.

شمس، همین‌جا از خورشید نوشید.

نسیمی، با ایمان به تناسخ، پوست از چهره‌ی دروغ برکند.

ولی اکنون، تبریز فراموش کرده است

 

هیوا:

ـ استاد، اگر روزی مردم، زبان و آیین و هویت خود را فراموش کنند، آیا می‌توان بیدارشان کرد؟

 

پیر روشنا (نگاهش را به کوههای دور می‌دوزد):

 

ـ آتش خاموش می‌شود، اما خاک گرم می‌ماند.

کافیست که یک جرقه، یک نسیم، دوباره بیدارش کند.

حقیقت، مثل آتش فره اسپه است زیر خاک هم زنده می‌ماند.

 

پایان فصل: سوگند بر آتش

 

در شبی تاریک، بر بلندای تپه ای ، هیوا و پیر روشنا آتشی می‌افروزند.

 

پیر روشنا:

ـ این آتش، نشانه‌ی ماست.

نه برای جنگ، که برای بیداری.

به نام شمس، به نام نسیمی، به نام بابک

ما خاموش نمی‌شویم.

شنبه، تیر ۰۷، ۱۴۰۴

فصل سی‌وهشتم: سنگ، آب، و آیینه‌ی نور

فصل سی‌وهشتم: سنگ، آب، و آیینه‌ی نور

صبح روز آخر اردو بود.


هوا ابری اما روشن؛ مثل دلی که در میان تردیدها، جرقه‌ی یقین را جست‌وجو می‌کند.


شاگردان مدارس بی‌دیوار از هورامان، ایلام، لرستان، سنه، و ارومیه، با کیسه‌های خواب بر دوش، در سکوت صف بسته بودند.
چشمانشان هنوز برق شب پیش را داشت؛ همان شبی که در «قله‌ی نور»، درون خویش را دیده بودند.

استاد با صدایی آرام گفت:


ــ «فرزندان نور، پیش از بازگشت، سه جایگاه هست که باید ببینید: سنگِ بیستون، آبِ آناهیتا، و آیینه‌ی طاق‌بستان.
آنها سه واژه‌اند از یک جمله: جمله‌ای که تاریخ و روح با هم نوشته‌اند.»

هیوا لبخندی زد:


ــ «و این بار، نه ما برای تماشا می‌رویم، بلکه آنها برای تعلیم می‌آیند.»


بیستون: سنگی که سخن می‌گوید

کاروان کوچک به دامنه‌ی کوه رسید.


کتیبه‌ی داریوش، زیر نور سست خورشید، می‌درخشید؛ گویی هزاران سال پس از نوشتن هنوز زنده بود.

پیر روشنا دست بر خطوط میخی گذاشت و گفت:


ــ «اینجا، شاهی سخن گفته است از حقیقت و دروغ.


داریوش نوشت: "دروغ دشمن من است."


فرزندانم، این کلمات هنوز تازه‌اند. دروغ همیشه در پی تسخیر انسان است، اما سنگ بیستون گواه است که تنها راستی می‌ماند

رُهام آرام پرسید:


ــ «استاد، چطور ممکن است سنگ، پیام انسان را هزاران سال حفظ کند؟.»

استاد اشراق پاسخ داد:


ــ «چون سنگ، در سکوت خویش، از نور ساخته شده است.


سنگی که با راستی آمیخته باشد، حافظ است؛ و حافظ، یعنی آینه‌ی امانت.»

هیوا به سوی صخره‌های دیگر اشاره کرد:


ــ «اما بیستون فقط تاریخ جنگ نیست. اینجا قصه‌ی خسرو و شیرین هم زاده شد.
قصه‌ای که نشان داد عشق، اگر با نور همراه نشود، به سنگ سخت بدل می‌شود.
ولی اگر با اشراق بیامیزد، در سنگ نیز شکوفه می‌زند.»

بچه‌ها در سکوت نگاه کردند. گویی کوه از درونشان چیزی می‌پرسید: «آیا شما، فرزندان آینده، به راستی وفادار خواهید ماند؟.»


کنگاور: معبد آناهیتا، بانوی آب

از بیستون گذشتند و به دشت کنگاور رسیدند.


ستون‌های عظیم معبد آناهیتا، همچون درختانی سنگی در برابرشان قد برافراشته بودند.

هیوا با شوق گفت:


ــ «اینجا، هزاران سال پیش، بانوی آب پرستیده می‌شد.


آناهیتا، الهه‌ی باروری و بخشش. پیش از آنکه آب در بطری زندانی شود و دعا در کتاب، مردم با آتش و آب با او سخن می‌گفتند.»

نازنین زیر لب گفت:


ــ «پس زن، اصل زندگی بود؟.»

پیر روشنا آرام پاسخ داد:


ــ «نه فقط زن به‌عنوان انسان مؤنث؛ بلکه اصل زنانه‌ی هستی.


آب، نرمی، زایش، پیوند همه مؤنث‌اند.


دشمنی با زن، همان دشمنی با جریان زندگی است.»

شاگردان دایره‌ای ساختند. دست در دست هم، سکوت کردند.


باد آرام بر ستون‌ها می‌وزید و ابرها از شمال به جنوب می‌رفتند.

استاد چشمانش را بست و زمزمه کرد:


«بانوی ژاله و سراب،


ما نه برای باران، که برای یاد آمده‌ایم.


یادِ تو، یادِ بی‌دیوار بودن.


بگذار ما دوباره آب شویم؛


در دل خاک، در تن این جهان.»

