فصل شصت ودووم: زمستانی در روژئاوا – از لالش تا دانشگاه
زمستان بر قامیشلو فرود آمده بود. درختان سرو، بیحرکت زیر شنل سفیدشان، به نگهبانان خاموش زمان میماندند. خیابانها در هالهای از مه، به کوچههایی در خواب نور بدل شده بودند. در حیاط دانشگاه، دانشجویان با ژاکتهای ضخیم و لبخندهایی فروخورده، به کلاس میرفتند. در فضای سرد و شفاف، صدای برف که بر بامها مینشست، شبیه زمزمهٔ فرشتگان قدیم بود.
پیر روشنا، با ردایی ساده و عصایی چوبی، چند هفتهای بود که به دعوت مدیریت دانشگاه فلسفهٔ اشراق و حکمت خسروانی را در گروه فلسفه تدریس میکرد. هیوا، اکنون نه فقط شاگرد، که استادیار کلاسها بود. در این سه ماه زمستانی، نسیمی از لالش در دیوارهای دانشگاه پیچیده بود؛ نسیمی که بوی گلهای آتشین، عطر خاک نمرود و نغمههای روشن زاگرس را به همراه داشت.
در یکی از روزهای خلوت، هنگام غروب، هیوا و پیر روشنا تنها در کلاس مانده بودند. بخاری نفتی گوشهٔ کلاس آرام میسوخت. پنجره بخار گرفته بود، و نور خاکستری زمستان بر میزهای چوبی پاشیده شده بود.
هیوا، که ذهنش از مطالعهای تازه لبریز بود، مکالمه را آغاز کرد:
هیوا: «پیر... گمان میکنم ایزدیها تنها یک دین نیستند، بلکه خود حافظهٔ زندهٔ تمدن شرقیاند. از سومر و هوری گرفته تا مهری ها و زرتشتیها... گویی دانهای بودهاند که در دل خاک مقاومت کاشته شد.»
پیر روشنا: (آرام چشمانش را بست و لبخندی زد) «درختانی که دیر شکوفه میدهند، عمیقتر ریشه دارند. ملک طاووس، نه یک شخصیت، که کیهان شناسی کامل است... و رمزگشایی از او یعنی ورود به اشراق نخستین. آنجاست که نور، نه از شرق و نه از غرب، بلکه از درون انسان میتابد.»
هیوا: «در ساختار طبقهبندی روحانیون ایزدی – پیر، شیخ، مرید – نظمی را میبینم که به مهرپرستان میماند. حتی راز و سکوت مقدس شان، بازماندهٔ همان فرهنگ است که راز را بر فتوا مقدم میدانست.»
پیر روشنا: «احسنت... و اگر در آن سنت، راز مقدس بود، امروز راز سرکوب شده. تمدن شرقی، زمانی به اشراق رسید که نور را نه با شمشیر، بلکه با نیایش و نماد حمل میکرد. همین فلسفهٔ پنهان در طواف، در موسیقی مقدس، و در تناسخ، زنده است.»
هیوا: «و چرا جهان هنوز ایزدیها را نمیفهمد؟ چرا این حافظهٔ باستانی، پیوسته قربانی فراموشی یا کشتار است؟»
پیر روشنا: « برای اینکه در جهانی که حقیقت را با ابزار و منفعت میسنجد، چیزی که رمز دارد و راز، همیشه متهم است. اما فراموش نکن: تاریخ گاه با شمشیر نوشته میشود، ولی همیشه با نغمه و نماد به یاد میماند.»
هیوا به بخار پنجره خیره شد. در آن مه گداخته، تصویری محو از کوههای شنگال دید، از دختران ایزدی، از ملک طاووس در پرتو خورشید.
پیر روشنا با صدایی نرم ادامه داد:
«روژئاوا نه فقط یک خاک آزادشده است، بلکه دانشگاهی است برای فهم آیینها، برای درک نور پیش از دین، برای بازسازی شرق. تو و من، اینجاییم تا گذشتهای را که به آتش کشیده شد، بازنویسی کنیم، نه با خون، بلکه با حکمت.»
در ادامه گفتوگو : آیینهای پنهان، نورهای مشترک
هیوا سکوت کرد. گویی در دل گفتوگو، افقهای تازهای برایش گشوده شده
بود.
هیوا:
« پیر، هرچه بیشتر پیش میروم، بیشتر درمییابم که میان ایزدیها، یارسان، علویان و دروزیها نهتنها شباهت، که نوعی وحدت ناپیدا وجود دارد. آیا ممکن است اینها شاخههایی از یک درخت کهن تر باشند؟»
پیر روشنا:
« پرسشت بنیادین است، هیوا. بگذار از منظری حکمی و اشراقی پاسخ دهم:
آنچه تو میبینی، بازماندگان آیینِ نورند. آیینِ پیوسته با کیهان، موسیقی، رمز و راز؛ نه شریعتِ خشکی که بعدها آمد.»
او با دست، دایرهای در هوا رسم کرد.
« در آیین مهر، هفت طبقهٔ کیهانی بود، هفت فرشته، هفت منزل از روح تا جهانِ ماده. این هفت، در ایزدیها به ملک طاووس ختم میشود؛ در یارسان به "هفت تن"؛ در دروزیها به "عقل اول و هفت حکیم الهی"، و در علویان، به "هفت امام و هفت پردهٔ غیب". اینها اتفاقی نیستند. آنها یادگارانیاند از یک باطنیّت کهن که از عصر سومر تا ماد و مهریسم زنده ماند.»
هیوا:
« و راز... راز همیشه در مرکز است.»
پیر روشنا:
« درست است. این آیینها، همه با راز زندهاند. کتاب ندارند، اما دف دارند. نه مجتهد، که پیر. نه زبان فقه، که شعر. و همین جاست که فلسفهٔ اشراق سهروردی با آنها پیوند میخورد.»
