ادامه فصل چهل و هشتم: ادامە روایت در قطار – دروازههای خاطره
قطار هنوز در مسیر تبریز به ارومیه بود. کوهها در سکوت ایستاده
بودند، انگار که خود هم شنوندهی این گفتوگوهای پنهانیاند. صدای غژغژ چرخها گاه
در فضای کوپه گم میشد، وقتی که زبان به روایت میچرخید.
سۆبارتو کمی نزدیکتر نشست. لبخندی زد، اما اینبار گرمایی صمیمانه
در چهرهاش بود.
سۆبارتو:
« شما از لالش هستین؟ جدی؟ من تا حالا هیچوقت از نزدیک کسی رو ندیده
بودم که از اونجا بیاد... یه احترام خاصی همیشه تو دلم بود برای مردم لالش. واسه
همین خوشحال شدم وقتی شنیدم شما از اونجایید. اصلاً انگار از قبل میشناختمتون...»
پیر روشنا:
« ما هم خوشحالیم، برادر. انگار این قطار فقط آهن و دود نیست، انگار
رشتههایی پنهان آدمها رو به هم وصل میکنه.»
هیوا (با لبخند):
« ما فقط حامل داستانیم، همین. مثل شما.»
سۆبارتو لحظهای سکوت کرد، انگار داشت میان حافظهاش جستوجو میکرد.
سۆبارتو:
« اگه دوست داشته باشین، یه داستان دیگه هم هست... از پدرم شنیدم، اونم
از پدرش. داستانی از روزگاری خیلی دور، از روستای بیژوێ، که الان اسمش شده اسلامآباد...
اما اون موقع، پیش از سقوط سردشت، اسمش یه چیز دیگه بود. پر از درخت و رود و سنگهای
مقدس...»
هیوا تکیه داد. صدایش نرم بود:
« ما آمادهایم. روایتتو بگو، اینجا گوش هست.»
سۆبارتو:
« زمانی سردشت زیر نظر یه زن حاکم بود. اسمش سوسن بود... سوسن شاه. زنی
باهوش، جسور. وقتی لشکریان عرب یکییکی شهرهای کوردستان رو میگرفتن، رسیدن به
سردشت. اما سردشت آماده بود. سوسن شاه یه فرماندهی زن داشت، اسمش منیژه بود. اون
بود که نقشه کشید.»
پیر روشنا (آهسته):
«منیژه؟ چه اسم اصیلی...»
سۆبارتو (با اشتیاق ادامه داد):
« منیژه، دختران جنگجو رو برداشت، بهشون گفت نیمهبرهنه برن جلوی لشکر
دشمن. لشکر عرب وقتی رسیدن و اونا رو دیدن، گیج شدن. چون به ناموس و نگاه به زن
نامحرم حساس بودن. دستور عقبنشینی دادن. خودش عبداللە ابن عمر دستور داد، چون نمیتونست
با چنین وضعی بجنگه.»
هیوا:
« این یعنی استفاده از قدرت فرهنگی علیه دشمن مذهبی... یه مقاومت
هنرمندانه.»
سۆبارتو:
« آره، ولی... خوشی دووم نیاورد. بعد از مدتی، عبداللە نامە نوشت به
پدرش، عمر. ازش فتوا خواست. فتوا اومد: چشمانتونو ببندین و بکشین. یا بگیرین و به
کنیزی ببرید. درست مثل کاری که داعش بعدها با شما ایزدیها کرد.»
فضای کوپه سنگین شد. سکوتی افتاد که تنها صدای قطار میتوانست آن را
پر کند.
سۆبارتو (آرامتر):
« و جنگ شد... سخت و سنگین. لشکر اعراب قویتر بودن. سردشت سقوط کرد.
زنان اسیر، مردان کشته، معابد ویران... حتی معبد ری پاپا رو سوزوندن. اما یه
چیز... یه چیز هنوز تو ذهن من هست.»
پیر روشنا:
«چی؟»
سۆبارتو:
« یه پیرزن. مادر کوردی که سه تا پسرش کشته شدن. اون برای انتقام، خودش
رو به ناتوانی زد. رفت سمت رود هرزنێ. اونجا جلوی عبداللە ابن عمر رو گرفت، گفت
کمکش کنن از رود رد شه. اصرار کرد فقط خود عبداللە کمکش کنه. وقتی به وسط رود
رسیدن، یه خنجر از زیر لباسش درآورد و زد به گردن عبداللە. اونجا توی آب افتاد،
غرق شد. اون نقطه اسمش شد "بیژوێ"، یعنی حرامزاده.»