هیچ‌کس چیزی نگفت. اما همه در دل حس کردند که آب هنوز در این مکان جاری است، نه در استخر خشک، بلکه در یادِ زنده‌ی آنها.


طاق‌بستان: آیینه‌ی آب و نقش جاودان

راه آخر، به طاق‌بستان رسیدند؛ جایی که آب و سنگ، همسفر هم بودند.


تالابی روشن، نقش‌های شاهان ساسانی، و قوس‌های طاق که چون دری به سوی بی‌زمانی گشوده بودند.

استاد گفت:


ــ «ببینید فرزندانم اینجا، سنگ و آب یکدیگر را کامل کرده‌اند.


سنگ، حافظ تاریخ است؛ آب، آیینه‌ی حقیقت.


اگر در آب نگاه کنی، خودت را می‌بینی؛ اگر در سنگ بنگری، گذشته را.


و انسان، باید هر دو را بشناسد: خود و ریشه‌اش.»

هیوا فانوس خاموش استاد را برداشت، کنار تالاب گذاشت و گفت:


ــ «نور این فانوس از درون شما روشن می‌شود. همان‌گونه که خسرو، تا نور را در دلش نیافت، شیرین را ندید.»

پیر روشنا دست به آب زد، و موجی کوچک بر چهره‌ی سنگ‌ها افتاد.


نقش خسرو، نقش شکار، و پرندگان حک‌شده بر صخره، در آب لرزیدند؛ گویی جان گرفتند.

استاد زمزمه کرد:


ــ «سنگ، استقامت است. آب، بخشش است. نور، راهنمایی است.


سه معلمی که بی‌دیوار، بی‌کتاب، بی‌مرز، ما را تربیت می‌کنند.


اگر با آنها همراه شوید، هیچ دروغی شما را شکست نمی‌دهد، هیچ تاریکی شما را نمی‌بلعد.»


پایان: سکوت آیینه

بچه‌ها کنار تالاب نشستند. کسی سخنی نگفت.


تنها انعکاس چهره‌هایشان، در کنار نقش‌های باستانی، در آب می‌لرزید.


گویی نسل امروز و دیروز، در یک آیینه جمع شده بودند.

در راه بازگشت، لادن آرام گفت:


ــ «ای کاش همه‌ی ما، جایی در دل داشته باشیم برای سنگ، برای آب، برای نور.


چون آنها، هیچ‌وقت خیانت نمی‌کنند.»

هیوا لبخند زد. پیر روشنا فانوس را دوباره برداشت.


و اردو، در سکوتی شیرین، به پایان رسید؛


اما سفری دیگر، در جان شاگردان، تازه آغاز شده بود.

دفترچه‌های اشراق

وقتی اتوبوس مدارس بی‌دیوار راه بازگشت را در پیش گرفت، استاد اشراق رو به بچه‌ها کرد و گفت:

ــ «هرکدام از شما، چراغ کوچکی از این سفر برداشته‌اید.


نور وقتی زنده می‌ماند که نوشته شود.


امشب، در شهرهای خودتان، دفترچه‌ی اشراق‌تان را آغاز کنید.


نه برای نمره، نه برای نمایش؛ برای خودتان و برای نور.»

و بچه‌ها، هرکدام در دل، آغاز کردند...


۱. دفتر تاراز (از لرستان)

«امروز فهمیدم سنگ می‌تواند صادق‌تر از انسان باشد.


بیستون به من گفت: حقیقت اگر بر سنگ نوشته شود، هزار سال هم بگذرد نمی‌میرد.


می‌خواهم از امروز دروغ نگویم، حتی اگر کوچک باشد.


شاید این‌گونه من هم مثل سنگ، حافظ شوم.»


۲. دفتر نازنین (از سنه)

«در کنگاور، وقتی به استخر خشک نگاه کردم، حس کردم هنوز صدای دعاها توی هواست.


یادم آمد که مادرم همیشه می‌گفت: "زن یعنی زندگی."


می‌خواهم در دفترم بنویسم:


زن، مثل آب است. هرجا باشد، زندگی هست؛ هرجا نباشد، خشکی.»


۳. دفتر رُهام (از کرمانشاه)

«طاق‌بستان برای من یک آیینه بود.


خودم را کنار نقش خسرو دیدم.


اول خجالت کشیدم؛ چون فکر کردم من کجا و شاهان کجا!


اما بعد فهمیدم آیینه فقط صورت را نشان نمی‌دهد، بلکه دل را هم.


دلم گفت: اگر تو هم دنبال نور باشی، تو هم می‌توانی شاه باشی؛ شاهی بی‌تاج.»


۴. دفتر لادن (از ارومیه)

«من همیشه از تاریکی می‌ترسیدم.


ولی وقتی استاد گفت تاریکی مثل خاک است برای دانه، آرام شدم.


می‌خواهم بنویسم:


تاریکی دشمن نیست.


تاریکی مادر نوری است که در دل می‌روید.»


۵. دفتر آبتین (از هورامان)

«در معبد آناهیتا، وقتی دست روی خاک استخر گذاشتم، حس کردم زمین نفس می‌کشد.


به خودم قول دادم از این به بعد هر وقت غم داشتم، کفش‌هایم را دربیاورم و روی خاک راه بروم.
می‌خواهم نور را از زمین یاد بگیرم، نه فقط از کتاب.»


پایان فصل

دفترها بسته شدند، اما سفر ادامه داشت.


نه در جاده‌ی آسفالت، که در راه دل.


هر شاگرد، فانوسی در درون داشت که قرار بود در شهر خود روشن نگه دارد.