هیوا آرام لبخند زد.
هیوا:
« اشراق یعنی طلوع نور از درون. پس این آیینها، همگی باطن گرایانیاند که باور داشتند حقیقت را باید دید نه فقط خواند.»
پیر روشنا:
« احسنت. این چهار جریان، با وجود تفاوتهای ظاهری، هرکدام سفیران یک حکمت گمشدهاند. حکمت خسروانی. همان نوری که سهروردی میگفت از نه شرق و نه غرب است. نوری که درون دلهاست.»
او به پنجره اشاره کرد، مه هنوز بیرون را پوشانده بود.
« همان نور است که در مزار لالش میتابد، در کوههای هورامان زمزمه میشود، در ذکرهای شبانهٔ یارسان و در سرودهای علوی و دروزی میلرزد. هر جا این نور خاموش شود، تاریکی پیروز میشود.»
هیوا:
« و شاید به همین دلیل است که دشمنان این نور، همیشه از این آیینها وحشت داشتهاند. چون راز را نمیتوان فتح کرد... فقط میتوان نابودش کرد یا فراموشش نمود.»
پیر روشنا:
« اما راز، خود را در نسلها پنهان میکند. در کلمات پیران، در نیایش شبانه، در رسم طواف، در مهرِ بینامی که نسل به نسل منتقل میشود. ایزدیها، دروزیها، یارسان، و علویان، هر یک نگهبانان بخشی از این حقیقتاند.»
او مکثی کرد.
« و تو، هیوا، فرزند ا زاگرس و تورس، اکنون باید این پیوندها را برای نسل جدید روشن کنی. همانگونه که سهروردی میخواست جهان اسلام را از فقه به فهم بازگرداند، تو نیز باید خاورمیانه را از نفرت، به نور بازگردانی.»
ادامه گفتوگو: زبان نور، زبان راز
هیوا ( با نگاهی ژرف به پیر روشنا):
«پیر، حالا سؤال مهمتری در ذهنم جوانه زده… اگر همه این آیینها—از ایزدی و یارسان گرفته تا علوی و دروزی—ریشهای مشترک دارند، آیا روزی همگی یک زبان داشتند؟ زبان راز، زبان اشراق؟»
پیر روشنا (چشمانش را به دوردست میدوزد، گویی به کوههای میدیا مینگرد):
«آری هیوا، سؤالت کلید کشف یکی از ژرفترین لایههای فراموش شدهٔ تاریخ ماست. همهٔ این آیینها، روزگاری نهچندان دور، به زبان نیاکان سخن میگفتند—به زبانی که اکنون ما آن را کوردی میخوانیم: سومری، میدی، گوتی، هوری یا کرمانجی، گورانی یا زازاکی.»
هیوا:
« یعنی زبان کوردی، زبان مقدس آنها بوده؟ زبان نیایش، راز و گفتوگوی با هستی؟»
پیر روشنا:
«دقیقاً. نگاه کن به یارسانهای آذربایجان، نوادگان روحی و فکری بابک خرمدین، هنوز سرانجام و کلامهای مقدس خود را به زبان گورانی میخوانند. یا دروزیهایی که از شام به لبنان، جبل عامل و فلسطین کوچ کردند—خانوادههایی مانند جنبلاطها ( جانپولاد)—در خلوتِ خود هنوز شعرهایی به گویشهای کهن کوردی زمزمه میکنند. و علویان آناتولی و ذکرهایشان، نشانههایی از پیوند با هورامان دارند.»
هیوا:
« و شیخ عدی؟»
پیر روشنا ( با لحن آرام و پررمز):
«شیخ عدی بن مسافر، همان مسافر نور بود. از سرزمین شام، از همین سوریهٔ کهن، برخاست و با خود نور اصلاح آیینی را به لالش برد. او نه آغازگر آیین ایزدی بود، بلکه بازآفرین آن بود، با آگاهی از فلسفهٔ سهروردی و عرفان . او زبان مردم را میدانست؛ با آنها نه به عربی، بلکه به گویشهای کوردی سخن میگفت.»
هیوا:
« پس چرا این زبان در بسیاری از آن سرزمینها فراموش شد؟ چرا مثلاً دروزیها یا علویها امروز به عربی یا ترکی سخن میگویند؟»
پیر روشنا:
«برای بقا، هیوا. چون سلاح خلیفه، همیشە شمشیر نبود، زبان بود. وقتی خلافت آمد، هرکس نزدیکتر به قدرت بود، مجبور شد برای زنده ماندن، زبانش را پنهان کند. عربی، زبان سلطه شد. و زبان راز، آرام آرام به درون صومعهها و کوهها عقب نشست. ولی هرگز نمرد.»
هیوا:
« و امروز؟»
پیر روشنا (دستش را به روی قلب میگذارد):
«امروز، زبان کوردی فقط ابزار سخن گفتن نیست، بلکه رمز اتصال ما به هزاران سال حافظهٔ باستانی است. زبان کوردی، زبان نور است. زبانی که درخت زندگی سومریها را، ملک طاووس ایزدیها را، سرانجام یارسان، راز مهری و شعلهٔ اشراق سهروردی را در خود حفظ کرده.»
هیوا (با صدایی لرزان):
«پس آنچه امروز در خطر است، فقط زبان نیست… بلکه آیندهٔ نور است. اگر زبانمان را از دست بدهیم، پیوند با همه این رازها، آیینها، حکمتها و تاریخمان قطع خواهد شد.»
پیر روشنا:
«و از همین جاست که رسالت ما آغاز میشود. این دانشگاه، این شهر، این
زمستان روژئاوا، باید به بازآفرینی نور و زبان بدل شود»