هیوا (آهسته و با لرزشی در صدا):
« و بعد شد اسلامآباد... یعنی سرپوش گذاشتن بر روی یک خاطرهی دردناک،
یه هویت تحریفشده.»
پیر روشنا:
« اما حافظهی مردم زندهست، حتی اگه اسمها عوض بشن.»
سۆبارتو (با اشتیاق):
« من همیشه فکر میکنم این داستان یه فیلم میخواد. یه روایت از قدرت
زن، از مقاومت، از خیانت، از ناموس، از دین، از تاریخ...»
هیوا:
« حق داری. ثبت این روایتها، فقط برای امروز نیست. برای آیندگانه.
برای اینکه بدونن ما کی بودیم، چی دیدیم، چی از دست دادیم... و چی هنوز تو دلمون
مونده.»
قطار همچنان در حرکت بود، اما چیزی درون کوپه مثل قطار دوم، در زمان
عقب میرفت؛ در دل قرنها، در دل حافظهی زخمی، که هنوز در تپش بود.
در ادامە فصل : ایستگاه ارومیە – بازتابها
صدای ترمز قطار مثل شکستن یک رؤیا بود.
قطار آهسته میایستاد، اما ذهن هیوا هنوز در گرداب داستان سۆبارتو میچرخید.
مثل اینکه تکتک واژهها، از استخوانهای خستهی تاریخ بیرون خزیده بودند تا بر
لبان کسی جاری شوند که حامل راز بود، نه راوی صرف.
سۆبارتو (نگاهش به پنجره دوخته):
«این شهر هم زخم داره... مثل ما. ولی کسی حرف نمیزنه.»
پیر روشنا (زیر لب، آرام، گویی با خودش حرف میزند):
« زخم، وقتی دیده نمیشه، نمیمیره... فقط عمیقتر میشه.»
هیوا چمدانش را برداشت، اما ایستاد. پلکهایش سنگین شده بودند، نه از
خواب، که از باری که گفتوگو با خود داشت. انگار ذهنش با او زمزمه میکرد:
« تروما، مرگ نیست… اما مرگ را زیسته… تیمور، آن بازمانده، هنوز با گورهای جمعی حرف میزند… من هم باید گوش بدهم…»
همینجا بود که با خودش زمزمه کرد:
هیوا (در دل):
« شاید ثبت این روایتها نه فقط آرشیو حقیقت، بلکه التیامیه برای نسل
بعد... تا بچههای ما با دروغهای رسمی بزرگ نشن... تا تاریخمون فقط توی بایگانی
استخبارات نمونده باشه.»
وقتی سهنفر از واگن پیاده شدند، بادی سرد به استقبالشان آمد.
ایستگاه ارومیە مثل آستانهای بود میان دو جهان: یکی، جهان گذشتههای گمشده؛ و
دیگری، سفری به سوی لایههای دیگر حافظهی جمعی کورد.
پیر روشنا (چشم به آسمان):
« ابرهای اینجا هم حافظه دارند... از این بالا، میفهمند کجاها سوخته،
کجاها گریسته، کجاها مقاومت کرده…»
سۆبارتو دستی به پیرهنش کشید، سرما را حس کرد، اما چیزی دیگر در
درونش گرم شده بود.
سۆبارتو (لبخند زد):
« پیر جان، اگه وقت داشته باشین، یه روز بیاین سردشت. هنوز خیلی داستان
هست که فقط شما باید بشنوین.»
هیوا:
« ما داریم به طرف وان میریم، ولی شاید بعدها... حتماً. سردشت، حلبچە،
لالش، وان... همه تکههای یه نقشهن. نقشهای که مرز نمیشناسه، اما درد مشترک
داره.»
سه نفر از ایستگاه خارج میشوند. صدای مردم، صدای چرخهای چمدان، بوق
تاکسیها... اما در ذهن هیوا، هنوز صدای پیرزن زخمخوردهی کنار رود هرزنێ زنده
است.
پیر روشنا سر برمیگرداند، آخرین نگاه به قطار میاندازد و میگوید:
پیر روشنا:
« قطار رفت، اما خاطره هنوز با ماست. هر واگن، پر از روحهایی بود که
فقط جسمشون سفر نکرد.»